روزهای من
روزهای من

روزهای من

آن چیست که من ندارم اما تو داری و قدرش را نمی‌دانی؟!

میگویم چرا اینجا نشسته‌اید و بیرون نمی‌آیید؟ جواب می‌شنوم==> داریم در مورد چیزی که ما نداریم اما تو داری ولی قدرش را نمی‌دانی حرف می‌زنیم!!! هرچه منتظر می‌ایستم بلکه توضیح بیشتری بدهند آنها اما صمم بکم یکدیگر را نگاه می‌کنند و به هم لبخند ژوکوند می‌زنند. من اما حیران مانده‌ام که یعنی چه چیزی می‌تواند باشد آنکه من دارم ولی آنها ندارند و من قدرش را نمی‌دانم ولی آنها می‌دانند؟! نکند منظورشان این فسقلی سه سانتی متری من است که حالا دیگر قلبش شکل گرفته است؟ ولی نه این نیست، خوب تا چند وقت دیگر خودشان هم می‌توانند بچه دار شوند! تازه من کی قدر این فسقلی را ندانستم؟ من فقط شوکه بودم و باورم نمی‌شد، همین! نکند منظورشان کتابهایم هستند (آخر در اتاقی که کتابخانه‌ام قرار دارد نشسته‌اند) اما نه، این هم نیست؛ خودشان کتابخانه دارند به چه گندگی! ولی پس آخر چه می‌تواند باشد؟ چرا توضیح نمی‌دهند؟! وقتی هرچه فکر می‌کنم و عقلم به جایی نمی‌رسد، به این نتیجه می‌رسم که منظورشان محمد است، البته نه خود محمد بلکه محبتها و رفتار خوب او با من است! چون روزی یکی از آنها به من گفته بود که خوش به حالت که محمد را داری، من هرچه به مردان دیگر ازجمله همسر خودم نگاه می‌کنم می‌بینم که واقعا محمد چیز دیگریست! با این نتیجه‌گیری و درحالیکه از سکوتشان هم بهم برخورده است، از اتاق خارج می‌شوم. بعد مدام با خودم درگیرم که مگر من چه رفتاری داشته‌ام که باید این حرف را بشنوم؟ اصلا مگر من بد با محمد تا می‌کنم که دلشان به حال برادرشان سوخته است؟! یعنی همسر بدی بوده‌ام؟ اگر اینجور است پس چرا محمد همچنان دوستم دارد و مدام لی لی به لالایم می‌گذارد؟ نکند برای آنها عروس بدی بوده‌ام؟! پس اگر باز هم چنین است چرا سارا حالا که می‌داند من وضع و اوضاع درست و درمانی ندارم آمده پیشم و نمی‌گذارد آب در دلم تکان بخورد؟ شاید اصلا منظورشان چیز دیگریست ولی آخر چه چیزی می‌تواند باشد که آنها ندارند ولی من دارم و قدرش را نمی‌دانم؟!!! این چیستان تا صبح فکر مرا به خودش مشغول کرده بود حسابی! صبح سر صبحانه چند بار آمدم از آزی بپرسم که منظورتان چه بود از آن حرف دیشب ولی باز جلوی خودم را گرفتم؛ یکبار پرسیدم اگر می‌خواستند همان دیشب جوابم را می‌دادند، پس در سکوت به خوردن صبحانه مشغول شدم ولی ناگهان خود آزی می‌گوید: راستی! ما دیشب داشتیم راجع به بابا صحبت می‌کردیم و تمام شد. همان جمله کفایت می‌کرد تا تمام افکار باطل مرا از بین ببرد و به اصطلاح چون آبی روی آتش، آرامم کند. چقدر من خنگم! چرا به فکر خودم نرسید این موضوع؟! مگر درست بالای کتابخانه قاب عکس بزرگ پدر محمد نبود؟ مگر نگاه سارا روی آن نبود؟ مگر من این اواخر مدام از دست بابا شکایت نکردم پیششان و غر غر نکردم؟ مگر سارا مدام نمی‌گفت اینجوری نگو یک روز که مثل ما پدرت را از دست دادی می‌فهمی چه کسی را از دست دادی که دیگر خیلی دیر است و دلت مدام می‌سوزد! چطور خودم نفهمیدم؟! واقعا که خیلی خرم! پس آخر چرا همان دیشب از اشتباه درم نیاوردند! برای بار هزارم به خودم تاکید می‌کنم که دختره ی خنگ زبان نفهم، اینقدر عجولانه قضاوت نکن در مورد مردم و فرتی چیزی را که نمی‌دانی به دل نگیر!   

جناب آقای محمد خان گامبوی شکمو! آن پاستیلها که دخلشان را شبانه آوردی، متعلق به این کودک سه سانتی‌ات بود!!! آخر از خودت خجالت نکشیدی پاستیلهای این طفل معصوم را خوردی؟ حالا خوردی، نوش جانت ولی بابا نامرد! یک جیزگولش را می‌گذاشتی برای این طفل معصوم! حالا من وسط اداره‌ای که به هیچ فروشگاهی راه ندارد، پاستیل از کجا بیاورم آخر؟  

شوخلوخ کردم شوشو، نوش جانت ولی خدایی مال این طفل معصوم خوردن نداشت

نظرات 12 + ارسال نظر
مموی عطربرنج چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 10:13 ق.ظ

خوب محمدم بچه ته دیگه!! مردا هم به نوعی بچه ن!!بزار اون طفلونکی 3 سانتی بیاد،اونوقت خودش احقاق حقوق می کنه...
من که از خانواده جدا شدم تازه تازه دارم قدر سیدو می دونم...

همینو بگو دوست جون...دیشب تا به خودم بجنبم دیدم دانیال رو گذاشته رو پاش و دوتایی با هم دارند د بخور پاستیلای منو تموم میکنند اگه دانیال نبود اعتراض میکردم ولی دیگه نمیشه پاستیلو از بچه گرفت که
امیدوارم خدا همیشه سایه شو بالای سرتون نگه داره دوستم

غزل چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 10:55 ق.ظ

راست میگیااا سریع به دل میگیریم
الهی سایه همه پدر و مادر سر بچه هاشون باشه

الهه چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 11:42 ق.ظ http://man-va-va.persianblog.ir

وای بهاره جان اوایل نوشته هات که بودم تصمیم داشتم بگم حتمآً صدقه بده ولی دیدم که چه خانواده شوهر خوبی داره
خدا پدرت رو برات حفظ کنه
تازه آقا محمد هم بابای نی نی هست اونم سهم داره چرا نمیذاری پاستیل بخوره؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وای دلم خواست

فیروزه چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 11:45 ق.ظ

چی بگم ؟ رایت میگن ...

شاذه چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 04:13 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

خدا سایه ی پدرتو بالای سرت نگه داره و همینطور سایه ی همه ی پدرهای مهربان رو بالای سر بچه هاشون تا همیشه...

بانو چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 11:38 ب.ظ http://heartplays.persianblog.ir/

خدا پدرت رو همیشه سلامت و زنده نگه داره...

سانی پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 12:22 ق.ظ

بهار جونم حتما ایروبیکو اکواژیمناستیک بیمارستان صارم رو برو البته فکر کنم از هفته ۱۲ میشه رفت
هم واسه روحیه ات و کم شدن دردهات خوبه هم به تناسب اندامت کمک میکنه کاش منم ار اول رفته بودم ۱ ساعت ایروبیک بارداری داره و ۱ ساعت هم حرکات توی اب زنگ برن بپرس دقیقا از کی میتونی بری
۴۴۶۷۰۸۸۸

ســ ــارا جمعه 23 تیر 1391 ساعت 01:46 ق.ظ http://khialekabood2.persianblog.ir/

یعنی عاشق ِ نوشته های قرمزت واسه همسرتما !!!!

خواهرشوهرتام معلومه که باید اینقد دوست داشته باشن چون واقعا دوست داشتنی هستی !
میبینمکه یه خواهر شوهرتم هم اسم ِ منه !!!

مموی عطربرنج شنبه 24 تیر 1391 ساعت 01:43 ب.ظ

نازی...باربی...شاید اگه این کنجد خانوم بزرگتر بشه و به چشم بیاد اون موقع ست که احساسش می کنی...

افسانه شنبه 24 تیر 1391 ساعت 03:28 ب.ظ http://ninidari.bloghfa.com

برای نی نی خرید کردن خیلی مزه می ده...
صبر کن تا چند وقت دیگه این میشه جزئی از تفریحاتت
..
بابا خاله این قدر این آقا محمد رو اذیت نکن دیگه... حالا راس بگو مال این طفلک 3 سانتی متری بود یا خود 170-165سانتی متری؟؟

بهناز شنبه 24 تیر 1391 ساعت 03:37 ب.ظ

برای پست بالا:
نگرانیت بیشتر برای اینه که نمی دونی با چی یا بهتره بگم با کی سر و کار داری .(ترس از ناشتاخته) همه مادرها این حال و تجربه کردند ، نترس روزهای خوبی در انتظارته. وقتی که نی نی ات به یه سنی رسید که سعی کرد بوست کنه ( هرچند تمام صورتت رو تف مالی کرده) میفهمی که چه کار خوبی کردی که مادر شدی.
و خوش به حال نی نی که مامانش از الان می خواد بره براش باربی بخره و بیشتر خوش به حالش که مامانش اینقدر دوستش داره که همه فکر و ذکرش شده اون

الی یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 04:20 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

بهاره جون مطمئن باش به سلامتی که به دنیا بیاد همه ی ترس هات میریزه با یک نگاه معصوم بچه ات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد