روزهای من
روزهای من

روزهای من

قسمت بیست و یکم

 ببخشید این قسمتش یه ذره بی..ناموسی داره

پس از چند لحظه دلیسیا وحشت زده پرسید: 

- چیه؟... چه اتفاقی افتاده؟ چرا شما به اینجا آمده اید؟ 

ماگنوس فین با لبخن تلخی جواب داد: 

-چنانچه می بینم، من کمی اضافه پوشیده ام. 

ضمن حرف زدن، کت تنگ مشکی را از تنش درآوردپیراهنهای نازک خیاطخانه بوبرومل، که تازه مد شده بود، نمایان شد. پیراهن، آنقدر لطیف بود که دلیسیا می توانست، تکان خوردن عضلات او را از زیر پارچه، ببیند. 

دلیسیا با تعجب به او خیره شد و گفت: 

-شما بی موقع به اتاق من آمده اید. من می خواستم به رختخواب بروم. 

-بله این را می بینم. 

دلیسیا بی اختیار و بنا به غریزه، دستها را صلیب وار جلوی سینه قرار داد تا سینه اش را بپوشاند. قبل از اینکه چیزی بگوید، احساس کرد او متوجه این حرکت شده است. 

-ضمن سواری به این نتیجه رسیدم که نمی توانم در مقابل چیز مسلمی بجنگم. شما برنده شدید. 

دلیسیا همچنان به او خیره شده بود. 

-من ... من ... نمی فهمم. 

-بله قبول میکنم. از دقیقه ای که شما پا به عرصه کشتی "شیر دریا" گذاشتید، تا به اینجا آمدیم و تمام مدتی که در اینجا هستید، همه جور تمام کوشش خود را معطوف آن کردید که مرا نیز مانند بقیه در بند بکشید. اکنون عزیزم قبول می کنم و تسلیم می شوم. چرا باید چنین فرصت لذت بخشی را از دست بدهم؟ 

ضمن اینکه دلیسیا بی حرکت ایستاده و با تعجب به او خیره شده بود و سعی می کرد معنی حرفهایش را درک کند، ماگونس فین دستها را به دور او حلقه کرده او را بسوی خود کشید و قبل از اینکه بتواند تشخیص بدهد که از او چه می خواهد، محکم او را در آغوش گرفت. همچنانکه توی صحرا همین کار را کرده بود. 

دلیسیا تقریبا دیگر قادر به فکر کردن نبود و فقط بیشتر احساس می کرد، در دنیای بیگانه ای سرگردان شده است. دنیایی که هیچ چیز دیگر حالت طبیعی نداشت. ماگنوس فیناو را سر دست بلند کرده و به طرف تختخواب برد. و او را روی آن بستر انداخت و سر را آهسته روی او خم کرد.  

دلیسیا تازه در این لحظه دانست، چه اتفاقی در شرف انجام است. شروع به تضرع کرد: 

- خواهش میکنم... من میترسم... اینجا کسی نیست که به من کمک کند؟ 

 این فریاد یک  دختر جوان بی تجربه ای بود که تا بحال کسی به او دست نزده بود. 

-این ... این کار شما درست نیست... گناه دارد...آی، من نمی دانم چطور... شما را وادار کنم... این کار را نکنید... نکنید! 

این کلمات مقطع چنان ملتمسانه ادا می شد که برای یک لحظه، ماگنوس فین، سرش را بلند کرد و در نور شمع به دقت در چشمهای او نگاه کرد. لحظه ای به او خیره شد. دلیسیا تکرار کرد: 

- نکنید... خواهش می کنم... این کار را نکنید.... 

ماگنوس فین، آرام آرام و به قدری آهسته که به نظر دلیسیا یک قرن می آمد، برخاست، روی لبه تخت کنار او نشست و به او خیره شد. انگار می خواست مطمئن شود که فقط یک تصور نیست. و دلیسیا از شدت فشاریکه به او آمده بود، قادر نبود عضوی از اعضای بدنش را حرکت بدهد. و با پیراهن پاره ای که چند جای تنش را عریان می کرد، با التماس ادامه داد: 

- خواهش میکنم... خواهش میکنم. 

دلیسیا، چون هنوز اشک در چشمانش بود، ماگنوس فین را از پشت پرده اشک می دید. 

بلادرنگ فین از جا برخاست، کتش را برداشت و به طرف در روان شد. آنرا با شتاب باز کرد و پشت سر خود به هم کوبید. صدای قدمهایش که  دور می شد، به گوش می رسید. 

دلیسیا چند دقیقه، همچنان بی حرکت، بر جای خود باقی ماند و سپس صورت خود را در بالش فرو کرد و به شدت شروع به گریستن کرد، آنقدر زار زد تا از شدت خستگی به خواب رفت. 

بعدا، زمانیکه شمعها در شمعدان خاموش شدند و درحالیکه از سرما بیدار شد، به زیر لحاف خزید  و دوبار خوابید. صبحدم آهسته از خواب عمیق بیدار شد. به سختی توانست افکارش را منظم کند. به نظرش می رسید که اتفاقی ناخوشایند افتاده است. اول نمی توانست دقیقا به یاد بیاورد چه شده است. ولی وقتی وقایع شب قبل، کامل جلوی چشمش مجسم شدند، با صدای بلندی که برای خودش غریبه بود، پرسید: 

-چطور او می توانست به فکر ... انجام چنین گناهی... بیفتد؟ 

و وقتی به یادش آمد که ماگنوس فین او را به جای فلور می پندارد، جواب، خود به خود برایش معلوم شد. 

باوجود اینکه دلش می خواست مطمئن باشد که خواهرش هرگز چنین روشی را نداشته است، ولی نمی توانست از یادآوری شنید صدای تیم شلدن در اتاق او، خودداری و از آن فرار کند. سعی می کرد، به آن فکر نکند و نیز سعی می کرد به خاطر نیاورد که ماگنوس فین با تصور اینکه او فلور است از او چه انتظاری داشته است. از خاطره آن، از شدت شرم، صورت خود را با دستها پوشاند. او هرگز تصور نمی کرد که از رادمردی، بتواند چنین رفتاری سر بزند. و به خاطر خواهش نفس، این چنین خود را از دست بدهد که موجب تنفر و انزجار زنی، قرار گیرد. 

تصویر ماگنوس فین همچنان در خیالش بود. گویی هنوز آنجا ایستاده است. با لبخند تمسخرآمیز در گوشه لبانش، می دانست، ماگنوس فین به خیال اینکه او عادت به روشی منافی عفت دارد، او را تحقیر می کرد. وقتی به این مطلب فکر می کرد، به نظرش می آمد که در باتلاقی فرو می رود. آنقدر ماگنوس فین به او بی احترامی کرده و او را تحقیر و لجن مال کرده بود که فکر نمی کرد، هرگز بتواند خود را از این اتهامات نادرست، بشوید. 

ای مادر، چرا باید چنین پیشامدی در زندگی من بشود. چطور من این فکر را تحمل کنم که فلور احتمال دارد این اعمالی را که درباره اش می گویند، انجام بدهد؟ نگاهی به ساعت روی بخاری انداخت و دید که خیلی دیرتر از زمانی است که فکر می کرده. 

حدس می زد که دخترک خدمتکار نخواسته مانع خواب او بشود، زنگ زد. 

پس از پوشیدن لباس و صرف صبحانه از مستخدم پرسید: 

-آیا ماگنوس فین در قصر است؟ 

-خانم اجازه بدهید بروم و ببینم. 

از خودش پرسید: حالا من چگونه با او همکلام شوم. چطور می توانم اصولا در مقابل او ظاهر شوم. 

دخترک برگشت و به اطلاع او رساند:

-خانم، آقا پایین هستند و گمان می کنم منتظرند که شما نزد ایشان بروید. 

دلیسیا میل داشت نزد او برود ولی از طرفی نیز دلش می خواست خود را از او پنهان کند. آخر چه می توانست به او بگوید؟ چگونه ممکن بود راجع به آنچه چذشته بود، با یکدیگر سخن بگویند. اینجا غرورش که خوشبختانه همیشه جزو نکات مثبت اخلاقی او بود، به کمکش آمد. این ماگنوس فین بود که خطا کرده بود و او نبایستی خود را گناهکار بداند. آهسته از اتاق خارج و به لب پله ها، آنجا که می شد پایین را زیر نظر گرفت، پاگذاشت.  

در این لحظه صدای خش خش چرخ درشکه ای روی شنهای دم در ورودی، به گوشش رسید. 

دلیسیا با سرعت چند پله را پایین رفت و دید که خدمتکار در را باز کرد. جلوی در، یک کالسکه بسته چهار اسبه ایستاده بود که خانم شیک پوشی که کلاهش با پر تزیین شده بود، از آن پیاده شد. 

دلیسیا از خود پرسید که این خانم چه کسی می تواند باشد؟ آیا یک مهمان ناخوانده است؟ یا شخصی است که ماگنوس فین از قبل انتظار آمدنش را داشته است؟ 

خانم به سرعت پله های عمارت را بالا آمد. خود را با عجله به در رسانید و همچناکه از کنار  مستخدمین می گذشت فریاد زد: 

-آقا کجاست؟ 

ولی منتظر جواب نشد و مستخدم گفت: 

-در سالن هستند سر کار خانم. 

او هراسان هال را طی کرده، در سالن را با خشونت باز کرد. و وقتی در داخل سالن، از نظر دلیسیا پنهان شد، صدایش با حالت عصبی به گوش دلیسیا رسید. شنیده شد که می گوید: 

- ازدواج کردند. ماگنوس، آنها ازدواج کردند. تو به من قول داده بودی که از فرار آنها جلوگیری خواهی کرد.  

آخرین کلامش به زحمت شنیده شد. سپس زمانیکه در را با عجله پشت سر خود بست، برای دلیسیا روشن شد که بایستی او مادر تیم شلدن باشد.

نظرات 5 + ارسال نظر
آیلا شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 01:08 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

هوراااا عالی بود!!!! مرسی دوست جونم

نازلی شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 01:42 ب.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام بهاره جونم
من چون اون موقع که این داستان رو گذاشتی درحال بچه داری بودم نتونسته بودم بخونم ولی از هفته پیش شروع کردم به خوندن که خیلی خیلی قشنگ بود الان هم رسیدم به اینجا کی بقیه اش رو مینویسی. بابا زود باش فکر کنم بهت زنگ بزنم کتاب رو بگیرم ازت و زودی بخونم چون من تو کتاب خیلی عجولم.
راستی از این نویسنده بازم کتاب ترجمه شده؟؟؟

سلام نازلی جانم
خوبی؟
این هفته هر وقت اومدم خونه مامانم اینا بهت زنگ میزنم و کتاب و برات میارم...
آره عزیزم بازم هست ولی چون داستانهای این خانم اغلب ماچ و بوسه داره... زیاد اجازه چاپ ندارند کتابهاش...
کتابهایی که من ازش دارم ایناست:
اوج لذت (اینم چون دیگه تجدید چاپ نمیشه... میذارمش براتون)
رویای واریا
محکوم به ازدواج
گریز از عشق
آریا
شاید یک رویا باشد
معجزه عشق

نیلوفر شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 04:36 ب.ظ http://www.khuneye-niloofar.com

سلام.خیلی داستان قشنگیه...
امکان داره وقتی که دوباره آپ کردین من رو خبر کنید:)

ممنون میشم یه دنیا

نرگس شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 08:14 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

این داستان اولش کجاست ؟!
خودتون می نویسین یا از روی کتابیه ؟!

نرگس جان این داستان رو از تابستون شروع کردم ولی دیدم کسی استقبال نکرد منم بقیشو ننوشتم ولی بعد دیدم بعضی از دوستان خوششون اومد منم ادامه داستان رو دارم مینویسم.... قسمتای اول رو برو از تو این لینک بخون:
http://rouzmaregiha.blogsky.com/1388/09/25/post-299/
ادامه داستان رو هم باز از تو آرشیو از ۲۵ آذر به بعد میتونی بخونی:)
نویسنده ی داستان خانم باربارا کارتلند هستند ... من این کتاب و ۱۰ سال پیش خوندم و عاشقش شدم... چون دیگه تجدید چاپ نمیشه... منم گذاشتمش اینجا تا بقیه هم مثل من لذت ببرند از خوندنش:)

نازلی یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 08:53 ق.ظ

بقیه اش چی شد چی شد چی شد؟؟؟؟؟
کی میایی خونه مامان اینا. من خسته شدم من بقیه اش رو میخوام من تحمل ندارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد