روزهای من
روزهای من

روزهای من

خوبتر از اونکه واقعیت داشته باشه

دوست جونای عزیز ممنونم از نظراتتون؛ اما بازم محض احتیاط تا فردا صبر میکنم و تصمیم نهایی رو میگیرم اما فعلا شما داستان «خوبتر از اونکه واقعیت  داشته باشه» (کلیک) رو از از دست ندهید... من فایل «۱» رو دارم میخونم و به نظرم جالب و بامزه ست... البته چون ترجمه کتاب ویراستاری نشده ممکنه یه نموره تو ذوق بزنه اما خوب بازم به نظرم می ارزه که بخونیدش

یک وبلاگ باحال

کتابخونای عزیز به هیچ وجه این سایت باحال کتابخونی رو از دست ندید... یک گروه از کتاب دوستای باحالا این بلاگ رو اداره میکنند... کتابای زبان اصلی رو خودشون ترجمه کرده و در کمال سخاوت در اختیار بقیه میگذارند... پس برید سراغشون

نظرسنجی

این هفته ای که گذشت خیلی خیلی سرم شلوغ بود. رئیس اداره مون به لطف و محبت خدا عوض شد و یک اداره بالاخره بعد از ۲ سال و اندی از دست یک آدم دیوانه ی مریض شکاک مالیخولیایی دروغگو و پسفطرت، راحت شد! تمام صفات بالا تمام و کمال درمورد اون آقا صدق  میکرد؛ باور کنید. خلاصه از دست اون دیوونه راحت شدیم اما خوب رئیس جدید هم کارهای زیادی برامون مشخص کرده که برای انجامشون مجبوری در طول هفته هی بدوی و بدوی. برای همین اصلا نه رسیدم بیام و اینجا رو آپ کنم و نه رسیدم که درست و درمون بیام بهتون سر بزنم. 

البته الان هم که دارم اینا رو مینویسم با پر رو بازی دارم اینکارو میکنم چون هنوز یک عالمه کار انجام نشده دارم که باید هرچه زودتر انجام بشوند اما خوب خسته شدم و گفتم بیام یه کم خستگی در کنم. 

چیزی که باعث شد این پست رو بذارم فکری بود که یکباره به ذهنم رسید... حالا که خیلیاتون مثل من علاقه مند به کتاب و کتابخونی هستید، موافقید یک وبلاگ جدید ایجاد کنم که فقط مخصوص رمان باشه؟ که تو هر پستش یک کتاب با عکس و مشخصات و خلاصه بذارم براتون؟ یک وبلاگ جدای از اینی که دارم... تازه خودتون هم میتونید کمکم کنید با پیشنهادات خواندنیتون... اجرای این فکر بسته به نظر شماست اگر موافقید بهم بگید اگرم سکوت کنید که هیچی... قضیه خود به خود منتفی میشه. لطفا تا یکشنبه اگر نظری دارید بهم بگید که منم زودتر تصمیمو بگیرم... مرسی.

فعلا همینا تا بعد (باید برگردم سر کار). 

آخر هفته خوبی داشته باشید.

امان از این آقایون!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزمرگیهای آن هفته

اون هفته بالاخره با محمد رفتیم خرید... همونجایی که طناز جانم آدرس داده بود==> میرزای شیرازی! بله عروسکها آنجا بودند و نه در وزرا یا عباس آباد!!! می‌خواستم حتما حتما برای نی نیم باربی بخرم و نه هیچ عروسک دیگری. اما چرا اینقدر عروسکها زشت و بی ریخت شده‌اند؟ می‌دانم همه‌ش بخاطر این تحریمهای لعنتی است که هیچ چیزی وارد مملکت نمی‌شودبالاخره با اکراه یک پکیج باربی به همراه یک دونه باربی تقلبی چینی خریدم که اصلا به دلم ننشتند هیچکدامشان. بعد رفتیم انتشارات خانه فرهنگ و هنر (زیر پل کریمخان و تقریبا سر ایرانشهر) که چند تا کتاب بگیرم از آنجا اما دیدم انگار در آن کتابفروشی عظیم بمب ترکانده‌اند!!! رو در و دیوار برچسبهای ۳۰٪ تخفیف زده بودند، کتابها همه رو سر همدیگر ولو شده بودند وسط کتابفروشی، قفسه‌ها همه خالی و خلاصه یک وضعی... بغضم گرفته بود. به محمد گفتم حتما اینا هم در پی تغییر شغلند و می‌خواهند کتابفروشی را جمع کرده و به جایش فست فود راه بندازندخلاصه با لب و لوچه‌ای به غایت آویزان و دست از پا درازتر از مغازه خارج شدیم و چند قدم که به سمت هفت تیر حرکت کردیم و درست سر نبش خیابان وارد اولین کتابفروشی شدیم (قبلا آنجا نوشت افزار فروشی بود). می‌خواستم کتابهای شوق وصال و خنجر را بگیرم. در کمال تعجب دیدم همان آقای ریش بزی ی فروشنده‌ای که از قضا همیشه عاشق کتابهای سیخونکی بود و مدام همانها را به من معرفی می‌کرد (در خانه فرهنگ و هنر مرحوم) آنجاست! قبل از اینکه درمورد کتابها سوال کنم درمورد خودش سؤال کردم: آقا شما قبلا در خانه فرهنگ و هنر تشریف نداشتید؟! ناگهان گل از گل آقاهه شکفت با یک لبخند پت و پهن گفت: چرا خانم آنجا بودم و هنوزم هستم. اینجا هم خانه فرهنگ و هنر است منتها آن مغازه را قرار است اختصاص دهیم به کتابهای نفیس و این مغازه هم مختص کتابهاییست که می‌بینید! خلاصه خیلی خوشحال شدم که قرار نیست آن کتابفروشی دوست داشتنی تبدیل به فست فودی چیزی بشهدیدم روی میز از هر انتشاراتی که بگویی کتاب دارد جز نشر علی! گفتم از علی کتاب ندارید؟ با من من گفت دیگر با آنجا کار نمی‌‌کنیم. گفتم ظارهرا آقای «ن» (صاحب نشرعلی) اخلاق آدمیزاد ندارند که هیچ کجا حاضر با همکاری با ایشان نیست! شهرکتاب هم بخاطر اخلاق بد ایشان دیگر کار نمی‌کند باهاشان. آقاهه خنده اش گرفته بود گفت اطلاعات خانم خوبست ها... و بعد از اخلاق و رفتار ایشان گفت و گفت با این اخلاق و منش فکر نکنم به جایی برسند و بعد از وضع بد زمانه گفت و اینکه فرهنگ و ادب دیگر رو به خاموشیست و چه ها و چه ها و چه ها (منظورش البته به آدمایی بود که کار فرهنگی انجام می‌دهند اما خودشان اصلا ادب و تربیت ندارند و چیزی از مردم داری سرشان نمیشه... منظورش به مردم عادی و کتابخوان نبود خدایی نکرده... و راستشو بخواهید منم باهاش به شدت موافقم... آن زمان که در آموزشگاه تدریس می‌کردم، مدیر و صاحب موسسه ما هم ظاهرا معلم بود و آموزشگاه زده بود و کار فرهنگی آموزشی میکرد اما خودش از هرچه انسان بی تمدن سراغ داشتم بی ادبتر و بی فرهنگتر بود و به جز پول به هیچ چیز دیگری فکر نمی کرد که نمیکرد!). بعد این وسط مسطا که وقت آزاد پیدا می کرد یک کتاب به من معرفی می‌کرد که خوشبختانه یا همه شان را خوانده بودم و یا داشتمشان و هنوز نخوانده بودمشان. فقط کتابهای فصل دل سپردن و روزهای هاشور خورده را گرفتم که نداشتمشان و تعریفشان را جسته گریخته شنیده بودم. آقاهه کلی به محمد تبریک گفت که چنین همسر به روز و کتابخوانی دارد (ولی دیگر خبر از دل خون محمد نداشت که کتابهای من برای او چون هوویی کنه و رو مخ، غیرقابل تحملند) برای همین که خیلی خوشش آمده بود و هم اینکه فهمید از مشتریهایشان هستیم، ده درصد هم بهمان تخفیف داد و خلاصه نیشمان را تا بناگوش باز کرد! 

شب هم که رفتیم خانه، تا آمدیم وارد واحد خودمان شویم بهنام و دانیال آمدند دم در و خلاصه به جای واحد خودمان، رفتیم واحد آنها (گفته بودم با بهنام همسایه دیوار به دیواریم؟) آنجا هم دانیال تا چشمش به اسباب بازیا افتاد فکر کرد مال اوست و خلاصه به هر ترفندی بود راضیش کردیم که از خیر آن جعبه بزرگه بگذرد و در عوض آن باربی خوشگل مشکل را بردارد که برداشت و تازه خیلی هم دوستش داشت! تعجب ندارد عزیز من خو دوره آخر زمان است دیگر! 

دیگر اتفاق خاصی هم نیفتاد جز آنکه بنده تا حد مرگ سرما خورده‌ام! اوج بیماریم هم ۴شنبه بود یعنی یک چیز می‌گویم یک چیز می‌شنویدها... بعد رفتم دکتر... ایشان هم فرمودند هیچی نمی‌توانم بدهم بهت چون ضرر دارند برایت. فقط گفت روزی سه لیوان شیرهویج بخور و برای گلو دردت هم به دانه بگیر. هرچند از همان سه شنبه شب که گلو درد آمد سراغم مدام شیرعسل و پرتقال می‌خوردم اما نمی‌دانم چرا خودم اصلا یاد به دانه و چهار تخمه و اینها نبودم! رفتم عطاری و علاوه بر بهدانه و ۴تخمه، گفتم یک چیزی هم بده که چرک خشک کن باشد! خانمه گفت مخلوط چند گیاه را بهت می‌دهم که کار آنتی‌بیوتیک را انجام می‌دهد و از این باید دم کنی و روزی ۳ لیوان بخوری! دیروز تمام مدت کارم همین بود که یا شیرهویج می‌خوردم یا آنتی بیوتیک یا چهارتخمه. تازه بهنام هم مثل من مریض است و چه بسا بدتر از من چون صدایش هم به کل قطع شده و فقط تصویر دارد! 

امروز اما خدا رو شکر خیلی بهترم اما خوب همچنان ته گلویم می‌سوزد. 

از کتابها خنجر را خواندم و راستش خوشم آمد ازش. داستانش اونجوری که ازش انتظار داریم پیش نمیره و یه جور غیرمنتظره‌ای پیش میره. داستانش پره از اطلاعات و دانسته های باستان شناسی یا بهتره بگم ایران شناسی، پر از اسامی معروف و غیر معروف ایرانی و خلاصه خیلی باحال بود که آن اطلاعات را می‌خواندم؛ انقدر که دلم خواست وقتی هوا خنک شد و توانستم حتما یک سر تا شوش و آن دور و برها بروم. برای یک بار خواندن بد نبود به نظرم. 

حالا دارم شوق وصال را می‌خوانم و تا اینجا (که خیلی هم نیست البته) به نظرم بدک نیست... عالی آنچنانی نیست اما خوب مثل غزال هم نیست که تا همینجایش را بخوانی و بعد کتاب را محکم پرت کنی زمین از بس که تخیلی و پوچ است! 

بسه دیگه چقدر حرف زدم... همینها دیگر 

پ.ن۱. کتابها را زنگ زدم به خود نشر علی و خواستم با پیک برام بفرستند. 

پ.ن۲. عجب... 

اضافه میشود: 

شوق وصال را خواندم و راستش را بخواهید دوستش نداشتم... تم داستان غیرمنطقی بود، خیلی صحنه ها بیخود و اضافه بود و کاملا مشخص بود که فقط برای سیاه کردن صفحه و بالا رفتن شمارگان صفحه نوشته شده اند بعدشم اصلا و ابدا هیچ هیجانی نداشت... داستان یک روند ساده ی بدون پستی بلند داشت... برای همین اصلا خوشم نیومد ازش!

هوا که ابری می‌شود...

هوا که ابری می‌شود، آدم دست و دلش به کار نمی‌رود! برعکس دلش می‌خواهد بخزد زیر پتو و یا کتاب بخواند و یا رویای شیرین ببافد! آخر هوا که ابری می‌شود آدم دلش جنگل‌های سبز شمال و آبی دریای خزر را می‌خواهد! هوا که ابری می‌شود انگار یک جورهایی همه چیز به طرز اعجاب‌انگیزی زیبا و دلنشین می‌شود، انگار مردم همه سرخوش و شاد و مهربان می‌شوند. هوا که ابری می‌شود، اگر کمی هم خنک باشد و برگهای درختان هم به این سبزی سبزی نباشند بلکه کمی تا قسمی زرد و نارنجی باشند، آدم دلش میدان تجریش را می‌خواهد و امام زاده صالحش را! هوا که ابری باشد و خنک هم که باشد، جایش هست که برای بار هزارم آدم کتاب همخونه را دست بگیرد و در دنیای پر هیجان و متلاطم یلدا و شهاب دوباره و دوباره گم شود! هوا که ابری می‌شود، حالا خیلی هم همینجور ابریِ خشک و خالی نباشد بهتر است، کمی باران ببارد، کمی باد خنک بوزد، کمی پرده‌ها تکان بخورند، خلاصه یک جوری شود که آدم هی کیف کند و کیف کند! اصلا هوا که ابری می‌شود و کمی هم خنک، آم هی فیلش یاد هندستان می‌کند و هیچ جوره بدو اجازه ی کار کردن نمی‌دهد که نمی‌دهد!  

پ.ن. این سایت وبگذر را چه شده است؟! این دیگر چه سایتی است که جایگزین آن شده؟!

این هم از امروز!

 امروز صبح که می‌آمدم اداره، که هوا نیمه ابری و خنک بود، که بوی چمنای خیس کنار اتوبان همت فضای اطراف را آکنده بود، یاد جاده‌های سرسبز شمال افتادم. یاد رانندگی در این جاده ها و تنفس در هوای پاکشان و اینکه چـــــــــــــــــــــــــــــقدر من راه را دوست دارم. به نظر من شیرین ترین و لذتبخش ترین قسمت مسافرت همان آغاز راه است. چقدر آدم شوق رسیدن دارد و پیش خود فکر می کند وای که قرارست چقدر خوش بگذرد به من در این مسافرت و بعد با لذت تمام زل می زند به جاده، شیشه ماشین را پایین داده و اجازه می دهد هوای خنک کوهستانی لرز به جانش بیندازد. برای همین است که من کلا مسافرت زمینی را دوست دارم، حالا بماند که در برگشت ترجیح میدهم با هواپیمایی چیزی برگردم تا زودتر به کار و زندگیم برسم چون این راه برخلاف راه قبلی هیچ لذتی ندارد! آدم قرار است دوباره برگردد به شهر شلوغ و پر سرو صدای و دودآلود خودش! معلوم است که این راه از زهر مار هم تخلتر است و هیچ خوشایند آدم نیست. من اکثرا موقع برگشت خوابالود، اخمو، کم حوصله و غمگینم به همین دلیل تنها راه رفت را دوست دارم. امروز صبح که می‌آمدم اداره، که هوا نیمه ابری و خنک بود، که بوی چمنای خیس کنار اتوبان همت فضای اطراف را آکنده بود، چقدر دلم خواست که می توانستم با خیال راحت و بی آنکه نگران کم شدن مرخصیهایم باشم، دو روز مرخصی بگیرم و بروم به کوه و جنگل. متاسفانه امسال هم بخاطر این نینیگلو و هم بخاطر نگهداشتن مرخصیهایم نمیتوانم زیاد به گشت و گذار بپردازم ولی خوب به هرحال میلش در وجودم هست البته خوب ترکیه را خواهیم رفت اما آن لذت دوست داشتنی را که از راه می برم نخواهم برد، به جایش خدا خدا خواهم کرد تا زودتر هواپیما در زمین سفت و محکم بشیند تا من بتوانم یک نفس راحت بکشم! راستش را بخواهید من از هواپیما و ارتفاع خیلی می ترسم، خصوصا آنکه بدانم در ارتفاع 50 هزار پایی در آسمان معلقم... واقعا وحشتانک است

در این دوران بخصوص، که همه انتظار ویار خاصی را از من دارند اما خودم میل چندانی به چیزی ندارم، کشف کرده‌ام که عجب انگور میوه ی لذیذ و خوشمزه‌ایست! نمی‌دانم چرا قبلا به این نتیجه نرسیده بودم؟! حالا که فصل انگور یاقوتی (که حتی هنوزم مورد علاقه ی من نیست) و انگور عسگری‌ایست، من فقط انگور عسگری را می‌پسندم اما چند وقت بعد که آن انگورهای بی‌دانه ی صورتی رنگ هم آمدند حتما سراغ آنها نیز خواهم رفت. این چند هفته من خودم را خفه کردم از بس انگور خوردم، انگور خالی، نان و پنیر و انگور، انگور به همراه میوه‌های دیگر و خلاصه انگور و انگور و انگور! واقعا دست خداوند عالم درد نکند که این میوه ی بهشتی را از ما دریغ نکرد و اجازه داد در همین زمین خاکی از آن بخوریم هرچند که هزاران برابر زیباتر و خوشمزه ترش را نگاه داشته برای اهل بهشتش، اما باز هم بسیار بسیار ممنونشم که انواع و اقسام انگور را دراخیارمان قرار داد.  

پ.ن. من نمی دانم دیروز واقعا چم شده بود! انگار که روح سگ آقای پتیبل در من حلول کرده بود و وادارم میکرد عین سگ بیشینم پشت میزم و آماده باشم تا پاچه ی یکی را بگیرم! خدا را شکر که دیروز کسی سربسرم نگذاشت و روز به خیر و خوشی گذشت. اما امروز گوش شیطان از بیخ و بن کرد، حالم خیلی خوب است و انرژی دارم ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنهوا... دست خودم نیست دیگر به قول دوستان هورمانهای بدنم ظاهرا مدام چپ و چوله می شوند

!!!

امروز حوصله ی هیچ کس و هیچ چی و هیچ حرف مفتی رو ندارم! بدجور عصبی و مگسیم! از زمین و زمان شاکیم! بیشتر از هر چیز هم از دست بدن خودم شاکیم که از دیروز تا حالا هیچ فکری به حال این سردرد لعنتی مرده شور برده نمی کنه و اجازه میده این لعنتی همینجور سیخکی سمت چپ سرم باقی بمونه و ذق ذق کنه!!! 

من اگر جای اطرافیانم بودم، یک امروز را سعی می کردم اصلا و ابدا سر به سر این بهاره ی خشمگین عصبانی که در زندگی قبلیش قاتل و جانی بالفطره هم بوده، نگذارم و دور و برش نپلکم!

در جستجوی عروسک فروشی!

من نمیدونم چرا اون مغازه‌های عروسک فروشی تو وزرا نبوددیروز کلی وزرا رو بالا و پایین کردیم ولی دریغ از یه دونه عروسک فروشی! بعدش به شک افتادم که نکنه اون مغازه‌ها رو تو عباس آباد دیدم و حالا اشتباه می‌کنم که تو وزرا هستند... حالا مسیرو عوض کردیم و نوبت عباس آباد بود که بالا و پایینش کنیم اما اونجا هم فقط یه دونه اسباب بازی فروشی بود که اونم خیلی جای خاصی نبود! درنتیجه دست از پا درازتر برگشتیم. تو راه محمد گفت حالا مهم این بود که اومدیم یه گشتی زدیم... اما این گشت زدن به ضرر محمد طفلکی تموم شد چون دیروز دوباره ماشینو برده بود کارواش اما این مرض من باعث شد شب موقع برگشت ماشین دوباره بشه عین دیروزش که کثیف بودطفلک انقدر لجش گرفته بود که تو همون پارکینگ با یه دستمال افتاد به جون ماشین و شروع کرد به تمیز کردنش اما اونم فایده‌‌ای نداشت چون دوباره الان که داشت از خونه می‌رفت بیرون، دوباره سیل از آسمان می‌بارید!!! دیگه به این نتیجه رسیدم که همون بهتر که ماشین کثیف و ژولی پولی باشه چون ظاهرا حضرت حق با تمیزی ماشین ما مخالفه و نمیذاره تمیز بمونه! این بار چندمه که تا ماشینو تمیز میکنیم یک عاملی باعث کثیفی دوباره ماشین میشه

روزانه

میگه: مگه تو همونی نیستی که نه به بار بود نه دار، براش شعر گفتی و چه با احساس هم گفتی؟ چرا نمی‌تونی حس اون زمون رو به یاد بیاری؟ 

لبخند می‌زنم و می‌گم: ظاهرا حرف زدن از عمل کردن خیلی راحتتره، نه؟ 

دیروز رفتیم دکتر. گفت همه چیز نرمال و خوبه فقط باید این هفته برم آزمایشگاه نیلو و آزمایش سندروم دان رو بدم هم آزمایش خونه و هم سونوگرافی. ظاهرا این آزمایش تا حدی آدم رو از سلامت جنین مطمئن میکنه و اگه خدایی نکرده جنین مشکلی چیزی داشته باشه، نشون میده. 

وزرا هم نشد بریم چومکه ارواح خبیث در کالبد محمد نفوذ کرده بودند و اصلا نمیشد باهاش حرف زد! ولی گفت اگه امروز زودتر بیاد می‌بردم خرید. نمی‌دونم چه مرضیه من دارم، وقتی قراره کاریو انجام بدم یا چیزی بخرم، اگه سنگ هم از آسمون بباره باید اون کار رو سریع انجام بدم. حالا هم کرمم گرفته که حتما حتما یکی یا دو تا عروسک براش بخرم و اگه شد یکی دو دست هم لباس بگیرم براش.  

اگه عمری باشه و خدا بخواد، شاید هفته آخر ماه رمضون رو رفتیم ترکیه. محمد گیر ۳پیچ داده بریم آنتالیا، منم اصرار می‌کنم بریم استانبول که بتونم برای نی نی چیز میز بخرم ولی آقا قبول نمی‌کنه میگه میخوام برم فقط بگردم و حوصله خرید ندارم! بهش میگم منکه بالاخره اون چیزایو که میخوام میخرم، لااقل بریم استانبول که ارزونتر تموم بشه برامون. ولی فعلا که مرغ آقا یه پا داره تا ببینیم بعد چی پیش میاد.

امروز حال جسمی و روحیم خیلی بهتره خدا رو شکر... شاید بخاطر آدمایی بود که دیشب تو خواب کشتم!!! دیشب تو خواب یک خانم نیمچه مسن و یه آقای حدودا ۵۰ ساله ی کچل رو زدم با اسحله کشتم! بعد خودمم حیرون مونده بودم که مگه مرض داشتم چرا زدم کشتم این بدبختا رو؟! تازه تو خواب ایران نبودم یه جایی مثل آلمان یا سوئد بود اونجایی که بودم. آقای همکار میگه احتمالا تو زندگی قبلیت این اتفاقا افتاده و حالا گاهی تو خواب اون دوران یادت میاد! فکر کن... بهاره در زندگی قبلیش یک جانی بالفطره ی مریض روانی بوده! بیخود نیست الان اینقدر بی احساسم نگو که قبلا آدمکش بودم

برای بعدهای خودم که بدانم در آستانه ی سه ماهگی به چه می اندیشیدم

حال این روزهایم بسیار عجیب است. تمام سیستم بدنم بهم ریخته و درهم و برهم شده است. نه میتوانم غذا بخورم نه میتوانم غذا نخورم! نه میتوانم بخوابم نه میتوانم نخوابم... درست زمانی که احساس آرامش میکنم و بیخیالم، ناگهان موجی از ترس و استرس حمله میکنند به قلبم. تپش قلبم بیشتر و بیشتر میشود و پشیمان میشوم از مادر شدن؛ اما دقایقی بعد از ترس آنکه مبادا خدا قهرش بگیرد، با ترس و لرز فوری زبان خود را گاز گرفته و در دل هزار بار خدایا غلط کردم میگویم. اما واقعیت اینست که من میترسم... من از مادر شدن میترسم؛ من از بار آنهمه مسئولیت میترسم، من از آینده ی فرزندم میترسم؛ و از خیلی چیزهای دیگر... هرگز فکرش را نمیکردم که مادر شوم و حالا که در آستانه مادر شدن قرار دارم به این می اندیشم که من تمام این سالها دقیقا بخاطر تمام این دلهره ها و نگرانیها بوده که میترسیدم از داشتن بچه. محمد مدام یادآورم میشود که اصلا به این طفل معصوم اهمیت نمیدهی، چرا برایش کتاب نمی خوانی؟ چرا با او صحبت نمیکنی؟ چرا فلان کار را نمیکنی؟ چرا فلان کار را میکنی؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ ولی نمیداند یک یک این سوالات باعث میشوند ترس و اضطراب من بیشتر و بیشتر شود و بیشتر وحشت کنم از وظیفه مهم مادری!!! من الان به تنها چیزی که نیاز ندارم پند و اندرز دیگران است و در عوض نیازمند و محتاج آرامشم... دلم آرامشی از غیب میخواهد که قلبم را آرام کند و اطمینانم دهد که آینده آنقدرا که من فکر می کردم ترسناک و دهشتناک نیست... که قرار نیست همیشه زندگی همینجوری طی شود که تا به حال شده... که خدا خودش صلاح بندگانش را بهتر از هرکسی میداند و او هرگز قهرش نمیگیرد از تو چون میداند برای پذیرش چیزی که عمری از آن میترسیدی، نیاز به زمان داری.  شاید به همین دلیل بود که بعد از مدتها دستم را گرفت و برد به دیدن خانم رهنما تا حرفهایش را بخوانم و بدانم علی رغم آنچه من فکر می کردم، دنیای مادران دنیای شیرین و زیباییست و چقدر خوب است که انسان کسی را برای خود داشته باشد که اینچنین عاشقانه دوستش بدارد... چقدر خوب است که با فرزندت درد دل کنی و تو از رازهایت برای او بگویی و او از خود برای تو بگوید...  

دیروز برای اینکه برعلیه نگرانیهای درونیم قیام کنم، دست محمد را گرفتم و رفتیم تا خیابان وزرا، می خواستم از اسباب بازی فروشیهای آنجا یک باربی خوشگل برای فرزندم بخرم. اما تمام اسباب بازی فروشی ها بسته بودند و در عوض تک و توکی از عطرفروشیهایش باز بودند! دیروز نشد اما شاید امروز که رفتم دکتر، از همانجا دوباره برویم وزار (فاصله ی مطب خانم دکتر تا وزرا تنها یک خیابان است!)؛ محمد غر میزند که آمدیم و دختر نشد، بگذار یک ماه بعد که جنسیتش معلوم شد آنوقت برایش خرید می کنیم اما برایم مهم نیست که فرزندم پسر شود من به هر حال برای او یک باربی زیبا خواهم خرید

آن چیست که من ندارم اما تو داری و قدرش را نمی‌دانی؟!

میگویم چرا اینجا نشسته‌اید و بیرون نمی‌آیید؟ جواب می‌شنوم==> داریم در مورد چیزی که ما نداریم اما تو داری ولی قدرش را نمی‌دانی حرف می‌زنیم!!! هرچه منتظر می‌ایستم بلکه توضیح بیشتری بدهند آنها اما صمم بکم یکدیگر را نگاه می‌کنند و به هم لبخند ژوکوند می‌زنند. من اما حیران مانده‌ام که یعنی چه چیزی می‌تواند باشد آنکه من دارم ولی آنها ندارند و من قدرش را نمی‌دانم ولی آنها می‌دانند؟! نکند منظورشان این فسقلی سه سانتی متری من است که حالا دیگر قلبش شکل گرفته است؟ ولی نه این نیست، خوب تا چند وقت دیگر خودشان هم می‌توانند بچه دار شوند! تازه من کی قدر این فسقلی را ندانستم؟ من فقط شوکه بودم و باورم نمی‌شد، همین! نکند منظورشان کتابهایم هستند (آخر در اتاقی که کتابخانه‌ام قرار دارد نشسته‌اند) اما نه، این هم نیست؛ خودشان کتابخانه دارند به چه گندگی! ولی پس آخر چه می‌تواند باشد؟ چرا توضیح نمی‌دهند؟! وقتی هرچه فکر می‌کنم و عقلم به جایی نمی‌رسد، به این نتیجه می‌رسم که منظورشان محمد است، البته نه خود محمد بلکه محبتها و رفتار خوب او با من است! چون روزی یکی از آنها به من گفته بود که خوش به حالت که محمد را داری، من هرچه به مردان دیگر ازجمله همسر خودم نگاه می‌کنم می‌بینم که واقعا محمد چیز دیگریست! با این نتیجه‌گیری و درحالیکه از سکوتشان هم بهم برخورده است، از اتاق خارج می‌شوم. بعد مدام با خودم درگیرم که مگر من چه رفتاری داشته‌ام که باید این حرف را بشنوم؟ اصلا مگر من بد با محمد تا می‌کنم که دلشان به حال برادرشان سوخته است؟! یعنی همسر بدی بوده‌ام؟ اگر اینجور است پس چرا محمد همچنان دوستم دارد و مدام لی لی به لالایم می‌گذارد؟ نکند برای آنها عروس بدی بوده‌ام؟! پس اگر باز هم چنین است چرا سارا حالا که می‌داند من وضع و اوضاع درست و درمانی ندارم آمده پیشم و نمی‌گذارد آب در دلم تکان بخورد؟ شاید اصلا منظورشان چیز دیگریست ولی آخر چه چیزی می‌تواند باشد که آنها ندارند ولی من دارم و قدرش را نمی‌دانم؟!!! این چیستان تا صبح فکر مرا به خودش مشغول کرده بود حسابی! صبح سر صبحانه چند بار آمدم از آزی بپرسم که منظورتان چه بود از آن حرف دیشب ولی باز جلوی خودم را گرفتم؛ یکبار پرسیدم اگر می‌خواستند همان دیشب جوابم را می‌دادند، پس در سکوت به خوردن صبحانه مشغول شدم ولی ناگهان خود آزی می‌گوید: راستی! ما دیشب داشتیم راجع به بابا صحبت می‌کردیم و تمام شد. همان جمله کفایت می‌کرد تا تمام افکار باطل مرا از بین ببرد و به اصطلاح چون آبی روی آتش، آرامم کند. چقدر من خنگم! چرا به فکر خودم نرسید این موضوع؟! مگر درست بالای کتابخانه قاب عکس بزرگ پدر محمد نبود؟ مگر نگاه سارا روی آن نبود؟ مگر من این اواخر مدام از دست بابا شکایت نکردم پیششان و غر غر نکردم؟ مگر سارا مدام نمی‌گفت اینجوری نگو یک روز که مثل ما پدرت را از دست دادی می‌فهمی چه کسی را از دست دادی که دیگر خیلی دیر است و دلت مدام می‌سوزد! چطور خودم نفهمیدم؟! واقعا که خیلی خرم! پس آخر چرا همان دیشب از اشتباه درم نیاوردند! برای بار هزارم به خودم تاکید می‌کنم که دختره ی خنگ زبان نفهم، اینقدر عجولانه قضاوت نکن در مورد مردم و فرتی چیزی را که نمی‌دانی به دل نگیر!   

جناب آقای محمد خان گامبوی شکمو! آن پاستیلها که دخلشان را شبانه آوردی، متعلق به این کودک سه سانتی‌ات بود!!! آخر از خودت خجالت نکشیدی پاستیلهای این طفل معصوم را خوردی؟ حالا خوردی، نوش جانت ولی بابا نامرد! یک جیزگولش را می‌گذاشتی برای این طفل معصوم! حالا من وسط اداره‌ای که به هیچ فروشگاهی راه ندارد، پاستیل از کجا بیاورم آخر؟  

شوخلوخ کردم شوشو، نوش جانت ولی خدایی مال این طفل معصوم خوردن نداشت

حالم بده

وقتی حالم خوب نیست، خوب خوُب نیست دیگر مگر تعارف دارم با کسی؟! برعکس هفته ی گذشته که شنبه‌اش برایم شیرین و گوارا بود، این شنبه برایم از زهر هلاهل هم تخلختر است! از یک طرف گرمای بیش از اندازه و وحشتناک اتاق امانم را بریده‌است، از طرف دیگر چشمانم و سرم زق زق می‌کنند و میل بسیار شدیدی به خواب دارم، از طرف دیگر نمی‌دانم چرا اینقدر عصبی و بیقرارم، اینجور بگویم آماده‌ام تا یکی بگوید الف و من بخوابانم تخت گوشش!!! البته فکر می‌کنم این بیقراری و عصبیت بخاطر گرمای طاقت فرسای اتاقمان است... خدا خدا می‌کنم زودتر ۲:۳۰ شود تا عین کش بند تونبان در بروم سمت خانه‌مان! 

دیشب بعد از یک سال که از خریداری فیلمش می‌گذشت، بالاخره فیلم شک (Doubt) را دیدم و لجم گرفت که آخرش همانجور دو به شک ماندیم که بالاخره آری یا خیر! هرچند که من هم مثل آن خواهر روحانی یک جورایی مطمئن بودم که آری ولی باز از طرفی منم مثل او ماندم به شک که نکند یک وقت... بمیرم برایت اصلا فهمیدی چه گفتم و چی به چی بود؟ اگر ندیدیش می‌گویم که داستان در مورد دو خواهر روحانی و یک کشیش است که به پسرکی سیاهپوست بیش از حد ابراز لطف می‌کند؛ حالا این دو خواهر به آن کشیش مظنوند که با آن پسرک رابطه ج*ن*س*ی برقرار کرده باشد... فیلم جالبی بود... من اصولا هر فیلمی را که مرل استریپ نازنینم بازی کرده باشد دوست دارم ولی کاش آخرش می‌فهمیدیم چی به چی است! البته به گمانم اینجوری بهتر شد... مگر خود ما وقتی با اطمینان کامل به کسی تهمت و افترا می‌زنیم، با چشمان خود دیده‌ایم که آن شخص فلان کار را کرده باشد؟ مگر غیر از اینست که یک سری شواهد و مدارک را کنار هم می‌گذاریم و خودمان برای خودمان نتیجه‌ می‌گیریم و حکم صادر می‌کنیم؟ حالا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم چه بهتر که ببینید این فیلم را به عنوان یک تلنگر چیز بسیار خوبی است. 

در ضمن فیلم یک هفته با مریلین را دیدم و راستش را بخواهید دلم کباب شد برای مریلین مونرو... بدبخت بعد از اینهمه سال هنوز دست از سر مرده‌اش هم برنمی‌دارند  

کتاب جدید به درد بخور فعلا هیچی نخوانده‌ام... لامذهبا هیچکدام جذبم نمی‌کنند و کتابها دیگر آن کشش و جذابیت قدیم را ندارند که ندارند... شما اگر خوانده‌اید چیزی بگویید تا بگیرمش...فعلا همینها باشد تا بعد...

باید باردار باشی تا بفهمی

 برای درک حال یک خانم باردار، باید حتما باردار باشی تا درکش کنی آن زمان که می‌گوید حالم بد است یعنی چه! باید باردار باشی و شامه‌ات ده‌ها برابر از حالت عادی قویتر شده باشد تا بفهمی وقتی می‌گوید حالم از بوی ماندگی و اختلاط عطرهای زنانه و مردانه در اتاق بهم می‌خورد، واقعا حالش بهم می‌خورد و اصلا بحث ناز و ادا نیست!!! انگار کن که شامه ی او چون دوربینی که در تاریکی عمل می‌کند و لنزی دارد بسیار بسیار حساستر و دقیقتر از دوربینهای معمولی، می‌تواند روایح بیشتری را از یک انسان عادی حس کند و همین است که حالش را بد می‌کند! باید باردار باشی و همچنان شامه‌ات قوی باشد تا درک کنی وقتی می‌گوید تحمل بوی گوشت و مرغ و ماهی و پیازداغ خارج از توانم است یعنی چه! باید باردار باشی و استفاده از قرصهای گوناگون برایت ممنوع باشد، آنوقت وقتی می‌گوید این سردرد لعنتی و معده‌ای که مدام ترش می‌کند امانم را بریده‌اند یعنی چه! برای درک اینها باید باید باید باردار باشی؛ وگرنه با شنیدن یکان یکان آن حرفها همه را به حساب ناز و ادا و لوس بازی می‌گذاری بی‌آنکه بدانی او وقتی می‌گوید حالم بد است، به تنها چیزی که فکر نمی‌کند همین ناز و اداست و واقعا واقعا واقعا حالش بد است!  

باید باردار باشی تا بفهمی وقتی او غذایی می‌خورد نه به میل و اراده ی خودش که از سر اجبار است وگرنه حالت تهوع، مداوم حالش را بدتر و بدتر می‌کند! باید باردار باشی تا بفهمی وحشت از چاقی مفرط یعنی چه! که درک کنی اینکه برخلاف میل باطنیت باد کنی و صورتت تغییر کند و همه جور دیگری نگاهت کنند چه حس بد و مزخرفی است! هرچند هنوز آنقدر تغییر نکرده‌ای اما از حالا ترسش را که داری! 

باید باردار باشی تا حس کنی دردش را وقتی مجبور است شبها به یک پهلو بخوابد و چقدر حسرت طاقباز خوابیدن به دلش می‌ماند ۹ ماه تمام و چه استرسی دارد از اینکه وقتی شبها تکانی می‌خورد مبادا که تکان شدید باشد و ناخواسته خفه کند فرزندش را! همین است که می‌گویم باید باردار باشی تا بفهمی همه ی اینها را وگرنه اگر از بیرون نگاه کنی به او، تو هم مثل من آن زمان که باردار نبودم پیش خود تمام حرفها و حرکات او را به حساب لوس بازی و ناز و ادا می‌گذاری و سر سوزنی درکش نمی‌کنی! حتی ممکن است از او و رفتارش ناراحت و دلگیر شوی ولی ناراحت نباش عزیزم، به امید هدا خودت که باردار شدی به حرفهای امروز من خواهی رسید الان خاله افسانه، مستانه، بانو جانم و مریم بانو خوب می‌دانند چه می‌گویم تازه غزل و بهناز و سانی و الی و ترلان جانم قبلا این راه را رفته‌اند و تازه از باقی ماجرا نیز باخبرند