روزهای من
روزهای من

روزهای من

ضد حال!

Who knows  ضد حال یعنی چی؟

نمیخواد بگی خودم بلتم ===>ضد حال یعنی فی البداهه یه عالمه مطلب تایپ کنی و کلید ارسال و بزنی بعدش یهو اداره برق محلتون تشخیص بده درست در همین لحظه و همین ثانیه، برق شما باید قطع بشه!

ضد حال یعنی وقتی کسی نتونه بیاد دنبالت خودت مجبور بشی بیایی so زنگ میزنی ادونه آژانس بیاد دنبالت ... بعد که میری سوار میشی می بینی یدونه پیرپیرپیر مرد زپرتی اومده دنبالت بعدش تو دلت دو دستی بکوفونی تو سرت که الان این آقاهه میخواد با فس فس و سرعت ۲۰ منو ببره خونه ... لابد هم گوشاش سنگینه هم حواس درست و حسابی نداره ... بعدش آقاهه فس فس  که نکنه هیچ ... با ۱۱۰ تا سرعت بره اونم هیچ... تازه خونتونم بلد باشه نگو یه بار قبلاً رسونده بودتت و کاملا یادش بوده... بعدش معلوم بشه اونی که حواسش معلوم نیست کجاست و زود فراموش میکنه کسی نیست جز خودت!

ادامه مطلب ...

من و بی خوابی و حرفای قلنبه شده !

تیر ۱۳۸۴ (یک مطلب انتخابی از اون یکی وبلاگم)

بعضی وقتها یه حس و حالی میاد سراغم ...یه حسی که وادارم میکنه هی حرف بزنم و حرف بزنم ...پارسالا وقتی اینجوری میشدم سریع قلم و کاغذ و برمیداشتم و خودم با خودم دردودل میکردم...ولی یهو نمیدونم چی شد که دیگه اینجوری نشدم ...هی دلم برا خودم تنگ و شد هی هر کار کردم نتونستم حتی یک کلمه با خودم دردو دل کنم ...ولی الان   نصفه شبی یه عالمه حرف قلنبه شده تو دلم ...برام مهم نیست فردا 7 صبح باید بیدار بشم ... مهم نیست  خوابم میاد ... مهم نیست یه عالمه خسته ام.... هیچی مهم نیست ... مهم اینه که حس و  حالم و برا خودم نگه دارم ...مهم ثبتشونه ...مهم حس خوب و لطیفیه که فردا بعد از خوندن حرفای الانم بهم دست میده ...همیشه وقتی حرفای دلم  و پیاده میکنم رو کاغذ ... فرداش میرم سراغشون و از خوندنشون غرق لذت میشم ... انگار دوباره دارم حسشون میکنم ....یه حالی پیدا میکنم که نمیتونم توصیفش کنم ... یه چیزی مث  قلقلک ... مث مخمل ...مث ...نمیدونم مث چی مث یه حس خوب دیگه ....

ادامه مطلب ...

بهترین راه ابراز علاقه!

قرار نبود تا چند روز آپ کنم ولی این ای میل و که دیدم تجدید نظر کردم:

این نامه را به جوانانی که نمی دانند چه طور به دختر مورد نظرشان اظهار علاقه کنند، شدیدا توصیه می کنم..
نامه رییس کار گزینی یک اداره به یک کارمند خانم از همان اداره
به: ژولیت
شماره نامه: 1238765
موضوع : درخواست عشق
خانم ژولیت عزیز،
بسیار خرسندم که به آگاهی شما برسانم که اینجانب از تاریخ شنبه 14 اکتبر به عشق شما گرفتار شده ام. پیرو ملاقاتی که با هم در تاریخ 13 اکتبر در ساعت 3 بعد از ظهر داشتیم... من خودم را به عنوان یک عاشق سینه چاک به شما تقدیم می نمایم.
این علاقه نخست به مدت سه ماه به طور آزمایشی خواهد بود و به شرط سازش و تفاهم به صورت عشق دائم در خواهد آمد. البته پس از تکمیل دوره آزمایشی،. به صورت کارآموزی قابل ادامه خواهد بود و انجام و ارائه ارزیابی این طرح منوط به ترفیع مقام از عاشق بودن به همسر بودن می باشد.
تمامی هزینه های متحمل شده برای خوردن قهوه و رفتن به گردش از ابتدا به طور مساوی به عهده هر دو طرف می باشد. لذا بسته به حسن خلق شما، شاید من سهم بیشتری از هزینه ها را به عهده بگیرم و مسلما من به اندازه کافی بلند نظر خواهم بود که بخشی از مخارجی که به حساب شما است را تامین کنم.
بدین وسیله تقاضا می کنم ظرف مدت 30 روز از دریافت این نامه نسبت به ارسال پاسخ مقتضی اقدام فرمایید. در غیر این صورت این درخواست خود به خود و بدون اخطار لغو خواهد گردید و اینجانب شخص دیگری را مد نظر قرار خواهم داد.
بسیار مشعوف خواهم شد در صورتی که خود مایل به قبول این پیشنهاد نیستید این نامه را برای خواهر خود ارسال نمایید.
با بهترین آرزوها برای شما
پیشاپیش از شما سپاسگزارم
ارادتمند
رومئو، مدیر کار گزینی

من و دل

دوباره دلم میخواد بستنی قیفی بگیرم دستم و تو خیابون راه برم و با لذت تموم بخورمش؛ ولی نه، نباید! دلم میخواد دوباره روی لبه جدول خیابون راه برم و به محض از دست دادن تعادلم از ته دل یک جیغ بنفش بزنم و هر کی از اون دورو برا رد میشه رو یه متر از جا بپرونم، با همین هیکل گنده و قد دراز؛ ولی نه، نباید! میخوام دوباره شیطنت کنم و زمین و زمان و سر کار بذارم هر کی دم دستت میاد اذیت کنم؛ ولی==> نه، نباید! دوست دارم با خیال راحت تو همین فسقل جا بزنم زیر آواز و هرچی شعر و آهنگ بلدم بخونم؛ ولی==>نه، نباید!!! دلم میخواد موهام و مش کنم و کوتاه ولی خاله مینا یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم میندازه و میگه مش دیگه مد نیست پس==>نه، نباید!!! ای بابا!!!!!!!!!!! خسته شدم از اینهمه نباید! آخه چرا باید این همه نباید قدرت داشته باشند که ذوق و شوق و شور و حال آدم و ازش بگیرن! کی تعیین میکنه این همه نباید رو؟ کی اینهمه نباید تبدیل به باید میشه؟ اصلا چه عیبی داره یه زن گندهبک درست به سایز و اندازه من روی لبه جدول راه بره؟ خودش دیوونه است هرکی که فکر میکنه این زن دیوونست! این زن فقط دلش برای کوکی و نوجونیش تنگ شده و حالا داره تجدید خاطرات میکنه، کدوم قانون خدا برعکس میشه با این کار؟! چه ایرادی داره اگه تو همین فسقل جا بزنم زیر آواز؟صدام که بد نیست، تازه تو خونه پدری همیشه صدای آوازم گوش فلک و کر می کرد، چرا باید الان خفه خون بگیرم فقط بخاطر حرف مردم؟ خوب آخه مگه مرض دارن که اینهمه تو کار همسایه دخالت و فضولی می کنن؟! به من چه که اینا هنوز دارند تو عصر شاه وزوزک زندگی می کنن؟! کی میشه آدم بتونه با خیال راحت کاری و انجام بده که دلش میخواد، که دوستش داره، که ازش لذت می بره؟ کی میرسه اونروز؟

طبق روال هر سال ۲ روز رفتم نمایشگاه؛ با اینکه تقریبا هر ماه ۲-۳ تا از تازه های بازار کتاب و میگیرم، ولی با این وجود تو نستم ۱۰ تا کتاب جدید بخرم، فقط ۴ تا از این کتابا اثر باربارا کارتلند بود... کیف عالم و کردم وقتی پیداشون کردمشمشیرم و هم از رو بسته بودم که اگه اون آقاهه ی پررو رو در یکی از غرفه ها دیدم که سعی داره به اندازه قدم سرم کلاه بذاره، چنان حالی ازش بگیرم و ضد حالی بهش بزنم که دیگه تا عمر داره نه جرات کنه چرت و پرت بنویسه و نه اینکه سعی کنه سر یک دخمل حیفونکی طلفکی خجالتی و مث من کلاه بذاره و با خیرگی هرچه تمامتر کتاب به دردنخورش و غالب اون دخمله کنه!!! ولی جون سالم به در برد چون ندیدمش!

اینم همینجور:

ای همه دار و ندارم        

ای قشنگ روزگارم

من به عشقت عادتی دیرینه دارم

تو نباشی من کی هستم

هرجا هستم با توهستم

من تورا تا مرز بودن می پرستم

~~~~~~~لای لالای لای لای لای لالای لای ~~~~

مقایسه!

ـ مامان...تو چند سالته؟
_35 سال.
_عمه میهن چند سالشه؟
_50 سال.
_تو پیر تری یا عمه؟
_وا...خوب معلومه...عمت...
_اونوقتش من بزگرترم یا افسون؟
_افسون...تو 8  سالته اون 12 ساشه...
_مامان چرا موهای تو سیاهه ولی موهای عمه قهوه ای؟
...اینجا دیگه خندش گرفته...
_خوب چون عمت همه موهاش سفید است رنگشون میکنه که از سفیدی در بیان.
تو عالم بچگی خیلی تعجب کردم چون هیچ وقت عمم و با موهای سفید رنگ ندیده بودم...
           *************
8 ماه بعد...
با عمم و مامانم داریم میریم بیرون...
_مینو جون موهات خیلی خوش رنگ شده.
_مرسی میهن جون.
از پشت شیشه بیرون و نگاه میکنم که حرف عمم و میشنوم. با تعجب به مامانم نگاه میکنم!
_اه ...مامان؟!...مگه موهاتو رنگ کردی؟
_آره مامان جون.
تعجبم دو برابر شد...
_اه...مگه پیر شدی؟
_نه...مگه هر کی موهاشو رنگ کنه پیر شده؟
_آره...خودت گفتی...
_من کی گفتم؟
_اه...یادت رفته؟...همون روز که ازت پرسیدم تو پیر تری یا عمه گفتی عمه...بعدش گفتی عمت چون همه موهاش سفید است موهاشو رنگ میکنه....
                  ************
اون روز چنان کتکی خوردم که تا عمر دارم یادم نمیره... ولی بازم بعضی وقتا یادم میره اول فکر کنم  بعد حرف بزنم...همش اول حرف میزنم بعد فکر میکنم ببینم چی گفتم...کاش اشتباهات بعدی که انجام دادم هم با یه نیشگون و یه فس کتک  درست میشد...برای جبران بعضیاشون تاوان گزافی پس دادم...ولی از طرفی برای بدست آوردن تجربه ای مهم باید هم تاوان سنگینی بپردازی...ولی اگه بازم مرتکب همون اشتباهات بشم...دیگه هرچی سرم بیاد حقمه...ولی تو مثل من نباش...موقع حرف زدن اول خوب فکر کن بعد حرف بزن...یک نکته مهم زندگی را هم هرگز از یاد مبر:هیچ وقت مامانت و عمت و با هم مقایسه نکن...اونم چی؟...سنشونو...

تعبیر...

نمی دونم اسمش و چی باید گذاشت؟ استرس؟ به فکرش بودم؟ ولی به فکرش نبودم که! اون به فکر منه؟ نمی دونم! خواب زن چپه؟ یا شایدم دیشب شام زیاد خوردم؟ ولی آخه این خواب مال شب نبود... درست یادمه ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شدم محمد و بیدار کردم بعد دوباره خوابم برد؛ حتی برای اداره هم خواب موندم و با زنگ تلفن آقای محمدی که هر روز میاد دنبالم از خواب پریدم... پس ربطی به کابوس و شام دیشب نداره... چی؟ اعصابت و خرد کردم؟ درست حرف بزنم  که ببینی دارم از چی حرف می زنم؟ باشه از اول برات میگم:

خلاصه و خیلی مختصرش اینه که من و صمیمی ترین دوستم که ۱۷-۱۸ سال بود با هم دوست بودیم، سر حسادتها و زخم زبونای دوستم، رابطمون و با هم قطع کردیم... الان تقریبا ۴ سالی میشه... تو این مدت او به اون یکی وبلاگم میمود و با انواع و اقسام حرفای زشت و اعصاب خرد کن سعی میکرد سوهان روحم بشه... نمیدونم شایدم دلش تنگ شده بوده و این روش منت کشی خرکی و به سبک خودش بوده... حالا بماند... وبلاگ خودم کم بود، تو وبلاگ خودشم برام بدو بیراه مینوشت... ولی بعد از یه مدت این اذیت و آزارهاش قطع شد و اینار فقط تو وبلاگ خودش شروع کرد به آه و ناله و دست آخر هم یه پست مرموز گذاشت که مضمونش این بود که ام. اس گرفته! البته منکه باور نمی کنم... محمد میگه میخواد اینجوری دل تو رو به رحم بیاره که باهاش ارتباط برقرار کنی... بخدا اگه بدونم این جوریه حتما این کار و میکنم ولی از ۲ چیز می ترسم... یکی شوهر خشک مذهب و از طرفی خدانشناسشه که ناراحتی روحی هم داره و به قول دکترش ۲ شخصیتیه و اصلا نمیشه رو رفتارش حساب کرد... سایه من و محمد و با تیر میزنه چون به قول اون چون محمد بازتر از اون فکر میکنه و چون به آرایش و حجاب من گیر نمیده فکر میکنه ما جفتمون مشکل اخلاقی داریم پس حتما برا خانومش بدآموزی داریم و دوم از حسادتهای خود دوستم می ترسم، از زخم زبوناش که کافیه کوچکترین ایرادی در تو پیدا کنه و همون و علم کنه و هی بکوبه تو سرت! من تازه از شر اون زبون تیز و برنده اش راحت شدم...

قبل از اینکه جریان خواب و براتون بگم، این شعر و براتون میذارم اینجا که چند روز پیش دوستم تو وبلاگش نوشته بود... میخوام نظر شماها رو هم بدونم در مورد این شعر... به نظر شما هم اون داره جلب توجه میکنه و میخواد که من دوباره باهاش ارتباط برقرار کنم؟ یا اینکه نه، من اشتباه میکنم و این شعر هیچ ربطی به من نداره؟

برکنده ی تمام درختان جنگلی
نام ترا به ناخن برکندم
اکنون تراتمام درختان
بانام می شناسند
نام ترابه گرده ی گور و گوزن
با ناخن پلنگان بنوشتم
اکنون تراتمام پلنگان کوه ها
اکنون تراتمام گوزنان زردموی
بانام می شناسند
دیگر
نام ترا تمام درختان
گاه بهار زمزمه خواهند کرد
ومرغ های خوشخوان
صبح بهار، نام ترا
به جوجه های کوچک خود یاد خواهندداد
ای بی خیال مانده ز من،دوست!
دیگر ترا زمین و زمان
-از برکت جنون نجیب من
با نام می شناسند
ای آهوی رمنده ی صحرای خاطره
در واپسین غروب بهار
نام مرا به خاطر بسپار
 

 حالا خوابم چی بود... خواب دیدم جلو در خونه پدربزرگ مرحومم هستم و از در خونه میام بیرون و میخوام از جلو یک آقای مسن رد بشم که یهو جلوم و میگیره و میگه نمیذارم بری... باید با دختر من آشتی کنی... این آقا هیچ شباهتی به پدر مرحوم دوستم نداشت ولی تو خواب اینجور بهم فهمونده شده بود که این آقا پدرشه... بهش گفتم نمیخوام من با اون حرفی ندارم بعد از اونهمه اذیتی که من و کرد چطور باهاش آشتی کنم؟ نمیخوام! ولی او بازم اصرار کرد که تا آشتی نکنید نمیذارم برید و نمیدونم چطور شد که دخترش اومد و با اولین اشاره پدرش بدون هیچ ناز و نوزی در آشتی کردن، یه لبخند بهم زد و گفت بگو ببینم تو برا چی از دست من نارحتی؟ بعدش خیلی راحت دوباره باهم دوست شدیم و عجیب اینکه من تو خواب خیلیم خوشحال شدم از این جریان ولی حتی توی خواب هم از شوهرش می ترسیدم... اتفاقا او هم اومد ... یک قیافه درب و داغون و زشت و سیاه داشت تو خواب... بعد همینکه اون اومد، من از خواب پریدم! نمیدونم چی کار کنم؟ به نظر شما کدوم یکی از مطالبی که اول پستم گفتم درسته؟ فکر میکنید تو مشکل و دردسر افتاده و نیاز به کمک داره؟ اینم بگم که من حس ششم فوق العاده قویی دارم و حتی بعضی مواقع می تونم فکر افراد و بخونم... از طرفی هم معمولا خواب نمیبینم اگرم ببینم خوابم حتما تعبیری داره... اون دوست هم نه خواهری داره نه دلسوزی... فقط یک مادر پیر داره و با زمین و زمان قهره... حتی با برادارای خودش... نمیدونم چی کار کنم... کمکم کنید خیلی گیجم.

یادم باشد!

باور کن نیروی آدمی بیکران است.
باور کن هیچ کاری از اراده ئ آدمی خارج نیست.
باور کن از عشق آفریده شده یی پس عشق بیافرین.
باور کن خورشید بخاطر تو طلوع میکند.
باور کن لایق بودن هستی.
باور کن اکنون مهمترین لحظه است.
باور کن روح تو قدرت صعود با ماورا را دارد.
باور کن تو هم میتونی.
و تمام باورهای خود را از ته دل باور کن تا زندگی تو را باور کند.
 ***
بوق... بوق...
_ ده راه بیفت دیگه...آخه تو که نمیتونی راه بری واسه چی با این لگن اومدی تو خیابون؟...میبینی  تورو قرآن...از صب تا شب باید تو این گرما پشت این ماشین جون بکنی...اونوقت روزی 4 تا از این لاک پشتها بیفتند جلوت دیگه فاتحه ئ روزت و باید بخونی...مگه راه میره....اینا...نیگاش کن...صد سالشه ...حتما عزراییل گمش کررده ...بیاد زودتر اینو ور داره بره دیگه شده بلای جون مردم!
بوق...بوق...
بــــــــــــوق!
عرق از سرو روش میریزه...لنگ کثیف و قدیمیش و بر میداره و میکشه به سرو صورت و گردنش...ماشین جلویی هم  عین خیالش نیست...همینطور آروم و با احتیاط در حال حرکته...
_ ای تف به....
دنده عوض میکنه و از سمت راست ماشین جلویی سبقت میگیره...دوتا ماشین که کنار هم رسیدند:
_ پیری ! آدرستو بده بدمش به عزراییل,پشت فرمون داری جون میکنی
اینو میگه و گاز میده...
نگاه حیرون و آزرده و ناباور پیرمرد بدرقه راه راننده ئ جوون میشه...
دلم براش سوخت...
وارد خیابون فلسطین میشیم. زرتشت که رد میکنیم، صدای فریاد و فحش و بدوبیراه نگاهم و به بیرون جلب میکنه. یک پراید سبز رنگ درست وسط خیابون نگه داشته، راننده اش هم ای..۴۰ سالی داره؛ همینطور بدو بیراه گویان داره میره سمت یک مزدای نقره ای...راننده ئ مزدای هم یه پسر ۲۳-۲۲ ساله است، بقیه ئ ماجرا دیگه دیدن نداره...
میرم تو فکر...صدای آقا بهزاد استادمون ..میپیچه تو گوشم:
مردم بیرون و نگاه کن. همه پر از گرفتاری... پر از بد بختی... سر چیزای بیخودی اعصابشون و خرد میکنند.خودشونم نمیفهمند با هر بار عصبانیت چه بلایی سر خودشون میارند...بدنشون و پر از سم میکنند...همه ئ سیستم بدنشون و میریزند به هم... سر چی؟ سر یه کم صبر نکردن... سر یه ذره گذشت نداشتن... سر چی ؟  سر خودخواهی...فقط خود رو دیدن...سر نبود عشق... سر اینکه یه لحظه با خودشون فکر نمیکنند بابا ! ما همه از یک وجودیم... همه یکی هستیم...پس اینهمه ناراحتی و اعصاب خردی و نا آرومی برا چی؟ حیف نیست تو رو خدا؟ این حرفا رو اونایی که بیرونن نمیدونند ..ولی شماهایی که در این جمع هستید ... شمایی که میخواهید راه درست زندگی وپیدا و انتخاب کنید...یادتون باشه ! شما دیگه سر هیچ و پوچ سم وارد بدنتون نکنید... اگه اونا گذشت ندارند شما داشته باشید... اگه اونا مهربون نیستند شما باشید...اگه اونا زبون تلخ دارند شما نداشته باشید... اگه اونا پیام آور عصبانیت و بد بختی هستند شما پیام آور عشق و دوستی باشید... میری گل فروشی میخوای برا دوستت یه دسته گل قشنگ بخری...گلها رو با عشق انتخاب کن بده دست گلفروش... همینطور که داره دسته گلت و آماده میکنه بجای اینکه قیافه ئ حق به جانب بگیری به خودت... بهش بگو من شنیدم شما زیباترین دسته گلها را درست میکنید ... تعریف گلفروشی شما رو خیلی شنیدم... الان دارم میبینم که راست میگفتند خیلی ماهرانه و قشتگ گلها رو تزیین میکنید... دستتون در نکنه... اینا رو بهش بگو مگه چی میشه؟هیچی بخدا ... جز اینکه اون گلفروش با عشق و علاقه زیباترین دسته گل عمرش و که همون دسته گل تو است درست میکنه...اتفاق دیگه یی نمیفته...و فکر میکنی تو با اون چه کردی؟ هیچ...یک آدم آرام و خوشحال وتو گلفروشی باقی گذاشتی...مهربونی و عشق ورزی به همین آسونیه ...
_ خانم...آبجی ... رسیدیم...
بخودم میام . دوروبرم و نگاه میکنم؛ رسیدیم میدون فلسطین.. پول و از کیفم در میارم :
_ بفرمایید. دست شما درد نکنه، روز خوبی داشته باشید.
سایه ئ لبخندی صورت درهمش و ازهم باز میکنه. از ماشین پیاده میشم. همینطور که قدم زنان بسمت چهار راه طالقانی حرکت میکنم یاد این شعر میفتم که :
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
راهی نروم که بیراه باشد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد روزو روزگار خوش است
همه چیز بر وفق مراد است و خوب
تنها دلم ما دل نیست
یادم باشد جواب کین را با مهر جواب
دورنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد هرگاه ارزش زندگی یادم رفت
در چشمان حیوان بی زبانی که
به سوی قربانگاه میرود...
زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست
باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ئ دوره گردی
که از سازش عشق می بارد
به اسرار عشق پی برد وزنده شد
یادم باشد زنده ام ....

تقلبی از اون یکی وبلاگم!

گوش کن...جاده صدا میزند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا
و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را
مثل یک قطعه ئ آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا  که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است...

روزها از پی هم میان و میرن و آدم و تو گذر سریعشون مات و حیرون بر جا میذارن... تا چشم هم میزنی میبینی سالی از عمرت کم شده و تو هنوز دستت به ثبت تاریخ ۱۳۸۴ عادت داره... به خودت که میایی باورت نمیشه که این تاریخ ۳ ساله که کهنه شده ولی برای تو هنوز سال ۸۵ و ۸۶ هم جدید و تازه هستند دیگه چه برسه به ۸۷! ۸۷... درست ۱۰ سال پیش بابا بازنشسته شد... درست ۱۰ سال پیش حاج آقا مرحوم شد... درست ۱۰ سال پیش تو ترم دوم دانشگاه بودی و از خوندن رشته حسابداری متنفر؛ ۱۰ سال گذشت به همین راحتی و عین آب خوردن. بقیه اش هم عین آب خوردن میاد و میگذره و تموم میشه فقط حسرت لحظات خوب و بد گذشته برا آدم میمونه. نمیدونم باز چم شده، فقط میدونم پر شده ام از حرف، ولی زبونم نمی چرخه که بیانشون کنم... چه سخته که نشه؛ دیشب قبل از خواب با خودم فکر می کردم که اگه یک شوک ناگهانی یا چیزی تو این مایه ها باعث بشه که دیگه نتونم حرف بزنم، چی کار می خوام بکنم؟ موقعی که دارم با تمام وجود فریاد می زنم ولی دریغ از یک ناله که ازم بلند بشه، چه حسی پیدا میکنم؟ به محض رسیدن این فکر به ذهنم، دهانم باز شد برای کشیدن یک جیغ مفصل و مبسوط، فقط مراعات ساعت ۱ نصفه شب و حال محمد بخت برگشته رو کردم که اگه کشیده بودم جیغه رو، طفلک دیگه باید تو اون دنیا چشماش و باز می کرد!

امیدوارم نیاد اون روزی که خدا نعمتی و که به انسان میده، ازش بگیره؛ حسی که به اون آدم دست میده واقعا وحشتناکه! برای درک اون احساس کافیه فقط به مدت ۱۰ دقیقه چشمات و ببندی و سعی کنی کارهای روزمره ات و انجام بدی، یا ۱۰ دقیقه با هیچ کس هیچ حرفی نزنی (پارازیت... منظور درست اون زمانی که باید حرف بزنی و مثلا از خودت دفاع کنی)، یا ۱۰ دقیقه از اون دستت که بیشتر ازش استفاده میکنی، استفاده نکنی...... میبنی؟ واقعا سخته! یـــــــــــــــــــــواش! مواظب باش، داد نزنی یه وقت! اینا فقط تصور بود و تو ذهن تو، تو هنوز قادر و توانمند و سالمی، پس شکر خدا رو بکن برا نعمتی که بهت داده و حالش و ببر! جلسه بعد هم اول از درس امروز یک امتحان ۱۰ نمره ای میگیرم که در نمره پایان ترمتون خیلی موثره بعدشم میخوام معاد و توحید و نبوت و اینا رو توضیح بدم که درس اخلاق و معارف و کامل داه باشم و دیجه نبینم برا چسی (کسی) جای سوال باگی بمونه! 

 

من و مامان و مامان بزرگ!

تو وقتی مادربزرگت بخواد برات کادو بخره، چی می خره؟ من نمی دونم چرا مادربزرگم بلا استثنا برا همه نوه هاش یک پتوی گلبافت یک نفره می خره! تا الان ۲ تا برا من خریده، یکی هم دیشب به مناسبتی که خودم هنوز ازش خبر ندارم، رفته خریده! من نمیدونم پیش خودش فکر میکنه خونه من قطب شماله؟ یا نه فکر می کنه اگه بیاد خونه ما از سرما و بی پتویی فریز میشه؟ نمی دونم والا چی فکر میکنه پیش خودش! منکه خودم همیشه سعی میکنم ببینم طرفم چی دوست داره، همونو براش میگیرم؛ اگرم واقعا خوردم به بن بست، می رم از خودش می پرسم که مثلا فلانی برا فلان مناسبت چی دوست داری یا لازم داری برات بگیرم، با دوستام تکلیفم روشنه ولی تا حالا که حریف عزیز خانوم نشدم که بالام جان جونی مرگ من، اینهمه پتو نخرم برام، بابا خودت که میبینی من از گرما فراریم اخه چرا هی لج منو درمیاری با این کادو خریدنت، اصلا نخر، بخدا هنوز نمیدونم به چه مناسبت رفته یه پتوی دیگه گرفته برام! فچ کنم پولش زیادی کرده.

من فکر می کردم نمایشگاه کتاب امسال از ۱۵ اردیبهشت شروع می شه، ولی تو نگو از همین ۴ شنبه که میاد (یازدهم) شروع میشه، بعدش دیشب با کلی ذوق و شوق به مامانم زنگ زدم و گفتم آخ جون مامان، ۵ شنبه میرم نمایشگاهمامان: ۵ شنبه من آقا هادی اینا و آقا مجید اینا و وجی خانوم اینا رو دعوت کردم، نمیایی بهم کمک نمی کنی؟! فکر نکنم دیگه نیازی به توصیف لب و لوچه آویزون و بعد از شنیدن این جمله باشه حالا باید جمعه برم، جمعه هم که نمایشگاه قیامت میشه از طرفی هم من یحتمل شب قبلش هلاک شدم از خستگی و یحتمل صبح جمعه می خوام تا خود لنگ ظهر بخوام، لنگ ظهرم که بیدار بشم دیگه نمایشگاه رفتن به درد همه ۵ تا عمه هام میخوره! وسط هفته هم نمی تونم برم، چون نمی خوام هی الکی یه روز ۲ روز مرخصی بگیرم، می خوام همه رو جمع کنم و یدفعه و یه جا یک هفته برم برا خودم صفا سیتی عشق و حال؛ خلاصه که بدجور مامان جان ضد حال زد بهم با این برنامه مهمونیش

با تو    من با بهار می رویم
با تو    من در عطر یاسها پخش می شوم
با تو    من در شیره ئ هر نبات می جوشم
با تو    من در هر شکوفه می شکفم
با تو    دریا با من مهربانی می کند
با تو    پرندگان این سرزمین خواهران شیرین زبان من اند
با تو    سپیده هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
با تو    نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می کند
با تو    همه رنگهای این سرزمین را آشنا میبینم
با تو    همه رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کنند
با تو    آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو    کوهها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو    زمین گاهواره  ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
ابر ...   حریری است که بر گاهواره ئ من کشیده اند

                                                                           دکتر شریعتی


پ.ن. چپ چپ نگاه کردن نداره، خودمم نمی دونم ربط این مطلب به غرغرای بالاییم چی بود!

آخرین روز دانشگاه... یادش بخیر!

بهمن ۱۳۸۲

ساعت 4:20 صبح...وای نه...باز باید بلند بشم...همه استادا کلاسا را تعطیل کردند بجز این خانم...مامانخوابم میاد هنوز...یالا دیگه بلند شومیری قزوین و میایی دیگه...چشمت کور میخواستی شب زود بخوابی...د یالا بلند شو!!! با کلی بدوبیراه به خودم که چرا تا خرخره غیبت کردم  و جایی برا امروز نذاشتم، بلند میشم. باید 5:30 از در برم بیرون که 6 ترمینال باشم و اگه شانس بیارم و اتوبوس باشه و در حال  حرکت باشه و اینا، 6:15 هم از تهران به سمت قزوین حرکت کنم، 8:10 قزوینم.
بدوبدو حاضر میشم. وقت ندارم صبحونه بخورم یه لیوان شیر قهوه می خورم بسمه. ساعت 5:15 است، خوب شیر قهوم هم اماده شد؛ لیوان و به لبم نزدیک میکنم:
_وای...اخ...کمرم...اخ دلم...وای سرم...اه...بهار (با ناله)؟
_بله بابا؟
_بیا پشت منو ماساژ بده ...قلنج کردم (یا علی...رفت تا 7 صبح)
_بابا دیرم شده باید برم. (با ترس و لرز و اماده شنیدن اه و نفرین)
_بیا...ای خدا...25 سال زحمت بکش بچه بزرگ کن...اینم اخرش...میبینه دارم میمیرما ولی...هی روزگار... باشه برو...
_لا اله الا الله (تو دلم) باشه بابا جان بشینید قلنجتون و بگیرم...
ساعت 6 صبح...
_بابا من رفتم...مامان و 6:30 بیدار کنید خواب نمونه...خداحافظ.
با کلی غرغر و اقا تورو خدا تند برو به راننده، 6:16 میرسم ترمینال.
اخ جان....یه ولوو داره حرکت میکنه...میرم بالا...
_ خانم جا نداره...ماشین بعدی.(خیط!!!)
ماشین بعدی کو حالا؟...جیــــــــــــــــــــــغاز این اتوبوس قراضه هاست...چاره ایی نیست باید سوار بشمردیف اول نه...دومم نه...اها...ردیف سوم خوبه.
_بسم الله الرحمن الرحیم...یا علی!!!خدایا به امید تو...
پیر زنی ذکر گویان سوار میشه (البته ذکرش بیشتر شبیه هوار است تا ورد زیر لب)
یه ذره از گرد و قلنبه کوچولوتر است. پشت سرش عروس و فکر کنم نوه اش هم میایند بالا...(وای خدا نیاد پیش من بشینه...)
خوب الحمدالله...نشستند رو صندلی کناری من تو اون یکی ردیف.
_خانم!!!اینجا جای چسیه؟
_بله...(حالا یه دفعه دروغ عیب نداره...فکر کنم برا شوهرش میخواد جا بگیره)
_ای ددم...دختر پس صندلی جلویی و بگیر واسه حاجی...!
یعد از چند لحظه حاج اقا میاد بالا...
_اه...باز که اینجا نشستید...چگد بگم اینجا رو لاستیکه...اذیتمان مکند...پاشید بریم ته...(با لهجه قزوینی بخونید)
همینجور غرغر کنون رفت عقب اتوبوس(بقول قزوینیا ایتیبوس)زن و عروسش که اصلا نگفتند به کی گفت...خیلی محکم نشستند سر جاشون.!
_نه بشینید...پا نشیدا..همون جا بشینید...پر شده!!!
بلند بلند از ته اتوبوس داد میزنه و میاد جلو...حالا همه اتوبوس دارند اقا رو نگاه میکنند.(مرسی روووو...)
خوب بالاخره راننده اومد بالا...کرایه ام و میدم سرمم تکیه میدم به صندلی...واکمنم کوش...ایناهاشش...play
ای تو جاری توی رگهام
صدای پای نفسهام
ای که بوی تو داره
لحظه های خواب و رویام....
چشام و اروم میبندم...یه چرت کوچیک بزنم بد نیست.
_خانم...خانم رسیدیم.
دختر کنار دستیم صدام میکنه...از بچه های دانشگاه است...
اه...اینهمه راه خواب بودم (الهی بمیرم، چقد خسته بودم)
ساعت چنده؟...8:24...خوب خیالم راحت شد امروزم تاخیر خوردم.
8:40...اخ اخ دیرم شد...تند تند شروع میکنم راه رفتن رو برف و یخ...گروپی...
_اخ پام...
صدای خنده چند پسر میاد..(کوفت!!!)

وای چه بد خوردم زمین...خوب مثل ادم راه برو اینجور نشه! (کفِ این بوته صاف صافه. فردا میرم یه کفش به قول مامانم ادم تکین میگیرم...نمیشه که هر دفعه تلق تولوق بخورم زمین)
8:45...خدا مرگم بده...
_سلام استاد...ببخشید دیر شد....
_بفرمایید...خوب پسرم عزیزم دخترم بنویس!!!(نشد یه بار موقع حرف زدن دقت کنه ببینه چی داره میگه)
_حجاب جز احکام ضروریه است یعنی چیزی که مسلمانان انرا جز دین میدانند مانند نمازو روزه و کسیکه ضروری دین را انکار کند انکار ان برمیگردد به انکار خدا یا توحید و محکوم به کفر است...در فقه کافر محسوب میشود.
(باز این چرت و پرت گفت...اخه چه ربطی داشت به پیاز داغ!!!)
_ببخشید استاد!در قرآن به کرات برای نماز تاکید شده ...به عمل صالح تاکید شده...ولی فقط در یک سوره قرآن درباره حجاب صحبت شده...خوب اگه حجاب اینقدر مهم بود باید بیشتر از اینا روش تاکید میشد...
_نه...دخترم عزیزم.پسرم گوش کن...در قرآن در یک سوره بطور مستقیم و در جاهای دیگه بصورت غیر مستقیم به حجاب تاکید شده...خوب اون خانمی که بیچاره تو  خونه زحمت میکشه و وقت نمیکنه بخودش برسه ( و همیشه بو پیاز داغ میده)شوهرش که بیرون کار میکنه اگه زنا حجاب نداشته باشند...زنای رنگ و وارنگ و میبینه میره دنبال اونا...خوب بعضیا عقلشون به چشمشون است...
_استاد......!!!با این حرفتون دارید به اقایون توهین میکنید...!!!
(باز این پسره غیرتش بادکرد)
_نه پسرم عزیزم...دخترم گوش کن...گفتم بعضیا نه همه اقایون...البته99% اقایون اینجوریند...(حالا  من کاری ندارما ولی این یکی و  استثنا راست میگه)
_اه...استاد...
جان...دعوا شد
9:15...
_خوب حالا وقت کلاس و نگیرید اخر کلاس بحث میکنیم...
دخترم عزیزم پسرم بنویس...
9:40...کلاس تموم شد...ایشش دوباره باید سوار اتوبوس بشم.
10:15 ترمینال قزوین
هورا...ولوو هست.
ردیف اول که نه...ردیف دوم و سومم که پره...حالا ردیف چهارمم بد نیست. هنور کلی جای خالی مونده...یک خانم جا افتاده با کلی ساک و دم و دستگاه با سختی داره سوار میشه...ردیف اول و دوم و سوم و رد کرد (جیغ)  دم صندلی من میایسته...بابا اینهمه جا، برو عقب!!!
_خانم جای کسیه؟
_نه(درد! بگو اره...)
بومتقریبا نشست بغل من...(وای...چه بوی سیری میاد)
کلی سر جاش وول میخوره تا کیف و ساکش و جابجا کنه. خوب...اروم گرفت بالاخره...
_اهم...اوهوم...ایهیم...(با تمام قدرت سرفه میکنه)
وای خدا خفه شدم! چشمت کور میخواستی چاخان کنی....یه ذره عطر میزنم کف دستم...خدا کنه تا تهران زنده بمونم.(ببین از من به تو نصیحت تو مسافرت طولانی..حتی الامکان پیش پیر زنا و پیر مردا نشین...یا مثل این خانمه معلوم نیست ناهار چی خوردند... یا کی رفتند حموم. در نتیجه تا رسیدن به مقصد اکسیژن کافی بهت نمیرسه اونم تو ولوو...خدا  نصیب نکنه...یا اینکه از محل حرکت تا مقصد برات مصیبت حضرت زهرا تعریف میکنه...ای بچم اینجوری...وای شوهرم اونجوری...ای پا دردم و  که دیگه نگو...عروسم...عروسم...جز جیگر بگیره...دامادم شیطون و درس میده...خلاصه اینقدر میگه و میگه تا وفتی برسی مقصد...بعدش همچین که پیاده شدی یراست میری داروخونه و یه مسکن میگیری بلکه سر دردت خوب بشه)
ساعت 1:15...اخیش..هوای ازاد...راحت شدم خدا.
ساعت 2...رسیدم خونه.
یه چرت حسابی الان می چسبه

گر...

گر بر سر نفس خود امیری، مردی

                        بر کور و کر ار نکته نگیری، مردی

گر به دولت برسیدی نشدی مست، مردی

                        گر به ذلت برسیدی نشدی پست، مردی

مردی نبود  فتاده را  پای  زدن

                        گر دست فتاده ای  بگیری، مردی

پ.ن.این طریق عیاران است.

من توی آینه!

تا حالا شده با خودت دعوات بشه؟ شده از دست خودت انقدر حرص بخوری و  لجت بگیره که ندونی چه تنبیهی برا خودت درنظر بگیری که حقت باشه؟! منکه تقریبا درگیری لفظی و دعوا و مرافعه با خودم شده کار هر روزه! مخصوصا وقتی میرم جلو آینه و به من تو آینه نگاه میکنم...انقدرم پر رو ِ که حد نداره، هر جور دلش میخواد منو نشون میده، هی بهش میگم من باید از اینی که تو داری میچپونی تو چشام لاغرتر باشما ولی پر رو پر رو زل میزنه تو چشام که نــــــوچ! تو همینی هستی که من نشونت میدم، به همین تپلی و گرد و قلمبگی!!! شیطونه میگه یکی همچین بزنم تو صورتش که آینه فروبریزه و خونه خراب بشه تا دیگه برا اینهمه بلبل زبونی نکنه! توی تو آینه رو نمیدونم اما من تو آینه خیلی زبون درازه! زبون نگو، نیش مار بگو!!! همیشه پیشش احساس حقارت کردم و هیچ وقت هم نشده حریف اون زبون دراز بشم...با اون لبخند مرموز کنج لب و نگاه پرتمسخرش زل می زنه تو چشام و بر و بر نگاه می کنه...میدونم تو چه فکریه! ولی به جهنم بذار هر فکری که دلش میخواد بکنه! خوب اگه من که بیرون از آئینه هستم و قدرت تفکر دارم، لابد من تو آینه هم همین قدرت و داره دیگه...این قدرت و داره که اینهمه سرتقه! اصلا دیگه برام مهم نیست که کی در موردم چه جور فکر میکنه، میخواد این ‹کی› یک غریبه باشه، میخواد من تو آینه باشه!


بار خدایا...
بدین مغرور نشوم، و به بود خویش از تو مستغنی نشوم؛ و تو بی من مرا باشی؛ به از انکه من بی تو خود را باشم.

یا چنان نمای که هستی، یا چنان باش که مینمایی (پارازیت... ریمدام دارام)
                                                                                   بایزید بسطامی

************
 حقیقت صدق آن است که راست گویی، در مهمترین کاری که از او نجات نیابی، مگر به دروغ!  (پارازیت...sorry sir, I can't... والا... مثملا وقتی گیر افتادم تو هچل و اگه راستش و بگم خدا خودش به من که سهله باید به جد و آبادم رحم کنه، خوب مگه مرض دارم راستش و بگم، خالی می بندم؛ تازه مالیات هم نداره!) 
                                                  جنید بغدادی