روزهای من
روزهای من

روزهای من

من یک آدم حسود لوس از خودراضی هستم!

کتاب و گذاشتم پیش روم و بانهایت سرعتی که در توانمه، تایپ می کنم؛ با تایپ هر کلمه انگار تازه داستان ذره ذره به وجودم تزریق می شود و بهتر و روشنتر درکش میکنم؛ گو اینکه بارها و بارها این داستان را خوانده ام و همیشه هم لذت برده ام از خواندنش، ولی این بار انگار فرق می کند با آنهمه باری که تند و سریع می خواندمش؛ اینبار که تاتی تاتی میخوانمش، نکات و حرفهای جالبی را درک میکنم که تا به حال نفهمیده بودمشان و باز پیش خودم اعتراف می کنم: عجب داستان شیرین و قشنگیست این بازی سرنوشت!  

هرچند از اینکه داستان مورد پسند و قبول بعضی از دوستان قرار گرفته، خوشحالم؛ ولی ناراضیم از کاری که کردم؛ آنچه که من انجام دادم فقط گذاشتن حاصل زحمات افراد دیگر است در اینجا! من هیچ چیز از خودم نداشتم که بگویم، انگار که پنهان کردم خودم را در قفای داستان خانم باربارا و دوستانی را جذب خودم کردم که تاکنون نتوانسته بودم. از این موضوع زیاد خوشم نیامد. بهاره این میان گم شد و دلیسیا شد مرکز توجه! (پارازیت... عجب آدم لوس، ننر، از خودراضی و بچه ننه ای هستم ها، خودم میدانم) نه اینجور نمی شود؛ باید یک بار دیگر ابراز وجود کنم تا دیده شوم؛ ولی آخر منکه فعلا حرفی برای گفتن ندارم؛ خوب نداشته باشم، غرض یک دالی کردن و ابراز وجود است و بس، پس می نویسم تا بگویم: دالی... سلام... من بهاره هستم و دلتنگ شما 

پ.ن1. ولی از رو نمی روم. این داستان نهایت در دو قسمت دیگر تمام می شود و وقتی تمام شد، داستان اوج لذت را از همین نویسنده می نویسم برایتان و بعدش دیگر کفگیرم گیر خواهد کرد ته ته دیگ و مجبورید باز هم فقط مرا بخوانید و حرفهایم را

پ.ن2. دارم سعی میکنم کم کم نوع نوشتنم را عوض کنم یعنی راستش را بخواهی دارم خفه می کنم خودم را که تغییر کند نوع لحنم، تو حس کرده بودی این را یا نه آیا؟