روزهای من
روزهای من

روزهای من

Changeable

خسته از کار روزانه و گرمای طاقت فرسای این روزها، می رسی خانه؛ در دل به دوراندیشی و آینده نگری خودت آفرین می گویی که صبح قبل از خروج از خانه در کلمن آشپزخانه آب خنک تگرگی درست کرده ای و حالا، آب یخ و خنک انتظار نوشیدنت را می کشد؛ گوارای وجودت این آب. 

سریال مورد علاقه ات مدتیست که آغاز شده است و تو نمی دانی چرا هر بار که این سریال شروع می شود، تو بدجور هوس خوردن نودالیت به سرت می زند و چون کودکی چهار ساله، یک لحظه آرام و قرار نداری تا ظرفی مملو از نودالیت بخوری؛ با اشتیاق فراوان می روی سراغ سوپر آشپزخانه ات و کابینت پر از نودالیت را باز و نودالیت با طعم گوشت را انتخاب می کنی، ظرف 10 دقیقه نودالیتت آماده ی خوردن است، نوش جانت این غذا.  

از صبح مدام سرت پایین است و مشغول کار هستی، از مزه ی ناهار هیچ نمی فهمی تنها می خوریش که از گرسنگی ضعف نکنی و نیرویی داشته باشی برای کار مضاعف! ساعت 3 بعد از ظهر است و تو عجیب هوس بستی طالبی کرده ای؛ با خانم همکار عازم سوپر نزدیک اداره می شوید و بعد از 5 دقیقه تو به بستی دلخواهت می رسی؛ بخور و لذتش را ببر. 

روبروی متخصص تغزیه نشسته ای و با دلخوری هرچه تمامتر در مورد چاقیت صحبت می کنی؛ در خلال حرفهایت بارها به دکتر متذکر می شوی که تو اصلا آدم پرخوری نیستی و بر شیطان لعنت؛ آخر چرا اینقدر چاق شده ای! ناگهان چشمت می افتد به چشمان خودت در آینه و نمی دانی چرا چشمانت در آینه اینقدر چپ چپ نگاهت می کنند! ولش کن بهاره ی در آینه همیشه از تو طلبکار است؛ از خود راضی پر افاده!

هفته ی دیگر به عروسی دختر دوست مامان دعوت شده ای و از حالا عزای چه بپوشم گرفته ای. یک به یک لباسها را از کمد بیرون می آوری و امتحانشان می کنی ولی لامذهبها هچ کدام به سایزت نمی خورند، سعی می کنی به تصویر خودت در آینه نگاه نکنی، خوب میدانی او منتظر بهانه ایست تا دهان باز کند و آنچه دل تنگش می خواهد بارت کند و همین هم می شود، عاقبت تحمل از کف می دهد و : 

امیدوارم کارد بخورد به آن شکم خندق بلایت که هرچه درش بریزی باز هم کم است! تو عوض نودالیت و کیک و بستی، کوفت بخور بلکه جلوی چاقیت را بگیرد! تا کی می خواهی به این وضع ادامه دهی و چون غلطک هنگام راه رفتن قل بخوری به این طرف و آن طرف! 31 سالت شد؛ آخر کمی از سن و سالت خجالت بکش! این را می گوید و عین مجسمه زل می زند به صورتت. چیزی درونت بالا و پایین می رود، از قلبت به کبد و از کبد به مغز و از مغز به کلیه ات لابد، یکجا آرام و قرار ندارد تا نهایتا وارد دلت می شود، یکباره تصمیم می گیری نگذاری این واقعه دوباره تکرار شود، دیگر به احدی اجازه نمی دهی با این لحن با تو صحبت کند، چه خودت باشی در آینه چه کسی دیگر، این اتفاق هرگز دوباره تکرار نخواهد شد. 

چند وقتیست که خیلی مراقب غذا خوردنت هستی، آفرین به تو که موقع دیدن سریال توجهی به نودالیتهایت نمی کنی، هنگام کار دیگر هوس بستنی خوردن به سراغت نمی آید، حالا چند تایی از لباسهای زیبایت سایز تنت شده اند و دیگر می توانی با خیال راحت بپوشیشان؛ مانتوهای نویی که از پارسال تا حالا در کمد لباسها، انتظارت را می کشند تا بپوشیشان را می توانی از کاور خارجشان کرده و تنت کنی. دیدی که توانستی، کافی بود فقط بخواهی که بشود و شد. از این به بعد بیشتر قدر خودت را بدان حضرت والای گامبو!

انتظار

یک ساعت است که خسته و کلافه منتظر نشسته ام تا تلفنم زنگ بخورد؛ ولی نمی خورد. بعد از یک ساعت، بی طاقت و عصبانی گوشی را بر میدارم تا خود تماس بگیرم که... آه از نهادم بر میخیزد وقتی می فهمم تمام این یک ساعت را با گوشی خاموش به انتظار نشسته بودم! به محض روشن شدن، صدای زنگش بلند می شود! خدا به داد برسد

خوابنما

دیشب ساعت ۳ بامداد از بوی سوختگی وحشتناک بیدار شدمیس درست حدس زدی؛ کولرمان طی حرکتی بسیار غافلگیرانه و ناجوانمردانه، سوخت! نه انگار که دو فروند آدم گرمایی در پناه باد خنکش خفته اند و نه انگار که جانشان در این گرمای زیاد به جان او بسته است! لامروت بی معرفت چنان سوخت که تو گویی صد سال ست که سوخته است! در همین راستا بهاره ای که من باشم مدتی را غلطیدم اینوری ولی خوابم نبرد، مدتی را غلطیدم آن وری، باز هم خوابم نبرد؛ اتاق را چنج نمودم بازم هم نشد که بشه، نهایتا آهنگ I can't sleep so I'm counting sheep را دل در آنقدر زمزمه نمودم تا بالاخره خوابم برد. صبح هرچه این ساعت نگونبخت گفت اهن، اوهون، ایهین... بنده به روی مبارک نیاوردم که نیاوردم تنها در دل خطاب به او گفتم بیشین بابا حال نداریم! تا فردا صبح هم که صدا کنی من یکی بیدار بشو نیستم، که نیستم! تنها توانستم یک نموره آن چشمان شهلای باباغوری گرفته از بی خوابی را بیدار نموده و به خانوم همکار اطلاع دهم که دیر می آیم اداره و بعد دوباره فرتی به خواب ناز فرو روم و تازه خواب اداره را هم ببینم، در خواب ساعت 10:30 رسیدم آنجا ولی همینکه بیدار شدم دیدم ساعت تازه 9 شده و من فکر می کردم خیلی وقت ست که خوابم! نمیدانم چرا تو خواب مدام این جمله را با خودم تکرار می کردم که یادم باشد حتما وقتی خواستم آپ کنم این جمله را خطاب به خدا بگویم که خدایا نباشی اگر تو و نباشد اگر دست گرم و مهربانت، من به امید کی و چی روزها را سر کنم! یاللعجب! این جمله دیگر چرا وسط خواب اداری من خودش را جا کرد؟! نمیدانم شاید چون خیلی وقتست که از این قبیل حرفها به خدا نزده ام، خودش در خواب یادآوریم کرد... I don't know! شاید که اینطور باشد! 

پ.ن. انقدر از شجاعتم تعریف کردید که حسابی باورم شد! حالا==> بدبخواه مدخواه دارید چـــــی؟ عکس بدید جنازه تحویل بیگیرید! آب حوض هم بخواهید می کشیم، مادرشوهر هم بخواهید خفه می کنیم! منتها درصورتی که مادرشوهرتون عینهو مادرفولاد زره باشه ها، اگه مثل مادرشوهر خودم خوب و مهربون بود عمرا بلایی سرش بیاریم! گفته باشیم!

دیوانه ی تو...

آنکس که ترا شناخت، جان را چه کند 

فرزند و عیال و خانمان را چه کند 

دیوانه کنی، هر دو جهانش بخشی 

دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند؟!

سوکس!

دیروز صبح تا اومدم وارد آسانسور بشوم، یکهو یاد فیلمای وسترن افتادم؛ همونا که یک طرف قضیه اش کلینت ایسوود بود با اون اخمهای تودرتوش و صورت پر چروکش و طرف دیگه یک گنده لات هفت تیر کش، همونا که دو طرف همدیگه را با دقت زیر نظر می گرفتن و تا یکیشون می خواست دستش را ببره سمت دماغش، اون یکی آبکشش می کرد، دیروز صبح دقیقا یاد اون فیلمها افتادم.

جریان از این قرار بود که دیروز که می خواستم برم اداره کلی دیرم شده بود و زنگ زدم آژانس بیاد دنبالم  اون هم دم در منتظرم بود و باید سریعتر می رفتم پایین. خلاصه درهای خونه رو قفل کردم و سریع در آسانسور را باز کردم که دیدم اوه اوه! یک سوسک گنده ی ورزشکار، کف آسانسور منتظرمه! درست با همون ژست و فیگور کلینت ایسوودی! یه طرف سوسکه بود یه طرف من؛ یه طرف من بودم و یه طرف سوسکه، خدایا چی کار کنم؟ برم؟ نرم؟ برم؟ نرم؟ که یکهو تصمیم گرفتم برم؛ آخه نمی شد که 5 طبقه رو بدو بدو از پله ها برم، گفتم  نهایاتا میخواد بیاد سمتم دیگه، حالا اونوقت اگه اومد یه فکری به حالش می کنم. با کلی سلام صلوات و عزت و احترام به جناب سوسک، سوار آسانسور شدم، اوشون هم به منظور عرض اندام و یا شایدم احترام، شاخکهای درازش و برام تکون داد، فکر کنم منظورش این بود که حالا  که اومدی از اومدن پشیمونت میکنم! همین کار را هم کرد؛ به محض اینکه آسانسور حرکت به سمت پایین، اون فسقلی هم یورش آورد به سمت من! اولش اومدم لهش کنم ولی جا خالی داد دوباره اومدم بزنمش بازم جا خالی داد و بالاخره درست وقتی که میرفتم اون جیغ بنفشه رو بزنم، موفق شدم لهش کنم! ولی آی چندشم شد... ایــــــــــش!

پ.ن. امروز تولد دانیاله... باورم نمیشه یک سال به این زودی گذشت. می خواستم براش یه دونه از این ماشینا بگیرم که سوارش بشه و باهاش حسابی قان قان کنه ولی دو تا دایی هاش براش گرفتند ظاهرا؛ منم رفتم یه خرس تقریبا نصف قد خودم خریدم فکر کنم خوشش بیاد، نه؟

من اگر جای تو بودم...

من اگر جای تو بودم ==> روزای تابستون رو کوتاه و بجاش روزای زمستون را بلند می کردم.  

من اگر جای تو بودم ==> کاری می کردم که دل هیچ کی نلرزه از غم. 

من اگر جای تو بودم ==> صفا و پاکی دل را اعطا می کردم به هرآنکس که نداردش! 

من اگر جای تو بودم ==> هیچ طفل معصومی را بی پناه و بی پدر و مادر نمی کردم. 

من اگر جای تو بودم ==> حال تمام افراد زورگو و ستمگر را می گرفتم بلکه عبرتی باشند برای باقی ستمکاران! 

من اگر جای تو بودم ==> هرچند وقت یکدفعه اعلام وجودی می کردم و خودی نشون می دادم  به خلق الله تا بدانند که اینجا کجانه و مو کیم! 

من اگر جای تو بودم ==> چشم تمام آقایون هیز و چشم چرون را کور می کردم تا دیگه اونا باشند که زل نزنند به زن و بچه مردم! 

من اگر جای تو بودم ==> یک کمی، فقط یک کمی روحیه خشن بچه ها و جوونهای امروزی را تلطیف می کردم تا اونها هم از نعمت زیبای عاشقی بهره مند شوند و تجربه کنند مهر و محبت به غیر را! 

من اگر جای تو بودم ==> گرمای زیاد هوا را تا آخر هفته ادامه میدادم تا این دو روز اسم بدنومی وسط هفته را هم دولت تعطیل کند و ما بمانیم در خانه و حالش را ببریم!  

من اگر جای تو بودم ==> به تعداد نفرات خانمای بازیگر سریال سفری دیگر، یه دونه سالوادور خلق می کردم تا دیگه ملت اینقدر دل پیچه نگیرند برای رسیدن بهش و خاله تو روی خواهر زاده نایستند و زن شوهرش را نکشدش بخاطرش و زن بدبختش احساس بدبختی نکند از کم محلی شوهرش به خودش یعنی زنش!  

من اگر جای تو بودم ==> چند تا کتاب عاشقانه قشنگ الهام می کردم به نویسندگان محبوب بهاره خانم تا عزیز دلم بخواندشان و لذتشان را ببرد! 

من اگر جای تو بودم ==> کاری می کردم تا مرزهای بین کشورها از میان برداشته شود تا مردم تمام دنیا بتوانند در هر کجای این کره ی خاکی که دوست داشتند، زندگی کنند. 

من اگر جای تو بودم ==> افکار پلید و شیطانی را از انسان دور می کردم و برای فهمیدن میزان علاقه او به خودم، راه های دیگری را انتخاب می کردم و از آن طریق می آزمودمش! 

من اگر جای تو بودم ==> عمر طولانی می دادم به خاطره آفرینان مردم، مثل خوانندگان، هنرپیشگان، ورزشکاران، نویسندگان، مجسمه سازان و ... عوضش کم می کردم از عمر تمام افراد منفور تاریخ، مثل .... و ..... و ...... و ......!  

من اگر جای تو بودم ==> یک ذره دور این زندگی را می زدمش روی کند بلکه موتورش کمی استراحت کند، آخر اگر اینجور بخواهد رو دور تند بچرخد بالاخره تسمه پروانه پاره می کند ها! حالا از ما گفتن!

من اگر جای تو بودم ==> به حرفهای بهاره خانم بیشتر اهمیت می دادم و از نظرات گهربارش بیشتر استفاده می کردم (تاره تو که اصلا به نظرات من گوش هم نمی کنی دیگه چه برسه به اینکه انجامشون بدی؛ تا حالا صددفعه بهت گفتم اگر جای تو بودم چی کار می کردم ولی کو گوش شنوا)!  

گریه بس کن...

گریه بس کن نمی خوام
زیر بارون بشینم
با سر انگشتای نازت ابرای زلفاتو رد کن
تا که خورشیدو ببینم
سرو شیراز تویی تو
مایه ی ناز تویی تو
تو که بهتر از امیدی
تو که خوشتر از نویدی
تو که خوبی تو که نازی
حیفه با غصه بسازی

از صبح که چشام و باز کردم این آهنگ عارف شده ورد زبونم و یه لحظه راحتم نمیذاره. حالا کاشکی فقط دلم بخواد با صدای بلند بخونمش، دارم خل می شم که همین الانه الان گوشش بدم ولی متاسفانه ندارمش؛ یعنی از این بدتر دیگه چیه هاین؟ حالا دارم تو اینترنت می گردم برای دانلود ببینم اگه جایی داشته باشدش دانلودش کنم تازه اونم اگه سایتش فیلتر نشده باشه! 

برای بار هزارم میگم چه حیف که شاعرای جدید دیگه بویی از عشق و عاشقی نبردند؛ چه حیف که بلند نیستند حرفهای قشنگ و مخملی بزنند؛ چه حیف که نمی تونند با اشعارشون احساسات آدمی را قلقلک بدند؛ چه حیف که حرفاشون زمخت و خشن شده؛ چه حیف که اشعارشون سراسر توهین و تحقیر شده؛ چه حیف که آهنگسازا و خواننده هامون سلیقه شون کجکی و سیخکی شده درس عین جوجه تیغی و مدل موهای جوونای امروز! چه حیف که حتی اگه یک یه هزار، یکیشون یه آهنگ قشنگ می خونه (که تازه ممکنه همون آهنگ قشنگ هم بازسازی یک آهنگ قدیمی باشه) عدل وسط آهنگ و تو اوج کار، یه خواننده رپ عین خروس بی محل می پره وسط آهنگ و گند میزنه به لطافت و قشنگی آهنگ! چه حیف واقعا. من نمیدونم این رپرا حرف حسابشون چیه و چی از جون همه ی آهنگا می خوان آخه؟ هاین؟ کی می گه اینجوری خیلی آهنگ قشنگ میشه؟ به نظر من که صداشون مثل امواج اعصاب خرد کن پارازیت، رو نرو و اعصاب آدم بد جور راه میره! شیطونه میگه دوباره برم سراغ آرشیو اهنگای قدیمیم و یک کالکشن خوشگل درست کنم برا خودم و حالشو ببرم؛ والا! از این آهنگای جدید که بخاری بلند نمیشه بازم گلی به جمال همون قدیمیا! 

زندگی خواب و خیاله مگه نه
همه چی رو به زواله مگه نه
عمر جاودان محاله مگه نه
عمر جاودان محاله
زندگی یک نفسه
غم بیهوده بسه
تلخی عمرو به شیرینی شادی ببخش
شادیا پشت درن
خنده ها منتظرن
آخه تاریکی می میره تا بخنده سحر
  

جامعه مردسالار

چند وقت پیش مقداری پول دستمون رسیده بود و می خواستیم باهاش یه خونه نقلی تو کرج بخریم و به حساب خودمون سرمایه گذاری کنیم اونجا که البته نشد و پول خرج عطینا (اتینا؟) شد. جونم برات بگه بعدازظهرها محمد میومد دنبالم و با هم راهی کرج می شدیم و د بگرد. یه بار رفتیم یک بنگاه معاملات ملکی که صاحبش یه دونه از این داش مشتیا بود و یه شاگرد زهوار دررفته ی قزمیت (غزمیت؟) لاغر مردنی هم داشت. محمد شرایطمون را به بنگاه دار گفت و اونم کلید را داد دست شاگردش و گفت موردها را نشونمون بده. پسره هم چند تا خونه رو نشونمون داد. این وسط هر وقت من ازش سوالی می پرسیدم یا ترجیح میداد جوابم رو نده و یا اینکه محمد را مخاطب قرار بده، یاد زمان قدیم افتادم که به زنها اهمیت نمیدادند و فقط آقای خونه! تصمیم گیرنده بود. چنان لجم گرفت از کار اون پسره ی مردنی که وقتی یک خونه خیلی خوب و بی عیب نشونمون داد، گفتم الا و بلا نمی خوام این خونه رو، محله اش خوب نیست و چنین و چنان. محمد به عقل من شک کرده بود اون روز ولی اون از کجا باید می فهید من دارم از رفتار توهین آمیز این پسره چه حرصی می خورم، او خودش مرد بود و چون رو این قضیه حساسیت نداشت نمی فهمید حرف منو، پسره ولی از اون بچه پر روها بود و ول کن ماجرا نبود انقدر تبلیغ کرد و به به و چه چه کرد که محمد مجبور شد جلو پسره به من بگه آخه چرا قبول نمی کنی؛ منکه نمی خواستم جلو پسره دلیل اصلیم رو بگم اولش با ملایمت گفتم خوشم نیومد از محله اش پسره نذاشت حرفم و تموم کنم برگشت به محمد گفت ببین دادش اینم انباریشه و اینم پارکینگ اگه پسندیدی بریم بنگاه صحبت کنیم! درواقع خیلی راحت منظورش به من بود که تو خفه شو آقا باید تصمیم بگیره! منکه دیدم اینجوریه با صدای بلند و نچندان خوشایندی به محمد گفتم مگه نمیگم از اینجا خوشم نیومده برای چی ایستادی هنوز؟! محمد تازه اینجا بود که فهمید من اون روی سگم به دلیلی که اون نمی تونه بفهمه حسابی بالا اومده، با لبخند مسالمت آمیزی رو به پسره کرد و گفت آقا خیلی ممنون، ولی ظاهرا خانمم نپسندیدند. تا پسره بخواد جواب بده، دست محمد رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین و رو به پسره گفتم بنگاه اونطرف خیابونه خودتون تشریف می برید دیگه؟! یعنی که هری برو پسره ی بیب بیبِ بیب بیبِ بیــــــــــــب!!! از عصبانیت عین لبو قرمز شده بود؛ البته فقط اون نبود که عصبانی شده بود محمد هم ناراحت شده بود درواقع از رفتار زشت من خیلی عصبانی شده بود ولی جلو پسره حرفی بهم نزد فقط خیلی سرسری با پسره دست و داد و ازش تشکر کرد. اینکه چقدر تو ماشین جیغ و داد کردم بماند که چرا محمد حواسش به من نبود و جلو اون میمون که اونجور بی احترامی می کرد؛ اونروز دیگه حوصله دنبال خونه گشتن نداشتیم.

ادامه مطلب ...

نقد یاران

ممو جانم سخت ترین کار ممکن رو از من خواسته==> اینکه نقدش کنم! تازه نه فقط خودش را بلکه دوستان دیگر را نیز هم! ولی با این وجود چشم دوست جون نقد می کنیم آی نقد می کنیم: 

ادامه مطلب ...

جن +۱۶

این چند روز تعطیلی را رفته بودیم ویلای خاله نینا، عصر روز دوم همه دور میز ناهارخوری نشسته بودیم و داشتیم با خیال راحت پشت سر بعضی از افراد لج در بیار فامیل صحبت می کردیم که یهو شوهرخاله ام پابرهنه، پرید وسط حرفمون و به من گفت بهاره می دونی اتاق مریم جن داره؟ (مریم دختر خاله مینا ست) جواب این بود که بله می دونستم (پارازیت... ظاهرا یه خونواده هم هستند و حسابی از مریم حمایت می کنند، خاله م میگفت چند وقت پیش یکی از دوستای مریم تو اتاق مریم خوابیده بوده ولی مریم و بقیه دوستانش تو پذیرایی بودن، بعد حضرات والا اجنه ی محترم ظاهر می شوند و دوست تک و تنهای مریم (که ظاهرا اون روز با حرفاش مریم را ناراحت کرده بوده) را قبض روح میکنن، از اینجا بود که ما هم فهمیدیم، البته بگما خونه خالم طرفای پارک نهج البلاغه است که محله ای نسبتا جدیده و خیلی قدیمی نیست که بخوام بگم چون قدیمیه خونه شون پس جن داره) شوهر خاله ام که ذاتا آدم شوخیه ولی به این چیزا اعتقاد نداره و همش میگه اینا خرافاته، گفت یه ماه پیش باز حرف جن و این چیزا بود تو خونه مون، من با بچه ها دعا کردم حسابی که شما ها مثلا آدمای تحصیل کرده ای هستید این خزعبلات چیه که میگید، از خودتون خجالت بکشید، اصلا کی گفته اتاق مریم جن داره؟ من برای اینکه بهتون ثابت بکنم اینا همش وهم و خیال شما هاست، شب میرم اتاق مریم می خوابم. خلاصه می گفت خوابیدم اونجا و تا نصفه شب هیچ خبری نشد وقتی خوب خوابم برد و رفتم به عالم بیخبری، یکهو دیدم یکی محکم لگد زد به داخل رون پام، از درد وحشتناکش بیدار شدم اومدم از تخت بیام پایین که دیدم یکی محکم رفت روی انگشتای پام و حسابی پرس کرد پام و هوارم و به هوا برد؛ از صدای داد و بیداد من همه ریختن تو اتاق و وقتی جریان رو بهشون گفتم عوض دلداری دادن من همه زدند زیر خنده! الان یه ماهه که پام درد میکنه و هنوز خوب نشده! 

ما هم وقتی این جریان رو شنیدیم اولش حسابی زدیم زیر خنده ولی بعدش ترس برمون داشت. اون یکی شوهر خاله ام ولی که آدم خیلی مومن و معتقدیه کلی دعوامون کرد که اصلا چرا گیر میدیم به این چیزها. می گفت هم جن هست و هم روح ولی فقط به صرف اینکه اینا هستند که آدم نباید بره تو نخ احضار کردن و دیدن اونا که، مگه آدم خدا را که هست ولی دیده نمیشه ظاهر میکنه، جن چون از نسل شیطونه بعد از مدتی آدم رو اذیت میکنه، نرید سراغشون خیلی خطرناکند اصلا بهشون فکر هم نکنید، مقام آدم خیلی بالاتر و رفیعتر از جنه، شما چی کار به این کارا دارید اخه... خلاصه کلی دعوامون کرد. من اون موقع نترسیدم تازه کلی هم خوشم اومده بود از بحث پیش اومده (میدونید که من مرض دارم و با اینکه مث سگ می ترسم از جن و پری ولی بازم دلم میخواد ازشون بیشتر بدونم) ولی چشمتون روز بد نبینه شب موقع خواب... خاله جان لطف کردند و اتاق سمت جنگل رو که من اینهمه ازش می ترسم تو شب، دادند به من و محمد. محمد رفت رو تخت خوابید و من رو زمین زیر پنکه. چراغ رو خاموش کردم که دیدم بالای سرم در بالکنه که بازه سمت چپم هم پنجره ست، اگه رو به محمد بخوابم که خوبه، پنجره رو نمی بینم ولی وقتی نبینم پشت سرم چه خبره چه جوری می خوام بخوابم پس! دیدم اینجوری نمیشه محمد رو صداش کردم و گفتم بیا سمت چپ من بخواب من می ترسم، اونم اومد و خلاصه بعد از چند دقیقه خوابم برد. صبح محمد میگفت من اون موقع نفهمیدم تو چرا می ترسیدی تازه وقتی خودم سمت پنجره خوابیدم فهمیدم! نه خدایی دارید شجاعت خانوداگی را ...  

این روزها

این روزها زیاد صحبتم نمیاد؛ فقط دوست دارم یک گوشه بشینم و دیگران رو زیر نظر بگیرم و سعی کنم دنیا رو از دید اونا ببینم.  

این روزها عجیب دلم میخواد بفهمم تو دنیای آدمای کوچه و بازار چی میگذره، اون جوونی که با ذوق و شوق فراوون دوست دخترش رو روی ترک موتورش سوار کرده، به چی فکر می کنه مثلا، و یا اون مرد میانسالی که سوار آزارای سفیدرنگش راه به راه جلو پای دختران جوون نگه میداره، به چی فکر می کنه (در واقع در مورد ایشون باید گفت به چی و کی فکر نمی کنه!) اون دختر زیباروی غمگینی که تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده، چرا اینقدر صورتش گرفته و ابریه؟  

این روزها دلم می خواد به خیلی چیزها در مورد خودم حتی فکر کنم. به کارهایی که انجام میدم و نمیدم، به حرفهایی که میزنم و نمی زنم... به خیلی چیزها... 

این روزها دلم میخواد تصمیمات مهم و اساسی بگیرم... نه از این تصمیمات بیخودی و الکی ها، تصمیمات خیـــــــــــــــــلی مهم! مثل to be or not to be; that's the problem! 

این روزها گاهی اوقات یک عالمه حرف میاد رو زبونم حتی، ولی درست وقتی میان رو زبونم که امکان ثبتشون نیست و وقتی امکان ثبتشون می رسه، در کمال تعجب می بینم هیچ حرفی ندارم که بزنم!  

این روزها هوس مهاجرت به سرم زده، شیطونه میگه همچین بذار برم از این دیار غبارگرفته و دودآلود که هیچکی مثل من نذاشته رفته باشه!

خلاصه که این روزها همه فارسی وان نگاه می کنند، شما چطور؟!