روزهای من
روزهای من

روزهای من

من می تونم!

کی میگه نمی تونم؟ خیلیم خوب می تونم...

من میتونم تمام افکاری و که یهو و با سرعت به ذهنم هجوم میارن و، بخاطر داشته باشم تا برسم خونه و ثبتشون کنم.... می تونم در آن واحد تو ذهنم هم به صدای فرزان گوش کنم که کت قرمز گوجه ایش و همراه پیرهنی سفید پوشیده و درحال رقص و آوازه که عیدی من یادت نره ... عیدی من... بوسه من عیدی من یادت نره... هم می تونم صدای برخورد لاستیک با کناره های اتوبان همونجایی که از یادگار امام وارد همت غرب میشی و بشنوم.... حتی میتونم به صدای سکوت توی ماشین هم گوش بدم و از ترنمش لذت ببرم و تو اعماقش شنا کنم.

من می تونم به پهنای صورت بخندم بدون اینکه نیازی باشه به لبهام کوچکترین تکونی بدم. حتی می تونم باچشمای بسته ببینم. می تونم عکس زیباترین نقاط دنیا رو باز کنم و با دیدن هر کدومشون، خودم و اونجا حس کنم؛ انقدر نزدیک که حتی بتونم صدای نفس های عکاسشون و بشنوم.

من میتونم کرم دور چشم 80 هزاتومنی و به کناری بندازم و به جاش از ویتامین آی 200 و خرده ای تومنی استفاده کنم و به چشمام اجازه ندم حتی ذره ای خارش بگیرن... یعنی دیگه جرات خاریدن ندارن... کوچکترین خارش مساویه با از حدقه دراومدن... آره حتی اونم می تونم... میتونم به وقت نیاز دست کنم تو کاسه چشام و قلپی از جا دربیارمشون!!! خیلی جالبه... چرا تا حالا فکر می کردم نمی تونم؟ ولی نگو میتونم، تو الان خودت دیدی که میتونم... من دیگه میتونم از چیزای چندش آور هم حرف بزنم....مثل چند جمله قبل! من می تونم زمانی که مدیر نیست و معاونش هم، حتی زمانی که خانوم همکار هم نیست از آقای معاون که رئیس مدیرمونه، مرخصی ساعتی بگیرم و بیام خونه!!! برام هم مهم نباشه که چی میشه!

من می تونم اینو برا خودم بی اهمیت کنم که به من چه که همه خبرا رو فقط من ترجمه کنم! بذار یه سریش هم به دیگری سپرده بشه! اصلا از شماره بعدی بولتن فقط میخوام مقاله ترجمه کنم، خبرها رو بدن یه نفر دیگه ترجمه کنه! من میتونم تو چشم آقای ایکس زل بزنم و با بدترین لحن ممکن بهش بگم مگه تو الان همه کارای بولتن و انجام دادی که اومدی سراغ من؟! حالا فقط مونده خبرای من؟! اصلا تا مدیر از ماموریت نیاد من چیزی برای ارائه ندارم! می تونم اگه به مدیر حرفی زد جواب هر دوشون و بدم!

من میتونم دیگه تو وبلاگای قدیمم چیزی ننویسم درحالیکه خدا میدونه چقدر دوسشون دارم... انگار 2 تا بچه دارم که یکیشون 5 سالشه و اون یکی 3 ساله است؛ حالا دادمشون به پرورشگاه که برام بزرگشون کنن آخه خودم نمیرسم ... دیگه باید به این یکی که همش 6 ماهشه برسم! میتونم پستی و که یک ساعت پیش گذاشته بودم اینجا، بفرستم تو قسمت ذخیره چرکنویس و بجاش این حرفا رو بزنم!

من میتونم خدا رو تو وجود هرچیزی که قابل لمس کردن باشه ببینم... حتی دیشب باهاش صحبت هم کردم؛ بدون اینکه ازش بترسم یا خجالت بکشم؛ با صدای بلند و رسا و بی وقفه باهاش حرف زدم و درد دل کردم و برا تمام موجودات روی زمین دعا کردم؛ من میتونم لبخند گرم خدا رو حس کنم... من میتونم تو تک تک سلولای تنم دست نوازشگرش رو حس کنم و صداش و بشنوم که داره تو گوشم میگه : آره عزیز دلم تو می تونی... می تونی! خودم بهت اجازه و قدرت دادم؛ تو میتونی هرکاری و که به صلاحت باشه انجام بدی. از بقیه اش هم نترس خودم پیشتم! همیشه باهاتم و حواسم بهت هست... برو جلو که زندگی، عشق، هوا،آسمان،زمین اصلا دنیا مال توه!

نمیدونم کی گفته بود من نمی تونم؟ منکه میتونم؛ خیلی خوب هم می تونم!

چنان...

چنانت دوست می دارم         
                                       که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و         
                                      من صبر از تو نتوانم...

 

سوءتفاهم

آقای همسر اومده دنبالم دم اداره... جلو در اداره آقای ایکس، همکارم، صدام می زنه برمیگردم ببینم چی میگه... چندتا نکته در مورد اخبار بولتن میگه به همراه چند بد و بیراه نثار ارواح مدیر بیچارمون؛ من خنده ام میگیره و یه ریزه می خندم... بعد از آقای ایکس خداحافظی می کنم و سوار ماشین میشم. با لبخندی که همه صورتم و پوشونده به همسری سلام میکنم؛ اون اما سرگرمه هاش چنان گره کوری بهم خوردند که بیا و تماشا کن! می پرسم: چی شده؟
- هیچی... مگه من بهت نگفتم با همکاران مردت جدی باش؟!
بهم بر می خوره ... من با همکاران خانومم هم جدی هستم چه برسه به آقایون. میگم: مگه تا حالا غیر از این بوده؟
- بله که بوده... الان با این پسره ی هیز  چی میگفتید و می خندید؟
- من؟!!! من که داشتم میومدم سوار ماشین بشم اون صدام کرد... چند تا چیز در مورد کار گفت بعد به خانوم مدیر بدو بیراه گفت من از طرز بدو بیراه گفتنش خنده ام گرفت ... همین.
- آخه خانوم من، عزیز من، چند بار باید بهت بگم پسرا بی جنبه اند؟ تا بهشون بگی سلام فکر می کنند داری بهشون چراغ سبز نشون میدی... تو ساده ای فکر میکنی همه مث خودتن!
- محمد این حرفا چیه به من میزنی؟! من یک زن شوهردار هستم چه چراغ سبزی می تونم به کسی نشون بدم؟! اینجوری که تو میگی من از خودم بدم میاد! مگه تا حالا چه عمل خطایی مرتکب شدم که تو اینجوری میگی؟ فقط برا اون چرت و پرتایی که اون ایکس میخره گفت و خنده ام و درآورد داری این حرفا رو می زنی؟ واقعا که!
بهم بر می خوره. روم و میگیرم سمت پنجره و باهاش قهر میکنم. دوباره صداش میاد که:
- وقتی بهت میگم ساده ای و خیلی چیزا رو درک نمیکنی برا همینه! اتفاقا خیلی از آقایون دنبال زن شوهردار هستند؛ اینکه نشد حرف بگی چون شوهر داری کسی برداشت بد نمیکنه از حرف زدن و رفتارت. تو به هیچ وجه نباید کوچکترین شوخی ای با آقایون همکارت بکنی! می گی نه؟ میریم خونه بهت ثابت می کنم.
انقدر بهم برخورده که تا خود خونه زبونم باز نمیشه کوچکترین حرفی بزنم. خونه که میرسیم بعد از استراحتی ده دقیقه ای، همسری صدام میکنه پشت کامپیوتر:

ادامه مطلب ...

سکوت

نمی دونم این سکوتی که اومده رو لبام بخاطر چیه؛ اصلا حوصله صحبت و حال و احوال کرد با کسی و ندارم.فقط اگه کسی و ببینم باهاش حرف می زنم تازه اونم نه زیاد تنها در حد چن جمله و بعد از اون چند جمله به نظرم لبخند ژوکوند (ژوکند؟ حال ندارم فکر کنم) کفایت می کنه. هیچ اتفاق خاصی نیفتاده، با هیچ کس مشکلی ندارم، از هیچ کس دلخور نیستم؛ فقط کمی می ترسم! آخه میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؛ من سال جدید و کاملا بی روح، بی هیجان و بی احساس شروع کردم؛ می ترسم بقیه سال هم مثل تحویلش بی روح و کسل کننده باشه! برخلاف تصمیمی که داشتم مبنی بر هیچ جا نرفتن در ایام عید، به کوری چشم خودم ۲۹ اسفند رفتیم شمال ویلای دوستی که دعوتمون کرده بود. میهماندارمون خانوم خیلی خوب و خونگرمی بود ولی فقط یک عیب داشت: درست لحظه سال تحویل به جای اینکه یک کانالی و بگیره که پر از شور و نشاط باشه(پارازیت.... من هر سال لحظه سال تحویل فقط کانال تپش و می گیرم چون از همه کانالها قشنگتر و پر هیجان تر برنامه اجرا میکنند)، زد کانال ۳ ایران!!! حالا مجری برنامه کی بود؟ اون احسان نمی دونم چی چی یخ و لوس و بی مزه و پر رو بود!!! به جای صدای قشنگ توپ و پشت بندش ساز و دهل، صدای ناقاره های حرم امام رضا و بعدشم یه آهنگ شل و وارفته پخش کردند!!! بعد مجری با لحن خیلی خیلی خیلی یخی که با زود سعی داشت پر شور باشه، گفت: آغاز سال ۱۳۸۷ رو خدمت شما هموطنان عزیز تبریک میگم...جان؟ (در این لحظه از اتاق فرمان بهش اشاره کردند) جان؟ هنوز ۲ دقیقه مونده؟ اه؟ خوب؟ بینندگان عزیز همکاران ما در اتاق پخش می فرمایند که سال هنوز تحویل نشده و ۲ دقیقه مونده ...هه ههه ههه (خنده فرمودند از همونا که آدم میخواد بهش بگه یخ کنی الهی!) دوباره از اتاق فرمان حواسش و پرت کردند: جان؟ شده؟ بله دوستان ... همکاران عزیز ما می فرمایند سال همون چند لحظه پیش تحویل شد!!!!!!!!!!!!!!! تو اون لحظه فقط این جمله اومد تو ذهنم که خاک بر سر این تلویزیون ایران بکنن با این  اعلام سال تحویلشون.... خاک بر سر تلویزیون ایران بکنن با این کارگردانها و برنامه ریزهاشون، خاک تو سر این مجری چلمنگ بکنند با این شور و هیجتن یخ و لوسش!!! تو بگو با این تفاسیری که گفتم برات، چه حالی به آدم دست میده اون لحظه؟ برا همینه که تمام ۱۳ روز تعطیلی نوروز برای من با روزهای عادی دیگه هیچ فرقی نداشت. حتی مثل هر سال وقت نکردم تعطیلاتم و اون جور که دوست دارم بگذرونم، یا مجبور شدیم بعد از مسافرت بریم عیددیدنی، یا تو خونه موندگار بشیم  به انتظار مهمون، چون سال اولی بود که تو خونه خودمون بودیم، دیگه نمی شد به امید مامان و بابا گذاشت و از خونه در رفت! ولی عمرا سال دیگه این اشتباه و تکرار کنم! دیگه هرگز این کار و نمیکنم... روز اول و میرم عید دیدنی و اعلام میکنم من فقط روز ۳ خونه هستم بعد از اون میرم مسافرت؛ آخه اینکه نشد من تا خود دیشب مهمون داشتم... نمیشه چونکه کوچیکترم پس چشمم ۴ تا  تا آخر تعطیلات خونه نشین بشم که بازدیدم و پس بدن! اصلا نخواستم....

خسته شدم خیلی حرف زدم...دیگه نه میتونم تایپ کنم و نه حرف بزنم...فعلا...