روزهای من
روزهای من

روزهای من

کی چی میگه؟

مشیری میگه:
بی تو مهتاب شبی .........
فروغ:
ای شب از رویای تو رنگین شده ....
مولانا:
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود
حافظ:
رواق منزل من آشیانه ئ تست

ادامه مطلب ...

دوست آنست که ...

۳ سال پیش در پی اذیتهای روانی صمیمی ترین و نزدیکترین دوستم مطلب زیر و نوشتم... خواهش میکنم دیگر دوستان خوبم به خودشون نگیرند این خصلتها و مشخصات فقط مختص اون رفیق نارفیقه و بس

ادامه مطلب ...

بیا که ...

بیا  که در غم عشقت مشوشم  بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو 
                                                        شب از فراق  تو  می نالم ای پری رخسار 
                                                        چو  روز  گردد، گویی در آتش ام  بی  تو
دمی  تو  شربت  وصلم   نداده ای   جانا
همیشه  زهر فراقت همی چشم بی تو
                                                       اگر  تو، با من مسکین چنین کنی جانا
                                                       دو پایم  از  دو جهان  نیز در کشم بی تو
پیام  دادم  و  گفتم: بیا  خوشم  می دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو!

پ.ن. آقای ایگرگ: خانم مانوی ببخشید کامپیوتر من خرابه... میشه لطفا شما اون فلاپی های جداول عملکرد و از طریق زیگما از خانم محمدی بگیرید و به من بدید؟

منظور آقای ایکس از فلاپی ==> فایل!!!       زیگما==> سیگما!!!

تحصیلات آقای ایکس==> کارشناس ارشد اقتصاد

دانسته ها و اطلاعات آقای ایکس از کامپیوتر ==> بیلمز بیلمز... یه چیزی در حد  نمنه؟!

یاد ایامی که

۴ سال پیش یه روز سرد زمستونی....

ادامه مطلب ...

آرزو

به نظر تو آرزو چی می تونه باشه؟ به نظر من:

آرزو می تونه کوچیک یا بزرگ باشه....

آرزو می تونه سخت یا آسون باشه...

آرزو می تونه محال یا ممکن باشه....

آرزو می تونه گفتنی یا نگفتنی باشه...

آرزو می تونه حتی یه اسم زنونه و شایدم مردونه باشه...

آرزو می تونه خنده دار و یا خیلی جدی باشه...

آرزو می تونه خرید یه خونه یا خوردن یه بستی باشه...

آرزو می تونه 2 ساعت خواب بیشتر یا 2 ساعت بیداری بیشتر درست زمانی که نمیشه، باشه...

آرزو می تونه خوشحال کردن کودکی فقیر یا کتک زدن یه قلچماق باشه...

آرزو می تونه جسارت حرف دل رو زدن و یا کتمان حقیقت باشه...

آرزو می تونه شوق رسیدن و یا میل به فرار باشه...

آرزو می تونه عطش یه بوسه یا زدن یه سیلی باشه...

آرزو می تونه همین دم و لحظه باشه...

آرزو می تونه گرفتن یه فال قهوه باشه...

 

ادامه مطلب ...

تو به یک ...

تو به یک شط بنفشه
تو  به یک دشت پر از گل
تو به یک گل؛ تو به یک آیینه میمانی
تو به یک هجرت دائم
تو به یک رویت جاری
تو به یک شهر طلایی
تو به یک بارقه میمانی
تو به یک حوض پر از ماهی قرمز
تو به یک دست پر از مهر
تو به یک روز خجسته
تو به یک شام دل انگیز
تو به یک عاطفه میمانی
تو به یک وعده پربار
تو به یک کوچه پر عطر
تو به یک دست پر از عشق
تو به یک ...
آینه میمانی...تو به یک آینه میمانی
                                                             رحیم صارمی

 

ســـــــــــــــــــــلام

میرم سراغ آرشیو اون یکی بلاگم که مطلبی رو ازش انتخاب کنم و بذارم اینجا ... انتخابم و میکنم ولی همچین که میخوام پیست کنم، یه عالمه حرف نگفته یهو قلنبه میشه تو گلوم...نیاز دارم قبلش باهاتون درد و دل کنم... دلم برای همه تون تنگ شده بود... این هفته ای که گذشت برای من هفته ی پر مشغله ای بود باورتون نمیشه حتی تو این 3 روز هم داشتم بدو بدو می کردم و هیچی از تعطیلاتم نفهمیدم... دلم لک زده برای ساعتی استراحت کردن بی فکر و خیال و نگرانی... نمیدونم از پا قدم ماه مرداده که من اینجوری شدم یا سرعت کره ی زمین زیاد شده یدفعه که من اینهمه وقت کم میارم یا چی؟ به محض اینکه مرداد شروع شد، زندگی منم در همه ی زمینه ها یهو سرعت گرفت و از اون موقع تا حالا هی داره منو دور خودش می چرخونه! با اینکه اینهمه دارم بدو بدو میکنم، نه وقت میکنم به کارای شخصیم برسم نه می رسم کارای خونه ام و انجام بدم نه میتونم بیام نت و تمام پستهای نخونده ی دوستام و بخونم و نه حتی وقت کردم 2 خط کتاب بخونم! پریشب دیگه از بس کتابخونی خونم اومده بود پایین دیگه طاقت نیاوردم و ساعت 10 شب کتاب و گرفتم دستم و 4 صبح گذاشتمش زمین و خلاصه از خجالت یک هفته کتاب نخوندن دراومدم! ولی عوضش فردا صبحش که باید ساعت 6:30 از خواب بیدار میشدم همه ی لذت کتابخونیم از مماخم دراومد!

فعلا پست تقلبیم و برات میذارم تا یکی دو روز آینده که امید زیادی دارم که سرم خلوت تر بشه و بتونم بیام و اونجور که میخوام و دوست دارم و به دلم میشینه باهات حرف بزنم...

ادامه مطلب ...

سلام

وقتی قراره از آسمون بباره، به یه ذره دو ذره راضی نمیشه و همچین می باره که بشی موش آب کشیده! هم کامپیوتر خودم و هم کامپیوتر اداره ام هر دو منفجر شده اند! کامپیوتر خودم چیزی توش نبود ولی کامپیوتر اداره... انقدر اعصابم داغونه که نمی تونم نه حرف بزنم نه حتی عکس العملی از خودم نشون بدم! بچه های آی تی میگند بهش ضربه خورده و هاردش.... هیچی اطلاعات توش نمونده حالا دارند روش کار میکنند بلکه بتونن برگردوندد اطلاعات و... یه غلطی کردم ۳ شنبه مرخصی گرفتم و رفتم بیمارستان... ظاهرا در غیاب من یه از خدا بیخبری اومده و نمیدونم چه جور بهش ضربه زده که این بلا رو سر کامیم آورده!

از لطف تک تک شما دوستان عزیز و مهربونم ممنونم که حال پدرم و جویا شدید.... شکر خدا خیلی خیلی بهتر هستند... ممنونم از لطف همه تون

منو ببخشید فکر کنم ای یه هفته ای نتونم بیام پیشتون چون فعلا که کامپیوتر ندارم (الان از کامپوتر همکارم دارم استفاده میکنم) بعدش هم که کامپیوترم و تحویل دادند باید بطور ضربتی کارهای عقب افتاده رو انجام بدم ... بولتن باید هفته ی دیگه بره واسه چاپ اونوقت من فایل همه ی اخبار سوخته! حتی خودمم نمیدونم چقدر کار دارم... کامپیوتر خونه هم هنوز همونجوریه... فقط میرسم بیام و نظراتتون و بخونم و تاییدشون کنم... این یک هفته رو ببخشید به بزرگی خودتون... در اسرع اسرع وقت میام دیدنتون.

همه تون و به خدا میسپارم.

 

وقتی بابا ...

وقتی بابا برای اولین بار راهی بیمارستان می شود....

وقتی بابا برای اولین بار دچار بیماری ای میشود که لاجرم به عمل جراحی نیازمند می شود...

وقتی بابا برای اولین بار بیهوش می شود...

وقتی تو که تا همین دیروز عین خیالتم نبود از این جراحی (آخه فکر میکردی درآوردن سنگ کیسه صفراست دیگر، مگر چه عمل سختیست؟) حالا هرچی به زمان مقرر نزدیک تر میشی نمیدونی چرا هی ضربان قلبت بالا و بالاتر میره...

وقتی بابا را برای اولین بار بعد از بیهوشی میبینی...که هی هذیان میگوید...

وقتی صورت جدی و مهربونش رو درهم فشرده و ناراحت میبینی...

وقتی صدای ناله ی بابا را میشنوی که  مادرت را صدا میکند که شاید بلکه مادر بتواند کاری کند که از درد بابا کم شود...

وقتی تو همه ی اینها را می بینی ولی کاری از دستت ساخته نیست الا حیرون و ویرون یه گوشه ایستادن و با استیصال هرچه تمامتر نگریستن...

وقتی مادر به هیچ قیمتی راضی نمی شود که پستش را با تو یا بهنام عوض کند....

وقتی در نگهداری از بهزاد (برادر کوچکترت که نیاز به توجه و کمک بیشتری دارد) هم تو و هم بهنام دست و پایتان را گم می کنید....

آنوقت ست که می فهمی تمام این لحظات، اتفاقات و جریاناتی بودند که قبلا نظیرش را در زمان بیماری پدربزرگت دیده بودی ولی هیچ وقت فکرش را نمی کردی که ممکن است روزی نیز نوبت پدر تو شود!!! چقدر دیدن این روز برایت دور و غیرممکن بود...چقدر همیشه فکر میکردی که پدر تو از ابتلا به هر نوع بیماری ای مصون است ... ولی همین بیماری کوچک زنگ خطری را برایت روشن کرده ست که بیشتر مراقبشان باشی... هم پدر را و هم مادر را... بیشتر قدرشان را بدانی و برای جلب نظرشان بیشتر و بیشتر سعی و تلاش کنی...

دلت برای بابا تنگ شده است... با اینکه همین ۳ ساعت پیش پیشش بودی ولی دلت طاقت نمیاورد و مجبورت میکند هر یه ربع ساعت زنگ بزنی و حالش را بپرسی... هم حال او را و هم حال مادرت را...

مامان!!! من بابای غرغرو و مهربون خودم رو میخواهم

من، جاده، زندگی ...

سرم و میگیرم بالا و نگاه می کنم ... تو راه همیشگی ام، جاده یی باریک و طولانی، تک و توک اطراف جاده درختهای چنار نه چندان بلند و پربرگی قرار دارند. در انتها، جائیکه بنظر آخر جاده میاد  کوهی ستبر و استوار قد برافراشته و پرصلابت ایستاده؛ تو گوئی که می خواهد به پیشباز مسافر جاده بیاید و خیر مقدمی عرض کند. جاده، راه زندگی ست، گاهی صاف و هموار است و گاهی خاکی و پردست انداز، درختهای لخت و عور کنار جاده دوستهای امین و بنظر وفاداری هستند که قراره تو این مسیر همراه و کمکم باشند و تنهام نذارند ولی نه با من هم مسیرند، نه میوه یی دارند برای رفع گرسنگی و نه برگی دارند برای ساعتی زیر سایه شان نشستن و آرمیدن البته هستند درختان پر برگ و ستبری که راسخانه قد برافراشته اند و انتظارت و می کشند ولی برای رسیدن به اونا راه درازی در پیش است ... و بالاخره کوه هم مصائب و مشکلات زندگیم است که هر چی جلوتر میرم پیش رویم بزرگ و بزرگتر می شوند و من پیش رویشان حقیر و ... نه! حقیر نیستم، فقط گاهی از دیدن کوهی به این بزرگی احساس ضعف و وحشت میکنم، به درختی باریک و خشک شده تکیه میدهم تا کم خستگی در کنم، سرم و میگیرم بالا و ... چشمم به آسمون میفته، آبیست و زیبا، اونقدر آبی و زیبا که میتونه آرومت کنه و بهت حس امنیت رو منتقل کنه، انگار که بخواهد دلگرمیت بده که نترس! من هستم، من اینجام، کمکت میکنم، از این کوه قلدر و قلچماق میترسی؟ اینکه ترسی نداره، کوه و باید فتح کرد نکه ازش ترسید، درسته بزرگه، وسیعه، پرقدرت و بلنده ولی من، هم از اون بزرگترم هم پر قدرت تر هم رفیع تر، بمحض اینکه اراده کنی دستت و میگیرم و میکشمت بالا، با خودم فکر می کنم آسمون و به چی تشبیه کنم، آها فهمیدم! آسمون تویی! تویی که مهربونی، تویی که همیشه و همه جا همراهمی، بین تمام آفریده هات فقط آسمونه که مثل تو همه جا هست، همه جا یکی و یه رنگه، درست مثل خودت که با همه یکی و یه رنگی، با همه مهربونی، با همه روراستی و خالص. پشت سر و نگاه میکنم هنوز نصف راه و هم نرفتم، بیشترش مونده، پاهام و نگاه میکنم خسته اند ولی پرتوان، با این حال نیاز به نگرانی نیست؛ آسمون بالا سرم هست، خودش گفت هر وقت خواستم دستم و میگیره و می بردم بالا... یه نفس عمیق میکشم و به راهم ادامه میدهم. به فواصل مختلف تک و توک درختهای کنار جاده جوانه یی زدند و گه گاه برگهای اندکی درآوردند ولی باز هم تا به سایه و بر برسند خیلی مونده؛ نگاهم و ازشون برمیگردونم و دوباره معطوف جاده میکنم ... کی قراره این سفر به پایان برسه؟ نمیدونم. نکنه میانه ئ راه خسته بشم؟ نه! زمان حرکت قرار بریدن نداشتیم! تازه، وسط بر بیابون دیگه راه برگشتی ندارم، باید برم، انقدر برم و برم تا بالاخره به جایی برسم که کوه و فتح کردم و دیگه بجای دیدن کوه ستبر و سیاه و قدر روبروم ... افقی روشن و زیبا پیش رویم باشه، ولی باید حواسم و جمع کنم، اونایی که پیش از من این راه وطی کردند می گفتند این راه خیلی خطرناکه، سر راه ممکنه به مار و عقرب (که همون آدمای شیطون صفت و حسود و نارفیقه) بربخورم، میگفتند نباید به چشمشون نگاه کنم فقط باید آروم و متین و با احتیاط از کنارشون رد بشوم، ها! یه چیز دیگه هم می گفتند، می گفتند طی سفر به چندین و چند دوراهی بدون هیچ نشونی از راه درست، برمیخورم. میگفتند در این مواقع باید چشام و ببندم، چند لحظه تمرکز کنم و برگردم به درونم، راه درست و نشونم میده، فقط باید بهش ایمان کامل داشته باشم و باورش کنم، باقیش دیگه حله. میگویند تو این راه خیلیهای دیگر هم همسفرم هستند ولی نه من اونها را میبینم و نه اونها من و میبینند  ولی همه با هم همسفریم. جالبه، مگه نه؟ عجب راهیه راه زندگی، عجب راهیه! نمیدونم چرا یاد این شعر اخوان افتادم:

 

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگست؟

( که من نرفته مطمئنم آسمان هرکجا آری همین رنگست...)

 

یا این تیکه:

هی فلانی!

با توام

زندگی شاید همین باشد.

از رفتنش دلم سوخت زیاد ...

سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز

                      مرده آنست که نامش به نکویی نبرند

 

پ.ن. سرم خیلی شلوغه...منو ببخشید برای یکی دو روز نمیرسم بیام پیشتون. به محض سبک شدن کارها میام دیدنتون

جدل با کلمات قلنبه شده!

نمی ذارند به کار و زندگیم برسم. وسط ویرایش، مدام تو ذهنم رژه میروند؛ انقدر رژه میرن و سر و صدا راه میندازند که پاک کلافه و عصبیم میکنند. بی قرار و ناراحت مداد و پرت میکنم رو میز و بجاش روان نویس و دست میگیرم و کاغذ سفید و میذارم پیش روم ... خوب؟ بفرمایید؟ چی میخواستید بگید اینهمه مدت که کشتید منو؟ اینم از قلم و کاغذ و بنده که ۶ دونگ دراختیارتونم... مگه چه حرف مهمی بود که بخاطرش ۱ ساعته بیچاره ام کرده اید و نمیذارید به کار و زندگیم برسم؟! مگه نمی بینید دارم زیر لغات و خط میکشم که یه جور دیگه بیانشون کنم ولی تا میام جور دیگه بیانشون کنم شماها نمیذارید! هی تو ذهنم فلش بک میزنید و هی تصویر میارید جلو چشام و اونقدر خودتون و به در و دیوار می کوبید و مث دیوونه ها سرو صدا راه میندازید که تمرکزم و از دست میدم و نمیتونم جملات و کلامات و درست پشت سر هم ردیف کنم! چتونه آخه؟ منکه حرف خاصی ندارم بزنم؛ فقط اشتباه کردم صبح اول وقت یه نگاه به کارای ایمان ملکی انداختم همین! ولم کنید بابا!

ولی ول کن نیستند. همچنان دارند تو سرم رژه میرند و رقص بندری راه میندازند... من دیگه تسلیمم!

صبح قبل از اینکه کارم و شروع کنم نمیدونم چرا یدفعه دلم هوس دیدن نقاشی کرد؛ یه نقاشی مثل اینی که این پایین گذاشتم، وقتی نگاش میکنی آرمش و آسایش و بیخبری از زمین و زمان و به وجودت میدمه؛ تو حتی میتونی خنکای دلچسبی و که از لای پنجره میخوره به دستات، حس کنی و لذت ببری از اینهمه سکوت و احتمالا هم داری خودت و آماده میکنی تا کتابی یا مجله ای چیزی بخونی... تو صورتت هم کوچکترین اثری از ناراحتی و نگرانی و دلتنگی نیست هرچی هست آرامشه و آرامش:  

نمیدونم چی تو آثار ایمان ملکی هست که اینقدر منو جذب خودشون می کنند. انگار روح خودش و هم با رنگ روغن مخلوط کرده و این نقاشیا رو کشیده! وقتی داری کاراش و نگاه میکنی انگار خودشم کنارت ایستاده و داره درمورد اثرش برات توضیح میده... به هر کدومشون که نگاه میکنم میتونم ساعتها بهشون زل بزنم بی اونکه خسته بشم. این نقاشی، این تصویر داره به وضوح با من حرف می زنه و درد و دل میکنه! اسمش پایان امتحاناته؛ همونجور که میبینی تصویر یک پسربچه است که رو لبه پشت بوم نشسته و با صفحه کتاب درسی اش موشک ساخته، انقدر شیطون و بامزه و خواستنیه این بچه که ناخودآگاه دلم میخواد دست بندازم تو تصویر و از اون تو بکشمش بیرون و ۲ تا بوسه ی محکم بکارم رو لپاش و محکم بغلش کنم و شایدم گازش بگیرم! یا شایدم دلم بخواد سر به سرش بذارم و اذیتش کنم، کلاهشو بردارم مثلا یا قلقلکش بدم!   

یا این یکی نقاشیش که اسمش آلبوم خاطراته، خیلی ساده  و معمولی تصویر ۳ تا دختره که تو حیاط خونه نشسته اند و دارند یک آلبوم قدیمی و تماشا می کنند؛ بعد اون گوشه ی گوشه پایین صفحه یه کوچولو نوشته ایمان ملکی! انگار ایمان شبحی بوده که یواشکی و بی اجازه پا گذاشته به حریم خلوت این سه دختر؛ دخترا هم انقدر ساده و معصومند که آدم از سادگیشون گریه اش میگیره. دلم میخواست منم اونجا بودم و میتونستم اون عکسا رو تماشا کنم و با اون دخترا صحبت کنم و شایدم باهاشون دوست بشم... نجابت، ادب و ملایمت از سرتاپاشون می باره! دوستشون دارم زیاد... مخصوصا اونی که شال سبز سرشه. تازه حیاطشونم باصفاست انگار... کاش منم اونجا بودم

یا اون یکی نقاشیش از..... دلم میخواد درمورد همه نقاشیاش حرف بزنم و صحبت کنم یعنی نمیتوم ساکت بشینم! اگر حرف نزنم این کلمات دیوونه ام میکنند. ولی چطوره خودت تصاویر و ببینی و نظرت و بهم بگی؟ دلم میخواد بدونم فقط منم که اینجوریم یا تو هم مثل من فکر میکنی آیا؟

خوب حالم یک کم بهتر شد، خوب خوب که نشدم ولی بهتر شدم؛ حالا می تونم برم به کارام برسم!

پ.ن. ایمان ملکی متولد ۱۳۵۴ در تهرانه و نقاشی و پیش مرتضی کاتوزیان یاد گرفته و از ۱۵ سالگی هم شروع به این کار کرده. من کار هم شاگردیاشم دیدم ولی هیچ کدومشون اون روحی و که کارای ایمان داره، ندارند؛ فقط تصاویر خیــــــــلی زیبایی هستند که هنرمندی خالقشون و به نمایش میذارند ولی اصلا با آدم حرف نمیزنند. هیچ... حتی یه کلمه، اونا فقط نقاشی هستند و همین؛ تصاویری زیبا و صامت.

من یار مهربانم ...

می گند ناطق بی زبونه...هزار جور حرف میزنه و انواع و اقسام صحبت کردنها و گویشها و لحنها و اصطلاحات و یاد آدم میده بی اونکه خودش کوچکترین کلامی به زبون بیاره... تنهاترین آدم را در دورترین نقطه ی ... ایران مثلا، ارتباط میده با تنهاترین آدم در دورترین نقطه ی آفریقا! مشخصه که یکی از این تنهاترینها، تنهاییش و با دیگر تنهایان روی این کره ی خاکی تقسیم کرده. چه اگه تنها نباشه آدم نیازی هم به نوشتن نداره... نوشتن به نظر من همون چاه زمون حضرت علیه، خوب هیچ کس درک نمیکرده مولا رو اونم میرفته تو چاه داد و هوار میزده... یه نویسنده هم فرام مای پوینت آو ویو () آدم تنهاییه که آمال و آرزوهای بزرگی داره ولی از اطرافیانش ظاهرا کسی که گوشی که شنوا داشته باشه یافت نمیشه یا اگرم بشه اون نویسنده آدمی نیست که بتونه راحت حرف دلش و بزنه... so شروع میکنه به نوشتن و حالا ننویس و کی بنویس...اونایی که روحیه اجتماعی تری دارند کتاباشون و در اختیار عموم میذارند اونایی هم که اجتماعی نیستند اصلا صداش و درنمیارند و در نتیجه همه آمال و آرزوهاشون و با خودشون به دل خاک میبرند...من ولی با گروه اول از نویسنده ها کار دارم... اونایی که خساست به خرج ندادن و با همه مردم دنیا درد و دل کردند... و درست از اینجا شروع میشه که آدما بی اونکه همدیگه رو ببینن با هم ارتباط برقرار میکنند و به هم احساس نزدیکی میکنند... اینطور میشه که من بعد از گذشت ۳ قرن، با دغدغه های فکری جین آستین آشنا میشم و با دیدن فیلم زندگی اش، باهاش همدردی میکنم و مثل او یک گوشه از قلبم احساس خلائی و میکنم که هیچ وقت پر نمیشه... یا با خوندن ویولت شارلوت برونته حس و حال غریبش و درک میکنم و با خوندن جین ایرش دیگه مطمئن میشم خود شارلوت هم زن زیبایی نبوده و اگه دست بر قضا کسی عاشقش میشده براش جای خیلی تعجب بوده!!! یا با خوندن اگر فردا بیاید سیدنی شلدون میفهمم این آدم اگه میخواسته میتونسته سارق زبردستی بشه... یا با خوندن ده ها کتاب از باربارا کارتلند اینو میفهمم که باربارا چه دنیای رنگی و پرتجملی داشته و چقدر تو پر قو زندگی کرده و چقدر دلش میخواسته حقایق و نبینه... مردان داستانهاش همیشه به طرفة العینی عاشق میشند و هیچ وقت هم از عاشقی خسته نمیشند... اینجوریه که با خوندن عادت میکنیم زویا پیرزاد و یا نقطه ی تسلیم شهره وکیلی می فهمم که آدم حتی در سن ۴۰ یا ۴۶ سالگی هم میتونه عاشق بشه و عشق فقط مختص دختربچه های ۱۴-۱۵ساله نیست... و با خوندن جهانفرمای کوچک نادر وحید میفهمم که یک مرد هم میتونه لطیف و کودکانه بنویسه ... حالا هرچقدر میخواد ظاهرش زمخت و خشن باشه... مهم روح لطیفیه که داره! یا ................. اگه بخوام یکی یکی بشمرم نمیدونم آخرش به چه عددی میرسم. خلاصه که خیلی برام جالب بود وقتی این افکار دقیقا ساعت ۲ و بیست و پنج دقیقه ی صبح، هجوم آوردند به ذهنم.

باز بودن یه پنجره رو چه جوری میشه فهمید؟
یه سنگ به طرفش پرت میکنیم.

صدایی میاد؟

نه؟ نمیاد؟

خوب پس...باز بود.

حالا یکی دیگه...

شترق...

اه....باز نبود...

                         شل سیلور استاین

درد و دل

تو هم دوست داری که : " الهی چشم حسود بترکه ؟! "  به قول بابام تو نمیری منم از ته دلم  from the bottom of my heart دلم میخواد که اول چشای حسود از حدقه بزنه بیرون بعد باباقوری بگیره آخر سرم بترکه ولی تجربه ئ بیست و نه ساله نشون داده که اصلا اینطور نیست! فهمیدم که اولاً چشم حسود عمراً بترکه، یعنی خدا یه جوری خلقش کرده که آنتی ترکیدنه! برعکس اون چشمی که همیشه ترکیده، می ترکه و خواهد ترکید، چشم محسود بوده و بس؛ و تازه دوماً، تو اصلاً فکر نکن اونی که حسوده همینجوری وایمیسته و منتظر میشه بلکه یه روزی چشم محسود خودش خودبخود بترکه، نه جونم، از این خبرا نیست جناب حسود خودش با دستای مبارکش دست میندازه تو کاسه ئ چشم محسود زبون بسته و عین آقا محمد خان قاجار که چشم لطفعلی خان زند مادر مرده ئ بدبخت بیچاره ئ بینوا رو از کاسه درآورد و گذاشت کف دستش (پارازیت ... که این کار آقامحمد خان هم به روایتی از رو حسادتش بوده چون لطفعلی خان هم جوان خیلی رشید و خوش قد و بالا و خوش تیپ و خوش هیکل و الده همونچه خودشی بوده و هم خیلی شجاع و دلیر بوده بعد نکنه آقا محمد خان از آقایی افتاده بود، داشت از حسودی می ترکید و خوب البته نفرتش از وکیل الرعایا هم بوده، ولی اینکه اینجور بزنه پدر صاحب بچه رو دربیاره، فقط حسودیش و می رسونده و بس) از حدقه در میاره بیرون!!! زورش می رسه، امکاناتش و داره حسودی میکنه، چشم محسود که سهله چشم پدر جدشم در میاره ... تا کور شود هر آنکه نتواند دید !!! 

حالا من چرا این حرفا رو زدم؟ ====> چون ......... هیچی ... همینجوری .... تو بذار به حساب درد و دل  نمی دونم چرا یـــیهو یادم افتاد!

 ای طلایی رنگ
ای تو را چشمان من دلتنگ
راستی را از کدامین راز با تو پرده بر گیرم؟
من  که چونان کودکی دلباخته بازیچه اش را
 بی تو غمگینم...
گر بدانی آسمان دیدگانم را نه ابری جز برویای تو آکنده
چه خواهی کرد؟
قلبت آیا مهر با من هیچ خواهد داشت؟
چشمت آیا راست با من هیچ خواهد گفت؟
کاش با من مهربان بودی...

شاعر:فرهاد شیبانی