روزهای من
روزهای من

روزهای من

یادش بخیر قدیما

این روزها گذشته از من و حال و هوای جدیدم، خیلی چیزها هم تغییر کرده است. بگذریم از گرانی، تورم، نداری و اعصابهای درب و داغان مردم؛ بگذریم از نداشتن هوای پاک و سالم، آرامش و امنیت و خیلی چیزهای دیگر، بگذریم از اینها. من این روزها دلم برای خانه های ویلایی یا نهایتا دو طبقه ی قدیم تنگ است... برای آن زمانها که می توانستی رنگ آبی آسمان را ببینی، بگذریم از اینکه آسمان چند سالی است که از دولتی سر این بنزین غیراستاندارد و خطرناک تولید وطن از آبی به خاکستری تغییر رنگ داده است، اگر تغییر رنگ هم نمیداد باز هم نمی توانستی براحتی آبی آسمان را ببینی یعنی این ساختمانهای سر به فلک کشیده رخصتت نمی دهند که دمی آسمان را ببینی و از دیدنش غرق آرامش شوی! دلم برای همسایگی کردن در ساختمان مجاور تنگ است، من این همسایگی های درون ساختمانی را که هر کسی به خود اجازه میدهد وارد حریم تو شود را دوست ندارم! اصلا این ساختمانهای زپرتی جدید مگر حریم هم برای آدم می گذارند؟ تو اینطرف دیوار نفس بکشی همسایه ایت آن طرف دیوار و در واحد بغلی صدای نفست را می شنود، صحبت از کدام حریم است؟! دلم برای حیاط پردرخت خانه ی پدری تنگ است که عصرهای بهاری یا تابستانیش به آنجا روم، شلنگ آب را در دست گرفته و تمام گلها و درختان را آبیاری کنم، برای صبحهای زود پنجشنبه اش که با مامان حیاط را آب و جارو میکردیم، زیر سایه ی درخت زردآلو فرشی پهن کرده و بساط صبحانه را آنجا علم می کردیم؛ برای شبهای خنک پاییزی که وقتی همه جا تاریک و ساکت بود، به ایوان می رفتم و بر روی اولین پله می نشستم و زل می زدم به آسمان تیره ی پر ستاره... من دلم برای خانه های زیبای قدیمی تنگ است! من این مجتمعات مسکونی 4 یا 5 طبقه، 8 واحدی، 10  واحدی بلکه هم 20 واحدی را دوست ندارم؛ من خانه های یک یا دو طبقه ی قدیمی را دوست دارم که تمام ساکنینش اعضای یک خانواده بودند و خبری از ساکنین 72 میلیتی با خلاق و سلایق مختلف نبود! من دلم می خواهد وقتی پرده را کنار میزنم، به جای ساختمانهای قدبرافراشته ی روبرو، چشمم به حیاطی پر گل و درخت بیفتد و دوست ندارم از کنار زدن پرده پشیمان شوم و دوباره آنرا سرجای خود برگردانم؛ من دوست دارم پنجره ها را باز کنم و به هوای تازه اجازه ی جولان دهم در خانه ام و دوست ندارم از ترس گرد و خاک، دود و آلودگی و هم سر و صدای زیاد تمام مدت پنجره ها را بسته نگاه دارم! آه چقدر زندگی در این شهر، نازیبا، ملال انگیز و کسل کننده شده است! چقدر همه چیز تیره و خاکستری است! من حتی دلم برای زمستانهای پرابهت قدیم هم تنگ است؛ این زمستان بی برف و باران و نه چندان سرد جدید را دوست ندارم...چرا هرچه جلوتر می رویم هی چیزها از جای خود تکان می خورند و همین می شود که دیگر هیچ چیز جای خود نیست؟! چرا دنیا اینجوری شده است؟!
نظرات 5 + ارسال نظر
بانو چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 03:35 ب.ظ http://heartplays.persianblog.ir/

کاش هنوز خونه های قدیمی وجود داشت ... کاش می شد بشینیم تو همون ایوون و حیاط با صفا...
یاد خونه قدیمی بابا افتادم... چه صفایی داشت...
یادش بخیر...

خیلی افسوس اون خونه ها و اون کوچه ها رو می خورم این روزا... یاد تمام خونه های قدیمی پدری بخیر واقعا

بهناز شنبه 12 اسفند 1391 ساعت 07:52 ق.ظ

سلام
من دلم برای آدمهای اون خونه ها تنگ شده ، ای کاشششش بودند

مامان سمیر شنبه 12 اسفند 1391 ساعت 02:32 ب.ظ http://www.fasamir.blogfa.com

مم دلم همون خونه هارو میخواد ..منم دلم اون هوارو میخواد که زمستونا تا زانو توی برف فرو بریم ..بچه من نمیدونه برف چیه ..برفو یا توی کوه دیده یا توی فیلمها ...منم دلم همسایه های قدیمی میخواد ..کسایی که واقعا بودنشون نعمت بود نه اینکه باشن تا سرک توی زندگیت بکشن ...

آی گفتی دوستم... آی گفتی.... دلم برای همه چیز قدیم تنگ شده بخدا

مینا - دفتر خاطرات یکشنبه 13 اسفند 1391 ساعت 08:53 ق.ظ

وای بهار جون با این پستت رفتم خونه پدری. خونه ما هم دوطبقه و حیاطش 300 متر بود. پر از درخت... حوض بزرگ آبی مستطیل... هوهوی باد پائیز... تابستون ها تو ایوون بزرگ ...
واقعا چقدر این شهر تنگ و نازیباست...
چقدر دلم برای اون روزها تنگه...

نمیدونی مینا گلی چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر دلم برای خونه ی قدیمی پدرم تنگ شده... انگار آرامش فقط تو اون خونه بود و بس... الان نه اون آرامش رو تو خونه خودم دارم و نه خونه ی جدید پدرم اینا

غزل یکشنبه 13 اسفند 1391 ساعت 02:07 ب.ظ

بهاره جون تک تک جملات دو پست قبلت برای من کاملا اشنا بود تمامه حسهاتو از ته قلبم درک میکنم من یک چیزی بدتر از تو بودم
حتی همین الان همش به پسرم نگاه میکنم میگم یعنی تو پاره ای از وجود منی
نصیحت و پند و اندرزی در کار نیست اینها همه دل نگرانیهای یک مادره که دلش میلرزه برای تیکه ای از وجودش
فکر میکنی منیکه پسر دارم خیلی خیالم راحته نه عزیزم
منم همش میگم پسره نکنه اینجوری بشه اتونجوری بشه
ظاهرا بغیر از داشتن ارامش و دل اروم داشتن و توکل به خدا ووووووووو تربیت درست کاری نمیشه کرد گلم
میبوسمت و میگم تو تنها نیستی منم بعد از 1 سال و چند ماه هنوز همین حسها رو دارم

خیلی داره سخت میگذره این روزا غزل جون... من عادت ندارم که ذهنم اینقدر درگیر باشه، خودم اینهمه حساس و زودرنج باشم از طرفی دل نگرانی زیاد داره طعم شیرین مادر شدن رو برام زهرمار میکنه... همه میگویند اولش اینجوریه ولی بعدش بهتر میشی، نمیدونم امیدوارم که همینطور باشه...
امیدوارم خداوند عالم خودش دست تو و من و تمام تازه مادر شده های نگران رو بگیره و ناآرامی رو ازمون دور کنه
منم میبوسمت عزیزم و ممنونم که درکم کردی و منو با حس و حال خودت شریک کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد