روزهای من
روزهای من

روزهای من

آسمان

خوب یادمه همین ۷-۸ ماه پیش منزل مادر محمد بود که ایستاده بودم مقابل پنجره و زل زده بودم به آسمان آبی. می‌دانی خانه مادرشوهرم جای بسیار منحصربفردی است٬ ۶۰ کیلومتری غرب تهران در یک منطقه ی ییلاقی خوش آب و هوا و مشرف به باغهای زیبای فشند و سبزستان نفسگیر کوشک زر. خانه، روی تپه‌ای مرتفع قرار دارد و انگار کن که از جنوب شهری زیر پایت و از شمال کوه‌های زیبای البرز مقابلت قرار دارند. آسمان اینجا آبی و هوا بسیار مطبوع است. شبها سکوت مطلق را صدای گوشنواز ساس و جیرجیرک می‌شکند (من صدای این دو را خیلی دوست دارم) و مخلص کلام اینکه آرامش و انرژی عجیبی دارد جایی که این خانه بنا شده است. آن روز هم که من بی هیچ فکر و غرضی زل زده بودم به آسمان آبی لاجوردی٬ یک لحظه از ذهنم گذشت که اگر قرار بود خداوند عالم فرزندی به من عطا کند چه زیبا می‌شد اگر نامش را آسمان می‌نهادم. آسمان٬ که پاک است و خالص٬ که خوش رنگ است و آرامبخش؛ که همه جا یکرنگ و است و بی ریا و صد البته سخاوتمند، بله خودش است حتما نام او را آسمان می‌گذاشتم البته اگر دختر می‌بود. می‌دانی من از تأثیر اسامی بر سرنوشت آدمها خیلی می‌ترسم برای همین هیچ وقت دلم نخواسته که اسم شخصیت معروفی را برای کودکم انتخاب کنم حالا می خواهد آن شخصیت آتیلا (خونخوار تاریخ باشد) می خواهد امیرارسلان نامدار باشد! چون میترسم سرنوشتی مانند شخصیت اصلیش بیابد یا آنکه اصلا روح فرزندم نتواند تحمل کند عظمت آن نام را (منظورم اسامی ائمه و پیامبران است) پس قطعا اسمی را باید انتخاب می‌کردم که نام هیچ شخصیت معروفی نباشد. از طرفی خیلی هم تکراری یا قدیمی نباشد و صد البته که می بایستی ایرانی ایرانی باشد! از اینرو آسمان را خیلی دوستدار شدم. هم ایرانی است، هم نام هیچ شخصیت معروفی نیست، هم قدیمی نیست و هم اوصلا فکر نمی کنم اسمی باشد که مردم روی فرزندانشان بگذارند یا لااقل من ندیده ام کسی نام فرزندش را آسمان بگذارد. از طرفی محمد که همیشه سرش درد می‌کند برای سربه سر گذاشتن با دیگران٬ یک روز که دانیال را بغل گرفته بود٬ از روی شوخی و مزاح به او گفت یک وقت اگر بزرگ شدی به سرت نزند بیایی طرف دختر من ها٬ من به تو دختر بده نیستم! دانیال اما به جای هر جوابی از او پرسید اسم دختر شما چیه؟ (آن زمان هنوز هیچ خبری از بچه نبود) محمد هنوز داشت فکر می‌کرد که ناگهان از دهان من خارج شد: آسمان! اسم دختر ما آسمانه! دانیال طبق عادتی که دارد چند باری اسم جدید را زیر لب تکرار کرد و بعد از محمد پرسید: اسم دختر شما آسمانه؟ محمد هم که هیچ وقت فکرش را نمی‌کرد ممکن است تا چند وقت دیگر واقعا درگیر نام یابی برای کودکش شود٬ گفت آره. و تمام شد؛ از آن روز به بعد این نیم وجبی به هرکس که رسید گفت اسم دختر عمه بهاره آسمانه. و اینگونه بود که شوخی شوخی جدی شد! و حالا که خداوند عالم قرار است واقعا دختری به ما هدیه کند٬ من هیچ اسمی به دلم نمی‌نشیند بجز آسمان اما... حالا که قضیه جدی شده است محمد با تمام قوا مخالفت می‌کند و می‌گوید اسم صقیلیست و بعدها دخترمان را مسخره می‌کنند! اسمش را بگذاریم باران! و حالا نوبت من است که مخالفت کنم چون باران علی رغم زیبایی و ملاحتی که دارد٬ مرا یاد باران کوثری میندازد و خوب راستش را بخواهی چندان از او خوشم نمی‌آید... دانیال اما همچنان اصرار دارد که این آسمان است که در دل من قرار دارد... چند روز پیش بغلش گرفته بودم که ناگهان فریاد زد: عمه بهاره منو بذار زمین آسمان رو له کردی!!!! این جمله‌اش انقدر برایم دوست داشتنی و شیرین بود که خدا می‌داند هم از این نظر که بچه سه ساله هم مراقب و نگران عمه‌اش است و هم از این نظر که بی چانه و بی بهانه نظر عمه‌اش را قبول کرد و کسی چه می‌داند شاد بخاطر همین قبول کردن آسمان به عنوان دختر عمه بهاره ی او بود که خدا دلش خواست به ما دختری هدیه کند! نمی‌دانم هرچه که هست من فعلا بجز آسمان نمی‌توانم به گزینه ی دیگری برای دخترم فکر کنم.  

راستی! دیدید حسم درست می‌گفت...حتی در شعری هم که گفته بودم تمام نامها دخترانه بود... ولی امیدوارم خدا سخاوت را حق ما تمام کند و فرزندی سالم٬ عاقل و صالح نصیبمان کند. 

می‌شد اما...

جمعه می‌توانست روز خوبی باشد؛ بعد از خرید مایحتاج خانه٬ بعد از ناهاری که خانه مادر خوردیم٬ بعد از گفتگوهای بامزه ی دانیال و محمد٬ بعد از سر به سر گذاشتنهای بهنام و محمد٬ بعد از نقشه‌هایی که مامان برای ولیمه‌اش می‌کشید و برایمان تعریف می‌کرد==> میهمانی را در همین سالن ساختمان خودمان می‌گیریم٬ چهار شب٬ شبی صد نفر از دوستان و بستگان را دعوت می‌کنیم٬ یک شب از هانی غذا می‌گیرم٬ دو شب از فارسی یک شب هم از صفا؛ صد البته که هر چهارنفرتان (من و محمد٬ بهنام و حدیث) باید در این چهار شب حضور داشته باشید! جمعه می‌توانست روز خوبی باشد؛ بعد از چرت دلچسبی که بعد از مدتها در خانه پدری زدم٬ بعد از شوخیها و سر به سرهایی که با بابا داشتم٬ بعد از خوردن آن عصرانه ی واقعا دلپذیری که مامان برایمان مهیا کرد٬ بله٬ جمعه می‌توانست روز خوبی باشد تنها اگر ساعت ۱۰ شب آن اس ام اس کذایی از جانب خانم مدیر برایم ارسال نمی‌شد! اگر تمام تنم را لرزی شدید فرا نمی‌گرفت٬ اگر قبل از آنکه بترسم کمی فکر می‌کردم و یادم می‌آمد که آن اشتباهی که خانم مدیر در اس ام اسش برایم زده بود٬ عملا تقصیر بچه‌های انفورماتیک بود و من چهار هفته قبل آن فایل لعنتی را که اشتباهی برای بعضی از اعضا ارسال شده بود٬ اصلاحش کرده بودم و اگر خانم مهندس آی تی به خودش زحمت می‌داد و از فولدرمشترک لیست اصلاح شده ی اعضا را برمی‌داشت٬ دیگر ما اینقدر مضطرب و نگران نمی‌شدیم!  

می‌توانستم جمعه شبی آرام را بگذرانم٬ پوآرو ببینم٬ کمی میوه بخورم٬ یک دوش آب گرم بگیرم٬ خورشی را که بار گذاشته بودم که تا صبح برای خودش قل بزند٬ چند باری مزه می‌کردم تا بهترین شود٬ لباسهای فردای خودم و محمد را آماده کنم؛ اما عملا هیچکدام را انجام ندادم! پوآرو را دیدم اما نه با حواس جمع٬ دهانم باز نشد یک قلپ آب بخورم بلکه خشکیش برطرف شود دیگر میوه پیشکش٬ حمام را که دیگر حرفش را نزن! محمد هم بالاخره چیزی برای پوشیدنش پیدا می‌کند فردا لباس‌های خودم هم که مشخص است! خورش را هم همان ادویه‌جاتی که بهش زدم کفایت می‌کند و اصلا مگر بعد از اینهمه سال آشپزی هنوز مقدار و اندازه ی مواد افزودنی را نمی‌دانم که لازم باشد مرتب بچشم غذا را؟! همانها که ریختم کافی است!  

می‌توانستم جمعه شب را با خیال راحت بخوابم٬ بعد از پوآرو تلویزیون و ماهواره را خاموش کنم٬ مسواک بزنم٬ دست و صورتم را بشویم و آن کرم خوشبوی جدید را بمالم به دست و صورتم و نهایتا بعد از چند دقیقه خوابم ببرد اما... بعد از پوآرو تلوزیون را خاموش کردم اما یادم نیست ماهواره را هم خاموش کردم یا نه٬ مسواک نزدم٬ صورتم را گربه شور کردم و نهایتا یک طرف صورتم را کرم زدم یک طرف را نزدم٬ خواب؟ نیامد سراغم تا ۳ صبح! بعد از آن هم خوابم نبرد بلکه بیهوش شدم و ساعت شش و نیم نشده بیدار بودم! 

حالا اداره‌ام و برای اطمینان بار دیگر فایل اصلاح شده را چک می‌کنم؛ فایل درست است! حالا می‌روم سراغ ایمیل واحدمان٬ وارد سنت می‌شوم و لیست اعضا را نگاه می‌کنم... سکوت... حرفی ندارم بزنم جز سکوت... انقدر ناراحت و عصبانیم که نمی‌دانم چه بگویم!!! خانم مهندس آی تی که چهارشنبه‌ها فایل پاورپوینت ما را برای اعضا ای میل می‌کند٬ با آنکه بارها تاکید کرده‌ایم که تو از فایلی که در فولدرمشترک می‌گذاریم استفاده کن و لیست اعضا را از آنجا بردار٬ همچنان از فایل گندیده ی سال گذشته ی خودش استفاده می‌کند و حتی به خودش زحمت نداده که یک نگاه به لیست آپدیت شده ی اعضا بیندازد! این یعنی من تمام دیشب یا به عبارتی بامداد دیشب را بخاطر گناه نکرده حرص خوردم و نگران بودم! این یعنی تمام آن استرسهای لعنتی که من و کودکم تحمل کردیم دیشب و امروز تنها بخاطر کوتاهی این خانم بود! این یعنی نمی‌دانم دادم را به کجا ببرم واقعا! به من نگویید مراقب خودت باش و حرص نخور که نمی‌شود! مگر می‌شود حرص نخورد؟ مگر من دیشب می‌توانستم بی‌خیال باشم؟ مگر می‌شد؟ اطلاعات محرمانه ی اداره ی ما که اتفاقا برای خیلیها مفید است٬ از روی اشتباه این خانم برای جاهایی ارسال می‌شد که نباید! دیگر واقعا نمی‌دانم چه می‌شود٬ همان صبحی با صدایی که از روی ناراحتی می‌لرزید با خانم مدیر تماس گرفتم و ماجرا را گفتم اما خوب هنوز معلوم نیست چه می‌شود! مسلما خانم مهندس می‌زند زیرش٬ اما باز خدا را شکر که کوتاهی از طرف من نبود که واقعا ظرفیت این یکی را نداشتم که بعد از اینهمه کار و تلاش بی‌وقفه٬ سر یک اشتباه توبیخ شوم!  

شنبه می‌تواند روزی خوب و آغاز هفته‌ای آرام باشد تنها اگر خداوند عالم خودش بخیر بگذراند... 

پ.ن. به دوست جون من سر بزنید برایتان یک عالمه سوپرایز دارد و تازه شاید مرا هم آنجا دیدیدفقط باید بگردید و پیدا کنید

آنها

راننده٬ نمی‌دانم چه در آهنگهای هندی دیده است که تنها آنها را گوش می‌دهد! آهنگها هم انصافا همه ملایم و قشنگند و صدای جیغ مانند خواننده ی زنش عین سوزن در گوشت فرو نمی‌رود. یک جورهایی ملایم و آرام است صدایش. همینطور که به آهنگ گوش می‌هم٬ آرام آرام در ذهنم سالهای عمرم را می‌روم عقب٬ عقب و باز هم عقبتر؛ آنقدر عقب می‌روم تا می‌رسم به کلاس سوم راهنمایی؛ یعنی همان زمانی که فیلم «دل» امیر خان خیلی بین ایرانیها گل کرده بود؛ همان زمان که با آنها قرار می‌گذاشتم که فیلم از آنها و دستگاه ویدئو از من٬ همان تابستانی که بعد از رفتن مامان و بابا به اداره با آنها مجلس جشنی راه مینداختیم و دعوتشان می‌کردم خانه‌مان و سه تایی با هم هی فیلمای مختلف امیر خان را تماشا می‌کردیم و اینجاست که یادم میاید چقدر آن زمانها عاشق امیرخان بودم!!! مامان آن وقتها زیاد خوشش نمیامد با آنها نشست و برخاست کنم چون... 

آنها هماسایه روبرویی ما بودند آنها جنوبی و ما شمالی. پنجره ی اتاق خواب من درست روبروی پنجره ی آشپزخانه ی آنها بود و کافی بود تو دلت برای یک کدامشان تنگ شود٬ دلتنگیت زیاد دوامی پیدا نمی‌کرد چون هر ۱۰-۱۲ دقیقه کله ی یک کدامشان از پنجره بیرون بود و کوچه را تماشا می‌کرد. پدرشان کارگر بود و آنها جمعا ۶ خواهر و برادر بودند ۴ پسر و ۲ دختر. پسرها در خانه ی آنها پادشاهی می‌کردند و خوب مسلم است هر کجا پادشاهی باشد کنیز و کلفتی هم هست!!! دیگر معلوم است کلفت آن خانواده چه کسانی هستند دیگر==> مادر و دو دخترش! کوچکترین دختر از من ۸ سالی بزرگتر بود و خواهر بزرگترش غلط نکنم ۱۲-۱۱ سال از من بزرگتر بود. بزرگه نامش شهربانو و کوچکه نامش شهناز بود. کلا خانوادگی ضریب هوشیشان خیلی پایین بود اما ماشاءالله پشتکارشان مثال زدنی بود منکه ندیدم هرگز دست از تلاش بردارند. حتی یکی از برادران بخاطر هوش خیلی خیلی پایینش از سربازی معاف شد. البته همان معافی را هم مدیون تلاش بی‌وقفه ی خواهر بزرگترش بود که آنقدر رفت و آمد و مدارک پزشکی رو کرد تا توانست معافی برادرش را بگیرد. در آن خانواده شهناز از همه باهوشتر و زیبا بود و تا همین ۵ سال پیش که در آن محل زندگی می کردم٬ شاهد بودم که بالاخره بعد از اینهمه سال و درس خواندن در مدارس شبانه و غیره و غیره توانست به هر بدبختی خودش را وارد دانشگاه کند! به دلیل همان زیباتر بودن از خواهرش یکبار نامزد کرد اما سر مسائل اعتقاداتی٬ نامزدیش بهم خورد و دیگر هرگز ازدواج نکرد. کلا خانوادگی آدمهای مومنی بودند پدر و برادرانش بسیجی بودند و مادرش حتی یک رکعت نماز را در خانه اش نمی‌خواند٬ صبح و ظهر و شام وقت نماز زینب خانم در مسجد بود همیشه و خوب یادم است آن وقتی که بابا ماهواره خرید و دیشش را گذاشت در ایوان٬ چقدر همگی می‌ترسیدیم که نکند زینب خانم برود لومان بدهد چون به طور جدی فکر می‌کرد هرکه ترانه‌های آنورکی گوش کند مشکل اخلاقی دارد دیگر تو خودت حساب کن چه جور می‌خواست با وجود ماهواره در همسایگیش کنار بیاید٬ لابد خانه ی ما را خانه چیز (...) می‌دانست پیش خودش. دیگر کار به جایی رسید که دو خواهر به ما پیشنهاد دادند قبل از اینکه دیش ماهواره به رویت زینب خانم برسد٬ ما حصیری چیزی بگذاریم جلوی دیش تا از دید زینب خانم در امان بماند. بخاطر همین اعتقادات سیخنوکی بود که دو خواهر به هیچ عنوان دست به سر و صورت خود نمی‌بردند و همیشه ساده و بی آرایش بودند یعنی اجازه نداشتند حتی آن کرکهای پشت لبشان را بردارند چون اگر یک تار مو از پشت لبشان کم می‌شد٬ پدر و برادرانشان خون به پا می‌کردند (آخه مرد هم اینقدر بی کار؟!) اما اگر دستی به صورت می‌بردند به جرات می‌توانم بگویم که هر دو از دختران زیبای محل به شمار می‌رفتند (در عروسی دختر یکی دیگر از همسایگانمان چون پدر و مادرشان حضور نداشتند هر دو کمی آرایش کرده بودند و هنوز یادمه که چقدر زیبا و دوست داشتنی شده بودند) شهربانو٬ خواهر بزرگتر٬ در ۲۵ سالگی مشکل قلبی پیدا کرد و دکترها مجبور شدند قلبش را عمل کنند٬ بعد از عمل تا مدتها از نظر روحی و جسمی آسیب دیده بود اما کی به او توجهی می‌کرد٬ تنها توجهی که به بیماری او شد در مورد خواستگارنش بود٬ تمام فامیلشان مواظب بودند دیگر کسی را برای او نفرستند چون چه کسی حاضر است با یک دختر بیمار مریض قلبی ازدواج کند؟ از طرفی اکثر مواقع در خانه شان جنگ و دعوا بود چون پدر وحشیشان چپ می‌رفت و راست می‌رفت زینب خانم بدبخت بیچاره را به باد کتک می‌گرفت و حالا که دیگر پسرها بزرگ شده بودند و زور در بازویشان گندیده شده بود٬ آنها هم به حمایت از مادر بلند می‌شدند و درنتیجه خانه می‌شد محشر کبری! حتی یکبار یکی از پسرها برای پدر چاقو کشیده بود و اگر خواهرانش هراسان و متوحش نیامده بودند در خانه ی ما و با گریه و زاری پدرم را با خود نبرده بودند٬ هیچ معلوم نبود حسین آقا هنوز هم زنده باشد! در نتیجه بخاطر تمام این داد و بیدادها٬ اهل محل هم کسی را برای دختران آن خانواده کاندید نمی‌کردند و همین شد که هر دو دختر علی‌رغم آنکه دوست داشتند ازدواج کنند٬ هرگز ازدواج نکردند! اما چیزی که جالب بود٬ اخلاق و روحیه این دو خواهر بود. هر دو به طرز اعجاب انگیزی عاشق فیلمهای هندی بودند و هر کدام کشته مرده ی یک نفر٬ شهناز عاشق امیر خان بود و شهربانو از همان زمانی که سلمان خان آمد تا همین الان٬ عاشق و شیدای اوست. خودش می‌گفت من تا سلمان نیاید سراغم ازدوج نمی‌کنم (نمی‌دانم شاید اینها به ضریب هوشیشان مربوط می‌شد) خلاصه... علی‌رغم دعواهای مامان برای معاشرت نکردن من با آنها و علی‌رغم فاصله سنی زیادمان من اما دوستشان داشتم. دخترانی مهربان و درنوع خودشان (نسبت به خانواده‌شان) روشنفکر بودند. بخاطر همان شرایط خانوادگیشان بود که مامان اگر می‌فهمید من چپ و راست آنها را میاورم خانه و سه تایی با هم فیلم هندی تماشا می‌کنیم٬ روزگارم را سیاه می‌کرد! حتی یادمه چندباری هم در نبود اهل منزل آنها٬ من دستگاه ویدئو را بردم خانه‌شان و در کنار هم به تماشا ‌نشستیم فیلمهای هندی را. یادش بخیر... چه دورانی بود. بعدها که دیگر من دبیرستانی و پشت بندش دانشجو شدم و راستش را بخواهی دیگر علاقه‌ام را به فیلمهای هندی از دست دادم٬ ارتباطم با آنها کمتر کمتر شد و دیگر گهگداری در خیابانی جایی می‌دیدمشان و سلام و احوالپرسی می‌کردیم با هم. بعد از ازدواجم و بعد از جابجایی مامان اینها از آن محل که دیگر به کل رابطه‌مان قطع شد با هم. تا.... این چند وقته نمی‌دانم چرا مدام تلفن منزلشان میامد مقابل چشمانم تا اینکه دیروز بالاخره از اداره تماس گرفتم باهاشان. شهربانو گوشی را برداشت و چقدر خوشحال شد از اینکه بعد از مدتها جویای حالشان شدم (یعنی دیروز حالم از خودم بخاطر اینهمه بیمعرفتیم بهم خورد!) اما بعد از رد و بدل کردن چند جمله و بعد از انکه من شروع کردم تک تک حال همه‌شان را پرسیدن٬ حال خودم گرفته شد اساسی! ظاهرا شهناز دچار بیماری سرطان سینه (بدخیم) شده است٬ عمل کرده و قسمت بیمار را خارج کرده‌اند از بدنش و شیمی درمانی شده و نهایتا تمام موهایش ریخته. دیروز اما خانه شان نبود با پدر و مادرش رفته بود به دهاتشان بلکه کمی آب و هوا عوض کند و حالش بهتر شود. خواهرش می‌گفت دکتر گفته باید ۱۷ تا آمپول بزند هرکدام به قیمت ۴ میلیون!!! و چون پدرشان ندارد (نه آنکه نداشته باشد ها نمی‌خواهد خرج دخترش کند وگرنه همان خانه ی ۳۰۰ متریشان را اگر بفروشد چیزی معادل یک میلیارد و ششصد یا هفتصد میلیون تومان گیرش میاید و می‌تواند براحتی ۱۰۰ میلیونش را بگذارد برای مداوای دخترش و با مابقی دومرتبه خانه‌ای بخرد اما موضوع اینجاست که خوب نمی‌کند این کار را دیگر) دکتر گفته فعلا قرص می‌دهم بخوری تا ببینیم بدنت چه طور جواب می‌دهد. راستش را بخواهی خیلی خیلی حالم گرفته شد از شنیدن این خبر. بیشتر دلم به حال مظلومی این دو خواهر و سرنوشت نه چندان دوست داشتنیشان سوخت آنهم نه یک ذره و دو ذره ها٬ خیلی دلم سوخت برایشان. شاید به همین دلیل بود که وقتی شهربانو ازم سراغ بچه‌ام را گرفت به دروغ گفتم فعلا خیال بچه دار شدن نداریم! 

واقعا از صمیم قلب دعا می‌کنم برای شهناز تا دوباره سلامتیش را به دست بیاورد. دیروز که کلی غصه خوردم و امروزم که این راننده با این آهنگ هندیش دوباره مرا برد پیش آنها. اصلا می‌گویم نکند این هم یک نشانه است و لابد باید من کاری بکنم؟ حالا چند وقت دیگر که شهناز آمد و تا قبل از اینکه من خیلی بیشتر از این چاق و تابلو شوم٬ حتما یا خودم می‌روم به دیدنشان یا دعوتشان می‌کنم که آنها بیایند پیشم فقط امیدوارم بیایند پیشم. 

زندگی و حرفهای قلنبه شده!

زندگی را که سخت نگیری، او هم برایت سختش نمی‌کند؛ غلطک روزگارت را طوری می‌چرخاند که آب در دلت تکان نخورد؛ از مسیری هدایتت می‌کند که به مانع زیادی برخورد نکنی و راحت طی کنی عمرت را. اما درست از لحظه‌ای که شروع می‌کنی دو دوتا چهارتا را، درست از لحظه‌ای که احساس می‌کنی تاکنون خیلی شل گرفته بودی زندگی را، درست از همین لحظه، او هم هشیار می‌شود که زیادی لی لی به لالایت گذاشته تاکنون و دیگر خیلی خوش به حالت بوده این همه وقت، پس با دیدن اولین دست‌انداز به جای جاخالی دادن غلطک از روی آن، اتفاقا مستقیم غلطک روزگارت را طوری می‌چرخاند که تالاپی بیفتی درون آن دست‌انداز و بعدش همچین یک هفت-هشت دوری دور خودت بچرخی و آخرش هم نفهمی چه شد که آنگونه شد. برای همین است که مشکلات، غمها و غصه‌ها همیشه دسته جمعی با هم سراغ آدمی می‌آیند؛ هیچ وقت نشده یک مشکل یا غم یا غصه، خودش به تنهایی بیاید سراغت، نه امکان ندارد. همیشه هم درست در بدترین زمان ممکن سراغ آدمی می‌آیند چون آدمی درست در بدترین زمان ممکن یادش افتاده که زندگی همیشه خوبی و خوشی و راحتی نیست؛ بلکه غم هم دارد، غصه هم دارد، مشکل هم دارد! بیخود نیست که اینهمه بزرگان توصیه کرده‌اند که زندگی را سخت نگیرید تا سخت برایتان نگذرد یا آنکه سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌گیر!  

پ.ن۱. پنج سال پیش چنین روزی!

پ.ن.۲. سونو رفتم اما دکتر گفت زود آمده‌ای و الان تنها می‌توانم بگویم ۸۰-۹۰ درصد فرزندت (...) است! بگذارید مطمئن ۱۰۰٪ شوم آنوقت میایم و همه جا جار می‌زنم اینم برای دوستان گل و مهربانی که مشتاقند از این فسقلی بیشتر بدانند 

ادامه مطلب ...

بانوی مهربان

بانو جان من با این اینترنت لعنتی اداره نمی تونم برات نظر بذارم، تا خونه برسم هم نمیتونم طاقت بیارم، عزیزم خوندن خبر متاثر کننده ات واقعا منقلبم کرد؛ خیلی خیلی خیلی متاسفم از شنیدن این خبر