روزهای من
روزهای من

روزهای من

قسمت بیستم

به نظرش می آمد که مدت زیادی آنجا نشسته است. زمانیکه مستخدم برگشت، به او گفت: 

-خانم معذرت می خواهم ولی ارباب الان برگشته اند و چون دیروقت است و ایشان مایلند حمام کنند، دستور دادندکه غذای شما را به اینجا بیاوریم. 

برای چند لحظه، دلیسیا فقط توانست او را خیره خیره نگاه کند. سپس درک کرد که چاره ای برایش باقی نمی ماند، جر اینکه این دستور را هر قدر هم که زننده بود، قبول کند. 

چگونه ماگنوس فین جرات می کرد، به جای اینکه شخصا عذرش را مطرح کند، بوسیله یک مستخدم پیغام بدهد؟  

بعد برایش مسلم شد که افکار و احساسش، کوچکترین اهمیتی برای ماگنوس فین ندارد. هیچ راهی برایش باقی نمی ماند، جز اینکه صبر کند. بالاخره دو نفر پیشخدمت وارد اتاق شدند، میزی را جلوی بخاری قرار دادند و رومیزی سفیدی را روی آن گستردند. سپس بتدریج یک غذا را بعد از دیگری برایش آوردند و به او تعارف کردند. نوشابه برایش ریختند. ولی او نه میل به نوشیدن و نه چندان اشتهایی برای خوردن داشت و چون فکرش نگران بود، همه چیز را رد می کرد. 

به نظرش می رسید که این شروع دوران جدیدی در رابطه بین آنهاست و ماگنوس فین عمدا تظاهر به در بند نگاه داشتن او می کند. بنابراین دیگر برایش فرصتی پیش نخواهد آمد که با او به صحبت بنشیند یا به سواری بروند. این غیرقابل تحمل است. 

بعد از غذا، میز و ظروف را جمع کردند و پایین بردند. دلیسیا به فکر افتاد که اگر با آنها پایین برود و در مقابل ماگنوس فین ظاهر شود، چه خواهد شد. 

- شاید بروم و از او بخواهم که عذرخواهی کند. شاید هم بهتر باشد اصلا به روی خودم نیاورم و مانند روز گذشته سعی کنم حتی الامکان مورد پسند و دلربا باشم. 

دلیسیا ناگهان متوجه شد که چقدر خود را بی تجربه و جوان می بیند. چقدر راجع به مردها بی اطلاع است. احساس می کرد که سر و کارش با یکی از آنها افتاده که ممکن است در برخورد با زنها سرسخت ترین باشد. 

از خودش می پرسید چه باید بکنم؟ دلش می خواست می توانست با مادرش راجع به ماگنوس فین صحبت کند و از او کمک فکری بگیرد. نمی خواست زمان سپری شود و هنگامیکه عقربه های ساتت، 10 شب را نشان می داد، خیال می کرد ساعتهای بسیاری سپری شده است و باید شب از نیمه هم گذشته باشد. 

به خود گفت: 

-من برای او هیچ جالب نیستم، بهتر است به جای اینکه اینجا مثل یک پیچک کنار دیوار بنشینم، به رختخواب بروم. 

این فکر خوبی بود. فقط بخاطر فرار از فکر ماگنوس فین، بلکه هنوز در اثر سقوط از اسب، احساس گرفتگی در عضلات می کرد و اگر می خواست حقیقت را اعتراف کند، هنوز تحت تاثیر ماگنوس فین بود. می دانست که هنوز، اثر خستگی پرستاری پدرش، از وجودش بیرون نرفته و مسلما نتوانسته بود در لندن بدون دغدغه خاطر، طبق دستور پزشک استراحت کند. 

در عوض وقایع خیال انگیز افسانه ای یکی پس از دیگری، برایش اتفاق افتاده بودند که شاید پیش آمد امروز، بدترینش بود. 

برای احضار خدمتکار، زنگ زد تا برای پوشیدن پیراهن خواب از او کمک بگیرد. پیراهن خواب لطیفی که با تور چین کشیده تزیین شده و متعلق به فلور بود، پوشید. لباس بقدری زیبا بود که گویی برای پوشیدن  در رختخواب حیف بود. ناگهان به یادش آمد که فلور آنرا برای مسافرت عروسیش با تیم شلدن، تهیه کرده بود بقدری نازک بود که او حتی خجالت می کشید، جلوی میز توالت با آن بنشیند. چنانچه گویی خدمتکار افکار او را خوانده باشد، روپوش مناسب با آن را برایش آورد و به او پوشاند که آن هم به همان لطافت بود و اضافه بر تورهای تزیینی، ربانهای گره خورده مخملی نیز، رویش دوخته شده بودند. 

با پوشیدن آن دلیسیا کمی راحت تر شد. 

وقتی جلوی آینه قرار گرفت و شروع به برس کشیدن موهایش کرد، خدمتکار شمعها را روشن کرد و از او پرسید: 

-خانم آیا به چیز دیگری احتیاج دارید؟ 

-خیر دیگر چیزی لازم ندارم، خیلی متشکرم. 

-بله خانم. 

دخترک اتاق را ترک کرد و دلیسیا شنید که کلید را در قفل چرخاند. 

دلیسیا دلش می خواست فریاد بکشد و از این گستاخی شکایت کند که خدمتکاری را وادار کرده اند تا در را به روی او ببندد ولی می دانست کسی صدایش را نخواهد شنید. 

مانند همیشه از خودش پرسید: 

- اگر فلور به جای من بود، چه عکس العملی نشان می داد؟ 

قطعا خواهرش موفق می شد، از پنجره بیرون پریده و به روی پشت بام برود. یا یک حرکت متهورانه و غیرمنتظره دیگری که ماگنوس فین را مبهوت می کرد، انجام می داد. 

فکر کرد: من خیلی ترسو هستم و شاید هم خیلی احمق. به جای اینکه کاری بکنم، اینجا نشسته ام و این همه تحقیر را قبول می کنم. 

موهایش را آنقدر شانه زد تا به نظر می آمد که جرقه از آنها می پرد. سپس از روی صندلی بلند شد. شمع های روی میز توالت را خاموش کرد و به تخت خوابش رفت. 

ناگهان صدای چرخیدن کلید را در قفل شنید و در باز شد. بدون حرکت در جایش استاد و فکر کرد شاید چیزی را فراموش کرده اند ولی با تعجب و حیرت دید که ماگنوس فین به داخل اتاق قدم نهاد. ماگنوس فین لباس شام را در بر داشت، با شلوار تنگ لوله ای که از طرف پادشاه، در زمان شاهزادگی قائم مقامش ارائه شده بود. 

آنچه دلیسیا میدید، فقط نگاه خشن و تهدیدآمیز او بود. ولی چون فقط شمعهای کنار تختخواب روشن بودند و نور ضعیفی پخش می کردند، فکر کرد شاید اشتباه می کند. او یک قدم از در جلوتر آمد و بی حرکت ایستاد و خیره به او نگاه کرد.