روزهای من
روزهای من

روزهای من

سوپرایز+ قسمت بیست و چهارم

 نازلی جانم خیلی ممونم که بازم زحمت این قسمت را هم کشیدی عزیزم

هوس یک سوپرایز حسابی کرده دلم... از اون سوپرایزا که از شوق داشتنش ذوق کنی و اشک شوق از دیده بباری... خدایا میشه تو که خیلی خوبی و خیلی مهربونی و کارت خیلی درسته، لطفی کنی و دل این بنده ی گنهکار سراپا تقصیرت رو با فرستادن یک فروند بارش برف سنگین خفن، خوش کنی و شاد؟ میشه آیا؟ اگه نه، پس میشه لطفا مرحمتی کنی و اسم منو از تو صندوق الکترونیکی قرعه کشی لاتاری بکشی بیرون و حسابی سوپرایزم کنی خدا جون؟ اگه اینم نمیشه، میشه پلیز یک فروند کتاب عشقولانه قشنگ از آسمون هفتم برام ارسال کنی؟ میشه پلیز؟ هاین؟ نه؟ اینم نمیشه؟ بابا...اه... دیگه خستم کردی... آخه تو چه جور خدایی هستی که به بنده ات توجه نمیکنی و دلش رو شاد نمی کنی با یه چیز جیزگولک؟ هاین؟ تو چه جور خدایی هستی آخه؟ اصلا من این حرفها سرم نمیشه من دلم یک سوپرایز مشتی می خواد! خودت یک فکری به حالش بکن! 

هوگو لودگراو با خوشحالی فریاد کشید.
-عالی است این بهترین خبری است که میشود شنید. من تیم را از زمانیکه با همدیگر در اتون بودیم می شناسم و هرگز تا به حال او را اینطور عاشق ندیده بودم.
دلیسیا با لبخند گفت:
-من خیلی دلم میخواست این کلمات را از شما بشنوم و با وجود اینکه در بدو امر مطمئن نبودم ولی حالا دیگر اطمینان دارم که آنها با یکدیگر خوشبخت خواهند شد.
-البته که چنین خواهد شد. ولی حالا چه کسی به فکر شما خواهد بود؟
به نظر میرسید که در موقع این سئوال صدایش عوض شده است. دلیسیا با تعجب به او نگاه کرد و اثری را در چشمان او خواند که فورا سر را برگرداند. هوگو با صدای آهسته گفت:
-میدانم خیلی زود است و شما، حتما جواب خواهید داد که ما هنوز یکدیگر را خوب نمیشناسیم، ولی من از همان لحظه اول که چشمم به شما افتاد، عاشق شما شدم.
دلیسیا نفس عمیقی کشید، سپس مثل اینکه به موقعیت خود اطمینان نداشته باشد، بسوی پنجره رفت، در آنجا ایستاده و به آفتاب مطبوعی که به باغچه کوچک پشت خانه میتابید خیره شد. از آنجاییکه مدتها بود کسی در اینجا اقامت طولانی نداشت همانطور که زمان مادرش رسم بود کرتها پوشیده از لاله و سنبل نبود. فقط چند پیاز نرگس وحشی در آنجا رشد کرده بودند و چند بوته یاس بنفش و سفید گل داده بودند. مسلما دلیسیا میدانست که هوگو در انتظار جواب حرفش میباشد.
-من... شما را هیچ نمی شناسم... هنوز خیلی زود است که راجع به این مساله فکر کنیم.
-خب من به چنین مساله ایی فکر میکنم. هر شب و روز به آن میاندیشم. از همان لحظه ایی که شما را دیدم دلیسیا اگر حقیقت را بخواهید، وقتی دیدم بدون اینکه به من بگویید به کجا میروید ناپدید شدید، نزدیک بود از دست شما دیوانه شوم.
-خیلی .... متاسفم.
-آیا واقعاً متاسفید؟ راجع به این موضوع، خوب فکر کنید.
دلیسیا جوابی نداشت که بگوید و هوگو پس از لحظه ایی تفکر ادامه داد: شما به قدری زیبا هستید به قدری زیبا که من میترسم اولین مردی که بعد از من شما را ببیند شما را از من برباید.
دلیسیا لبخندی به او زد.
-من به منزل میروم... جاییکه هیچکس نباشد تا چشمش به من بیافتد، مگر!
-من چگونه میتوانم چنین اطمینانی داشته باشم؟ حالا که شما از لندن میروید، من شما را کی دوباره خواهم دید؟
-من... من نمیدانم.
او یک قدم به دلیسیا نزدیکتر شد.
-من نمیتوانم بگذارم شما، اینطور از اینجا بروید. چون شما بیش از هر زن دیگری برای من اهمیت دارید. هوگو، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: من شما را دوست دارم  و مایلم با شما ازدواج کنم.
دلیسیا، رویش را به طرف دیگر برگرداند.
-خواهش میکنم. مگر شما خودتان نگفتید که ... زود است، راجع به این مساله صحبت کنیم . من با هیچکس دیگر ازدواج نخواهم کرد... مگر اینکه خیلی خیلی عاشق بشوم.
دلیسیا در موقع ادای این کلمات به فکرش رسید که اکنون میفهمم، فلور قبل از اینکه تیم را ببیند برای چه تمام پیشنهادات ازدواج را رد کرده بود. چیزی که او در جستجویش بود، عشق واقعی بود همانطور که ماگنوس فین گفته بود و فلور آنرا یافته بود.
-من من دقیقا همان را میخواهم.
-اگر شما به من فرصتی بدهید من به شما خواهم آموخت که چکونه مرا دوست بدارید. میدانم که شما پاک و بی تجربه هستید و به همین دلیل آنقدر جذاب و گمراه کننده میباشید. عزیزم به من یکبار این شانس را بدهید مطمئنم که پشمیان نخواهید شد.
مجددا دلیسیا زمزمه کرد: هنوز زود است.
حتی در موقع ادای این کلمات، حس ششمش که هرگز او را وانگذاشته بود به او میگفت که گرچه از هوگو لودگراو بدش نمیآید و نسبت به او محبت داشت، ولی او هرگز نمیتوانست جای مهمی را در زندگیش داشته باشد. قادر نبود، احساسش را بیان کند. ولی میدید که هوگو یک چیزی کم دارد. یک چیزی که دلیسیا میفهمید، گرچه هوگو مهربان و خوب است ولی هرگز نمیتواند، قلب او را تسخیر کند یا او را وادار کند که عاشقش شود به قدری در عقیده اش راسخ بود که برای لحظه ایی فکر کرد به او بگوید ه تقاشای ازدواج از طرف او، بیحاصل است. یا شاید بهتر است از لندن برود و امیدوار باشد که هوگو او را فراموش کند. تصمیم گرفته که دومی را انتخاب کند و با گفتن این کلمات، دستش را بهسوی او دراز کرد:
-من بسیار مفتخرم و تحت تاثیر کلمات محبت آمیز شما قرار گرفته ام. ولی ما زمان بسیار کمی است که یکدیگر را میشناسیم. شاید بتوانم دوباره به لندن بیایم و باز یکدیگر را ملاقات کینم...ولی اول بایستی به مزرعه برگردم.
-در این صورت من میتوانم دنبال شما بیایم و گمان میکنم شما آنقدر مهمان نواز هستید که مرا از در خود نرانید.
-البته تا زمانیکه پدرم در آنجا نباشد مجبور خواهم بود چنین کاری را بکنم ولی او بزودی مراجعت خواهد کرد.
هوگو لودگراو با لبخند گفت:
-سعی میکنم، صبور باشمولی آیا شما حاضرید به شرافتتان قسم بخورید و به من قول بدهید به محض اینکه پدرتان برگشتند مرا به آنجا دعوت کنید؟
و بدون اینکه منتظر جواب شود، ادامه داد:
-تا آنوقت بامادرم راجع به شما صحبت خواهم کرد و مطمئنم که مادرم، یا در منزلمان در ایسکن یا در همینجا در لندن به شما خوش آمد خواهد گفت.
-این منتهای لطف شماست ولی بخاطر داشته باشید که با شنیدن خبر ازدواج فلور و تیم عده ای از مردم برآشفته خواهند شد.
-این را میدانم. ولی به نظر من آنچه که اهمیت دارد، شما هستید و برای من مهم نیست که دیگران چه میگویند، یا چه می کنند به محض اینکه شما به من اجازه بدهید در مزرعه به منزلتان خواهم آمد و به شما ثابت خواهم کرد که حقیقت را میگویم و بخاطر داشته باشید که تا آنوقت عاشق شما هستم و خواهش میکنم قلبتان را به مرد دیگری ندهید.
هوگو پس از گفتن این کلمات دست دلیسیا را گرفت و به طرف صورت خود برد و دلیسیا نرمی لبهای او را روی دستهای خود احساس کرد. و بار دیگر به یاد ماگنوس فین و رفتار خشنش افتاد. آیا باید آنها را با هم مقایسه میکرد؟
احساس کرد هوگو لودگراو میخواهد، او را در بغل بگیرد. با شتاب دستش را عقب کشید و گفت:
-خواهش میکنم شما باید بروید چون مین نمیخواهم در سفرم تاخیر کنم و بایستی مقداری از اثاثیه ام را ببندم.
-بسیار خوب چون از من خواهش میکنید خواهم رفت. ولی مطمئن باشید میل ندارم شما را  برای بار دوم از دست بدهم. اگر تا چند روز آینده در وایتس کلاب به من نامه ننویسید نزد شما به مزرعه خواهم آمد و برایم مهم نیست که مجبور باشم شب را زیر یک بوته یا در یک مسافرخانه در دهکده بگذرانم. فقط مهم اینست که در نزدیکی شما باشم.
آرزوی عاشقانه در صدایش شنیده میشد و خواست دلیسیا را در آغوش بکشد ولی دلیسیا خود را کنار کشید و گفت: خوش آمدید.
دلیسیا با این جمله مصمم به طرف در قدم برداشت از پله بالا رفت و آنقدر آنجا منتظر شد تا هوگو خانه را ترک کند. فقط زمانیکه در راه مزرعه و توی درشکه تنها بود با خودش گفت این اولین باری بود که کسی از من تقاشای ازدواج میکرد.
با لبخند به این فکر افتاد که اگر فلور بداند که این اولین و آخرین تقاضای ازدواج از من بوده مرا مسخره خواهد کرد چون خود او هزاران تقاضا را رد کرده بود.ضمنا وقتی از خودش میپرسید که چرا جوابی را که هوگو از او انتظار داشته است به او نداده ناچار بود به جرات اعتراف کند که تمایلی نسبت به او ندارد هرچند که این عجیب به نظر میرسید. هوگو مرد خوش قیافه ای بود و طرز لباس پوشیدنش پسندیده و مسلما از جوانانی بود که هر دختر دیگری از اینکه او را به شوهری قبول کند، استقبال میکرد. گرچه هوگو با شور و هیجان زیادی از او خواستگاری میکرد ولی محال بود دلیسیا بتواند به او امید بدهد که روزی احساسش نسبت به او تغییر کند.
چرا؟ دلیلش چه بود؟ (از خودش سئوال میکرد)
با اینکه تعداد مردهای که او در زندگی خود با آنها آشنا شده بودکم بودند به نظر عجیب میآمد که دلیسیا از اولین خواستگاری هیجان زنده نشود و حتی رغبت نداشته باشد که با او معاشرت کرده و از شنیدن تمجیدهایش لذت ببرد. به این دلیل فکر کرد که اگر سالها او را نبیند حتی فکر او را هم نخواهد کرد.
زمانیکه پدرش بستری بود و احتیاج به مراقبتهای او داشت گاهی آخر شب بو موقع رفتن به رختخواب در نظر میآورد که چه خوب بود اگر کسی وجود داشت که او میتوانست سر بر شانه او تکیه داده و با محبت او خستگی خود را بدر کند و در خانه ایی که تمام مسائل به دور یک مریض پر توقع دور میزد این رویایی بود که قسمتی از افسانه های خیالی او را تشکیل میداد. از طرفی به خود میگفت هوگو مرا دوست میدارد و چقدر شیرین بود اگر من هم میتوانستم او را دوست بدارم.مانند پدرم و مامان که عاشق یکدیگر بودند و لذت میبردند. پس چرا حالا که یک مرد به او گفته است که واقعا دوستش دارد، اصلا برایش جالب نیست. این مساله به قدر ی برای دلیسیا، مبهم بود که سعی میکرد جستجو کرده و دلیلش را بیابد. ولی میدید تا زمانیکه گاهی افکارش به سوی ماگنوس فین برمیگردد مشکل است بتواند به کس دیگری فکر کند و از خودش میپرسید که عقیده و احساس او در این مورد چگونه میتواند باشد؟ آیا او اکنون از دست من خیلی عصبانی است؟ او قاطعانه گفته بود که فرار از قصر او محال خواهد بود؟ و من موفق شدم بگریزم.
-من او را مغلوب کردم. این جمله را با صدای بلند ادا کرد ولی کلمات پقدر تو خالی بودند. 
زندگی در قصر خیلی مشکل میگذشت و او دادم از خشم ماگنوس فین در هراس بود. ولی حالا که گذشته بود چقدر همه چیز به نظرش زیبا و هیجان انگیز مینمود. تمام آنها خوشایندتر از این بود که او تک و تنها به طرف یک خانه تقریبا متروکه در سفر باشد در حالیکه میدانست آنجا هیچکس از دیدارش خوشحال نخواهد شد.
میدانست که وقتی به آنجا برسد همه چیز را مثل سابق و مثل سالهای گذشته خواهد یافت.
-شاید بهتر باشد که دوباره به لندن برگردم و با هوگو لودگراو معاشرت کنم و با او بیشتر آشنا شوم.
سپس مانند اینکه با شعله آتش در مقابل چشمانش نوشته شود میدید که اگر حق انتخاب داشت به قصر نزد ماگنوس فین برمیگشت. با صدای بلندی گفت
-من دیوانه ام ... من از او میترسم. شاید این مرتبه به التماس های  من اهمیت ندهد و مرا... از آن  خود کند.
از چنین فکری وحشت کرد و تمام اندامش لرزید . گلویش ناگهان خشک شد و حالت خفگی به او دست داد ولی ناگهان احساس  کرد که تمام بدنش در آتش میسوزد.
-من دیگر به او فکر نخواهم کرد.
وقتی به منزل رسید باز نتوانست این تصمیم را عملی کند. نمیتوانست این احساس را نداشته باشد که انگار او در کنارش ایستاده و باز بگوشش میخواند که فرار برایش محال خواهد بود.
مستخدمین چندان احساس خوشوقتی از دیدن او نکردند. مباشر میگفت:
-خانم دلیسیا، ما فکر میکردیم اقامت شما در لندن بیش از این طول خواهد کشید و ما فرصت داریم که خانه تکانی بهاره را انجام دهیم. هنوز کارمان پیشرفتی نکرده است.
-ناراحت نباشید، حتما کا را از اتاقهای پدرم شروع کرده اید. همین قدر که آن قسمت برای مراجعت ایشان آماده باشد کافی است و بقیه اهمیتی ندارد.
مباشر تقریبا با حالت اعتراض جواب داد:
-ولی همه کارها باید انجام شود.
دلیسیا چون به روحیه او کاملا وارد بود گفت:
-حق با شماست.
سپس به وقایعی که پس از ترک آنجا و زمان رفتن به لندن اتفاق افتاده بود اندیشید به آنچه که در آن مدت برایش پیش آمده بود فکر کرد. انتظار میرفت که قیافه اش پیر شده باشد. ولی برعکس وقتی به صورت خود رد آینه نگریست دید خیلی جوانتر به نظر میرسد. دیگر آن قیافه مانند زمان حرکتش برای سفر خسته و رنگ پریده نبود ولی در چشمانش یک نوع تشویش دیده میشد. انگار نمیدانست با این قیافه ای که در آینه است چه باید بکند. بسوی اصطبل اسبها روانه شد و آنجا با دیدن اسبها و نوازش آنها دنیا دیگر رنگ خاکستری را از دست میداد. حداقل آنها از دیدن او شادی میکردند. دلیسیا مقداری خوارکی های لذیذ به آنها خوراند و برایشان با صدای ملایم و نوازشگر صحبت کرد و آنها در مقابل گوشها را تیز کرده و بالا بردند. انگار حرفهای او را میفهمیدند. دلیسیا رو به مهتر کرد و گفت:
-به نظر میرسد که آنها از دیدن من خوشحالند!
-خوب واضح است خانم دلیسیا وقتی شما نیستید جایتان پیش آنها خالی است.
-ای کاش چنین بود.
وقتی به خانه برگشت احساس کرد که این برایش کافی نیست. هیچ اسبی هر قدر هم که اعجاب انگیز و زیبا باشد نمیتواند زندگی او را پر کند. همچنانکه تیم زندگی فلور را پر کرد. در تنهایی شامش را خورد و به رختخواب رفت دلش به حال خود میسوخت. خودش به درستی نمیدانست در پی چه میگردد. فقط میخواست زار زار گریه کند تا گمشده اش را پیدا کند. با وجودی که شب را آرام خوابیده بود صبح با احساس غم بیدار شد. نمیدانست علتش چیست ولی همین قدر میدانست که غم را مانند یک زخم باز در قلبش احساس میکند.
به تنهایی برای اسب سواری رفت و حتی مهتر را نبرد. وقتی به ردیف بوته ها میرسید از آنها میپرید بی اختیار به یاد بوته های بلندی افتاد که ماگنوس فین پریدن از  روی آنها را به او ممنوع کرده بود. سپس به یاد آورد که چگونه در آنسوی بوته ها از اسب سقوط کرد و باعث غضب او شد.
-برای چه آنقدر خشمناک شد؟ چون از او اطاعت نکرده بودم؟
جوابش را خوب میدانست . معذالک به نظرش باورکردنی نبود. آیا نگرانی بخاطر او باعث یک چنین عکس العملی از طرف ماگنوس فین شده بود؟ هنوز فرود آمدن شلاق او را به روی شانه هایش احساس میکرد.
به خودش قسم یاد کرد که نمیخواهم به یاد او باشم و دیگر اینکار را نخواهم کرد. ولی بیفایده بود. وقتی به منزل برمیگشت یاد ماگنوس فین تمام وقت همراه او بود. خاطره اش مانند سایه همه جا او را دنبال میکرد. زمانیکه لباسش را عوض میکرد لباس ساده ایی میپوشید و پایین توی سالن میرفت گلی اتاق را تزیین نمیکرد و او بود که بایستی گلدانها را پر از گل میکرد به خودش گفت: لازم است به باغ بروم و گل بچینم و سبد بزرگ را پر کن. .
ولی فکر کرد چه فایده که این زحمت را به خودم بدهم ؟ چه کسی آنجا خواهد بود که متوجه آنها شود؟ مرا چه میشود؟ این سئوال را با صدای بلند از خودش کرد. هنوز صدایش به طور غیر عادی در فضای اتاق پیچیده بود شنیده میشد که در باز شد و مباشر اعلام کرد:
-آقای فین، خانم.

نظرات 9 + ارسال نظر
ترانه سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 12:05 ب.ظ http://zendegihaa.blogspot.com

می خوای خودم سورپرایزت کنم

نازلی سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 12:06 ب.ظ

سلام عزیزم
خواهش میکنم اینهمه تشکر نکن خجالت میکشم بابا کاری نکردم.
از این ابتکار تو خیلی خوشم اومد و از اینهمه مهربونی که برای ما این کتاب رو تایپ میکردی. فردا انشاء... تموم میشه مرسی واقعا که این داستان عاشقانه رو بهمون خوندوندی واقعا عالی بود من یکی که لذت بردم .
راستی کتاب مثل آب برای شکلات رو خوندی؟ یا دریاچه شیشه ایی؟ اینها خیلی قشنگ بودن من مثل آب برای شکلات رو دارم ولی اون یکی رو ندارم اگه نخوندی بگو تا بهت بدم بخونی من که خیلی دوستش دارم. بازم خبرم کن که کتابهای عشقولانه بهت معرفی کنم.
مراقب خودت باش عزیز دلم راستی برنامه پنجشنبه چی شد میایین خونه مون یا نه؟
اگه مهشاد هم نمییاد تو خودت بیا.

آسمون(مشی) سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 02:46 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

این مساله که اسم منم از تو صندوق لاتاری بیرون کشیده بشه که آرزوی منم هس!!
وا!! نازلی جان! من کی گفتم نمی آم؟؟
بهاره اول دوست منه!گفته باشم!!!

سایه سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 03:18 ب.ظ http://sayeh86.wordpress.com/

منم دلم سورپرایز میخواااااااد!!!!واست پیش اومد تهنا تهنا نباشه!!!منم میخواااااااام!! البته اون آخری رو میشه بری یه کتاب فروشی و...
راستی بازی پست قبلتان رو هم خواندیم بسی خوشمان آمد!!در آینده ی نزدیک میبازیییم!!

بلوط سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 05:25 ب.ظ

وای بهاره خانوم چقده آپ کردی!
برم بخونم!

آیلا سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 10:08 ب.ظ

خدا نصیبت کنه

وفا چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 01:55 ق.ظ http://www.va-fa-86.blogfa.com

فکر کن من یه دوست داشتم همون سالی که مدرک فوقشو داشت می گرفت هم لاتاری برنده شد هم یکی از آلمان باهاش اینترنتی دوست شد و اومد ایران ازدواج کردن.. حالا دوست من مونده بود بین امریکای جهانخوار و آلمان نژاد پرست کدومو انتخاب کنه.. به این می گن شانس بیار زندگی کن.. عزیزم هر نفسی که براحتی می کشیم یک سورپرایز بزرگه .. اگه یه کتاب آناتومی بگیری دستت بخونی می فهمی منظورم چیه.. آدم هنگ می کنه..

ف چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 10:46 ق.ظ

سلام بهاره جونمممممممممممم
حالت چطوره؟ببخشید که دیر به دیر میام سر میزنم اما هفته بعد یه ایل مهمون دارم و حسابی سرم مشغوله!احتیاج دارم برام دعا کنی با این که ندیدمت اما احساس میکنم خیلی دلت به خدا نزدیکه.دوستم مواظب خودت باش و از زندگیت لذت ببر

نیلوفر چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 01:48 ب.ظ http://www.khuneye-niloofar.com

وای مرسی برای این داستان قشنگ..واقعا ممنون...
اگه می تونستم برای تایپش حتما بهت کمک می کردم...:)

سلیقه ات رو تحسین می کنم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد