روزهای من
روزهای من

روزهای من

دلتنگی

دل به دریا اگر زدی، بزن و با دریا باش
هیهات از درد غریبی، تو غریب الغربا باش
آهای آهای کی پس خدا بود؟
کی پشت چین پرده ها بود؟
آهای آهای کی ناخدا بود؟
از عشق بمرد و بی صدا بود
تو خدایی... تو ناخدایی... تو بی صدا و با صدایی
تو کجای؟ بگو به عالم که مشت ما و پشت مایی

دیگه باید چه جوری و با چه زبونی بهم بفهمونه که هست و پیشمه و هوام و داره؟ با چه زبونی حالیم کنه که هرچی بهم داده و نداده به صلاحم بوده؟ من با چه رویی تو چشاش نگا کنم و بگم همه اینا رو خودم میدونم، فقط از خجالت و شرمندگیمه که مدام دست پیش و میگیرم که پس نیفتم و همیشه دوقورت و نیمم باقیه... با چه زبونی بهش بگم به اندازه تمام زندگیم از همه اشتباهات و کوتاهی هایی که انجام دادم پشیمون و نادم و خجلم؟ زیاده خواهی نیست اگه ازش طلب بخشش کنم؟

بگو بگو تو جنس بادی، بوی علف را تازه کردی
بگو بگو بارون که نم زد، رسم و بهم زد، باز می گردی
اگه شورم، شور تو دارم؛ ای کس و کارم، تو رو دارم،
 تورو دارم، شکرگزارم، شکر تو گفتن، شهرت کارم

پ.ن. اتفاق خاصی نیفتاده فقط دلم برا خدا تنگ شده... برا صحبتاش و حرفای گرم و لطیف و عاشقانه اش... دلم براش بد جوری تنگه.

تعطیلات

زندگی مگه چطور باید باشه؟ چی باید داشته باشه که نداره که همه آدما ازش ناراحت و ناراضی هستند؟ چرا همه از یکنواختی و روزمرگی بیزارند؟ مگر نه که همین جریان روزمرگی خودش از خوبی و روال عادی زندگی آدم ناشی میشه؟ پس چطور میشه که همه ازش شاکیند؟ بعد چطور میشه که روزی روزگاری اگه چیزی یا کسی بهم زد این روزمرگی رو، داد همه درمیاد که این موضوع یا فلان کس مزاحم زندگی ما شد؟ چطور میشه اینجور میشه و اصلا بگو ببینم حرف حساب ما آدمها چیه؟ چی از جون خدا و زندگی و سرنوشت و اینجور چیزها میخواهیم؟ هاین؟  

داره کم کمک حرفام ته میکشه و گمونم منم مثل خیلی ها، برای مدت نامعلومی (شاید تا ابد شایدم نهایتش دو روز دیگه... کی میدونه؟ همه اینا بستگی به حس و حالم داره) اینجا رو تعطیلش کنم... باید دوباره خودم رو پیدا کنم و بشم همون آدمی که بودم... نمیدونم چرا و به چه دلیل ولی حس میکنم برای انجام هیچ کاری حوصله ندارم... باورت میشه منی که یک لحظه کتاب از دستم نمیفتاد الان سه هفته ست که هیچ کتابی دست نگرفتم؟ حتی مهر من رو هم تمومش نکردم؛ الان داره نزدیک به دو ماه میشه که هیچ فیلمی ندیدم و دو ماهه که از عالم هنر کاملا دور دورم و ازش بی خبر؛ از وضعیت خودم و خونه زندگیم که دیگه نگو؛ انگار دارم تو یه خلاء زندگی میکنم، هیچی برام مهم نیست... نسبت به خیلی چیزا بی تفاوت شدم؛ البته از بعضی جهات این بیتفاوتی به نفعم شده و دیگه مثل سابق هی بیخودی حرص و جوش نمیخورم. ولی به هر حال راضی نیستم از وضعیتی که برا خودم درست کردم.

مطلب دیگه اینکه از اخبار جدید در مورد خودم جونم برات بگه که خدا رو شکر با این تغییر شغلی و جابجایی که انجام دادم، کلی شرایط کاریم بهتر شده و خیلی بیشتر از قبل از کارم رضایت دارم.  

دوم اینکه بعد از نود و بوقی یک فروند گوشی تلفن از شوشو جان کادو گرفتم

خلاصه همینا دیگه... 

پس... تا دفعه بعد که نمیدونم کی باشه، مواظب خودتون باشید و خوش و خرم بزییید 

پ.ن. راستی بخش نظرات و باز میذارم.

 

این شفق است یا فلق؟

این شفق است یا فلق؟ مغرب و مشرقم بگو 

من به کجا رسیده ام؟ جان دقایقم بگو
آینه در جواب من، باز سکوت میکند
باز مرا چه میشود؟ ای تو حقایقم بگو
جان همه شوق گشته ام طعنه ناشنیده را
در همه حال خوب من، با تو موافقم بگو
پاک کن از حافظه ات شور غزل های مرا
شاعر مرده ام بخوان، گور علایقم بگو
با من کور و  کر ولی، واژه به تصویر مکش
منظره های عقل را با من سابقم بگو
من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو
یا به زوال میروم یا به کمال میرسم
یک سره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو

                                                      محمد علی بهمنی

یادی از قدیم ندیما...

آفتابت، که فروغ رخ « زرتشت» در آن گل کرده ست
آسمانت، که زخمخانه « حافظ» قدحی آوردست
کوهسارانت، که بر آن همت «فردوسی» پر، گسترده ست
بوستانت کز نسیم نفس «سعدی»، جان پرورده ست
همزبانان منند، همزبانان منند
مردم خوبِ تو، این به تو دلباختگان، غیر تو نشناختگان
پیش شمشیر بلا، قد برافراختگان، سینه سپر ساختگان
مهربانان منند، مهربانان منند.
نفسم را پَر پرواز از توست
جانم از جایگه جان از توست
به دماوند تو سوگند
که گر بگشایند
بندم از بند، ببینند
که آواز از توست
پر پرواز از توست، پر پرواز از توست
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با خاک تو آمیخته است
خون پاکم که در آن عشق تو می جوشد و بس
تا تو آزاد بمانی به زمین ریخته باد

شعرش از فریدون مشیریه ولی من اولین بار این شعر و با صدای ضرب و آهنگ ارودان مفید شنیدم و نمیتونم بگم چقدر به دلم نشست؛ انقدر قشنگ و دلنشین بود که حد نداره. حالا ارودوان مفید اصلا صدای رسا و قشنگی نداره ها، بلکه بر عکس یک صدایی دار پر از خش خش و پارازیت؛ ولی از بس خودش آدم خوب و شیرینه آدم ناخودآگاه از هرچی که میخونه خوشش میاد. گیتار و سه تار و ضرب و هم خوب می زنه. نمیدونم تا حالا برنامه هاشو دیدی یا نه. اون موقع ها که ان آی تی وی تازه راه افتاده بود، علیرضا میبدی تو برنامه هاش ازش دعوت میکرد و اونم میومد و یکی دو ساعت میخکوبت میکرد پای تلویزویون؛ از قدیم ندیما میگفت؛ از شاهنامه میگفت، از مردونگی های قدیمیا میگفت و خیلیم زیبا میگفت... با هر صحبت و خاطره ای هم که تعریف می کرد بابا هم پا به پاش میومد و اونم تو خونه حرفای اردی خان و تایید میکرد و ۴ تا چیز هم بابا میذاشت رو حرفاش. یکی دو سال پیش دیدم شهرام شپره هم تو برنامه دیار دعوتش کرده بود. حالا نمی دونم چرا از صب که بیدار شدم این آهنگه که شعرش و بالانوشتم، شده ورد زبونم 

اینا هم همینجوری:

دلتنگم و دیدار تو درمان من است
                                               بی رنگ رخت، زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و  بر هیچ  تنی
                                                آنچ از غم هجران تو بر جان من است

حالا میفهمم که ...

حالا میفهمم که تو، اگه تو دلت از غصه بمیری هم، اگه نخوای، احدی از دلت با خبر نمیشه... 

حالا میفهمم که تو، اگه بی خیال ترین آدم دنیا هم باشی، باز گاهی دلت میخواد ناراحت باشی و یه گوشه بشینی و بزنی زیر گریه و حالا گریه نکن و کی گریه بکن، همینجوری الکی و بی دلیل! 

حالا میفمم که تو اگه واقعا واقعا واقعا ناراحت و غمگین و پژمرده باشی و عنقریبه که بزنی زیر گریه، میتونی خودت رو سوپرایز کنی وعوض گریه، بزنی زیر خنده و حالا نخند و کی بخند! 

حالا میفهمم که اگه از دست کسی خیلی خیلی خیلی ناراحت باشی و دلت بخواد سر مبارکش رو از تنش جدا کنی، به محض ابراز اولین غلط کردم طرف، فوری خر میشی و پیش خودت فکر میکنی اینکه آدم خوبی بود پس من چرا اینهمه ازش بیزار بودم؟! 

حالا میفهمم که بزرگترین دروغی که آدم میتونه به کسی بگه، دروغیه که به خودش میگه و بدترین صدای گوشخراشی که میتونه بشنوه، صدای وجدان پر حرف خودشه! 

حالا میفهمم که هرچقدر تلاش کنی تا بعضی خاطرات و وقایع رو از ذهنت پاک کنی، بازم یه جریاناتی اتفاق میفتند تا تمام اون خاطراتی و که با هزار زحمت از ذهنت بیرون کرده بودی، دوباره به یاد بیاری، پس عزیز من بیخود به خودت زحمت نده و بذار خاطرات همونجور تو ذهنت باقی بمونن!  

حالا میفهمم که تو اگه از روی خیرخواهی حرفی را به کسی بزنی، ممکنه عقل ناقص طرف بهش اجازه نده نیت پاک تو رو بفهمه و منظور تورو 180 درجه برعکس بفهمه! پس بیخود خودت رو اذیت نکن و بذار طرف با سر بره تو دیوار! به تو چه اصلا؟ سر خودشه دلش میخواد بشکوندش! 

حالا میفهمم که بعضی از مردم خیلی عوضی و بی وجدان تشریف دارند و تا یه خانوم تنها رو میبنن که داره از اون طرف خیابون میاد، فکر میکنن بی سر و صاحابه و اون پدرسوخته ها حق دارن با نگاهشون درسته قورتش بدن و اینجور میشه که چشم ازش بر نمیدارن و همینجور رگباری بارون متلکه که به خورد خانومه میدن تا به نزدیکیشون برسه، ولی حساب اینو نمیکنن که بابا خانومه داره میاد سمت اونا ولی خوب بدبخت بیچاره چی کار کنه شوهرش پشت سر اون عوضیا ایستاده و منتظرشه! حالا میفهمم که چقدر دلم خنک میشه وقتی یادم میفته محمد چه پدری ازشون درآورد! 

حالا میفهمم که چقدر چیز هست تو دنیا که من نمیدونم و بازم نمیدونم چقدر وقت لازم دارم تا همه اونا رو بفهمم...پـــــوف