روزهای من
روزهای من

روزهای من

قسمت نوزدهم

دلیسیا پس از اینکه در آن دشت پهناور تنها ماند، لبهای خود را با انگشتان لمس کرد، مثل اینکه  می خواست مطمئن شود که همه چیز حقیقت داشته و رویای عجیبی نبوده است. 

به خود می گفت: او مرا بوسید. چطور جرأت کرد چنین کاری بکند؟ ولی چرا عصبانی نیستم؟ فقط گیج و متحیرم؟ 

ضمنا می فهمید که این مرد، احساسی  را در او بیدار کرده که هرگز قبلا نمی شناخته است. و مثل کسی که در خواب راه برود، به طرف اسبش رفت. 

چون قبلا بارها تنها به سواری رفته بود، احتیاج به کمک کسی برای سوار شدن نداشت و  مشکلی نبود.

با ترس فراوان و به امید اینکه ماگنوس فین را در راه ببیند، آرام، به سوی خانه سواری کرد. فقط می‌دانست که ماگنوس فین باید برای آنچه که اتفاق افتاده بود، توضیح بدهد.

وقتی سعی کرد برای خودش قضیه را روشن کند، همه چیز به نظرش آنقدر پیچیده آمد که ممکن نبود بتوان با کلمات آنرا توضیح داد.

ماگنوس فین از او متنفر بود و او را تحقیر می‌کرد. چون فکر می‌کرد، او فلور است و او را شلاق زده بود، چون نافرمانی کرده بود. ضمنا او را بوسیده بود چون فکر می‌کرد زندگی او در معرض خطر قرار گرفته است. هیچ نتیجه‌ای از این افکارش بدست نمی‌آورد، فقط می‌دید که غافلگیر شده است و از او متنفر نبود.

هنوز همان احساس بی سابقه را در سینه داشت که به نظر می‌رسید آنجا آرمیده و او را بخاطر می‌آورد و از این احساس لذت می‌برد.

چگونه توانست چنین کاری کند؟

سپس باز بخاطرش آمد که او فکر می‌کرده که او فلور است.

ناگهان به فکرش رسید که شاید ماگنوس فین، فقط خواسته بود به طرز قدرتمندانه‌تری تنفر و تحقیرش را نسبت به دختری که گمان می‌کرد خواهرزاده‌اش را برده ی خود کرده، نشان دهد. با این وجود باز مطمئن بود که دلیل خشم او فقط همین بود که ترسیده بود مبادا او در موقع زمین خوردن از اسب، آسیب دیده باشد.

چقدر چیز پیچیده‌ای بود... بایستی هر طور شده توضیحی از او بخواهد. ولی چطور می‌شد چنین سؤالی را کرد، آیا شرم‌آور نبود؟

از خودش پرسید که اگر فلور به جای او بود، عکس‌العملش چگونه می‌توانست باشد؟

من از این مسائل سر در نمیاورم!

همینطور که به سواری ادامه می‌داد، دور و بر را نگاه می‌کرد شاید ماگنوس فین را از دور ببیند. ولی هیچ اثری از او دیده نمی‌شد و چون به هیچ وجه حوصله نداشت از روی بوته‌ها بپرد، مدت زیادی طول کشید تا راه خروج از صحرا را پیدا کند.

نزدیک قصر، به فکرش رسید که مستخدمین حتما از اینکه او و اربابشان جدا از هم مراجعت می‌کنند تعجب خواهند کرد، ولی چاره‌ای بهنظرش نمی‌رسید.

به محض اینکه به در ورودی رسید، یک مستخدم جلو دوید تا اسب را تحویل بگیرد. دلیسیا جرأت نکرد بپرسد آیا فین منزل است یا نه؟ بدون سؤال وارد هال شد و چون شلاق و کلاه او روی هیچیک از صندلی‌ها به چشم نمی‌خورد، فکر کرد قطعا هنوز نیامده است و شاید به محل دیگری از ملک رفته باشد.

هنگام بالا رفتن از پله‌ها، احساس کرد که سقوط از اسب، عضلاتش را منقبض کرده است؛ در اتاق خود زنگ زد و مستخدم برای کمک به او جهت تعویض لباسش ظاهر شد. یکی از لباسهای خوشدوخت فلور را به تن کرد. مستخدم به او گفت:

-خانم اگر خیال دارید مجددا از ساختمان خارج شوید، بایستی یک ژاکت روی لباستان بپوشید، چون از سمت دریا بادی می‌وزد که نشان می‌دهد قبل از رسیدن شب، طوفان خواهد شد.

-وای امیدوارم اینطور نباشد.

-هوا، در این فصل از سال خیلی متغیر است. می‌دانید؟ من فکر می‌کنم ژاکتتان و شالی را که یه جای کلاه روی سر می‌اندازید، توی هال بگذارم، بدین ترتیب هر وقت احتیاج داشته باشید، در دسترس شما خواهد بود.

-خیلی متشکرم، فکر می‌کنم این کار خوبی است.

لباسش را پوشید و به اتاق نشیمن خود که در کنار اتاق خواب بود، رفت.

آیا ماگنوس فین تا به حال مراجعت کرده است؟

دلیسیا، در یک صندلی راحتی، جای گرفت و شروع به تفکر کرد. 

حتما ماگنوس فین، چون گمان دیگری از فلور داشت و او را به جای فلور می گرفت، انتظار نداشت که او از این کار منزجر و یا خشمگین شده باشد. 

سپس به منظم کردن افکارش پرداختو چنانچه گویی، یکی یکی را روی صفحه کاغذی یاد داشت می کند: 

بهترین کار اینست که هیچ به روی خودم نیاورم، انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است. 

البته او خودش، از کاری که کرده عذرخواهی خواهد کرد. ولی مطمئنم اصلا چنین کاری را نخواهد کرد. 

خودش را در آینه دیواری نگاه کرد و دید که لباس فلور خیلی به او می آید. موهایش خیلی مرتب آرایش شده است، قط چرا چشمانش اینطور غیرعادی، بزرگ به نظر جلوه می کند؟ بدتر از همه اینکه، در آنها اثری از وحشت پیدا بود، وحشتی که او، قادر به پنهان کردن آن نبود. با عصبانیت، انگار جواب کسی را می دهد که او را به ترسو بودن متهم کرده است، به خود گفت: 

البته من از او می ترسم. او خیلی وحشت انگیز است و من عادت به اینگونه اشخاص ندارم که هم از کسی متنفر باشند و  هم او را ببوسند. هنگامیکه این کلمات را با صدای بلند ادا می کرد، متوجه شد که سرخی روی صورتش دویده است؛ رویش را از آینه برگرداند و به خود گفت: 

به اقتضای سنم، بایستی بیش از این عاقل و خود دار باشم، تا برای اتفاقی که افتاده سر و صدا راه بیندازم. به فکر افتادپایین برود و آنجا، منتظر آمدن ماگنوس فین شود. ولی این تصور ناراحت کننده برایش پیش آمد که مبادا، خدمتکارها مانع بشوند که او چنین کاری کند. 

به اندازه کافی تحقیرکننده بود که شبها اتاقش را قفل می کردند و برایش روشن بود که وقتی با ماگنوس فین نیست بایستی، در سالن خودش بماند. به این دلیل، به اتاق مجاور رفته، کتابی انتخاب کرد که به اندازه کافی جذاب و مشغول کننده بود. ولی تمرکز حواس نداشت و افکارش هر بار، به سوی فین بر میگشت: 

-هنگامیکه من از اسب زمین خوردم، این چه رفتار غیرعادی بود که او از خود نشان داد؟ 

بدین ترتیب، مدتها آنجا نشست و به دنبال افکارش به این سو و آنسو رفت، تا ناگهان متوجه شد که آفتاب نزدیک غروب کردن است و چیزی به شب نمانده است. 

در باز شد و وقتی دلیسیا مشتاقانه نگاه کرد، دید که فقط دختر خدمتکار است. 

- خانم حمامتان حاضر است. 

- آیا وقت لباس پوشیدن برای شام فرا رسیده است؟ 

- کمی بیش از نیم ساعت دیگر شام حاضر خواهد بود. 

دلیسیا چون می دانست که صحیح نیست دیر سر میز شام حاضر شود، با عجله لباس قشنگش را از تن بیرون کرد و داخل وان آبی شد که در اتاق برج برایش آماده کرده بودند. از خود پرسید که آیا این وسایل قبلا در قصر وجود داشته یا ماگنوس فین آنها را خریداری کرده است؟ برای اینکه مطلبی برای گفتن داشته باشد، می توانست این سؤال را سر میز شام، مطرح کند. ولی مطمئن بود که این سؤال برای او جالب نخواهد بود. 

برای انتخاب لباس مناسب، وقت زیادی صرف کرد، به امید اینکه شاید ماگنوس فین را کمی آشتی بدهد خلقش را عوض کند. می دانست، با لباس زیباتر، اعتماد به نفس بیشتری بدست می آورد. برای اینکه حقیقت را به خودش بگوید، اعتراف کرد که گذشته از وحشتی که از روبرو شدن با او در خود احساس میکند، خجالت هم می کشد. 

ماگنوس فین او را بوسیده بود... وقتی در نظر می گرفت که تا چه حد او را تحقیر میکرد و از او متنفر بود، این به نظر قابل توجه می آمد! 

بالاخره قبول کرد که او در تمام رفتارهایش، به عنوان پادشاه دیوها، روش مخصوص به خود را دارد که در هیچ مورد، شباهتی به رفتار مردم عادی ندارد. 

دلیسیا وقتی کارش تمام شد از دخترک خدمتکار پرسید: 

-آیا بایستی پایین بروم؟ 

در این لحظه در بیرون را زدند، دخترک از میان اتاق گذشت تا با کسی که پشت در بود، صحبت کند. دلیسیا قادر نبود، گفتگوی آنها را بشنود. ولی احساس می کرد که مطلب ناخوشایندی است. 

خدمتکار برگشت و گفت: 

خانم، ارباب هنوز مراجعت نکرده اند و در آشپزخانه، نمی دانند که شما منتظر ایشان می شوید یا  مایلید شامتان را در همینجا صرف کنید؟ 

دلیسیا قاطع جواب داد: 

من منتظر خواهم شد. 

با گفتن این کلمات، به اتاق نشیمن پهلویی رفت، کتابی را برداشت که دو صفحه از آن را بیشتر نخوانده بود، و کنار بخاری دیواری جای گرفت.