روزهای من
روزهای من

روزهای من

بازی+ قسمت بیست و سوم

 قبل از اینکه مطلب امروزم و شروع کنم، میخوام تشکر مخصوص و ویژه بکنم از نازلی جان که زحمت تایپ این قسمت را کشید و من رو حسابی سوپریز کرد مرسی نازلی جونم

بنا به دعوت آیلا جانم به بازی زندگی نامه دعوت شدم؛ هرچند تا حالا بارها و بارها از خودم گفتم براتون، اینبار بیشتر و بهتر از خودم میگم: 

متولد 10 اسفند 1357 ولی تو شناسنامه متولد 1 فروردین 1358 هستم   

دو تا برادر دارم؛ برادر بزرگترم که 2 سال و نیم از من کوچکتره، مهندس معماره و برادر کوچکترم که 24 سالشه، عقب مونده ی ذهنیه؛ من متاسفانه خواهری ندارم. 

پدرم کارمند مخابرات بود و مادرم کارمند سازمان امور مالیاتی؛ هر دو الان بازنشسته شدند. 

سال 1376، در دانشگاه غیرانتفاعی اسلامی کار قزوین در رشته حسابداری قبول شدم و سال 1378 بعد طی کردن 4 ترم در رشته حسابداری، رشته تحصیلی ام را تغییر دادم و کیلومتر را صفر کرده و از اول، شروع به تحصیل در رشته مترجمی زبان انگلیسی کردم.  

سال 81 بطور پاره وقت، و بعد از یک سال دیگه بطور تمام وقت در شعبات مختلف غرب تهران موسسه زبان سیمین، مشغول به تدریس شدم و سال 85، تدریس را به کل گذاشتم کنار و در این اداره ای که هستم، مشغول به کار شدم.

به قول مش قاسم دروغ چرا تا قبر آ...آ...آ...آ... اصلا و ابدا اهل درس خوندن نبودم، یعنی درسی را که دوست نداشتم (مثل ریاضی) هیچ جوره نمیخواستم که بفهممش یا درکش کنم، همیشه خدا هم ناپلئونی پاسش می کردم. ولی بجاش درسی را که دوسش داشتم مثل زبان، درسته قورتش میدادم.

از سال 69 شروع به رمان خوندن کردم؛ اولین کتابی که خودنم بی سرپرستان بود، اسم نویسنده اش یادم نیست؛ البته قبل از اون فقط کیهان بچه ها میخوندم؛ فکر کن، دختره ی خرس گنده تا 14 سالگی فقط کیهان بچه ها میخوند! 

پدرم صدای گرم و قشنگی داره، همیشه برامون آواز می خوند، چه تو خونه چه تو مهمونیا؛ همین امر باعث شد منم عاشق آواز خوندن بشم و خدا رو شکر صدام هم، ای، بدک نیست. 

مامانم اهل نوشتن و شعر گفتن بود، زمان دانشجوییش چندین بار تو مسابقات مقاله نویسی و شعرنویسی، اول شد و چندین بار مجلات مختلف اشعارش و چاپ کردند، پس این علاقه به نوشتن رو ظاهرا از مامانم به ارث بردم. همیشه تو مدرسه نمره ی انشام 19 یا 20 بود.

فروردین سال 83 با محمدرضا آشنا شدم و 20 بهمن همون سال با هم نامزد شدیم؛ 9 اردیبهشت 84 به عقد هم دراومدیم و 6 شهریور 86؛ عروسی کردیم. 

فعلا هم برنامه بچه داری و این حرفا را نداریم یعنی راستش و بخوای اصلا حوصله نگهداری از بچه رو ندارم؛ با اینکه عاشق برادر زاده ام هستم، ولی فقط میتونم چند ساعتی نگهش دارم اونم تازه وقتی که بچه بداخلاقی نکنه و نزنه زیر گریه.  

دیگه همینا... فقط اینکه همه تون دعوتید به بازی... من منتظرما. 

پ.ن. از لطف و محبت همگیتون ممنون و سپاسگزارم

-آزاد شدم.
دلیسیا از صدای خودش ، از خواب پرید و همزمان احساس کرد که تا چه اندازه ، تمام وجود ش فرسوده شده است و آهی کشید: هیچ کاری هیچ انگیزه ای وجود نداشت که ارزش بیدار شدن از خواب را داشته باشد!
از این بی حوصلگی خود متعجب بود. احساسی که داشت، تقریبا شبیه به احساس کسی بود که در مسابقه بزرگ بین المللی، شرکت کرده و بازنده شده باشد یک کسی که به قله هیمالیا صعود کرده و آن بالا متوجه شده باشد که در آنجا ، چیز جالبی وجود ندارد.
به خودش گفت:این حالت احمقانه ای است.
سپس با یک خیز در رختخواب نشسته و زنگ زد. پس از مدتی نسبتا طولانی، زن مستخدم ظاهر شد و گفت:
-خانم تصور میکنم صبحانه میل دارید.
-بله خواهش میکنم برایم بیاورید.
-خانم نیومن مشغول آماده کردن آن است و به محض آماده شدن آنرا خواهد آورد.
ضمن حرف زدن، پرده ها را عقب زد و آفتاب به درون اطاق تابید. دلیسیا بی اختیار فکر کرد که الان در این ساعت ، قصر په منظره زیبایی دارد. ولی به این فکر نیز افتاد که اگر ماگنوس فین به لندن بیاید، تمام قدرتش را برای یافتن او بکار خواهد برد تا عقیده خود را راجع به عملیات ریاکارانه اش به او بگوید.
فکر اینکه چنین امکانی وجود دارد، او را به لرزه انداخت. برایش مسلم شد که بایستی فورا لندن را ترک کند، فقط به فکر افتاد که آیا بهتر است به چلتنهام نزد پدرش برود یا به مزرعه. تقریبا، تصمیم قطعی را برای رفتن به پلتنهام گرفته بود که صبحانه اش را آوردند.
نیومن، در حالیکه ، از خستگی نفس نفس میزد، سینی را کنار تختخواب قرار داد و گفت:
خانم ما فکر کردیم، شما باید خیلی گرسنه باشید، چون دیشب شام، چیز زیادی نخوردید. ولی تخم مرغها در لندن مانند تخم مرغهای مزرعه نیستند.
دلیسیا با لنخند جواب داد: حتما آنها به من مزه خواهند کرد.
با این گفتگو، نیومن و همسرش ، اطاق را با قدمهای سنگین، ترک کردند.
بوی خوش قهوه، افکار دلیسیا را کمی باز کرد و فکر کرد که بهتر است، هر چه زودتر لندن را ترک کند. در این فکر بود که آیا تمام لباسهایش را با خود به چلتنهام ببرد یا بهتر است، تعدادی را در اینجا باقی بگذارد که اگر تصمیم گرفت به لندن برگردد، زحمت بیهوده ایی نکشیده باشد. در این موقع، خدمتکار با نامه ایی که در دست داشت، از در وارد شد.
خانم این نامه الساعه با پست رسید.
ناگهان، از فکر اینکه ، امکان دارد، نامه از ماگنوس فین باشد، قلب دلیسیا فرو ریخت. و بلافاصله به خود گفت که چقدر احمق است. حتی اگر بفرض محال هم ، ماگنوس فین، نامه ایی برای بفرستد(که هرگز چنین کاری را نخواهد کرد) بایستی دیروز به اینجا میرسید. بهرحال با یک نگاه، خط پدرش را روی پاکت شناخت. نامه را گشود و در حالیکه به بالش ها تکیه میداد، احساس کرد لازم است که پشتش محکم باشد و چنین خواند:  

دلیسیای عزیزم
امیدوارم که تو در لندن روزگار خوشی را بگذرانی و قطعا تا بحال اطلاع حاصل کرده ایی که فلور با لرد شلدن ازدواج کرده است.
آنها به اینجا آمدند تا از من کسب اجازه بکنند.من از اینکه او قبلا با شخص دیگری نامزد شده بود، متاسفم ولی فلور به من گفت که تنها راه خوشبختی آنها در این است که با یکدیگر شریک زندگی بشوند.
آنها در یک وقت خارج از نوبت، در کلیسای سنت ماری به عقد هم در آمدند و من ناچار ، با رفتن فلور موافقت کردم و چون هنوز بهبود کامل نیافته ام برایم بسیار دشوار است.ولی دکترها از پیشرفت سلامتی من خیلی راضی هستند و به نظر خود من چلتنهام آن اندازه که تصور میکردم خسته کننده نیست. زیرا با یک نفر مانند خودم که در اینجا تحت درمان است، آشنا شدم. ایشان شخص جالبی هستند؟، به نام خانم بودن ما با هم غذا میخوریم و وقت آزادمان را با بازی پیکت میگذرانیم و درباره دوستان مشترک صحبت میکنیم. پس از خاتمه معالجاتمان او مرا، به مزرعه همراهی خواهد کرد و در آنجا مدتی میهمان من خواهد بود شهوهرش در جنگ واترلو کشته شده و او تنها زندگی میکند. امیدوارم ، تو فرصت کنی که برای من نامه بنویسی و از خوشگذرانیهایت در آنجا مرا مطلع کنی. ضمنا امیدوارم که وضع اسبها در مزرعه روبراه باشد. البته گمان میکنم اگر مساله ایی پیش آمده بود، قطعا به من خبر میدادند.
                                                           مراقب خودت باش- دختر عزیزم
                                                       پدر تو که تو را صمیمانه دوست دارد.
                                                                               روبرت لانگفرد
 

دلیسیا با دقت، نامه را مطالعه کرد و فهمید که در چلتنهام، احتیاجی به وجود او نیست. به نظرش رسید، پدرش همچنانکه او همیشه امیدوار بود، کسی را یافته است که بتواند جای خالی مادرشان را گفته و او را خوشبخت کند. همیشه احساس میکرد که او، احتیاج به یک همسر دارد تا او را تحسین کند و به وجودش اهمیت فراوان بدهد و اینطور که از خواندن نامه ، دستگیرش شد، خانم بودن چنین شخصی بود.
دلیسیا، به خودش گفت: فلور شوهر کرده و پدرم نیز احتمالا ازدواج خواهد کرد در این میان فقط من بلاتکلیف باقی خواهم ماند. لبخند غمگینی روی لبهایش ظاهر شد و با خود گفت که اکنون دیگر باید، فکر خوش گذرانی در لندن و آشنا شدن با اشخاص جالب را فراموش کنم.
آنچه مسلم بود اینکه هرگز کسی در اینجا به او خوش آمد نمی گفت.چون نام او لانگفرد بود. فرار فلور و ازدواجش با تیم شلدن که قبلا با دختر هرتسوک فن دریست نامزد بود، قطعا موضوع گفتگوی روز خواهد بود. و در نتیجه هیچکس ، خواهر چنین شخصی را به مجامع دعوت نخواهد کرد و چون دختر عمه سارا از فلور بشدت دلخور شده است، قطعا ترتیبش را خواهد داد که نام خواهرش نیز به همان ترتیب در لیستی نامساعد قرار گیرد.
به خود گفت:
من بایستی به خانه بروم. هیچ راه دیگری برایم باقی نماماند. به هر حال خودم هم رغبتی به ماندن در لندن ندارم.
از جا برخاست. به آرامی، لباس پوشید و از پیرزن خدمتکار خواهش کرد، تمام لباسهایی را که با خود به لندن آورده بود، در جامه دان جای دهد. فکر کرد، مقداری از لوازم فلور و لباسهایش را که باقیمانده بود نیز میتواند با خود به مزرعه ببرد تا اگر یک وت، لازم شد که لباس گرانقیمتی، بپوشد احتیاجی نداشته باشد که چیز تازه ایی بخرد.
او میدانست که فلور با خریدن لباسهای خوش دوخت پاریسی، دیگر نیازی به لباسهایی که در لندن دوخته شده بود نخواهد داشت.
نیومن به اطلاع دلیسا رساند که:
با وجود اینکه، به دستور هرتسوک فن هاستینگ اسبهایی را که متعلق به خود او بوده به اصطبل برده اند، هنوز دو راس اسب باقیمانده است. این باعث تسلی خاطر دلیسا شد، چون میدانست که دو اسب قادر خواهند بود، درشکه کهنه ای را که پس از مرگ مادرش مورد استفاده کسی قرار نگرفته بود، بکشند. دلیسیا دستور داد که ساعت یک بعد ازظهر ، درشکه جلوی در منزل حاضر باشد و از همس نیومن، خواهش کرد که قبل از حرکت، غدایی برایش آ»اده کند.
نیومن پرسید: خانم دلیسیا آیا شما به منزل میروید؟
بله نیومن، من نامه ای از پدرم دریافت کردم که در آن نوشته حالش بهتر است و به زودی از چلتنهام مراجعت خواهد کرد. به این دلیل لازم است که قبل از رسیدن او، من خانه را مرتب کنم.
 اگر شما مایل باشید هنوز چند روزی اینجا بمانید ما با کمال میل حاضریم به شما خدمت کنیم و وسایل راحتیتان را فراهم نماییم.
دلیسیا از تعارف او تحت تاثیر قرار گرفت. چون میدانست ه زن و شوهر پیر از پذیرایی هایی که در زمان اقامت فلور و خانم ماتلاک در اینجا میشده چقدر خسته و فرسوده شده اند و احتیاج به آرامش دارند.
-شاید یکماه دیگر برگردم و اگر چنین برنامه ایی پیش بیاید، شما را قبلا مطلع خواهم کرد تا بتوانید به موقع برای استخدام مستخدمین اضافه، اقدام کنید.
-خانم خیلی متشکرم که شما به این مسائل ، توجه دارید. البته من و زنم با اینکه جوان تر نمیشویم ولی تا جایی که بتوانیم کوشش خودمان را میکنیم .
-به نظر من کار شما قابل تحسین بوده است. (میدانست که پیرمرد از این تمجید خیلی خوشحال میشود.)
دلیسیا به سالن رفت و دید که با تبودن گلهایی که فلور و لیدی ماتلاک با آنها، آنجا را تزیین میکردند، دیگر آن سالن زیبایی ندارد. اینک رنگ رفته پرده ها و اینکه صندلها احتیاج به تعمیر دارند نیز ، بهتر دیده میشد. لزومی ندارد که من فکرم را خسته کنم. فلور صاحب خانه جدید خودش خواهد شد و پدرم هم به لندن نخواهد آمد.
ولی باز فکر کرد شاید وقتی پدرش دوباره ازدواج کند، میل داشته باشد که با همسرش در لندن زندگی کند. تصمیم گرفت وقتی پدرش به منزل مراجعت کرد، موضوع را با او در میان گذاشته و ببیند که آیا ارزش دارد که پرده نو خریده شود و صندلی ها را تعمیر کند یا نه.
به نظرش میرسید که هزار کار هست که بایستی انجام شود ولی باز احساس میکرد که وجودش زائل و بی ثمر میباشد.
هیجانها، به پایان رسیده بود. تنها کاریکه برایش باقی میماند، این بود که زندگی بی نشاطی که در 12 ماه اخیر و در زمان مریضی پدرش داشته، بازگردد.
زیر لب زمزمه کرد:
در گذشته، بارها فکر میکردم که هرگز واقعه جالبی در زندگیم روی نخواهد داد. غیر قابل تصور بود که این همه جریانات، در مدتی به این کوتاهی اتفاق بیافتد. او به لندن آمد و از طرف مردی که وجودش معمایی بود ربوده شد. به ماوراء دریا و به قصر دور افتاده ایی برده شد و در آنجا زندانی گردید ولی دلیسیا از چنگ او قرار کرد و اگر هنوز هم میخواست حقیقت را بگوید از او می گریخت. چون از خشم او وحشت داشت. تمام اینها مانند داستان مسخره ایی در یک رمان به نظر میرسید. این کلمات را دلیسیا، با صدایی بلند ادا کرد و صدایش با انعکاس در سالن پیچید.
ناگهان در باز شد و صدای مردی را شنید.
-بالاخره برگشتید. من هر روز به اینجا سر زدم و هیچکس اطلاعی نداشت که شما در کجا هستید .
این مرد هوگو لودگراو بود. او همانطور  که آنجا ایستاده بود، به نظر خیلی الگانت می آمد . با یک شال گردن سفید مانند برف و تور درو یقه که تا دم چانه اش میرسید، با پوتین های پوست گوسفند که وقتی به طرف او قدم بر میداشت، آنچنان براق بودند که عکس همه چیز در آنها میافتد.
-من .. من دیشب برگشتم.
-ولی باتلر خبر نداشت که په برسر شما آمده است. چگونه ناگهان ناپدید شدید شاید خواهرتان و تیم را در ماه عسلشان همراهی کردید؟
-مگر شما میدانید که آنها ازدواج کرده اند؟
-من حدس زدم که تیم، خیال گریختن دارد. چون این تنها کاری بود که او میتوانست بکند و وقتی  آنها ناگهان ناپدید شدند، فهمیدم که چه اتفاقی افتاده است ولی این دلیلی برای ناپدید شدن شما در همان موقع نبود.
دلیسا که به هیچ وجه قصد نداشت حقیقت را به او بگوید، این چنین اظهار داشت:
-من برگشته ام، ولی همین بعد از ظهر به مزرعه خواهم رفت.
-ولی شما نمیتوانید چنین کاری را بکنید
-برای چه؟
-زیرا من می خواهم که شما در اینجا بمانید.
-شما باید قبول کنید که چنین موقعی که همه فهمیده اند، فلور با تیم شلدن ازدواج کرده است این کار عاقلانه نیست که اینجا بمانم.
-در وایتس کلوپ همه روی این موضوع شرطبندی میکنند. ولی هیچکس نمیداند که واقعا این اتفاق افتاده است یا نه .
-بسیار خوب بله افتاده است آنها در چلتنهام به عقد یکدیگر در آمدند و پدرم دست فلور را در دست تیم گذاشته است.

نظرات 7 + ارسال نظر
نازلی دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 01:11 ب.ظ

خواهش میکنم عزیز دلم من دیشب به شما زحمت دادم که اون ساعت برام کتاب رو آوردی عزیز دلم ممنوم مهربوون.

قلبونت برم دوست جون... منکه کاری نکردم:؛

سیندخت دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 01:21 ب.ظ http://taranomeabi.persianblog.ir/

پس دو ساله ازدواج کردی.

برعکس تو من اصلا انشام خوب نبود.

ببخشی خصوصی رو دیر خوندم.

خوبی بهاره جون ؟

آیلا دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 08:55 ب.ظ

سلام بهاره جون
مرسی از این که اینقدر مفصل بازی کردی. از آشنایی بیشتر باهات خوشحال شدم
از نازلی هم به خاطر تایپ و از تو برای ارسالش ممنونم.

ـ دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 09:00 ب.ظ

سلام
بازم میخاین داستان رو ادامه بدید یا نه
اگه ادامه بدین که خیلی خوب میشه

آسمون(مشی) سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 02:41 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

دوسم تاریخ دقیق عقدتو نمی دونستم که اونم دونستم !!!
بهاره شومبوس کمبولی من!

بلوط سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 05:26 ب.ظ

مینا چهارشنبه 31 شهریور 1389 ساعت 12:11 ب.ظ http://khaterate1389.persianblog.ir/

سلام . اول از همه بازم مرسی بابت داستان. دوم اینکه چه تفاهمییییییییییییی. منم تاریخ عقدم 9/2/85 هست. سوم اینکه هم رشته هستم با شما با این تفاوت که گرایش من آموزشه نه مترجمی. عاشق رشته ام هستم. متولد 12 مهر 63 هستم. کارمند یه شرکت دولتی هستم. البته رسمی نیستم. همسرم هم کارمنده . ساکن باغ فیض میدون پونک. دیگه اینکه با همسرکم کاملا سنتی ازدواج کردم. قبلش همدیگه رو نمیشناختیم. همین دیگه.
راستی خسلی خوشحالم که با شما آشنا شدم. و خوشحالتر میشدم اگه بهم پسورد میدادین تا عکستونو ببینم.

خیلی ممنونم که این بازی رو انجام دادی دوستم ... منم از آشناییت خیلی خوشوقتم... متاسفانه این عکسه مال پارساله منم بعد از چند روز حذفش کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد