روزهای من
روزهای من

روزهای من

روزمرگیهای آن هفته

اون هفته بالاخره با محمد رفتیم خرید... همونجایی که طناز جانم آدرس داده بود==> میرزای شیرازی! بله عروسکها آنجا بودند و نه در وزرا یا عباس آباد!!! می‌خواستم حتما حتما برای نی نیم باربی بخرم و نه هیچ عروسک دیگری. اما چرا اینقدر عروسکها زشت و بی ریخت شده‌اند؟ می‌دانم همه‌ش بخاطر این تحریمهای لعنتی است که هیچ چیزی وارد مملکت نمی‌شودبالاخره با اکراه یک پکیج باربی به همراه یک دونه باربی تقلبی چینی خریدم که اصلا به دلم ننشتند هیچکدامشان. بعد رفتیم انتشارات خانه فرهنگ و هنر (زیر پل کریمخان و تقریبا سر ایرانشهر) که چند تا کتاب بگیرم از آنجا اما دیدم انگار در آن کتابفروشی عظیم بمب ترکانده‌اند!!! رو در و دیوار برچسبهای ۳۰٪ تخفیف زده بودند، کتابها همه رو سر همدیگر ولو شده بودند وسط کتابفروشی، قفسه‌ها همه خالی و خلاصه یک وضعی... بغضم گرفته بود. به محمد گفتم حتما اینا هم در پی تغییر شغلند و می‌خواهند کتابفروشی را جمع کرده و به جایش فست فود راه بندازندخلاصه با لب و لوچه‌ای به غایت آویزان و دست از پا درازتر از مغازه خارج شدیم و چند قدم که به سمت هفت تیر حرکت کردیم و درست سر نبش خیابان وارد اولین کتابفروشی شدیم (قبلا آنجا نوشت افزار فروشی بود). می‌خواستم کتابهای شوق وصال و خنجر را بگیرم. در کمال تعجب دیدم همان آقای ریش بزی ی فروشنده‌ای که از قضا همیشه عاشق کتابهای سیخونکی بود و مدام همانها را به من معرفی می‌کرد (در خانه فرهنگ و هنر مرحوم) آنجاست! قبل از اینکه درمورد کتابها سوال کنم درمورد خودش سؤال کردم: آقا شما قبلا در خانه فرهنگ و هنر تشریف نداشتید؟! ناگهان گل از گل آقاهه شکفت با یک لبخند پت و پهن گفت: چرا خانم آنجا بودم و هنوزم هستم. اینجا هم خانه فرهنگ و هنر است منتها آن مغازه را قرار است اختصاص دهیم به کتابهای نفیس و این مغازه هم مختص کتابهاییست که می‌بینید! خلاصه خیلی خوشحال شدم که قرار نیست آن کتابفروشی دوست داشتنی تبدیل به فست فودی چیزی بشهدیدم روی میز از هر انتشاراتی که بگویی کتاب دارد جز نشر علی! گفتم از علی کتاب ندارید؟ با من من گفت دیگر با آنجا کار نمی‌‌کنیم. گفتم ظارهرا آقای «ن» (صاحب نشرعلی) اخلاق آدمیزاد ندارند که هیچ کجا حاضر با همکاری با ایشان نیست! شهرکتاب هم بخاطر اخلاق بد ایشان دیگر کار نمی‌کند باهاشان. آقاهه خنده اش گرفته بود گفت اطلاعات خانم خوبست ها... و بعد از اخلاق و رفتار ایشان گفت و گفت با این اخلاق و منش فکر نکنم به جایی برسند و بعد از وضع بد زمانه گفت و اینکه فرهنگ و ادب دیگر رو به خاموشیست و چه ها و چه ها و چه ها (منظورش البته به آدمایی بود که کار فرهنگی انجام می‌دهند اما خودشان اصلا ادب و تربیت ندارند و چیزی از مردم داری سرشان نمیشه... منظورش به مردم عادی و کتابخوان نبود خدایی نکرده... و راستشو بخواهید منم باهاش به شدت موافقم... آن زمان که در آموزشگاه تدریس می‌کردم، مدیر و صاحب موسسه ما هم ظاهرا معلم بود و آموزشگاه زده بود و کار فرهنگی آموزشی میکرد اما خودش از هرچه انسان بی تمدن سراغ داشتم بی ادبتر و بی فرهنگتر بود و به جز پول به هیچ چیز دیگری فکر نمی کرد که نمیکرد!). بعد این وسط مسطا که وقت آزاد پیدا می کرد یک کتاب به من معرفی می‌کرد که خوشبختانه یا همه شان را خوانده بودم و یا داشتمشان و هنوز نخوانده بودمشان. فقط کتابهای فصل دل سپردن و روزهای هاشور خورده را گرفتم که نداشتمشان و تعریفشان را جسته گریخته شنیده بودم. آقاهه کلی به محمد تبریک گفت که چنین همسر به روز و کتابخوانی دارد (ولی دیگر خبر از دل خون محمد نداشت که کتابهای من برای او چون هوویی کنه و رو مخ، غیرقابل تحملند) برای همین که خیلی خوشش آمده بود و هم اینکه فهمید از مشتریهایشان هستیم، ده درصد هم بهمان تخفیف داد و خلاصه نیشمان را تا بناگوش باز کرد! 

شب هم که رفتیم خانه، تا آمدیم وارد واحد خودمان شویم بهنام و دانیال آمدند دم در و خلاصه به جای واحد خودمان، رفتیم واحد آنها (گفته بودم با بهنام همسایه دیوار به دیواریم؟) آنجا هم دانیال تا چشمش به اسباب بازیا افتاد فکر کرد مال اوست و خلاصه به هر ترفندی بود راضیش کردیم که از خیر آن جعبه بزرگه بگذرد و در عوض آن باربی خوشگل مشکل را بردارد که برداشت و تازه خیلی هم دوستش داشت! تعجب ندارد عزیز من خو دوره آخر زمان است دیگر! 

دیگر اتفاق خاصی هم نیفتاد جز آنکه بنده تا حد مرگ سرما خورده‌ام! اوج بیماریم هم ۴شنبه بود یعنی یک چیز می‌گویم یک چیز می‌شنویدها... بعد رفتم دکتر... ایشان هم فرمودند هیچی نمی‌توانم بدهم بهت چون ضرر دارند برایت. فقط گفت روزی سه لیوان شیرهویج بخور و برای گلو دردت هم به دانه بگیر. هرچند از همان سه شنبه شب که گلو درد آمد سراغم مدام شیرعسل و پرتقال می‌خوردم اما نمی‌دانم چرا خودم اصلا یاد به دانه و چهار تخمه و اینها نبودم! رفتم عطاری و علاوه بر بهدانه و ۴تخمه، گفتم یک چیزی هم بده که چرک خشک کن باشد! خانمه گفت مخلوط چند گیاه را بهت می‌دهم که کار آنتی‌بیوتیک را انجام می‌دهد و از این باید دم کنی و روزی ۳ لیوان بخوری! دیروز تمام مدت کارم همین بود که یا شیرهویج می‌خوردم یا آنتی بیوتیک یا چهارتخمه. تازه بهنام هم مثل من مریض است و چه بسا بدتر از من چون صدایش هم به کل قطع شده و فقط تصویر دارد! 

امروز اما خدا رو شکر خیلی بهترم اما خوب همچنان ته گلویم می‌سوزد. 

از کتابها خنجر را خواندم و راستش خوشم آمد ازش. داستانش اونجوری که ازش انتظار داریم پیش نمیره و یه جور غیرمنتظره‌ای پیش میره. داستانش پره از اطلاعات و دانسته های باستان شناسی یا بهتره بگم ایران شناسی، پر از اسامی معروف و غیر معروف ایرانی و خلاصه خیلی باحال بود که آن اطلاعات را می‌خواندم؛ انقدر که دلم خواست وقتی هوا خنک شد و توانستم حتما یک سر تا شوش و آن دور و برها بروم. برای یک بار خواندن بد نبود به نظرم. 

حالا دارم شوق وصال را می‌خوانم و تا اینجا (که خیلی هم نیست البته) به نظرم بدک نیست... عالی آنچنانی نیست اما خوب مثل غزال هم نیست که تا همینجایش را بخوانی و بعد کتاب را محکم پرت کنی زمین از بس که تخیلی و پوچ است! 

بسه دیگه چقدر حرف زدم... همینها دیگر 

پ.ن۱. کتابها را زنگ زدم به خود نشر علی و خواستم با پیک برام بفرستند. 

پ.ن۲. عجب... 

اضافه میشود: 

شوق وصال را خواندم و راستش را بخواهید دوستش نداشتم... تم داستان غیرمنطقی بود، خیلی صحنه ها بیخود و اضافه بود و کاملا مشخص بود که فقط برای سیاه کردن صفحه و بالا رفتن شمارگان صفحه نوشته شده اند بعدشم اصلا و ابدا هیچ هیجانی نداشت... داستان یک روند ساده ی بدون پستی بلند داشت... برای همین اصلا خوشم نیومد ازش!

نظرات 23 + ارسال نظر
مموی عطربرنج شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 10:56 ق.ظ

دوستم!من اصلا" نگران افول فرهنگ و ادب و هنر نیستم!چون من و تو هستیم! به اضافه اینکه هستیم وبلاگ هم داریم...تازه ف.ب هم هست...
پریروز پیش مدیر انتشارات بودم و اون می گفت: برای تابستون می خواستم 20 عنوان کتاب بیرون بدم که فقط 3 تاش اومده بیرون!سرم به شدت شلوغه که اصلا" به سایت و سرو سامون دادنش نمی رسم...تازه از منم کمک می خواست که من گفتم سرم خیلی شلوغه و سختمه!
می خوان اگه بشه برن المان نمایشگاه بزارن!البته اگه مجوز بدن ایشالا...
اونقدرا هم وضعیت خراب نیست! کتابفروشی ققنوس انقلاب جای همه این کتابفروشیا برای نشر علی می فروشه! 5 شنبه ای زیر زل آفتاب ساعت 2 بعدازظهر از سر و کول اون پسر ریشوئه بالا می رفتن!!!جای سوزن انداختن نبود اون تو!!

دوستم فکر کنم حرفای آقاهه رو بد توضیح دادم... منظورش مردم عادی نبودن میگفت یه آدمی که مثلا کارش قبلا بنگاه داری و اینا بوده حالا اومده تو کار انتشارات و اصلا نمیدونه کار فرهنگی یعنی چی و ادب نداره و اینا... بابا یه نمونه شو خودمونم داشتیم دیگه مگه فرهودی نبود کار آموزشی میکرد ولی از یه آدم چاله میدونی هم نفهم تر بود؟ منظور آقاهه این بود نکه مردم بی فرهنگند خدایی نکرده
من دوستم سختمه تا انقلاب برم هر دفعه... در صورتی که شهر کتاب نور یه قدیمیه ماست...خلاصه مجبور شدم زنگ بزنم بهشون و بگم با پیک برام بفرستند کتاباروبعد به خانمه گفتم شما غرب تهران کجاها میفرستید کتابا رو گفت همون شهر کتاب نور گفت یه اختلافی داشتیم با هم و برطرف شده و ما چند روز پیش کل کارای جدیدمون رو براشون فرستادیم.
ایشالا که بشه برن آلمان... خوش به حال ایرانیهای اونجا میشه حسابی

فانی شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 11:13 ق.ظ

ماشالا فکر کنم اندازه پول یه خونه تا حالا کتاب خریدی شما!!!
.
بعد موندم چطور هم کار میکنی هم خونه داری هم نی نی داری هم آشپزی و اینا همم کتاب میخونی!! من نصف کارای شما رو هم ندارم ولی وقت اضافه هم ندارم !!!

دیگه نه اونقدرها دوستم
راستش تا دو هفته پیش نه خونه داری می کردم و نه کتاب میخوندم اما حالا یکم حالم بهتر شده و میتونم کتاب بخونم اما همچنان نمیتونم خونه داری کنم فقط انقدری که بتونم یه غذایی چیزی بار بذارم و همین

ساینا شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 12:19 ب.ظ

روزهای هاشور خرده پیامکش واسم امد اما از نویسنده اش کتاب نداشتم نمیدونم سبکش چطوریه...

چقدر خوب که اهل کتابی..دوست جون

دوستم ایک کتاب اولشه ولی من تو فیس بوک دیدم تکین حمزه لو کلی تعریف و تمجید کرده بود از این کتاب تو سایت شادان هم اگه بری و نظرات این کتابو بخونی میبینی تعریف کردند ازش... خودمم که یه بخشاییشو خوندم به نظرم بد نیومد... حالا میخوای صبر کن بعد از شوق وصال اونو میخونم و نظرمو میگم بهت درموردش.
خودتم که اهل دلی حسابی ساینا جان

بانو شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 01:09 ب.ظ http://heartplays.persianblog.ir/

مبارکه نی نی ... حالا برای دخترتون عروسک خریدین یا برای پسرتون...

مرسی دوستم... بذار عصری برم خونه ازش عکس بندازم بذارم براتون...یک پکیجه شامل دو تا عروسک یکی دختر و یکی پسر بنابراین چه نی نی دختر باشه چه پسر به دردش میخورهولی خداییش خیلی خوشگل نیست درواقع قشنگترین عروسکی بود که پیدا کردم و سر ناچاری خریدمش

افسانه شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 10:12 ب.ظ http://ืninidari.blogfa.com

سلام خاله..
الان حالت چه طوره؟ خوب شدی؟
خاله راستشو بگو وقتی داشتی واسه نی نی تو دلیت عروسک می خریدی چه حسی بهت دست داد؟؟؟ خداوکیلی کیفش از خرید کردن برای خودت یا همسر بیشتر نیست؟؟؟ من که این روزها یکی از مفرح ترین برنامه هام شده همین خرید کردن برای آقای بهداد

سلام خاله
من خوبم مرسی تو چطوری؟ بهداد خاله چطوره؟
حس قلقلک دست داده بود بهم... دلم میخواست یک عالمه اسباب بازی خوشگل بگیرم براش ولی خوب هیچ کدوم به دلم نمینشست
چرا اعتراف میکنم خیلی خیلی حال میده خاله

بی سرزمین تر از باد یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 12:59 ق.ظ http://sdaeidi.persianblog.ir

سلام بهاره عزیز
ای این سرماخوردگی تابستون بده.ای بده.انگار ادم به جای سرماخوردگی قانقاریای مزمن گرفته.مگه خوب میشه و از تن آدم بیرون میره؟

سلام بیستاب جان
خوبید؟
دقیــــــــــــــــــــقا همینطوره که میگید... من هنوزم سرفه های بد میکنم و گلوم درد میکنه بسیار بیماری بی وقت و بیخودی بود این سرماخوردگی

یک مسافر یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 10:00 ب.ظ http://yek-mosafer.persianblog.ir

سلام
اگر دوست داشتی رمز بده:)
من تقریبا خاموشم ولی خوب تو ریدر نوشته هات رو همیشه دنبال می کنم، معمولا دنبال رمز نیستم ولی از اونجایی که نی نی داری و کلی حرف هات تجربه است دوست داشتم اینو هم بخونم.
تن خود و نی نی و همسرت سلامت :*

سلام
عزیزم میشه تا عصری صبر کنی؟ من متاسفانه از اداره نمیتونم برای بچه های پرشین بلاگی پیغام بذارم... باید برم از خونه برات رمزو بفرستم
ممنونم که همراهمی همیشه

بهناز یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 10:34 ب.ظ

سلام
بهتر نشدی؟ برای سرما خوردگی برگ آویشن و نعنا رو دم کنی هم خیلی خوبه ، بعد توش عسل هم بریزی .
کتابهای شادان رو هم لطفا زودتر بخون
عروسکها هم مبارکه نی نی.

سلام بهناز جان
خوبی؟
چرا خیلی بهترم مرسی عزیزم از احوالپرسیت
اتفاقا این معجونی که عطاری بهم داد همین ترکیبه آویشن و نعنا و یک گیاه دیگه که نمیدونم چیه... فکر کنم اصلا همین جوشونده حالم رو بهتر کرده
دارم روزهای هاشور خورده رو میخونم... صفحه ۵۰ هستم بذار تا فردا نظر قطعی ترم و میگم بهت دوستم.
در ضمن دخترم تو رمز نمیخوای احیانا؟ چطور بهت رمزو بدم؟

ساینا!. یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 10:56 ب.ظ

منم خیلی کتاب میخونم خیلی زیاد اوایل که کارمند نبود بیشتر کتابخونه و امانت گرفتن از دوستان اما بعدکه کارمند شدم دیگه هر ماه حتما چند جلدی میخرم..متنفرم از دانلود کتاب و امانت گرفتن..دوست دارم کتاب رو داشته باشم....و این روند 5ساله ادامه داره یک کتابهای خوندم که خودم الان فکرش میکنم خندم میگره...
سایت شادان و علی ونقد کتابها میرم و میخونم نظر همه رو بدونم اما نظر شما دیگه بالای همه نظراته
موفق باشی..

اتفاقا منم مثل تو از امانت گرفتن بیزارم... یعنی کتاب اونجوری که باید به دلم نمیشینه برای همین باید حتما حتما خودم بخرمش که بتونم با خیال راحت بخونمش
تو به من لطف داری همیشه ساینا جان... ممنونم عزیزم فکر کنم سلیقه هامون تو کتابخونی مثل همه
تو هم همینطور دوستم

مموی عطربرنج دوشنبه 9 مرداد 1391 ساعت 09:53 ق.ظ

این سکوت سرد چقدر احمقانه بود دوستم!!
یعنی حالم داشت به هم می خورد! شخصیت مردش عوضی بود و دست بزن داشت!اونوقت دختره می گفت عاشقشم!!یعنی چیییییییییییییییی؟یعنی هر کی زد داغونت کرد باهاش وایستا زندگی کن؟من گفتم آخرش طلاق می گیره راحت می شه!!! اما آخرش حامله هم شد!
این نشر علی گند زده!!!اینا چیه چاپ می کنه!!!

آره خیلی مزخرف بود منم بدم اومد ازش... لوس و بچگونه بود به نظرم.
کیفیت کتاباش خیلی خیلی اومده پایین

بهناز دوشنبه 9 مرداد 1391 ساعت 11:20 ق.ظ

دوباره سلام
این معجونی رو که میگی حتما با عسل بخور چون نعنا فشار رو میاره پایین و الان اصلا برات خوب نیست.
منم این روزا اصلا حالم خوب نیست ، البته روحی. سعی می کنم چیزهایی بخورم که کمی شادابی بده و ...
دوستم آدرس ای میلم رو اینجا میزارم ، لطفا رمز رو برام بفرست مرسی
behnaz.alavi56@gmail.com

بهناز جان رمزو برات فرستادم

الی دوشنبه 9 مرداد 1391 ساعت 03:22 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

اونقدر خوشم اومد از اینکارت بهاره جون که رفتین برای نی نی تون اسباب بازی خریدید. نمی دونم چرا اینکارت بهم چسبید. من خودم یهخورده بی ذوقم تو اینطور موارد .
خدا رو شکر که بهتر شدی. و خدا رو شکر که اون کتابفروشیه تبدیل به فست فود نشده !

مرسی الی جونم... تازه میخوام برم براش کم کم لباس و پوشک و اینا هم بخرم آخه به قول خاله افسانه خیلی کیف میده آدم برای نی نی هی خرید کنه

بهناز سه‌شنبه 10 مرداد 1391 ساعت 09:17 ق.ظ

سلام
من از سایت 98ia دروغ شیرین رو دانلود کردم ، بد نیست . پیشنهاد میدم بخونیش( البته فکر کنم خوندیش)

سلام... مرسی که گفتی میرم الان دانلودش میکنم

مامان سمیر سه‌شنبه 10 مرداد 1391 ساعت 01:12 ب.ظ

وای بهاره جون چه حالی میده برای نی نی خرید کنی ...وای جونم ....خداروشکر که بهتری ...دیگه روزای بی حالیت داره تموم میشه عزیزم ...داری به روزای سختی و سنگینی می رسی...ایشالا به سلامتی ...راستی منم رمز ندارم ..اگه صلاح دونستی و دوست داشتی به منم بده ....

ممنونم دوست جون
الان میام رمزو میدم بهت

ســ ــارا چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 01:06 ق.ظ http://khialekabood2.persianblog.ir/

رمز من کو بهاره جون پس ؟!

عزیزم میام از خونه بهت میدم رمزو از اینجا نمیتونم برات پیغام بذارم یا میخوای ایمیلتو بده برات الان میلش کنم

فانی چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 08:46 ق.ظ

منم رمز میخوام خب!

فرستادم برات دوستم

بهناز شنبه 14 مرداد 1391 ساعت 02:33 ب.ظ

سلام کجایی؟ حالت خوبه؟

هستم بهناز جانم... خوبم عزیزم مرسی فقط یکم بی حوصله شدم و نوشتنم نمیاد

طناز یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 09:17 ق.ظ

گل دختر. کلا الان مد شده که باربی ها صورت گنده شده اند. یعنی یک بدن ظریف با یک صورت درشت. اگر برای نی نی گولوی خودت می‌خوای، من با کمال میل ست باربی‌ّام رو با لباس و سایر وسایل برات می‌ُرستم. چون شازده کوچولوی ما پسره. دختر نداریم تو فامیل.

ای قربون تو دوست گل و مهربونم برم من... مرسی عزیز دلم
راستش اگه عمری باشه و بتونیم داریم میریم ترکیه از اونجا براش میگیرم... مرسی عزیز دلم

سانی یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 10:02 ق.ظ http://khatesevom.blogsky.com/

چه بامزه واسه نی نی باربی خریدی من اولین خریدم واسه نی نی ازین کفش های نوزادی یا به اصطلاح پاپوش بود خیلی هم بدرد به خور و خوچله
مبارکش باشه
بهار جونم رمز پلیز

برات فرستادمش دوستم

بهناز یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 02:28 ب.ظ

به چیزای خوب فکر کن، انشاا... بهتر میشی، حوصله ات هم بر میگرده. راستی پازل( سر کوچه 4) در گیشا 50 % حراج داره ، برو برای نی نی خرید( البته از 1 سالگی داره) برای خودتم میتونی بخری . هرچند الان نمیدونی جنسیتش چیه خرید یکم سخته. اما میتونی شلوار جین و بلوز و شورت های تو خونه ای قشنگی بخری که جنسیت نداره
اسباب بازی هم برو بازار ( قسمت اسباب بازیها) البته سعی کن فعلا اسباب بازیهای ریز و کوچک نخری ( برای بچه خطرناکه) ماشین کوچک و از این دست اسباب بازیها
که تا 4 ، 5 سال بی خیال شو.
فکر کنم این بار بری دکتر جنسیتش مشخص بشه ، بعد راحتتر می تونی خرید کنی
خونه رو از الان برای نی نی آماده کن

راستش دوستم دوباره نمیدونم چرا این حالت تهوعها اومدند سراغم و اذیتم میکنند بعد کارای ادارمون هم چند برابر شده و اینجا هم حسابی خسته میشم تازه ممکنه سفر ترکیمون هم کنسل بشه بخاطر کار محمد (میخوان بفرستنش ماموریت) برای همین حالم حسابی گرفته ست
مرسی بابت اون آدرسا حتما یه سر میزنم.
آره همینطوره... ایشالا ۵شنبه میرم برای تعیین جنسیت دعا کن برام حسابی اصلا دل تو دلم نیست

دخترک ツ دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 05:07 ب.ظ http://memoriall.blogsky.com

چقدر خوبه که هنوزم آدمایی پیدا میشن که واسه کتاب خوندن وقت بذارن..
من کتاب خون ِ حرفه ای نیستم اما کتاب رو دوست دارم...

+ شنیده بودم شوق وصال زیاد جالب نبوده

خوشحال میشم به منم سر بزنی..
میشه منم جزء مخاطب های وبتون باشم و شمارو لینک کنم؟! چند پست اول رو خوندم از سبک نوشتنت خوشم اومده

تو لطف داری به من عزیزم... ممنون
آره اصلا جالب نبود منم دوسش نداشتم
حتما میام پیشت
حتما چرا که نه... خیلیم خوشحال میشم
به جمع دوستان من خوش اومدی

ساینا!. دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 10:40 ب.ظ http://s15s.persianblog.ir

سلامممم مامان خانمی دنبال یک کتاب میگردم..خلاصه داستانش این بودکه یه دختر مذهبی بود که عاشق یه پسر شد که پولدار مخالف خانواده دختر بودن...
بعد دختر با نارضایتی خانواده اش ازدواج کرد و دوران عقد خانواده اش نمیزاشتن زیاد بره با شوهرش بیرون که بعد عروسی شوهرش سخت گیری میکرد..بعد بچه دار شد..بچه اش که مرد شوهرش افسرده شد ولش کرد رفت اینم جدا شد برگشت خونه باباش و با دوست داداشش که مذهبی و از خانواده سرشناسی بود ازدواج کرد..

مطمئنم خوندی اما اسم کتابش یادم نمیاد...

سلام عزیزم
خوبی؟
حالا اگه بگم نخوندم این کتابو که ضایع میشم حسابی
عزیزم این موضوعی که گفتی یه جورایی مثل کتاب کسی می آید مریم ریاحی بود اما تو اون داستان دختره بچه نداره... کتاب مهر من سیمین شیردل هم تقریبا موضوع مشابهی داره اما اونم داستانش یه جورایی نمیخوره با این خلاصه ای که گفتی.
بغیر از اینا کتاب نوبت عاشقی تکین حمزه لو هم دختره مومنه و بچه داره و عاشق یه پسر پولدار خوشتیپ میشه اما پسره دوست برادرش نیست
من شرمندم بغیر از اینا یادم نمیاد کدوم کتاب ممکنه همچین داستانی داشته باشه که برام گفتی... ببخشید مثمرثمر نبودم دوستم

بهناز سه‌شنبه 17 مرداد 1391 ساعت 01:52 ب.ظ

سلام
استرس علت اصلیه تهوع هاته.بعدشم خوب نی نی ناز داره، می بینه توجه نمی کنی بهش دوباره شروع کرده ، تا توجه کنی
مسافرت هم میری ، به خودت فشار نیار.همه خریدها رو هم می کنی. فوقش می ری کیش ، نمایندگی های اونجا خرید می کنی و هم تفریح می کنی( دوستم منم هر کاری رو از قبل برنامه ریزی می کنم نمی دونم چرا بهم می خوره همه اش هم تقصیر این شوشو منه ها)شیطونه می گه یه تلافی اساسی سرش دربیارم
موضوع کتابی رو هم که ساینا خونده ، منم گیج کرد ، مثل همه کتابهاست و مثل هیچکدومشون نیست
جنسیت بچه رو هم سخت نگیر هرچی خدا بخواد، من و شوشو انتظار دختر داشتیم وقتی فهمیدم پسره یه کوچولو جا خوردم ، اما الان با دنیا عوضش نمیکنم ( هرچند جد و آبادمو با شیطونیاش آورده جلو چشمم )

منم همینطورم دوستم... نباید اینقدر قطعی تصمیم میگرفتم که حالا که بهم خورد حالم گرفته بشه... البته حالا که دلارم اینقدر رفته بالا دارم فکر میکنم اگه محمد ماموریتم نمیرفت شاید خودم کنسل میکردم این مسافرتو چون هزینه اش واقعا سنگین میشه و خوب تو این شرایط خیلیم واجب نیست که برم یه سفر اینجورکی از طرفی من میخواستم حتما تو این تعطیلات برم که از مرخصیام کم نشه چون برای ماههای آخر بارداری فکر کنم بدجور محتاجشون بشم... حالا تا ببینم خدا چی میخواد و چی پیش میاد برامون
هرچی باشه مهم نیست واقعا سلامتیش برام از هر چیزی مهمتره...امیدوارم فقط صحیح و سالم باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد