روزهای من
روزهای من

روزهای من

نوترون

با ترس و لرز روی تخت بیمار دراز می‌کشم، به محض اینکه خانم دکتر رویم خم می‌شود تا آمپول بی حس کننده را به دهانم تزریق کند، فوری چشمها را می‌بندم و مثل سگ از درون می‌لرزم؛ اگر مثل آن یکی دکتر ناجوانمردانه و وحشیانه آمپول بزند چه؟ اگر با وحشی بازی کارش را انجام دهد چه؟ اصلا اگر دیدم دارد وحشی‌بازی درمیاورد فوری بهش اعتراض می‌کنم... همچنان در حال کلنجار رفتن با خودم هستم که می‌بینم یک طرف صورتم در حال بی حس شدن است!!! برعکس آن یکی دکتر، این یکی به قدری ظریف و آرام انجام داد کارش را که اصلا نفهمیدم! 

آن شلنگ یا چه می‌دانم دستگاه مخصوص تخلیه آب دهان را می‌گذارد کنار لبم و بسم الله کارش را آغاز می‌کند. خدای را سپاس که هنوز درد ندارم اما همچنان مثل سگ می‌ترسم که نکند دارویش زیاد قوی نبوده باشد و موقع عصب کشی من آن درد عظیم را حس کنم؛ ترسم اما بی مورد است چون دردی حس نمی‌کنم ولی... نمی‌دانم خیال می‌کنم یا واقعا ته گلویم تلخ شده است، تلخِ تلخ درست مثل زهرمار! محض اطمینان کمی از آب دهانم را قورت می‌دهم و ==> زهرمار وارد گلویم می‌شود! ظاهرا میمردم اگر امتحان نمی‌کردم آن مزه ی لعنتی را!

بالاخره بعد از ساعتی کلنجار رفتن خانم دکتر دست از سر کچلم برمی‌دارد و باقی کار موکول می‌شود به دوشنبه ساعت ۵ بعدازظهر!  

***

همچنان حوصله هیچ کاری را ندارم و در حالت خنثی به سر می‌برم، به قول محمد این روزها یک پا نوترون تمام عیار شده‌ام برای خودم... هر روز صبح که بیدار می‌شود می‌پرسد هنوز هم نوترونی؟ و جواب هر روزه‌ام هم مثبت است... اصلا چطور است تا وقتی دوباره روبراه گردم اسمم را از بهار به نوترون تغییر دهم هاین؟ 

دیروز با مصیبت عظمی از خواب بیدار شدم، به سختی صورت و دندانهایم را شستم، با هزار مکافات صبحانه خودم و محمد را آماده کردم و نهایتا ساعت ۷ هر دو از خانه خارج شدیم. طی راه دیدم سرم، چشمهایم و دندانم همگی با هم بزمی دردآور راه انداخته‌اند در سرم... از خانه تا اداره را با چشمهای کاملا بسته طی کردم ولی حالم اصلا روبراه نشد که نشد! سوار آسانسور شدم و وقتی آسانسور حرکت کرد به سمت بالا، حس کردم تمام امعاء و احشایم در حال عبور از گلو و نهایتا خروج از راه دهانم است!!! پس، از آسانسور که پیاده شدم، فوری به اتاق خانم مدیر رفته و گفتم من قصد پیچاندن اداره را به هیچ عنوان نداشتم ولی ببینید، این حال و روز من است امروز اصلا نمی‌توانم کار کنم. ایشان هم رخصت فرمودند که بنده عین احمقها راه آمده را بازگردم سمت خانه. نیم ساعت بعد خانه بودم. دوباره با هزار بدبختی برای خود یک لیوان آب میوه تازه گرفتم و بعد از خوردنش، عین سنگ افتادم در بستر و خوابیدم تـــــــــــــــــــا ساعت ۲ بعدازظهر (پارازیت... دیگر از یک نوترون چه انتظاری می‌توان داشت)! اما تا شب همچنان سردرد داشتم و حال تحول! دست از سر کچلم برنداشت. امروز اما ای بگویی نگویی بدک نیستم اما همچنان حالت تحول دارم و همچنان یک نوترون درست و حسابیم! البته تنها عاملی که باعث شده به قدر یک جیزگول از نوترونی دربیایم فیلم لیلاست که آقای همکار برایم آورده و حالا در کیفم است و قرار است بلافاصله که از اداره رفتم خانه بگذارمش در دستگاه و تماشایش کنم و با دیدنش پر شوم از نوستالوژی و خاطره! فعلا همینها را داشتم بگویم...

حالتون چطوره؟

وقتی اول صبح ولنتاینت را سوار ماشین آقای راننده شوی و به ناگهان بشنوی احمد آزاد برایت بخواند: خوشگل مو شرابی~~~دوستت دارم حسابی~~~ نگو که شراب نداری~~~ خودت شراب نابی~~~لالای لالای لالای لای~~~ و بعدش عباس خان قادری برایت بخواند: بزنم به تخته صورتت ماه شده~~~ بزنم به تخته رنگ و روت باز شده~~~ لالالالای لالای لای لالالای لای لالای~~~ دیگر معلومست چه روزی را آغاز کرده‌ای تو نمیری بدجور حس خز و خیلی بهمان دست داده بود و همانا خود را در میان مردم کوچه و بازار حس می‌کردم! ولی چون یاد قدیم و کودکیم افتاده بودم، آن حس خز و خیلی را به کناری زده و با حسی لطیف و زیبا جایگزینش کردم آخر کم الکی که نبود، یاد قدیم و دوران کودکی افتاده بودم!

وقتی درب اتاق را باز کنی و به جای سلام گفتن به همکاران ناگهان هوس کنی بهشان بگویی==> Good Morning everyone... how are youtoun chetore? معلومست دیگر که اول صبحی کبکت خروس می‌خواند! 

وقتی ایملیت را باز کنی و بخوانی==> دوســـت دارم این رو نوک پنجـــــه بلند شدنها را و بوســــیدن لب‌های تو را همان لحظه‌هایی که تو یک عالمه مــَــــرد می‌شوی و مــَـــــن یک عالمه زن!! معلومست حالت اگر بد هم باشد دیگر تا حالا خوب خوب شده است دیگر! 

 

پ.ن. خلاصه که عزیزانم امیدوارم ولنتایتان هپی ِ هپی باشد و لحظات و ساعات زیبا و آرامی در انتظارتان باشد

بی حوصله

ته تکشیدن مطالب آدم که نباید حتما شاخ و دم داشته باشد؛ خیلی ساده نوشتنم نمی‌آید! نه مشکلی دارم نه ناراحتم نه اتفاق خاصی افتاده است و نه هیچ چیز دیگری... من فقط نوشتنم نمی‌آید! این روزها نه تنها نوشتنم نمی‌آید که حتی حس و حال خواندن و فیلم دیدنم هم نیست؛ اصلا یک جورهایی که نمی‌دانم چه جوریست، در حالت خنثی به سر می‌برم. تنها دوست دارم نظاره‌گر همه کس و همه چیز باشم ولی کسی را با من کاری نباشد! برای رسیدن ایام نازنین عید هم هیچ احساس خاصی ندارم حتی برعکس تمام سالهای عمرم از رفتن زمستان هم دلگیر و ملول نیستم یعنی درواقع هیچ حسی به زمستان ندارم و راستش را بخواهی این حس و حالا برای خودم هم عجیب است زیاد! اگر خدا بخواهد ایام عید را یا خارج از ایران به سر خواهیم برد یا در سواحل خزر که حالا انتخاب یکی از این دو گزینه منوط به محقق شدن بعضی مسائل است... پس وقتی قرار نیست عید خانه بمانم راستش را بخواهی به هیچ وجه حال و حوصله تکاندن خانه را هم ندارم... تنها شیشه‌ها را شسته و پرده‌ها را می‌شویم و پرده‌های اتاق خواب را عوض می‌کنم و فرشها را شامپو فرش می‌کشم، همین! کل خانه تکانی من شامل این موارد می‌شود و بس! خلاصه همینها دیگر... گفتم بیایم هم اعلام وجودی کرده باشم و همینکه کمی از حال و روزم برایتان گفته باشم.

پ.ن. در ضمن این پرشین بلاگ نعلتی هم بدجور روی اعصاب و روانم اثر رفته است چون نمی‌توانم برای الی و بانو و مینا و بیستاب و سارا و خورشید و هر دوست دیگری که آنجا خانه دارد، نظر بگذارم! ظاهرا همانطور که زمانی بای بلاگفایی ها نمی‌توانستم نظر بگذارم و آنچه بدو بیراه بلد بودم نثار روح و روان بلاگفا کردم، باید چند بدو بیراه پدر مادردار هم نصیب روح و روان پرشین بلاگ بکنم! البته ظاهرا این مشکل فقط مال منه چون دیگران موفق شده‌اند برای این دوستان من نظر بگذارند و فقط منم که نمی‌توانم

شام ایرانی

آقای رسانه ملی خاک عالم بر سرت کنند که حاضر نشدی اجازه دهی برنامه «شام ایرنی» بیژن خان بیرنگ از تو پخش شود؛ یعنی واقعا خاک بر سرت!!! می‌توانستی دوباره مجبورمان کنی خانوادگی بنشیم مقابلت و انتظار پخش این برنامه را بکشیم، می‌توانستی دوباره کاری کنی تا کمی رضایتمان جلب شود و قدر فیس مثقال از احترام گذشته را برای خودت بخری ولی بی لیاقتیت نگذاشت! البته همان بهتر که اجازه ی پخش ندادی به این برنامه زیبا و آرام... اینجوری دیگر احساس خیانت کردن هم بهمان دست نمی‌دهد؛ اصلا همان بهتر که مجوز ندادی! 

جناب بیژن خان بیرنگ! نمی‌دانی چقدر، چـــــــــــقدر دلتنگ تو و برنامه‌هایت بودم؛ (برای اینکه بدانی می‌توانی به پست قبل مراجعه کنی و خودت به عمق دلتنگیم پی ببری) نمی‌دانی چه لذتی داشت دیدن برنامه جدیدی که از ذهن پویا و خلاق تو ایجاد شده باشد؛ که تو سازنده‌اش باشی...و نمی‌دانی چقدر افسوس فقدان یار قدیمی خدابیامرزت مسعود خان رسام را می‌خورم؛ امیدوارم خدایش بیامرزد. 

بیژن خان بیرنگ! دمت گرم با اینهمه صفا و آرامشی که از خود منتقل می‌کنی به برنامه‌هایت و طبیعتا بعدش هم منتقلشان می‌کنی به ما و دلهایمان! حتی اگر برنامه‌ات تقلیدی باشد از بفرمائید شام کانال من و تو، تو حتی تقلید کردنت هم زیباست و به دل می‌نشیند و انقدر ماهرانه و استادانه انجام می‌دهی کاری را که حتی از خود نسخه اصل هم جذابتر و زیباتر می‌شود؛ و اگر بفرمائید شام خارجی دو ماه گذشت تا توانست توجه من مخاطب را جلب کند، تو در همان قسمت اول میخ خود را محکم کوباندی و نشانم دادی تفاوت کار حرفه‌ای را از کار تیمی تازه کار. هرچند خودم از طرفداران پروپا قرص بفرمائید شام من تو هستم (که تازه خود این برنامه هم تقلیدیست از یک برنامه انگلیسی زبان دیگر) اما باید اعتراف کنم که من شام ایرانی تو را با هیچ شام فرنگی و غیرفرنگی دیگر عوض نمی‌کنم؛ نه فقط به این دلیل که تو کارگردان شام ایرانی هستی بلکه به دلیل تفاوتهایی که برنامه تو با نسخه من و تویش دارد... من بفرمایید شام را می‌بینم به دو دلیل، اول اینکه واقعا دلم می‌خواهد بدانم ایرانیان خارج از ایران چطور فکر و زندگی می‌کنند و دوم اینکه دوست دارم انواع و اقسام پیش غذاها، غذاهای اصلی و دسرهای مختلف را ببینم و یادشان بگیرم ولی عمو بیژن در بفرمائید شام خارجی اگر مزه‌پرانی‌ها و و جملات مسخره امید خلیلی (همان طغرل خودمان) نبود، ما از بدجنسی، گوشت تلخی و بی مزگی‌های شرکت‌کنندگان برنامه حالمان بد می‌شود و گاهی انقدر حرص می‌خوریم که دلمان می‌خواهد سر از تن بعضی از شرکت کنندگان محترم جدا کنیم اما برنامه تو سراسر خنده و شادی و آرامش بود؛ آدم احساس می‌کرد خودش هم واقعا عضوی از آن میهمانان است و چقدر لذتبخش بود این حس و چقــــــــــــدر دوست داشتنی! انگار که تو هم همراه جمعی دوستانه روانه رستوران شده‌ای و از لودگی‌ها و مسخره‌بازیهای دوستانت مدام بخندی.... امیدوارم خداوند عالم همواره تنی سالم و ذهنی فعال ارزانیت کند و هرگز وجود نازنین تو را برای ما مردم ناآرام و محروم از آرامش زیاد نبیند... امیدوارم سالیان سال باشی و برایمان هی خاطره درست کنی، هی آرامش بسازی و هی لبخند به لبانمان بیاوری! امیدوارم همینگونه که دلها را شاد کرده و آراممان می‌کنی، خداوند عالم هم آسایش و آرامش را روانه قلب و جان هم خودت و هم خانواده‌ات کند و هماره شما را برای هم سلامت نگاه دارد

پ.ن۱. بیصبرانه در انتظار شب دومت هستم. 

پ.ن۲. آقای رسانه ملی خاک بر سرت!

آقای ...

آقای رسانه ملی، حواست هست چه بلایی سر ما و دلهایمان آورده‌ای؟ خبرت هست دیگر احدی تماشایت نمی‌کند و من چقدر دلتنگ تماشای تو در کنار خانواده هستم؟ با اینکه از وقتی به یاد دارم تمام لحظات و گفتار لطیف و عاشقانه را یا حذف کرده‌ای یا سانسور، اما من دلم برای عشق ریوزو به اوشین، من دلم برای زنان کوچک، برای جودی و جرویس.... من دلم برای سرزمین شمالی و خانوداه ی فور اور گرینت تنگ است! می‌دانی از آن سال لعنتی به این ور همه تحریمت کرده‌ایم و دیدن تو الان به جرمی در قانون نیامده می‌ماند؟ و خبر داری برای آن اخبار سراسر دروغت کسی حتی شیشکی هم نمی‌بندد دیگر چه رسد به باور کردنش؟ لامصب تو حتی اخبار هواشناسیت هم دروغ است دیگر وای به حال اخبار سیاسی-اجتماعی-اقتصادی و فرهنگیت!!! حواست هست داری چه بلایی سر کودکان دیروز که ما باشیم و بچه‌های فردا که کودکان ما باشند میاوری؟ پس چه شد آن کارتونها و برنامه‌های کودک و نوجوان پسند؟ سر پرین و کوزت و حنا و لوسی‌می و آنت و سباستین و نل و توشیشان و آنهمه موش و اسکیپی و مادربزرگه و دنیای شیرین دریا و و و چه آوردی؟! آخر این مردک پشمالوی چاق بیریخت عینکی را دیگر از کجا پیدایش کردی که به عنوان انسانی لطیف و مهربان به خورد نسل آینده دهی؟! مگر الهه خانم یا گیتی خانم یا اصلا همین ایرج خان طهماسب قند عسل خودمان چه‌شان بود؟ این سیبیل از بناگوش در رفته که در پناه آنهمه یال و کوپال، صورتی کاملا ناشناس دارد کجایش به درد برنامه کودکان می‌خورد آخر؟  

آقای رسانه ملی امیدوارم روانه سینه قبرستان شوی که همان دنیای کوچک اما نسبتا زیبایمان را هم بر هم زدی! حناق بگیری که خفقان را برایمان به ارمغان آوردی! آن لشگر کرمانت همگی خسبیدند که دیگر هیچکدام از برنامه‌هایت را نمی‌بینیم؟ راحت شدی حالا؟ لعنتی دلم برای آن برنامه‌ها و برنامه سازهای قدیمت تنگ است! من دلم آرایشگاه زیبا می‌خواهد و خانه‌ای سبز؛ من دلم خودروی تهران 11 میخواهد و کتابخانه هدهد؛ من دلم همسران می‌خواهد و خیرالله گنجینه اسرار؛ من دلم محله ی بروبیا میخواهد و مدرسه ای که بارها و بارها دیر می شود؛ من دلم قصه های جزیره می خواهد و آن شرلی با موهای قرمز؛ من دلم شمال شصت می خواهد و خانم مارپل؛ من دلم شرلوک هولمز میخواهد و اولیور توئیست؛ دیگر حتی دلم برای آن آتقی و آینه عبرتت هم تنگ است! لعنت به تو و برنامه گردانانت! لعنت به هرچه نابودگر خاطرات است... اصلا لعنت به این دل که مدام یاد قدیم می کند! یاد آنهمه سادگی و صمیمیت... الان دیگر حتی قهرمانها هم شبیه خودشان نیستند؛ لعنت به گذر عمر...لعنت به هر چیز کوفتی که این حال خراب را در من ایجاد کرده است! لعنت! 

شوکه!

گیجم خیلی گیج! شاید لغت مبهوت یا شوکه بیشتر به حالتم بخوره... ولی راستش یک جورایی هم گیجم و از اتفاقاتی که داره لحظه به لحظه برامون میفته هم مبهوتم و هم از نگرانی زیاد شوکه شدم به قدری که نمیخوام و اصلا نمی تونم باور کنم اینهمه اخبار نگران کننده رو... آخه چطور ممکنه در عرض یکی دو هفته وضعیت اقتصادی همه مون (نه هممون منظورم قشر متوسط جامعه است) به مرز فاجعه برسه؟! دلار 2500 تومنی یعنی چی؟ سکه یک میلیون و بیست هزار تومن؟ نیم سکه 500 هزار؟! ربع سکه 250 هزار تومن؟ سکه یک گرمی 120 هزار تومن؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! طلا گرمی 93 هزار تومن؟! میخوام جیغ بزنم ولی نفسم بالا نمیاد! خدایا داری چه بلایی سرمون میاری؟ چه خوابی برامون دیدن؟ خدایا نکنه قراره از چند وقت دیگه مردم به جون همدیگه بیفتند؟ خدیا با توام.... میشنوی صدامو؟ من میترسم خدا... جان هرچی مرده این شوخی لوس و بیمزه و دهشتناک رو تمومش کن! هیچ شوخی خوبی نیست... آخه من به قربون اون جلال و جبروتت برم حواست هست داری با جان و مال و اعصاب و امید و آرزو و هزار کوفت و زهرمار دیگه مون چی کار میکنی؟ جان هر کس که دوستش داری تمومش کن... به خداوندی خودت دارم از وحشت سکته میکنم! تمومش کن!