روزهای من
روزهای من

روزهای من

قسمت بیست و دوم

دلیسیا برای چند لحظه نمی توانست تنفس کند. وقتی به خود آمد، درک کرد که به هیچ وجه قادر به دادن توضیح درباره آنچه انجام شده است نخواهد بود. 

روبرو شدن با ماگنوس فین، بعد از اتفاقی که شب گذشته افتاده بود، خود به خود کار بسیار مشکلی بود چه رسد به اینکه از طرف خانم شلدن نیز زیر بازرسی قرار بگیرد. به هیچ وجه در خود چنین قدرتی را نمی دید. او بود که تمام اتهامات دروغ را درباره فلور، به ماگنوس فین رسانده بود.

زیر لب زمزمه کرد: 

-من نمی توانم، ممکن نیست قدرت تحمل داشته باشم. سپس مانند اینکه ناگهان یک دست نامرئی، او را یاری بدهد، فهمید که چه باید بکند. به سرعت پله ها را بالا رفت، وارد اتاق خوابش شد، اتاق خالی بود و مستخدم مشغول جمع آوری اتاق پشت بود که دلیسیا در آن حمام صبحانه اش را گرفته بود. ژاکت شیکی را که با پوست تزیین شده بود، از گنجه بیرون آورد و پوشید. سپس کشوی میز توالت را کشید و کیف دستی اش را از توی آن برداشت. کیف، محتوی مبلغ قابل ملاحظه ای پول بود. که دلیسیا هنگام ربوده شدن از خانه پدرش در لندن، همراه خود داشت. 

پدرش در موقع مسافرت او به لندن خیلی سخاوتمندانه رفتار کرده بود. دلیسیا پله ها را به سرعت پایین رفت. توی هال، شال آبی را که شب پیش خدمتکار آنجا گذاشته بود برداشت و به سرعت دور سر پیچید. خدمتکاری که در سالن را پشت سر خانم شلدن بسته بود، دیگر آنجا نبود. قطعا رفته بود تا مباشر را از آمدن خانم شلدن خبر کند. 

به این ترتیب، هیچ کس آنجا نبود که احیانا مراقب او باشد. در خروجی را باز کرد و از پله های عمارت، بسوی کالسکه ای که در انتظار خانم شلدن بود، پایین رفت. مستخدم مشغول صحبت با درشکچی بود. معلوم بود که خانم شلدن، دستور داده است، کالسکه را باز نکند، چون در نظر داشت که فورا مراجعت کند. 

دلیسیا بانگ زد: 

- حادثه ای اتفاق افتاده، مرا فورا به دهکده نزدیک برسانید. بایستی فورا دکتر را پیدا کنم. خواهش می کنم، هرچه سریعتر برانید. 

فقط یک لحظه، دو مستخدم به یکدگر خیره شدند. بلافاصله کالسکچی مهار را در دست گرفت و مستخدم در کالسکه را گشود. و دلیسیا ضمن سوار شدن گفت: 

- خیلی اضطراریست. 

با شنیدن این جمله، درشکه چی به روی صندلی راننده پرید و دهانه اسبها را تکان داد و  اسبها، به سرعت به حرکت درآمدند. 

وقتی به شاهراه رسیدند،  دلیسیا فرصت کرد، از دریچه پشت کالسکه، پشت سر خود را نگاه کند و با آرامش دید که کسی روی پله های عمارت ظاهر نشده است و هیچکس آنجا نیست که ببیند آنها به کدام طرف می روند.  

از روی حرفهای مستخدمین و رفتار ماگنوس فین که همیشه مانع از رفتن او به طرف در بزرگ باغ قصر می شد، فهمیده بود که بایستی دهکده ای در نزدیکی های قصر باشد. 

دلیسیا اشتباه نکرده بود، چون حدس می زد که درشکه چی قطعا از او خواهد پرسید که منزل پزشک کجاست.  

وقتی به دهکده رسیدند، سر را از پنجره بیرون کرد و صدا زد: 

-اینجا جلوی این دکان نگاه دارید، می خواهم سؤال کنم، در این ساعت دکتر کجا ممکن است باشد. 

دکان کوچکی بود با بیمه هلال جلوی در و یک پنجره. دلیسیا حدس می زد که این بایستی تنها مغازه ده باشد که از چند خانه با پشت بام پوشالی و یک کلیسا تشکیل شده است. 

هنگامی که کالسکه ایستاد، قبل از اینکه مستخدم پایین بیاید و به او کمک کند، خودش در را باز کرد و بیرون جست و وارد دکان شد و دید پیرمرد صاحب مغازه مشغول راه انداختن زنی است که یک بچه به بغل دارد. زمانیکه دلیسیا وارد دکان شد، هر دو ساکت شدند و با دهان باز، به او نگاه کردند. 

-لطفا به من بگویید اولین محل ارابه های پستی کجاست؟ 

به نظر آمد، لحظه ای زبان هر دو نفر، از دیدن دلیسیا بند آمده است، تا عاقبت پیرمرد با صدای لرزان گفت: 

-خانم بایستی تقریبا یک مایل دورتر از اینجا و در کنار همین جاده باشد. 

- یک دنیا از شما متشکرم. 

دلیسیا این را گفت و باعجله از دکان خارج شد. می دانست که بلافاصله آنها خبر دیدن او را پخش خواهند کرد، و این خبر فورا به گوش ماگنوس فین خواهد رسید. بنابراین او باید تا می تواند عجله کند. 

دلیسیا به محض رسیدن به کالسکه، به درشکه چی دستور داد: 

-از همین راه، خواهش می کنم به سرعت از همین راه تا فاصله یک مایلی، که ایستگاه پست قرار دارد، ادامه بدهید. 

درشکه چی به علامت اطاعت با نوک شلاق به کلاه خود اشاره کرد و پس از اینکه دلیسیا در کالسکه جای گرفت، مستخدم در را بست و کالسکه مجددا با سرعت به راه افتاد. و بعدها دلیسیا، اعتراف کرد که شانس به طور عجیبی با او یاری کرده است. زمانیکه به ایستگاه پست رسیدند، از دو خدمتکار تشکر بسیار کرد و به هر یک از آنان یک گینی انعام داد و به آنها امر کرد که به قصر برگردند. 

به نظر می رسید که خدمتکاران از اینکه تجسس دلیسیا در پی یک پزشک، به ایستگاه پست خاتمه پیدا کرده است، بسیار متعجب شدند. ولی آنها در کار خود، خبره تر از آن بودند که سؤالی کنند. بنابراین، پس از تشکر از دست و دلبازی خانم، به طرف قصر مراجعت کرند. 

دلیسیا از اینکه مبادا در چنین محل دور افتاده ای وسیله ای برای ادامه راه پیدا نکند، مضطرب بود ولی باتوجه به اینکه ایستگاه پست در کنار جاده ده قرار داشت، یک درشکه پستی در دسترس بود و به او گفته شد که این وسیله توسط یک اسبی تکی رانده می شود. با امید به اینکه در ایستگاه بعدی بتواند در مقابل پول زیاد، کالسکه دو اسبه ای پیدا کند، هرچه بود قبول کرد. 

دلیسیا تأمل را بی نتیجه می دانست، قصد کرد که به طرف لندن برود. و مطمئن بود که ماگنوس فین، وقتی از  فرار او مطلع شود، حدس خواهد زد که او از کدام راه رفته است. درنتیجه اولا باید کوشش کند که به لندن در پارک استریت خانه پدریش برود و سپس خود را به مزرعه شان برساند، جائیکه برای ماگنوس فین، تعقیب و دستگیری او مشکل بود. 

از آنجائیکه کسی دلیسیا را در موقع ترک قصر ندیده بود و هیچکس اطلاعی از خروج او از قصر نداشت، این خبر فقط می توانست موقعی به گوش ماگنوس فین برسد که درشکه چی مراجعت کرده باشد و به او گزارش واقعه را بدهد. دلیسیا با خود گفت: 

تا اینجا بخت با من یاری کرده است و تنها دعایی که می توانم بکنم اینست که این شانس ادامه داشته باشد. تنها خواسته او بیش از هر چیز، این بود که از آنجا دور شود و مجبور نباشد که اظهارات عصبی و خصمانه خانم شلدن و خشم ماگنوس فین را تحمل کند و  نمی خواست وقتی ماگنوس فین، پی می برد به اینکه نه تنها فلور، بلکه دلیسیا نیز او را فریب داده است، او در صحنه حضور داشته باشد. 

به اندازه کافی خشمگین بود. دیگر نمی خواست مجسم کند که فین چه خواهد کرد. در عین حال، می دید که وقتی یاد او می کند، حرارت نوازشهایش را زمانی که بی دفاع در اختیار او قرار گرفته بود، دوباره احساس می کند و به خود می گفت که شاید از اینکه آ« رفتار بیرحمانه و خشن را نسبت به من روا داشته احساس پشیمانی بکند. ولی بلافاصله فهمید که این فکرش فرض محال است. 

تمام روز، درشکه راه را ادامه داد و تا پاسی از شب، سه بار اسب را عوض کردند و بعد به یک ایستگاه بزرگ پستی رسیدند. 

اکنون دیگر قادر نبود به سفرش ادامه دهد. تنها آرامش خاطرش این بود که چون تاریک شده است، ماگنوس فین اگر هم به تعقیب او اقدام کند، هر قدر هم که تند براند، قادر نخواهد بود در آ« شب به او برسد. به نظر می رسید که مهماندار ایستگاه از اینکه خانم جوانی تنها  مسافرت می کند، حیرت زده شده است. دلیسیا توضیح داد که بخاطر مسائل خانوادگی، به او اطلاع داده اند که بایستی فورا به لندن مراجعه کند. به این دلیل فرصت نشد که کسی را برای همراهی خود آماده کند. 

-ندیمه من مریض است و درنتیجه مجبور شده ام که تنها سفر کنم. ولی اطمینان دارم که در اینجا و نزد شما، کاملا در امان خواهم بود. 

-البته سرکار خانم، همینطور است ولی تا لندن هنوز راه طولانی در پیش دارید. 

سپس بنا به خواست دلیسیا دستور داد، هرکسی که صبح روز بعد مأمور راندن درشکه آن روز می باشد، بایستی صبح زود برای آغاز سفر، آماده شود و در نظر داشته باشد که حتی الامکان بایستی اسبها را تا دیروقت براند. 

چون دلیسیا لباس گرانقیمت به تن داشت و قادر بود پول قابل ملاحظه ای برای اجار یک سالن و اتاق خواب بپردازد، داستانش به آسانی مورد قبول واقع شد و  چون مجبور بود داستان را مکرر تعریف کند، با لبخند ملیحی اظهاراتش را تکرار می کرد؛ و همه جا مورد قبول قرار می گرفت. حتی در هر ایستگاه، می دید که بهتر از ایستگاه قبلی حرفش را باور می کنند. باتوجه به اینکه زمان کمی را برای خوابیدن، صرف کرده بودند، وقتی به لندن رسید، بقدری خسته و فرسوده بود که انگار تمام راه را سوار بر اسب، طی کرده است. هنوز آنقدر پول برایش باقی مانده بود که حق درشکه چی را بپردازد و انعام سخاوتمندانه ای نیز به او بدهد. 

نیومن پیر که در را برویش گشود، از دیدن او بسیار متعجب شد. 

-آیا خانم ماتلاک در منزل هستند؟ 

این اولین سؤال دلیسیا بود. 

-خیر خانم، ایشان دو روز قبل، اینجا را ترک کردند. جمع آوری آخرین میهمانی که ایشان در اینجا برگزار کردند، بسیار وحشتناک بود. 

پیرمرد بقدری سرگرم جمع آوری میهمانی بود که دلیسیا می توانست مجسم کند که  اصلا متوجه نشده که او تنها از سفر برگشته است. بعدا هنگامیکه خدمتکار، مشغول کمک به او، برای حمام و تعویض لباس بود، با کنجکاوی از او پرسید: 

-چطور شد که شما بدون جامه دان و وسائل، ناگهانی به سفر رفتید؟ هیچکس نتوانست، دلیلش را بفهمد خانم. باور کنید، اول شما رفتید و بعد خانم فلور ناپدید شدند و تمام اینها قبل از این بود که مستخدمین از خواب بیدار شود. ما بارومان نمی شد. 

 آنچه راجع به خواهرش شنید، او را به فکر انداخت. 

-آیا خانم فلور در موقع رفتن، پیامی برای من نگذاشت؟ 

-چرا خانم، گذاشتند. یک نامه زیر پادری شما گذاشتند، چون نمی دانستند که شما قبلا رفته اید! 

دخترک به طرف سربخاری رفت و از پشت یک قاب عکس، نامه ای را بیرون کشید. 

-بفرمایید من آن را اینجا گذاشتم. 

دلیسیا دیگر گوشش به حرفهای او نبود. امیدوار بود که فلور، در این نامه به او بگوید که برنامه اش چیست؟ خیال دارد کجا عروسی کند؟ خودش و شوهرش اکنون کجا در خفا  زندگی می کنند؟ و خلاصه آنچه را که دلش می خواهد بداند، در آن نامه بخواند. 

نامه را نگشود، بلکه منتظر شد تا خدمتکار کارش را تمام کرده، برای آوردن نوشیدنی و غذای او از اتاق خارج شود. 

در آخرین مهمانخانه زمانیکه اسبها را عوض می کردند، با عجله غذای مختصری خورده بود. وقتی تنها ماند نامه فلور ا باز کرد. نامه طولانی بود و از قرار معلوم، با عجله بسیار و با مداد نوشته شده بود: 

- دلیسیای عزیزم، 

خواهش می کنم وقتی این نامه را می خوانی، از من رنجیده خاطر نشوی. ولی من و تیم قصد داریم فرار کنیم. ما مجبوریم بلادرنگ را بیافتیم، زیرا پادشاه دیوها به تیم دستور داده (انگار او یک سرباز است) که بایستی بلادرنگ با نامزدش عروسی کند و دیدن من را قدغن کرده است! 

می دانم که تو از این خبر برآشفته خواهی شد و از اینکه تو را شریک راز خودمان نکردیم، نی رنجی. ولی من فکر کردم، فقط به گوش من خواهی خواند که هیچ تصمیم عجولانه ای نگیرم. ولی ما اگر بخواهیم ازدواج کنیم و برای همیشه خوشبخت بشویم، مجبوریم عجله کنیم. تیم امشب قبل از اینکه به اینجا بیاید، همه کارها را ترتیب داده و پیش بینی های لازم را کرده است. امشب وقتی تو مشغول صحبت با هوگو بود، همه چیز را برایم تعریف کرد و گزارش داد. بعد، وقتی تو رفتی که بخوابی، با من در پیچیدن جامه دانهایم کمک کرد تا آنچه که لازم بود، ببندیم. ولی چون قرار است ماه عسلمان را در پاریس بگذرانیم، تیم به من قول داده که در آنجا، هرچه کسر داشته باشم، برایم بخرد.  

عزیزترینم، سعی کن درک کنی که من با تمام وجودم عاشق تیم هستم همچنانکه او مرا می خواهد و هیچکدام از ما، نمی توانیم تصور کنیم که هرگز با کس دیگری ازدواج کنیم. می دانم که رفتار بآتریس ماتلاک با هرتسوک به نظر تو زننده است، ولی من مجبور بودم، خانه دختر عمه سارا را ترک کنم. زیرا او با تمام وجود سعی می کرد مرا وادار به ازدواج با آن مارگی تنفرانگیز کند و رفت و آمد تیم را به خانه، ممنوع کرده بود. ما در یک جایی بایستی یکدیگر را ملاقات می کردیم و  چون هرتسوک برای دیدن بأتریس حاضر بود مخارج مستخدمین و تهیه نوشابه وغذا را متحمل شود، به نظر می رسید که تنها کار عاقلانه این است که به اینجا بیاییم، گرچه توضیح این کار، مشکل بود. دختر عمه سارا، راجع به من یک دنیا دروغهای زشت برای مادر تیم تعریف کرده و  مسلما او همه را برای پادشاه دیوها تکرار کرده است و او نیز، به نوبه خود، همه را برای تیم گفته است. می دانم که تو حرف مرا باور خواهی کرد وقتی به تو بگویم، من هرگز، هرگز در تمام عمرم، مانند بأتریس ماتلاک رفتار نکرده ام و هرگز ممکن نبود نسبت به تیم، چنین ناحقی روا دارم که با من، قبل از ازدواجمان، عروسی کند و همانطور که رسم است، قبل از هر چیز، بایستی عقد ما با یکدیگر قانونی انجام شود. 

خودم میدانم، که در بسیاری موارد، رفتار احمقانه ای داشته ام، ولی اینکه مردهای جوانی را پشت سر خود ببینم که پیشنهاد ازدواج می کنند، برایم شیرین بود. ولی هیچدام، برای من کوچکترین ارزشی نداشتند، جز تیم. و من می دانم جز او، هرگز مردی در زندگی من نخواهد بود. من و تیم، در وجود یکدیگر، گرانبهاترین گنج دنیا را یافته ایم و تیم می گوید، دائیش می تواند پولش را برای شخص خودش نگاه دارد. چون آنچه ما داریم ارزشش خیلی بیشتر از آن است و غیر از آن هم آنقدر داریم که در مزرعه زندگی کنیم و یک گله بچه را بزرگ کنیم. خواهش می کنم ای گرانبهاترین و دوست داشتنی ترین عزیز من، مرا درک کن و در مقابل مردمی که فکر می کنند من فاسد و سر به هوا هستم از من دفاع کن. من به آنچه نزد من مقدس است و به جان تیم که مقدس ترین آنهاست، برای تو قسم می خورم که که هیچ کار غلطی نکرده ام، جز آنکه به یک یا دو جوان احمق، اجازه داده ام که گونه ام را یک بار ببوسند و در عمرم تیم، تنها مردی است که مرا بوسیده است. چون تیم، تصمیم دارد که نگذراد هیچ کس مانع ازدواج قانونی و شرعی ما با یکدیگر بشود، این است که فردا صبح خیلی زود، مستقیما به طرف چلتنهام، حرکت خواهیم کرد. آنجا تیم می خواهد مرا از پاپا خواستگاری کرده اول موافقت او را بدست بیاورد. می دانم که پاپا موافقت خواهد کرد. و دیگر هیچ کس نمی تواند اعتراض کند و اظهار کند که ازدواجمان غیرقانونی است و من واقعا زن تیم نیستم. پس از آن می رویم به فرانسه که مجبور نباشیم، تمام سر و صداها و اعتراضات خویشاوندان تیم را بشنویم. وقتی سر و صداها تمام شد، خواهش می کنم، یک فرشته باش و برای من به آدرس بانک تیم- کد شناسایی شماره 92- رودولاپه، نامه بنویس. تنها کسی که آدرس ما را خواهد دانست رئیس بانک خواهد بود و ما تا زمانیکه همهسرو صداها تمام و آرامش کامل برقرار شود، مراجعت نخواهیم کرد. می دانم، متوجه می شوی که منظورم چیست. تو همیشه در تمام مدت این سالها با من مهربان بوده این و مطمئنم وقتی تیم ترا بهتر بشناسد، به اندازه من تو را دوست خواهد داشت و تو اولین کسی خواهی بود که ما به منزلمان دعوت خواهیم کرد. 

   

                                                         خداحافظ عزیزم، مراقب خودت باش 

                                                  خواهری که همیشه تو را دوست می دارد- فلور 

 

راستی این را نیز اضافه کنم: تا زمانی که مادر تیم در پارک شلدن زندگی می کند، ما هرگز نخواهیم توانست به آنجا برویم. گمان نمیکنم که او هرگز مرا ببخشد و این تقصیر به گردن دختر عمه سارا است که آنهمه دروغهای زشت را درباره من به او گفته است. 

  

دلیسیا پس از خواندن نامه، فریادی از شادی کشید. قلبش مملو از شادی بود. احساس خوشبختی می کرد نه فقط چون، فلور با مردی که مورد علاقه اش بود ازدواج می کرد، بلکه چون فهمید که داستانهایی که ماگنوس فین راجع به او گفته بود، حقیقت ندارد. از همه مهمتر اینکه، شکی را که نسبت به خواهرش داشت، اشتباه بوده است و این خبر که درحقیقت چه واقعه ای، آنشب در اتاق خواهرش، رخ داده بود، سنگی را از روی قلبش بر میداشت. آنها فقط مشغول پیچیدن جامه دانها بودند. 

دلش می خواست از اینکه دوباره به خواهرش اعتماد داشت و معتقد به پاکی او شده بود، زانو بزند و خدا را شکر کند. از خودش می پرسید: 

چطور من توانستم آنقدر احمق باشم و چگونه توانستم شک کنم که فلور دختر مادرم، گناهی مرتکب شده باشد؟!

نظرات 8 + ارسال نظر
نازلی یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 10:42 ق.ظ

مرسی بهاره جون که هی اینهمه زحمت میکشی و برامون داستان تایپ میکنی واقعا ممنونم مهربون.
ولی داستان متعجبم کرد فکر نمیکردم اینطوری بشه. جالبه پس کی میایی خونه مامان اینا؟؟؟؟؟

سلام نازلی جانم
خوفی؟ خواهش میکنم عزیزم... کاری نکردم.
منم انتظار داشتم ماگنوس فین دلیسیا را صدا بزند و یا دلیسیا وقتی وارد اتاق بشود که خبر ازدواج تیم تازه به گوش فین رسیده است و او هم هاج و واج و حیرون مونده که یعنی چی به چی و کی به کیه این وسط... و وقتی دیدم دلیسیا فرار میکنه... یه خورده دل خنک شدنم بصورت عقده باقی مون کنج دلم:)
احتمال ۹۰٪ امشب میام خونه مامان اینا... بهت زنگ میزنم عصری که قرار بذارم باهات:)

محمد یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 01:08 ب.ظ http://hoviat.blogsky.com/

چون اراده داری حتماً موفق خواهی بود
به هر حال از زحمتت ممنون ، داستان جالبی بود .

Inموریx یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 01:17 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

نیلوفر یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 01:34 ب.ظ http://www.khuneye-niloofar.com

عالی بود عزیزم.ممنون.بی صبرانه منتظر قسمت بعدش هستم.
یه دنیا ممنون

آسمون(مشی) یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 02:05 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

من حس کرده بودم که لحنت کتابی شده است...و سعیت را در تغییر کردن می دیدم! اما خوب گفتم شاید دوست نداشته باشی به زبان بیاید!

[ بدون نام ] یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 06:37 ب.ظ

مرسی واسه داستان ها ... شما همه جوره خوب و دوست داشتنی هستی چه با کتاب چه بی کتاب... من که هفت سال می خوام لحنم رو عوض کنم نمی شه

نظر لطفتونه ممنون... ولی چرا اسم و آدرستون را نذاشتید؟

آیلا یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 09:31 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام بهاره جونم
من که به هر حال چه با داستان چه بی داستان دوستت دارم
هرچند اعتراف می کنم این داستان البته از قسمت دهم به بعد اینقدر جذاب شده که تا که می بینم نوشتی هرکار دارم انجام میدم و یه خوردنی خوشمزه هم میارم تا حسااااابی کیفشو بکنم.
ولی گذشته از اینا... لحنتو که من خیلی دوست دارم. نمی دونم چرا می خوای تغییرش بدی؟!
بعدم این که تو این کتابو گذاشتی خیلیم کار خوبی بود و لطف کردی. منتظر کتاب بعدی هم هستیم.
تو میگی زحمت فرد دیگری رو گذاشتی... من چی بگم؟ زحمت خودمه. اما اگر نباشه خواننده ها از نصفم کمتر میشن. قصه اس دیگه عزیزم. وبلاگ روزمره اینقدر زیاده که مگر یکی مثل من جذب این صداقت و مهربونیت بشه که خوشش بیاد و مرتب بخونه. والا روزمره نویس باید خییییییییلی باذوق و خاص بنویسه که مخاطب زیاد جذب کنه.
راستی بیا این بازی زندگی نامه رو هم بکن. خوبه. بیشتر آشنا میشیم.
بعد دیگه خوشم اومد که خانم همکار آتویی دستش نیومد
و دیگه این که منم بازی کردم و قسمت بعدی رو هم نوشتم.
بوووووووووووس فراوان

سایه دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 08:38 ق.ظ http://sayeh86.wordpress.com/

عزیز دلم.من داستان رو دنبال میکردم دستت درد نکنه بهاره جون.اما دلیل نمیشه داستان که تموم بشه نخوایم حرفهای بهاره خانوم رو بخونیم.من همه ی پست هات رو با شوق میخونم.دوستت دارم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد