نی نی داری

ماجراهای من و بهداد

امروز تولد یازده سالگی بهداده. دو روز قبل که آخر هفته می شد جشن تولد مفصلی در باغ براش تدارک دیدیم با تم مورد علاقه اش که پرچم کشورهای مختلف بود. تدارکات خیلی زیادی برای این روز در نظر گرفته بودیم. از چاپ بنر با طرح پرچم های کشور های جهان با عکس بهداد گرفته تا دیزاین خونه و آماده سازی فینگر فودهای متنوع و سالادهای رنگارنگ و مقدمات شام. بماند که اتفاقات حاشیه ای عجیب و غریب دست به دست هم داد که حال اساسی از ما بگیره. بارندگی در فضای بیرونی که اصل چیدمان فینگر فودها بود ناگهان جمع 30 نفره ما رو از باغ به خونه فرستاد و خب خیس شدن همه چیز از جمله اسپیکر و قهوه ساز و سماور و ... و نداشتن فرصت برای جا به جا کردن صندلی و این جور چیزها یه کم زمان رو به بطالت کشوند. همین که اومدیم خودمون رو پیدا کنیم خبر بد دوم رسید که نذاشتم تا این لحظه بهداد متوجه اش بشه... اونم برگشتن کیک 7 کیلویی با طراحی و دیزاین مورد علاقه تو ماشین و ترکیدنش بود که سریع بچه ها رفتن یه کیک کوچیک گرفتن که بهداد بتونه ببره و شمعش رو فوت کنه... حالا بماند که قبل از همه این ماجراها گم شدن گوشی علیرضا و بعد هم شکستن ابروش در حین جا به جا کردن صندلی ها هم مزید بر علت شد...

خلاصه گذشت اما با این همه زحمتی که هر دومون متقبل شده بودیم انصافا خستگی زیادی رو برامون گذاشت و اون طور که باید و شاید نذاشت که بهمون خوش بگذره و خاطره خیلی شیرینی باقی بمونه اما خب این ها همه خاطره شد...

حالا از ماجرای تولد که بگذریم باید بگم بهداد این روزها به مرحله عاقلی خیلی عجیبی رسیده و گاها چنان جمله های درست و خوبی می گه که از شنیدنش لذت می برم.

چند هفته قبل تولد یلدا بود و گوشه لپ بهداد هم یه جوش کوچیک زده بود یا شاید یه پشه ای چیزی نیش زده بود، خلاصه یه لک قرمز رنگ داشت. موقع رفتن من یه کم کرم پودر زدم روش که محو بشه... یهو گفت مامان چی کار داری می کنی؟ گفتم می خوام این جوش رو محوش کنم مامان ... یهو گفت مامان چه کاریه آخه این صورت منه، این منم، مگه یه جوش چی می شه چرا باید محوش کنیم باید اعتماد به نفس داشته باشیم و هر کسی ما رو باید همون طوری که هستیم دوست داشته باشه. تازه این کرم هایی که شما خانم ها استفاده می کنید همه جذب پوست می شه جذب بدن می شه و اصلا چیز خوبی نیست

منو می گی... چنان متعجب شدم. واقعا داشت درست می گفت و این نظرش در حقیقت نظر خود من هم هست. در حالی که نوک انگشت اشاره ام کرمی بود از کار خودم شرمنده شدم اصلا... یه پشیمونی خاصی تو چشم هام بود.

شب برگشتنی خونه تو آسانسور که بودیم که به دقت به تیشرتی که پوشیده بود نگاه کرد. گفت مامان تیشرتم لاگوسته؟ این واقعیه؟ گفتم آره فک کنم خب این تیشرت رو خیلی قبل خریده بودم برات بزرگ بود الان پوشیدی دیگه! خوب یادم نمی یاد. یهو گفت مامان فک کنم اینو ارزون تر از یه جنس اورجینال خریدیما یادته آقاهه تخفیف خوبی هم داد قطعا اگه اورجینال و طبق قیمت های آمازون بود و می خواستن با دلار 52 هزار تومنی بفروشن حتما خیلی گرونتر از این حرفها می شد. گفتم خب احتمالا فیکه... یهو یه نگاه به تیشرت کرد گفت خب فیکه که فیکه... زیباست خوشرنگه و راحته حالا فیک باشه چه اهمیتی داره؟ اصلا چرا باید آدم ها به خاطر مارک یه لباس اونو بخرن و مثلا براشون راحت نباشه یا رنگ خوبی نداشته باشه... به نظر من که راحتی و زیباییش مهم تر از مارکشه!!! منو می گی باز دوباره به فکر فرو رفتم...

دو سه روز بعد یه سرمای اساسی خوردیم هر سه با هم. همسر داشت چای می ریخت و گفت کی چای می خوره که من و بهداد هر دو جواب مثبت دادیم . علیرضا گفت نبات بریزم بابا برات؟ بهداد گفت بابا چون مریضم بهتره عسل بخورم این طوری سالم تره!!!

خلاصه که این سه تا جمله به نظرم ارزش نوشتن اینجا رو داشت گفتم بیام یه خاطره ای تازه کرده باشم یه نوشته ای به مجموعه نوشته هام اضافه کرده باشم.

+ تاريخ یکشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۲ساعت 11:47 نويسنده افسانه |

بعد از سالها احساس کردم حیفه اگه اینجا همین طوری به امون خدا گذاشته بشه... حیفه بیام و یه چیزهایی رو به مجموعه خاطرات بهداد اضافه کنم... پسرکم امروز امتحان علوم داره و تنها یک امتحان دیگه اش مونده تا از مقطع چهارم ابتدایی فارغ التحصیل بشه. دیگه کم کم داره برای خودش مردی می شه...

در مورد درس و مدرسه اش باید بگم که خداروشکر با همت و تلاش خودش و حمایت های پدرش و من، همون مسیر رو به بهترین شکل ممکنش ادامه داد و الان ضمن تسلط کامل به زبان انگلیسی، باید بگم دانش خیلی خوبی در حوزه ریاضی، جغرافیا و کشورهای جهان، تاریخ ایران و اطلاعات عمومی بسیار خوبی در مورد خیلی از حوزه ها داره. به شدت به برنامه نویسی علاقه مند شده و در کل یه پسرک درجه یک و عالی برای من و پدرشه... خدا انشالله همه بچه ها رو در پناه خودش محفوظ کنه و برای پدر و مادرشون نگه داره.

تحلیل و تجزیه هر اتفاق و ماجرایی شده مهمترین نشانه های سن و سالیش. برای هر چیزی تو ذهنش یه دلیل و مدرک داره. بازیهای کامپیوتری و دیدن یوتیوپ و فیلم های مختلف در زمینه های مختلف براش به یک برنامه روتین و اصلی روزانه اش تبدیل شده شاید بگم یکی از تفریحاتشه. یک پلیر خوب مافیاست و تو بازی مافیا کنار ما می شینه و تو شب نشینی هامون پای ثابته.

به فوتبال علاقه داره، قهرمان شطرنج منطقه خودمون شده، داستان می نویسه و تا الان سه تا کتاب با موضوعات مختلف رو نوشته و عاشق ساختن انیمیشن و فیلم های آموزشیه.

اینها رو گفتم که با روحیاتش و تغییراتش تاکنون آشنا بشیم تا بریم و بتونیم از امروز دوباره یه دلنوشته هایی اینجا داشته باشیم...

یه اصطلاحی بین من و بهداد هست به اسم مادر و پسری... مثلا می گم مامان من فردا رو مرخصی گرفتم که مادر و پسری با هم بریم موزه یا استراحت کنیم و ... یا مثلا می گه مامان با بابا می ریم سرزمین عجایب؟ می گم نه مامان امروز مادر و پسری فلان کار رو انجام می دیم. دیگه جا افتاده بینمون ... مادر و پسری قصد دارم نوشتن این وبلاگ رو دوباره از سر بگیرم.

+ تاريخ دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۲ساعت 9:56 نويسنده افسانه |

آقا یه داستان بگم برات جالب
با بهداد  دو نفری فوتبال بازی میکردم
وسط بازی شیطنت کرد توپ رو با دست برداشت
منم که خواستم هم فوتبال یادش بدم و هم تنبیهش کنم بهش کارت قرمز نشون دادم 
گفت بابا حالا چیکار کنم
گفتم هیچی دیگه اخراجی
گفت بابا جون اینطوری که نمیشه من اخراج شدم که دیگه نمی‌تونیم فوتبال بازی کنیم
گفتم خوب چیکار کنیم
گفت من ادای اخراج شدن درمی‌آورم.و از زمین میرم بیرون
گفتم باشه بابا
خلاصه رفت بیرون و دوباره برگشت و دوتا گل به من زد و بازی رو برنده شد.
تهش گفت بابا جون فکر کردی تیم ده نفره رو میتونی ببری 

 

+ تاريخ چهارشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۸ساعت 16:38 نويسنده افسانه |

بهداد من دیگه الان شش سال و سه ماهشه... تو مقطع پیش دبستانی مشغول به تحصیله و بعد از جام جهانی 2018 رسما یک تحلیلگر فوتباله که هر روز به اطلاعاتش در این زمینه افزوده می شه... کودک بسیار فهمیده ایه و بعضا کارهایی که انجام می ده نشون از رشد فکری و فهمش داره

 

پسرک من بعد از رقابتهای جام جهانی 2018 به یک مفسر و تحلیلگر فوتبال تبدیل شد و علاقه بسیار زیادی به تماشای فوتبال از خودش بروز داد... اولش همه چیز خیلی ساده بود و فقط تماشای دقیق بازی ها و تحت تاثیر قرار گرفتن دیدارهای تیم ایران مقابل حریفهاش اما کم کم درک فوتبالیش بیشتر و بیشتر شد، اونقدری که فقط صرف نتیجه بازی نبود، لحظه به لحظه بازیهای رو کامل می دید و به خاطر می سپرد طوری که هنوز با وجود گذشت چندین ماه از این مسابقات تمام نتایج بازی ها و گلزنهای رقابتها و حتی شکل گل رو یادشه و می گه.

کم کم این قدر یادگیری و تحلیل فوتبالش وسعت پیدا کرد، مسابقات لیگ برتر رو پیگیری شد و رقابتهای لیگ های معتبر جهانی مثل لالیگا و بوندسلیگا. الان هم یک طرفدار دو آتیشه تیم بارسلوناست و تو تیم های ایرانی هم طرفدار سایپاست.

یعنی اسم بازیکن رو بگی تمام پیشینه، بیوگرافی، سابقه حضورش در باشگاه های مختلف، ملیت و ... رو بهت می گه. یه طوری که از تعجب شاخ در بیاری.

تازه اگر یه کشور رو نام ببری یا اسم یه باشگاه خارجی رو بگی می تونه چند بازیکن از تیمهاشون نام ببره و تعجبت رو بیشتر کنه.

البته که پا فراتر از اینها هم گذاشت. فعالیت من در کانال خبری باشگاه سایپا رو می دید و سعی می کرد اون رو عینا اجرا کنه. چند تا کانال زده برای من و پدرش و مدام نتایج تیم های خیالی رو آبدیت می کنه.

دقیقا مثل همکار تصویربردارم از بازیکن های تیمش (که در حقیقت اسباب بازیهاش هستند) مصاحبه می گیره و عکس شادی بعد از گل می گیره... خیلی باحال

خلاصه که روزهای شیرینی و فوتبالی رو پشت سر می ذاره

+ تاريخ چهارشنبه دهم بهمن ۱۳۹۷ساعت 14:56 نويسنده افسانه |

خب مثل همیشه یه عالمه بهانه دارم برای اینکه اینجا رو ول کردم به امون خدا!!!

بهدادم چند روز دیگه 5 سالش کامل می شه. یک پسر خیال پرداز با یه هوش و تخیل استثنائی. کارهای خیلی جالبی انجام می ده و هر روز فکر و تحلیل هاش کامل تر از گذشته می شه. 

بهداد چندین دوست خیالی داره. تمام دوست هاش اسم و شخصیت مخصوص به خودشون رو دارند. با اونها حرف می زنه، بازی می کنه، بعضا به مهمونی ها و جشن تولدهاشون می ره، عصبی می شه و باهاشون دعوا می کنه، خواسته هاشو برآورده می کنند یا بعضی وقت ها نمی کنن. هر چیزی که تو دنیای بزرگتر ها می بینه به شکل تخیلی در دنیای خودش تصویر سازی می کنه و می تونه با همین تصویر خیالی برای خودش داستان پردازی و بازی کنه.

مثلا مثل خونه خودمون پسرم هم یک پارکینگ داره (یکی از کمدهای در شیشه ای خودش رو تبدیل به پارکینگ کرده) ماشین هاش اون تو قرار می گیره. پارکینگ پسرم هم مثل پارکینگ ما اسم داره و نگهبان داره. بعضا مثل ما در پارکینگ بسته است و باید در بزنه و اسم مسئولش رو صدا کنه... دوف دوف دوف آقای آذر خان!!! و بعد در باز می شه و اون می تونه ماشینشو از پارکینگ بیرون بیاره و با دوستای خیالیش (آقای آزاد سادیسته آسافرس، آقای سادیه ماپانانادی، احسان مجددی، رِمِن صادقی و ... ) بیرون بره و یا به دیدن اونها بره. 

برای حیواناتی که اطراف خودش می بینه هم اسم می ذاره. مثلا گربه خونه اوس باقر (دماوند) اسمش هست می می تون! و اسم سگش رو هم گذاشته لاغر!! (هر چند که اصلا لاغر نیست)

خب تو این نام گذاری ها یه منطقه جغرافیایی برای قرار و مدارهای خیالیش هم داره (بوزلی قیتر) که البته مشخص شد این کلمه رو از روی کلمه انگلیسی که روی جعبه یکی از اسباب بازی هاش بوده سعی کرده بخونه و شده این چیز عجیب و غریب...

عاشق بانک و خودپردازه. تمام مراحل دریافت وجه و انتقال وجه رو کامل کامل بلده. اوایل به همین که به جای من پول بگیره از دستگاه یا انتقال وجه بزنه اکتفا می کرد از یه جایی به بعد دنبال اینه که به صورت کاملا تخیلی و خیالی خودش از حساب خودش پول برداره. یعنی خیالی دست می کنه تو جیبش و می ذاره تو دستگاه بعد رمزشو وارد می کنه پول می گیره کارتو می ذاره تو جیبش، قبض رو نگاه می کنه و می اندازه توی سطل زباله (تمام این مراحل مثل پانتومیم انجام می شه). اون روز بعد از اینکه قبضو گرفت مثلا دیدم که نرفت سمت سطل زباله گفتم الان راه بیافتیم بریم یه مسیری رو شاکی می شه منو دوباره بر می گردونه که این فیش خیالی رو بندازه تو سطل، به خاطر همین یاد آوری کردم بهش که خب قبضتو دور ننداختی... می گه مامان قبضمو لازم دارم 

دایره المعارف کلمات و تعارف هاش هر روز داره کامل می شه. مثل یه بچه کلاس سومی میتونه فارسی بخونه و مثل یه بچه کلاس دوم راهنمایی زمان خودمون می تونه انگلیسی بخونه و البته هر دوی اینها رو تایپ کنه. 

با علم روز پیش رفته اونقدری که هر چیزی که بخواد رو می ره سرچ می کنه، دانلود و استفاده می کنه. از من بهتر این کار رو بلده و تو انتخاب کلید واژه برای پیدا کردن خواسته اش خیلی دقیقه.

با پسرم خیلی سفر می ریم. تو سفر خداوکیلی خیلی ما رو اذیت نمی کنه. راه می ره و خیلی غرغرو نیست. این رو تو سفر با سایر دوستانی که بچه داشتن و بچه هاشون خیلی اذیت می کرد به وضوح می شد دید.

بهدادی مهد کودک هم می ره و خدا روشکر به جز اون چند روز اول دیگه اذیتی از این بابت نکرد و خیلی خوب با این مساله کنار اومد. البته نیمه وقت می ره و تقریبا سه ساعت اونجاس و بنده خدا مادرم همچنان زحمات بردن و آوردن و نگهداری در ساعت خارج از مهد رو برعهده داره.

دیروز اولین دندون شیری لق شده پسرم افتاد. راستش یه خرده ناراحت شدم چون دندون های بالا رو تو اون جراحی از دست داده به خاطر همین دوست داشتم تا بیشترین استفاده رو از همین دندونهای پایین داشته باشه و از طرفی حس می کردم 5 سالگی خیلی زود باشه برای افتادن دندون های شیری. اما خب با توجه به اینکه بهداد از 4 ماهگی دندون در آورده بود دیگه خب قاعدتا دندونهاش زودتر هم می افته دیگه... 

لق شدن دندونش و افتادن اون نشونه دیگه از اینه که بهداد داره بزرگ می شه... جای شکر از خدای بزرگ داره... انشالله خدا پسرکم رو برای من و همسرم نگهداره و همه بچه های دنیا رو زیر سایه خانواده بزرگ کنه. 

+ تاريخ دوشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۶ساعت 15:35 نويسنده افسانه |