روزهای من
روزهای من

روزهای من

جایگزینی لغات!

یادش بخیر سال اول دانشگاه که بودم درسی داشتیم با نام آشنایی با ادبیات معاصر ایران دکتر اکبری هم استادمون بود... ظاهر غلط اندازی داشت، وقتی بار اول دیدمیش، کم مونده بود سکته کنیم که وای...خدا آخر عاقبت ما رو با این استاد بخیر کنه... یک ظاهر خشن و عبوث و وای مامانم اینایی داشت که نگو؛ فک کن... عینک، ته استکانی، پیرهن، یقه آخوندی، کت و شلوار، سرمه ای و خلاصه ظاهر و قیافه اش عینهو همین اسمش و نبرها بود! وقتیم که وارد کلاس شد همینجور که سرش پایین بود بدون اینکه به بچه ها نگاه کنه یراست رفت نشست سر جاش...موهاش و هم عین این بچه مثبتا به یک طرف شونه کرده بود و خلاصه هیبت، هیبت یک آدم خشک مذهبی بد اخلاق زبون نفهم بود...ولی همون جلسه اول همه عاشقش شدیم...انقدر سلیس و قشنگ حرف میزد که آدم حض می کرد. وسط حرفاش هم در کمال جدیت یه پارازیتایی مینداخت که برا هر کدومشون باید یه ربع میخندیدی...هیچ وقت حاضر غایب نکرد ولی همه سر کلاسش حاضر می شدند ...یعنی دلمون نمیومد کلاسشو و حرفاشو از دست بدیم.

یه روز ...

ادامه مطلب ...

تلفن

 صدای زنگ تلفن، می گه: منو یادت میاد؟
 من همونم که عمرم و چشمای تو داده به باد
 صدای زنگ تلفن می گه که سهم من کجاس؟
 گناه این دربه دری به گردن کدوم ماست؟
                 .....................
 گوشی را بردار! نمی خوام باز با خودم حرف بزنم
 تو که می دونی این ور زنگای نصفه شب منم
 گوشی را بردار تا بگم دلم بازم تنگه برات
 بذار هوای خونه مون، تازه شه از رنگ صدات
 یه تلفن گریه دارم، یه عالمه حرف حساب
 خودت بگو که این سوال، تا کی بمونه بی جواب
  

 قالب وبلاگم و که عوض کردم یاد این ترانه بالایی افتادم... نمیدونم تا حالا شنیدی این ترانه رو یا نه... قبلنا ایران موزیک پخشش می کرد... منکه خیلی دوستش دارم... یاد اون دوران دوستیم با محمد میفتم که وقتی از دستش عصبانی می شدم و به اصطلاح باهاش قهر می کردم تلفناش و جواب نمیدادم... یادمه یه بار بد جور عصبانیم کرده بود و خیلی از دستش ناراحت بودم... گوشیم و گذاشتم رو سایلنت و با خیال راحت گرفتم خوابیدم... صبح که بیدار شدم دیدم ۶۷ تا میس کال دارم فرداش نوبت اون بود که قهر کنهدورانی داشتیم واسه خودمون ... بعضی وقتا دلم بدجور برا اون دوران تنگ میشه... یادش بخیر ...

 من جوری زندگی می کنم که روی قبرم بنویسن: متأسف نبود. 

 در واقع خیلی دلم میخواد این کار و بکنم و راستش و بخوای دارم سعی زیادی می کنم که اینجور بشه... اینجور بشه که جوری زندگی کنم که هرگز متأسف نباشم ولی تو بهتر از من می دونی که گاهی اوقات چرخه زندگی اونجور که تو میخوای و دوست داری نمی چرخه... یه جور دیگه می چرخه که نه تو دوستش داری و نه میخواهیش ... تازه کفر کائناتتم درمیاره وقتی میبینی داره از اونوری می چرخه! پس تو هی متأسف میشی و متأسفتر و متأسفتر! حتی گاهی اوقات دلت به حال این احساس تأسفت هم میسوزه و براش متأسف میشی... ولی با تمام این حرفها، من جوری زندگی می کنم که روی قبرم بنویسن: متأسف نبود!  

 من هرگز قدرت بخشش و دست کم نمی گیرم. 

 نمیدونم تا حالا امتحانش کردی یا نه اگه نه بدون که خیلی قدرتمنده! اونقدر قدرتمند که می تونه تو  رو از ناراحتیای زیادی آزاد کنه. یه نمونه اش خود من! قبلنا برات گفتم که یه دوستی داشتم که بدجور سعی کرد تیشه به ریشه ام بزنه و زندگیم و خراب کنه، ولی آتیشش دامن خودش و گرفت و اون بلایی که میخواست از رو خباثت سر من بیاره، سر خودش اومد و من به لطف خدا بی خطر گذشتم از اون مهلکه؛ چندتایی از شما اون دوست من و میشناسید و میدونید دارم از کی حرف می زنم، خلاصه وقتی اون دوست شر حضوریش و کم کرد، شروع کرد به آزار و آذیت روانی، انقدر اومد تو اون وبلاگم برام چرت و پرت نوشت و اذیتم کرد که برای مدتی اومدن به نت واقعا برام عذاب آور شده بود، نظراتش و پاک می کردم و با اینکه منم آدرس بلاگش و داشتم، ولی بازم بی جواب میذاشتم حرفاش و ... البته یه بار بدجور جوابش و دادم و آتیشش زدم، ولی همون یه بار بود، بعد دیدم اینجور نمیشه... این آدم هی داره من و اذیت میکنه و من درسته بهش کم محلی میکنم ولی خوب واقعا دارم اذیت میشم... پس، شروع کردم براش دعا کردن! شبا موقع خواب از خدا می خواستم از بار مشکلاتش کم کنه و به خودش بیارتش. نمی دونم خدا به حرفام گوش کرد یا نه... نمی دونم اون آدم به خودش اومد یا نه ولی اینو میدونم که درست از اون زمانی که شروع کردم به بخشیدنش و دعا خوندن براش، چنان احساس سبکی و سبکبالی ای پیدا کردم که خدا میدونه... حالا دیگه حرفاش یه هزارم قبل اذیتم می کنه... یه چند باری تو وبلاگ خودش مطالبی نوشت که یه چیزی تو مایه های غلط کردم بود حتی یه بار اومد نوشت ام اس گرفته راستش و بخوای دلم براش خیلی سوخت ولی محمد گفت اون اینار رو نوشته که تو دلت به رحم بیاد ولی حق نداری باهاش تماس بگیری، این آدم موجود خطرناکیه، خلاصه محلش ندادم حالا بعد از 2 سال و بعد از نتیجه نگرفتن از راههایی که انتخاب کرده بود برای دوباره برگشتن، چند روز پیش اومده تو اون یکی بلاگم برام نوشته: خدا لعنتت کنه، خدا عذابت و زیاد کنه! اولش تصمیم گرفتم برای بار دوم جوابش و بدم ولی تصمیمم عوض شد، جوابش باشه به عهده اونی که خوب بلده جواب همه ی بندگانش و درست و حسابی بده، عوضش تصمیم گرفتم دوباره بخشمش چون: من هرگز قدرت بخشش و دست کم نمی گیرم. 

چنانکه تو دانی ...

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی       گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
تو پیــک خلوت رازی و دیده بـر سر راهـــت     به مردمی، نه به فرمان چنان بران که تو دانی
بگو که جان عــزیزم ز دسـت رفــت خــدا را         ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست      تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است          اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
امـیـد در کـمـر زرکـــــشت چـگـونـه ببـنـدم          دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که تو دانی
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ       حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
  

  

*********

 

 

 

پ.ن. یه مدت نیستم ولی به محض اینکه سرم خلوت شد و تونستم، میام پیشتون.

از کنار هم میگذریم

محمد همینجور که داره از رنجی که امروز از تشنگی تحمل کرده صحبت میکنه، وارد دوربرگردون چمران میشه و میره سمت بالا. هنوز داره از تشنگی گلایه میکنه، نگاش میکنم که بهش بگم اگر اینقدر غر نزنه کمتر تشنه اش میشه که چشمم میفته به برجهای آتی ساز، نمیدونم چرا یهو یه لحظه میرم تو این فکر که درست همین لحظه ای که ما داریم از جلوی این برجها رد میشیم، یه نفر هم هست که پشت یکی از پنجره های این برجها ایستاده و داره از اون بالا بالاها، از طبقه یازدهم مثلا، ما رو نگاه می کنه؛ بعد میرم تو این فکر که اون الان داره به چی فکر میکنه؟ چشام و تنگ میکنم که دقیقتر ببینم آیا کسی و پشت پنجره ای میبنم یا نه؟ ولی از این فاصله ی دور نمی تونم خوب تشخیص بدم. یاد فیلم از کنار هم میگذریم میرکریمی میفتم. حالا حواسم و از ناشناس پشت پنجره معطوف می کنم به همه ی این آدمایی که دم افطاری تو ماشیناشون نشستند و از کنار ما میگذرند... این آدما کی هستند؟ از کجا اومدن؟ به کجا می رند؟ الان دارند به چی فکر میکنند؟ بیرون و نگاه می کنم، ماشین بغلیمون یک بنز آخرین سیستم مکش مرگ ماست... راننده ی متمولش در کمال آرامش نشسته و با اعتماد به نفس کامل رانندگی میکنه، یه لحظه اونم نگام میکنه و بی توجه به راهش ادامه میده، عجیبه خیلی تو فکر بود... به نظرت اون داره به چی فکر میکنه؟ به پول؟ به مسائل خونوادگیش؟ به بیماری؟ به درآمد کارخونه اش (احتمالا)؟ به مسافرت؟ یا اصلا به هیچ کدوم اینا فکر نمیکنه... اون فقط داره تو این لحظه به خودش و خدای خودش فکر میکنه؟ به قول انگلیسیا It's Possible! بنز آخرین مدل که رد میشه، جاش و یه پیکان قراضه ی فکسنی پر میکنه که تا خرخره اش مسافر سوار کرده! حدس زدن فکر و خیال راننده ی ماشین فکر نکنم کار سختی باشه، یا نه بر عکس، شاید برخلاف تصور من اون اصلا به کرایه خونه و بی پولی و هزار و یک مشکل دیگه اش فکر نمی کنه، شاید اونم مثل مرد ثروتمند داره با خدای خودش حرف میزنه، نمی دونم. فکرم و با محمد در میون میذارم، چیزی نمیگه فقط یک فروند لبخند ژوکند تحویلم میده و میگه بعد از افطار حالت میاد سر جاش و خوب میشی!

وارد اتوبان مدرس و از اونجا هم وارد اتوبان صدر و از اونجا هم وارد اتوبان کاوه میشیم و درست اینجاست که مجبور میشیم دقیقا 50 دقیقه در یک قدم راه اسیر ترافیک بشیم؛ بعد از اینکه با بدبختی و کلی حرص و جوش خوردن ترافیک و رد میکنیم، بهم میگه: حالا فهمیدی اون آدمه پشت پنجره داشته به چی فکر می کرده؟ به اینکه بیچاره این آدمایی که الان تو این ماشینا هستند، طفلکیا حالا حالا تو ترافیک هستند و خوش به حال خودم که تو خونه هستم! من مطمئنم داشته به همین موضوع فکر می کرده!  

نمی دونم شایدم حق با محمد باشه، ولی من فکر میکنم اون داشته از اون بالا همه ما رو نگاه میکرده، اون فقط ما رو نمیدیده بلکه داشته شرق تهران بزرگ و میدیده، یعنی خیلی خیلی دورتر از جاییکه ما داشتیم اونو نگاه می کردیم، یا شایدم اصلا هیچ کدوم اینا، اون فقط جسمش اونجا ایستاده بوده و روحش داشته تو خیلی جاهای دور پرواز میکرده و جسمش اصلا نمیدیده اونچه که پیش روش بوده؛ به نظر تو اون داشته به چی فکر می کرده؟

کتاب

۵ شنبه بعد از کلاس با محمد و سارا رفتیم اون کتابفروشیه سر ایرانشهر که تازه فهمیدم اسمش خانه ی فرهنگ و هنر است. میخواستم کتاب خلوت همکلاسی و بگیرم از ساندرا براون یه خرده گشتم بین کتابا و وقتی دیدم نیست رفتم پیش دختر صندوقدار و ازش خواستم تو کامپیوترش سرچ کنه ببینه اصلا دارن همچین کتابی و یا نه، که دیدم همون یا نه درسته چون نداشتنش. در حینی که داشتم با دختر صندوقدار صحبت می کردم یک دختری اومده بود دم صندوق که پول کتاباشو بده ولی صبر کرد تا من صحبتم با صندوقدار تموم بشه بعد بدون اینکه پول کتاباشو بده اومد دنبال من پیش قفسه ی کتابا و یه جا وایساد تا ببینه من چه کتابی بر میدارم، البته همون موقع نفهمیدم وقتی فهمیدم که خودش اومد جلو و ازم درمورد چندتا کتاب سوال کرد. داشتم می گفتم، وقتی دیدم خلوت همکلاسی و ندارند گفتم بگردم دنبال کتاب عطر سنبل عطر کاج که اینهمه همه جا خوندم که خیلی قشنگه و حتما حتما باید لااقل برا یه بارم که شده بخونمش، یکی از اون کتابخون خوره ها که ریش پورفوسوری هم دارند و صدالبته مامور انداختن کتابای سیخونکی به مشتری هستن و اصلا فقط و فقط برا این خلق شدند که هی کتاب غالب مردم کنن، اومد کمک و کتابی و که میخواستم بهم داد، منم دیدم حالا که اینجوره کتاب مهر من سیمین شیردل هم برام پیدا کنه، اینبار هرچی گشت پیدا نکرد و درست همین موقع بود که اون دختره که درموردش بهتون گفتم اومد جلو و ازم در مورد سیمین شیردل پرسید. گفتم کتاباش قشنگه، فوق العاده نیست ولی از خوندنش خوشت میاد، یه جورایی مثل همخونه ی مریم ریاحیه این دوتا کتابی که من ازش خوندم، بعد دیگه خلاصه معرفی کتابا به همدیگه شروع شد و چند تا کتاب اون به من معرفی کرد و چند تا هم من به اون، نتیجه اخلاقی این شد که نجاتش دادم و  نذاشتم بعدها هی به خودش بدو بیراه بگه که این چه کتابایی بود من خریدم! اون 2 تا کتابی و که خودش برداشته بود (هر دو از زهرا متین بودند، خدا نصیب نکنه!) گذاشت سر جاش و کتابایی و که من بهش معرفی کردم برداشت، منم که دیدم سلیقه هامون مثل همه، 2 تا کتابی و که اون گفت برداشتم البته بجز سهم من، میگن خیلی قشنگه و چنینه و چنانه ولی نمیدونم چرا هربار که میخوام برش دارم دست و دلم نمیره که بخرمش، خلاصه بجز اون 2 تا کتاب، ناتور دشت و عطر سنبل ع.... و هم گرفتم. یکی از کتابایی که دختره خودش و داشت براش می کشت کتاب کافه پیانو بود، تازه اونجا بود که یادم افتاد من این کتاب و چند ماه پیش خریدم ولی یادم رفته بود بخونمش؛ شاید برای اینکه گذاشته بودمش توی کتابخونه و نه روی پاتختی کنار تختم، آخه کتابایی و که میذارم تو کتابخونه 2 حالت دارند یا خوندمشون و فعلا خیال ندارم دوباره بخونمشون و یا اینکه یه فروشنده ی سیخونکی از همونا که توصیفش و برات کردم، بهم انداخته و منم از لجم نرفتم سراغ اون کتاب، کافه پیانو رو هم یادمه یکی از همونا بهم معرفی کرد و منم چون فکر می کردم کتاب رو مخیه نرفته بودم سراغش ولی 5 شنبه ای که دیدم دختره داره اونجور خودش و میکشه برا این کتاب فهمیدم که اون ریش بزیه برا یه بارم که شده تو عمرش یه کتاب خوب بهم معرفی کرده. خلاصه اینجور شد که به محض اینکه پام رسید خونه اول رفتم سروقت این کتاب و گرفتم دستم و جمعه بعدازظهر گذاشتمش زمین. حالا درموردش میگم برات. 

یه چیزی که برام جالب بود اینکه اون دختر خانوم که البته شاید یکی دو سال از من کوچیکتر بود (آخه همچین میگم دختر که لابد پیش خودتون فکر می کنید یه دختر خانوم 17-18 ساله است، درصورتی که این دخترخانوم حدودا 27-28 ساله به نظر می رسید) بعد از معرفی چندین کتاب قشنگ و سنگین، شروع کرد به تعریف کردن از کتاب غ!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! برای من خیلی جای تعجب بود آخه کتاب غ یکی از اون کتاباییه که وقتی 50 صفحه ی اولش و خوندم بدجور احساس حماقت بهم دست داد و از حرص و لجم چنان کتاب و پرت کردم زمین که انتظار داشتم از وسط دو نیم بشه ولی نشد! آخه داستانش از اون داستاناییه که قهرمان داستانش یه دختر خیــــــــــــــــلی خوشگله و همه چی تمام و حاضر جوابه و هیچ گونه نقطه ضعفی هم نداره شکر خدا و خلاصه همه عالم و آدم عاشق این خانوم هستند و خلق شدند برای سرویس دادن به حضرت والا! آخه درسته من رمان عشقولکی خیلی دوست میدارم ولی بچه 14-15 ساله که نیستم همه  ی کتاب و باور کنم و با خوندنش برم تو عالم هپروت... داستان باید یه جوری باور پذیر باشه برای خواننده و اینهمه از واقعیت دور نباشه به این حد که خواننده بدبخت احساس درازگوشی بهش دست بده از خوندن این کتاب. ااااااه همش پرت میشم از مسیر. می گفتم، تا دختره گفت غ منکه چشام گرد شده بود گفتم : غ؟!!!! (یهو یادم افتاد 2 تا کتاب داریم با اسم غ) بعد گفتم کدوم غ؟ گفت: کتاب غ خانوم ا.ج! تا اومدم بگم بابا اونکه خیلی مزخرف و ابتدایی بود کتابش، دیدم ادامه داد: به نظر من همه ی کتابای این خانوم فوق العاده هستند و نمیدونم میدونید یا نه الان کتاباشون و تو ارشاد توقیف کردن، یعنی میگن یا باید سانسور کنی بعضی قسمتاش و یا باید عوضشون کنی، ایشون هم میگن محاله ممنکه ترجیح میدن کتاباشون چاپ نشوند تا اینکه سانسور بشن. اینه که فعلا کتاباشون تو ارشاد گیره. 

قیافه من و داشته باش با فک باز و چشای گرد از حدقه بیرون زده! برای چند لحظه نتونستم حرفی بزنم، بعدش فقط به گفتن یه آهان خشک و خالی بسنده کردم. راستش و بخوای بدجوری مشکوکم به اینکه این دختر خانوم خیلی موجه، خود خانم ا.ج بودش، وگرنه چرا من از این چیزا خبر نداشتم؟ یا لااقل چرا تو هیچ کجا در این مورد نخوندم؟ این خانوم تا خود نویسنده نباشه نمی تونه اینجور داغ و پرحرارت و متعصب در مورد سانسور کتاب و ارشاد حرف بزنه واصلا از کجا داشت اینهمه اطلاعات و. بعدش خدا رو خیلی شکر کردم که چیزی نگفتم که ناراحتش کنم آخه خیلی دختر نازی بود. 

در مورد  کافه پیانو هم به نظرم کتاب قشنگی بود یه جورایی شبیه کتاب عادت میکنیم بود البته منظورم نحوه ی نگارششه نه موضوعش. فقط یه چیزی که توجهم و جلب کرد این بود که آقای فرهاد خان بابا خیلی بی تربیته! از اول تا آخر کتاب با خیال راحت و در کمال آرامش هرچی به دهان مبارکش رسیده گفته و اصلنم خجالت نکشیده. من موندم چطور ارشاد که بلده به همه چی گیر بده چرا به این حرفا (یکی از اون حرفاش اونجایی بود که داشتند با همایون کنسرو قورمه سبزی و باز میکردن) و فحشا هیچ گیری نداده؟ هاین؟ بعد به نظر من آخرش و خوب تموم نکرد یا لااقل منکه از آخرش خوشم نیومد! به نظر تو چطور بود؟ خوب بود؟ البته اگه خوندیش؟ هاین؟

کیف پول

به جون خودم اگه من قصد و مرضی داشته باشم از اینکه هی چپ و راست دارم آپ می کنم... فقط یه اتفاقاتی میفته که دیگه نمی تونم از دستشون داد نزنم! فک کن صبح اول وقت با هزار زور و بدبختی بیدار بشی و تو بگو قد یه سر سوزن دلت بخواد اون کلاس اجباری و که اداره قبل از ساعت اداری گذاشته بری ولی دل به خواهی که نیست باید بری؛ پس بلند میشی در عرض سیم ثانیه حاضر میشی و فوری موبایلت و برمیداری که شماره آژانس و بگیری (تلفن خونه چند روزه خرابه و از اونجائیکه این محمدرضا خان بسیار بچه تر و فرزیه و اصلا و ابدا هم تنبل و کاهل نیست، هنوز نرفته یه نگاه بندازه به اون دم و دستگاه تلفن تو پارکینگ که ببینیم اگه خرابی از ساختمونه درستش کنه اگه نیست که زنگ بزنیم به 17) ولی میبینی خانومه میگه: برقراری ارتباط برای شما امکان پذیر نمی باشد! وقتی همون یه روز تعطیلیتون و میرید با همسرت 2 تایی کلاس، این میشه که وقت نمی کنید برید قبضاتون و پرداخت کنید! اون از تلفن خونه اینم از موبایل حالا اگه اون خط ایرانسله رو نداشتی می خواستی چه گلی به سر بگیری؟ هاین؟ فوری سیم کارتا رو جابجا میکنی و زنگ میزنی آژانس. آخرین نگاه و به خودت میندازی و میری بیرون. در ورودی و قفل و بست میکنی، کرکره آهنی پشت در و هم میندازی و اون قفل گندهه رو هم میبندی و بالاخره سوار آسانسور میشی. توی آسانسور یهو یه چیزی یادت میفته، به نظرت توی کیفت یه چیزی کم بود، پس درش و باز می کنی و == خوب معلومه دیگه چی کم بوده کیف پول مبارکت! به خودت میگی عیب نداره یه دقیقه ماشین و دم عابر بانک نگه میدارم و پول برمیدارم؛ درست وقتی آسانسور میرسه به طبقه همکف، یادت میفته دیشب کارتت و دادی محمد که برات پول برداره از عابر بانک و دیگه یادت رفت کارتت و پس بگیری! نتیجه اخلاقی اینکه دوباره 5 طبقه رو برمیگردی بالا و دوباره از هفت خوان رستم و اون همه قفل و چفت و بست رد میشی تا بری کیفت و برداری ولی کیفت اونجا هم نیست!!!!!!!!! محمد و میگیری و کاشف به عمل میاد کیفت تو ماشین افتاده و پیش محمده! هیچی دیگه میری پایین سوار ماشین میشی و به مامان جان میزنگی که من دارم میام اونجا و جریان و براش توضیح میدی! و اینجوری میشه که تویی که قرار بود ساعت 8 سر کلاس می بودی، ساعت 9 میرسی اداره و دور کلاس و خط میکشی، فقط نمیدونی فردا رو چی میخوای به استاده بگی، کلا 4 جلسه است که این کلاسا تشکیل شده و جنابالو 3 جلسشو پیچوندی! حالا من چه جوری و با چه زبونی به استاده بفهمونم که من همش 2 جلسه و نیم ساعت کلاساشو پیچوندم (آخه دیروزم از قصد 8:30 رفتم کلاس) و این غیبت آخری بخاطر قضا و قدر و تقدیر الهی بود که اتفاق افتاد! هاین؟ من اینا رو چه جوری بفهمونم به استاده آخه؟! 

پ.ن. اینو همین الان یه جایی خوندم خیلی خوشم اومد یواشکی کش رفتمش تا شما هم بخونیدش: 

با خیال تو بسربردن اگر هست گناه 

با خبر باش که من غرق گناهم همه شب

کاش ...

ای کاش من الان اینجا بودم  وای اگر اونجا بودم ...

سلام

تو را من چشم در راهم

شباهنگام،

که می گیرند در شاخ تلاجن، سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛

تو را من چشم در راهم

شباهنگام،

در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه

من از یادت نمی کاهم؛ 

تو را من چشم در راهم ...

                                               نیما یوشیج 

 

*** 

ادامه مطلب ...

هویجوری۲

 آروم می رم کنار پنجره و دستام و میذارم روی لبه ی پنجره و زل میزنم به تهران بزرگ و چراغای روشن و چشمک زنش... هوا ظاهرا تاریکه ولی خیلی جاها روشنه... من از اینجا میتونم اتوبان همت و ستاری و ببینم و گوشه چشمی هم داشته باشم به برج میلاد که دیگه تکمیل شده... من از اینجا می تونم تا اون دور دورا رو ببینم اتوبان آزادگان رو ببینم مثلا... یاد حیاط خونه پدریم میفتم که از اونجا فقط میشد زل زد به آسمون و ماه و ستارگان چشمک زنش و دید... یادمه همه ی چراغای حیاط و خاموش میکردم و بی سرو صدا می رفتم تو ایوون و روی اولین پله میشستم و آسمون پر ستاره رو نگاه میکردم... نمیدونم تا حالا چند بار این کار و کردی و چه حس و حالی بهت دست داده وقتی که آسمون و نگاه کردی... برای من که خیلی زیبا و پرابهت بود و هست... انگار دریا رو بردند بالا سر آدم فقط حیف که آسمون صدا نداره وگرنه آرامشی که توش هست کم از دریا نیست... دریا اگه صدای امواجش و خود امواجش نبود این قدرت آرمش بخشی و نداشت...دوباره حواسم و معطوف حال میکنم... نسیم خنک و ملایمی صورتم و نوازش میکنه... یه نفس عمیق می کشم و چشام می بندم و غرق لذت می شم   

 

 تو رو که دارم، همه چی خوبه؛ همه چی زیباست؛ مشکلات اونقدرا هم  که فکر می کنم سخت نیست؛ تو رو که دارم، زندگی زیباست، آسمان زیباست؛ تو رو که دارم، همه چی خوبه؛ همه چی زیباست تو رو که دارم ....

چقدر قسمت دیشبی روز حسرت وحشتناک بود انقذه ترسیدم... اینا نمیگند بچه نگاه می کنه این فیلما رو می ترسه؟ خوب شد همش کابوس دیدم دیشب؟ با محمد تیریپ قهر و نازکشی بودیما ولی از ترسم مجبور شدم از در آشتی در بیام وگرنه خوابم نمی برد با اینکه خداییش اینبار تقصیر محمد بود و اون باید میمود عذرخواهی کنه... ای که بگم خدا چی کارت کنه ای سیروس... ای مقدم با این فیلم ساختنت اون از الیاس پارسالت اینم از معصومه ی امسالت تیر تپر!  

دلم یه رمان عشقولکی گشنگ میخواد... شماها چیزی سراغ ندارید؟

عکس العمل تو در مقابل آدمی که داره بزرگترین اشتباه عمرش و میکنه چیه؟ مثل من خودتو می کشی که اون کار و نکنه یا میذاری اون کار و انجام بدم و با سر بره تو دیوار؟ راستش من قبلنا خودم و میکشتم که نذارم دوستم... یا برادرم یا فامیل نزدیکم اون اشتباه و انجام بده ولی الان به این نتیجه رسیدم که آدما نیاز دارند که چند باری سرشون محکم بخوره به سنگ تا بتونند یا درست تصمیم بگیرند و دیگه بیگدار به آب نزنند و یا اینکه اگه خودشون نمی تونن تصمیم بگیرند با ۴ نفر دیگه صلاح و مشورت کنن و حرف اونا رو گوش بدهند... متاسفانه بهایی که آدما برای این تجربه می پردازند خیلی گرون و گزافه! 

هویجوری ...

چقدر این برنامه خونه به خونه یا فیتله مجید قناد قشنگه... چقدر آهنگای شاد و قشنگی و اجرا میکنند... چقدر با مزه شده برنامه هاش... خداییش این بچه های جدید عجب شانسی دارند... زمان ما که بود همش یا اون آهنگه رو که اون پسره میخوند (پارازیت... باز از مسجد شهر صوت قرآن آید... بقیه اش یادم نیست) و میذاشتند یا اون قل قلی بی مزه لوس و یخ رو هی سرخاب سفیدابش میکردند و نشونش میدادن یا اون برنامه لوس هوشیار و بیدار و پخش میکردند... حالا به اینا که رسیده همش از این آهنگای ناشناش نیناشناش پخش میکنن و ولشون کنی ای یه نیمچه قر و قمیشی هم میان! واقعا که خدا شانس بده والا!

ادامه مطلب ...

کشفیات جدید

نمیدونم آدما هر چند وقت یه بار به کشفیات جدیدی در مورد خودشون می رسند من ولی روزی ۲ مرتبه یه چیز جدید در مورد خودم کشف می کنم. مثلا اینکه: 

ادامه مطلب ...

ما و خانوم همکار!

سلام سلام ۱۰۰ تا سلام .... (لالیلای لیلای لای) خان دایی جان خان دایی جان (لالیلای لیلای لای)

حال و اوحوالاتتون چطوره؟ خوبید؟ روبراهید؟خوشید؟ سلامتیدید؟ خونواده خوبند؟مامان؟بابا؟خواهرا؟برادرا؟ همسایه ها؟ همه خوبند؟ عمه؟ عمو؟ خاله؟ دایی؟ (پارازیت... وای دیگه نفسم برید) دیدید بعضی از افراد و که تا آدم غلط بکنه بهشون بگه سلام همینجور رگباری و بلاانقطاع این سوالات و از آدم میپرسن بدون اینکه بهت فرصت بدن حتی نفس بکشی؟ (پارازیت... البته دور از جون شما اون غلط کردن و با خودم بودم) منکه دلم میخواد تا طرف اینجوری سوال میکنه یه جیغ بنفش آبدار کشیده بزنم که==> جیـــــــــــــــــــــــــــغ !!! بابا خفم کردی !!! همه خوبند !!!! مرسی! بسه دیگه !دهه البته دور کند این آدم هم هستندها ... طرف و میبینی و باهاش سلام میکنی .... هزار سال طول میکشه تا حال و احوال پرسیتون تموم بشه میدونی چرا؟ چومکه ==>

تو: سلام.... اون: بــــه بـــه ســــلام... دختر گــــل احـــوال شما؟ (پارازیت.... تا میتونی لحن حرفا رو کشدار بخون و شمرده شمرده) تو: خوبم ... ممنون به لطفتون شما چطورید؟ .... اون : خوبم... تشکر میکنم از حضورتون.... خانم والده چطورند؟ تو: سلام دارند خدمتتون ممنون... اون: ابوی خوبند؟ تو: ایشون هم جویای حالتون هستند ... تشکر... اون: راستی اخوی چی کار میکنن؟ تو :..... اون : اخوی کوچیکتون که خوبند ایشلا؟ تو: ... اون:..... تو:...... اون:...... تو:..... و این بازجویی تا نیم ساعت طول میکشه ... موقعیت تو==> وسط کوچه ایستادی ...با دوستت هم قرار داری و همون نیم ساعت پیش بهش گفتی تا ۱۰ دقیقه دیگه که میشه ۲۰ دقیقه پیش تو... میری پیشش ریاکشن من در مقابل این آدم مثل همون آدم قبلیه با این تفاوت که دلت میخواد طرف و خفه اش کنی و هرچی مو تو سرشه بکنی! حالا چرا اینا رو میگم؟ خودم نمیدونم ییهو یادم افتاد که بگم...

ادامه مطلب ...

کروات...

دیروز خیلی عصبانی بودم و از زمین و زمان شاکی... اولش می خواستم بیام و از حال خودم بنویسم ولی دیدم دوست ندارم پستی پر تنش بذارم اینجا بنابراین صدایمان را گلو خفه نمودیم و لال مونی گرفتیم و یک چسب محکم هم روی دهانمان زدیم که نکند یه وقت ناخواسته حرفی از دهانمان در برود... نمیدونم تازگیا چه مرگم شده که الکی ناراحت و عصبانیم و دلم میخواد همینجوری الکی یکی و بگیرم و خفه اش کنم... نمیدونم چرا اینجوری شدم... ظرفیتم تکمیل تکمیله... تا محمد یا مامانم یا همکارام بهم میگن بالا چشمت ابروست چنان بلایی سرشون میارم که دیگه تا عمر دارند یاد چشم و ابروی من نیفتنخیلی دخمل بدی شدم خودم میدونم ولی فعلا تا اطلاع ثانوی هیچ کاری نمی تونم در این زمینه بکنم به قول اون همشهریمون الده بوجور که وار! (پارازیت...یعنی همینه که هست!)

ادامه مطلب ...

لیلا ...

دلم برای دیدن فیلم لیلا تنگ شده...شاید خیلی ها از این فیلم هیچ خوششون که نیومد بماند، تازه خیلی هم بدشون اومد؛ ولی این فیلم برای من از ارزش زیادی برخورداره. لیلا برای من یعنی سادگی یک زن... لیلا یعنی فداکاری... لیلا یعنی تست علاقه ی محبوب... لیلا یعنی ناامیدی... لیلا یعنی چشمای به غم نشسته... لیلا یعنی تسلیم بی چون و چرا در مقابل قضا و قدر... لیلا یعنی سینما فلسطین، چهار راه ولیعصر...لیلا یعنی قلپ قلپ اشک ریختن... لیلا یعنی زدن یک کشیده ی جانانه به صورت علی مصفا...لیلا یعنی دونه دونه کندن موهای جمیله شیخی... لیلا یعنی داشتن خونواده ای دلسوز و مهربون و پناه بردن بهشون... لیلا یعنی گوش دادن به صدای افتخاری، چگونه فریادت نزنم در اوج تنهایــــــــــــی.... لیلا یعنی بی عرضگی... لیلا یعنی خودخواهی و سنگدلی یک مادر... لیلا یعنی لباس سیاه و یه عالمه دستبند و گردنبند جینگول پینگول.... لیلا یعنی یه پلنگ زردرنگ عروسکی گنده قد خود لیلا... لیلا یعنی ایستادن پشت تابلوی بزرگراه و دیدن رقیب...لیلا یعنی چادر سفید و سجاده ی باز و چشمای گریون...لیلا یعنی تماشای فیلم دکتر ژیواگو تو تاریکی و فکر کردن به اینکه آیا همسر منم اینجوریه؟ ... لیلا یعنی جوجه کباب، شله زرد، 28 صفر... لیلا یعنی یه عالمه خاطره و نوستالژی...لیلا یعنی ... دلم برای قدیم تنگ شده!

 

 

نمیدونم جن بود؟ روح بود؟ چی بود اونکه نصفه شبی اومده بود به اتاقمون؟ از ترس نمی تونستم کامل برگردم و نگاش کنم... ولی بالاخره بعد از 5 دقیقه ترس و وحشت همه ی شهامتم و یکجا جمع کردم و سریع نگاش کردم؛ ولی او سریعتر از من، تبدیل شد به در اتاق!!! ولی قسم میخورم در نبود؛ یه چیزی مث شبح بود؛ آخه در که نمی تونه تا لبه ی تخت من بیاد! اصلا حضورش و سنگینیش کنار تختم بود که منو متوجه اون کرد. خلاصه که آخرشم نفهمیدم چی بود؟  کی بود؟ چی می خواست؟ اصلا برای چی اومده بود؟