روزهای من
روزهای من

روزهای من

دوستی و چای

دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای کیسه ایست هول هولکی و دم دستی. این دوستی ها برای رفع تکلیف خوبند؛ اما خستگی ات را رفع نمی کنند. این چای خوردن ها دل آدم را باز نمی کند، خاطره نمی شود؛ فقط از سر اجبار می خوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمی کنی.
دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است. پر از رنگ و بو. این دوستی ها جان می دهد برای مهمان بازی، برای جوک های خنده دار تعریف کردن، برای فرستادن اس ام اس های صد تا یک غاز، برای خاطره های دمِ دستی. اولش هم حس خوبی به تو می دهند. این چای زود دم خارجی را می ریزی در فنجان بزرگ. می نشینی با شکلات فندقی می خوری و فکر می‌کنی خوشبحال ترین آدم روی زمینی. فقط نمی دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دوساعت می شود رنگ قیر یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ می دهد که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای. 

دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای سر گل لاهیجان است. باید نرم دم بکشد. باید انتظارش را بکشی. باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی باید صبر کنی. آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی. باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک. خوب نگاهش کنی. عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته جرعه جرعه بنوشی اش و زندگی کنی.
منبع: ایمیل ارسالی الهام خانم و مهرنوش خانم.

The Blind Side

تن آدمی شریف است، به جان آدمیت
نه همین لباس زیبا ست، نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی ...  

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت ؟
خور و خواب و خشم و شهوت، شغب است و جهل و ظلمت 
حیَوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش، وگرنه مرغ باشد
که همی سخن بگوید، به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی؟
 که فرشته ره ندارد، به مقام آدمیت
اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد
 همه عمر زنده باشی، به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی، که بجز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است، مکان آدمیت
َطیَران مرغ دیدی ؟ تو ز پای‌بند شهوت 

به در آی تا ببینی، َطیَران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم، بیان آدمیت
  

دیروز فیلم The Blind Side را دیدم و توامان لذت بردم، غبطه خوردم، به فکر فرو رفتم و متعجب شدم. لذت بردم از گذشت و فداکاری یک انسان، غبطه خوردم به حس اعتماد یک خانوداه به همدیگه و حمایتی که از هم میکردند؛ به فکر فرو رفتم از روحیه ی فداکاری و نیکوکاری این آدما و متعجب شدم از عواطف گرم و لطیف یک خانواده نسبت به فرد تازه وارد.  

ادامه مطلب ...

مسافرت ...

می دونی شاید هدف از مسافرت برای افراد فرق بکنه؛ مثلا یک نفر دوست داره به جاهای خیلی دور و ناشناخته سفر کنه؛ یکی دیگه دوست داره فقط به جاهای خوش آب و هوا سفر کنه، اون یکی شبای کویری رو دوست داره؛ یکی دیگه فقط می خواد از محل زندگیش دور بشه و بره یه جایی که بتونه راحت استراحت کنه؛ اون یکی دوست داره بدونه مردم کشورهای دیگه چه جور زندگی می کنند و اصلا چطور فکر می کنند و ... به قول حاج رضا تو فیلم مارمولک، به تعداد افراد روی کره ی زمین می شه هزاران برهان و دلیل پیدا کرد برای مسافرت رفتن. 

 برای من مسافرت رفتن در ایام عید فقط جنبه استراحت داره و بس، حوصله ی تهران را هم اصلا ندارم، بالاخره هر طور شده باید از تهران برم بیرون؛ نزدیکترین و بهترین جا برای ما هم شمال کشوره، چون هم جا و مکان داریم اونجا (خودمون نه ها ولی بالاخره نزدیکانم هستند که ویلا دارند شمال) که خودش برای مسافرت خیلی مهمه، معمولا در ایام عید جا به سختی پیدا میشه برا موندن، بعدشم اینکه مسیرش تقریبا نزدیکه؛ تو براحتی بعد از 3-4 ساعت که تو جاده های زیبا و باصفا روندی، میرسی خونه ات و اینجوری دیگه طولانی بودن مسیر هم خیلی اذیتت نمی کنه.  

به همین دلیل ما امسال هم برای استراحت رفتیم شمال و باز هم مثل دفعه قبل رفتیم ویلای خاله جان. ولی اینبار برعکس بارهای قبل، زیاد نرفتیم گردش حتی لب دریا هم نرفتیم، فقط یکی دوبار رفتیم جنگل «بند پی» و دو بار هم رفتیم «آبشار آب پری» که در ادامه مطالب عکساش رو براتون میذارم. 

عید امسال نمیدونم چرا اینجوری بود... اصلا حال و هوای عید را نداشت، منکه در تمام طول عید و قبل از اون انگار تو عالم هپروت بودم و تمام کارهای عیدم را فقط از روی عادت و به حکم وظیفه انجام دادم، بدون هیچ ذوق و شوقی... بماند. 

ولی امیدوارم عید به شما حسابی خوش گذشته باشه و سال نو را با لحظاتی خوش شروع کرده باشید.   

جنگل بند پی 5-6 کیلومتر بعد از نوشهر به سمت نور است. راهش کاملا خاکیه و خیلی زیباست... تو انقدر میری بالا و بالا که آخر به یه جایی میرسی که نمای شهر جنگل و دریا پیش روته و چقدرم زیباست... آبی پر رنگی که پایین تصویر رو گرفته آسمون نیست بلکه دریاست...

 

ادامه مطلب ...

تو کجایی؟

متنفرم از این تابلوی تبلیغاتیه که یک عالمه فلش دارد و وسط فلشها نوشته تو کجایی؟ بعد همه ی فلشها میرسند به یک فلش گنده که توش نوشته اینجا کجاست؟! هروقت می بینمش فکر میکنم من قدر یک عمر از زندگی عقبم و اونایی که تو اون فلش گندهه هستند چقدر از زندگی جلو! یکباره انگاره تمام عقب ماندگی های زندگیم به ترتیب میایند جلوی چشمم! از بخت بد هم مجبورم هر روز صبح که می خواهم وارد یادگار امام بشوم، ببینمش! اصلا از طراح این تبلیغ مسخره دوچندان متنفرم! یکی نیست بهش بگوید به تو چه مربوط که من کجایم؟ انگار خودش کجای این فلشها قرار دارد که می خواهد عقب ماندگی های مرا به رخم بکشد! شرط میبندم قیافه اش شبیه همان کتاب فروش خوره ست که تمام کتابهای سیخونکی را درسته قورت داده و زندگی را یک جوری می بیند که هیچ کس آنجور نمی بیند! مطمئن هستم عینک می زند، ریش بزی دارد، جلیقه خاکی رنگ می پوشد و موقع طراحی تبلیغات، یک پیپ مسخره ی لوس می گیرد دستش که نوع مصرف دخانیاتش فرق بکند با نوع مصرف دخانیات عامه مردم! لوس ننر خوره ی از خودراضی عصا قورت داده!   

پ.ن. راستی یادم رفت همان موقع این را بگویم ولی عیب ندارد، الان می گویم: مدیران لوس وب گذر، شوخیتون اصلا جالب نبود! شما اصلا به فکر احساسات و عواطف بچه های مردم نیستید؟ راستش را بگویید چقدر به ریش ما ساده دلان خندید؟ هاین؟ منکه راضی نیستم!  

(پارازیت... چند روز پیش برای چک کردم آمار وبلاگم وارد وب گذر شدم، دیدم با فونت قرمز نوشته: 

ادامه مطلب ...

Who says Weddings have to be EXPENSIVE

اداره ام. از صبح مشغول کار و دید و بازدید و باز هم کار هستم. الان وقت کمی پیدا کرده ام که بیام و در دنیای مجازی دوست داشتنیم، گشتی بزنم. اول از همه میرم سراغ ایملیم که یه ده روزی میشه که نرفتم سراغش. باورم نمیشه 180 تا ایمل نخونده دارم که بیشترشون از طرف یاسین عزیزمه که هرچی به نظرش جالب بوده (که واقعا هم جالب بودند) برام فرستاده، بقیه یا تبیلغاتی هستند یا خبری، اونایی رو که دوست دارم نگه میدارم و باقی را دلیت. 

ده، دوازده تایی را میبینم تا میرسم به ایمیلی با عنوان صرفه جویی در خرج مراسم ازدواج یا یه چیزی تو همین مایه ها، که عکس ازدواج یک زوج ناقص القعل را همراه خودش اتچ داره، سرکار خانم دوشیزه مکرمه ی به اصطلاح محترمه، هیچی به تن مبارک ندارند به غیر از یه نیمچه دستمالی که به روی ...؟؟؟ به روی....؟؟؟ خدایا چی بگم؟؟؟ آها؛ به روی پا!!! گذاشتند و رنگ سفیدی که فقط دو نقطه حساس بدن را می پوشاند و بس، جناب آقای شاخ شمشاد شاه دوماد هم مثل عروس خانم، یک دستمال مرحمت کردند و گذاشتند روی پای مبارکشون (پارازیت... یعنی دلدرد گرفتم برای توصیف این عکس لعنتی، از بس هم بی ناموسیه نمیتونم بذارم براتون تا خودتون ببینید و دیگه من اینهمه دلپیچه نگیرم برای توصیف یه عکس!) از روی قیافه های هردوتاشونونم معلومه که خیلی از کاری که کردند راضیند، تنها فرد ناراضیه فچ کنم پدر عروس خانمه که باقیافه ای شبیه به برج زهرمار، دست عروس خانم و گرفته که بگذاره تو دست شاه دوماد، من مطمئنم که تو دلش داره اونچه که فحش و ناسزا بلده نثار خودش و زنش میکنه با این دختر بزرگ کردنشون! این از قیافه ی ناراحتش معلومه!    

اینم عکس بابا جان همرا با صورت شاد عروس خانم!

ادامه مطلب ...