روزهای من
روزهای من

روزهای من

وقتی بابا ...

وقتی بابا برای اولین بار راهی بیمارستان می شود....

وقتی بابا برای اولین بار دچار بیماری ای میشود که لاجرم به عمل جراحی نیازمند می شود...

وقتی بابا برای اولین بار بیهوش می شود...

وقتی تو که تا همین دیروز عین خیالتم نبود از این جراحی (آخه فکر میکردی درآوردن سنگ کیسه صفراست دیگر، مگر چه عمل سختیست؟) حالا هرچی به زمان مقرر نزدیک تر میشی نمیدونی چرا هی ضربان قلبت بالا و بالاتر میره...

وقتی بابا را برای اولین بار بعد از بیهوشی میبینی...که هی هذیان میگوید...

وقتی صورت جدی و مهربونش رو درهم فشرده و ناراحت میبینی...

وقتی صدای ناله ی بابا را میشنوی که  مادرت را صدا میکند که شاید بلکه مادر بتواند کاری کند که از درد بابا کم شود...

وقتی تو همه ی اینها را می بینی ولی کاری از دستت ساخته نیست الا حیرون و ویرون یه گوشه ایستادن و با استیصال هرچه تمامتر نگریستن...

وقتی مادر به هیچ قیمتی راضی نمی شود که پستش را با تو یا بهنام عوض کند....

وقتی در نگهداری از بهزاد (برادر کوچکترت که نیاز به توجه و کمک بیشتری دارد) هم تو و هم بهنام دست و پایتان را گم می کنید....

آنوقت ست که می فهمی تمام این لحظات، اتفاقات و جریاناتی بودند که قبلا نظیرش را در زمان بیماری پدربزرگت دیده بودی ولی هیچ وقت فکرش را نمی کردی که ممکن است روزی نیز نوبت پدر تو شود!!! چقدر دیدن این روز برایت دور و غیرممکن بود...چقدر همیشه فکر میکردی که پدر تو از ابتلا به هر نوع بیماری ای مصون است ... ولی همین بیماری کوچک زنگ خطری را برایت روشن کرده ست که بیشتر مراقبشان باشی... هم پدر را و هم مادر را... بیشتر قدرشان را بدانی و برای جلب نظرشان بیشتر و بیشتر سعی و تلاش کنی...

دلت برای بابا تنگ شده است... با اینکه همین ۳ ساعت پیش پیشش بودی ولی دلت طاقت نمیاورد و مجبورت میکند هر یه ربع ساعت زنگ بزنی و حالش را بپرسی... هم حال او را و هم حال مادرت را...

مامان!!! من بابای غرغرو و مهربون خودم رو میخواهم

نظرات 15 + ارسال نظر
ایده چهارشنبه 2 مرداد 1387 ساعت 08:21 ق.ظ

خیلی سخته بهاره.... خوب درکت میکنم... مرسی که جویای حال بابام بودی...
امیدوارم که بابای تو هم زود تند سریع دوران نقاهتو طی کنن و دوباره سرحال و شاد و بانرژی باشن... نگففتی عملشون که خوب انجام شد آره؟ الان حالشون چطوره؟

آره خیلی سخته ایده جونم:( خواهش میکنم عزیزم وظیفه ام بود:؛

مشی چهارشنبه 2 مرداد 1387 ساعت 10:20 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

الهــــــــــــــــــــــــــــــــــــی من بگردم دوستم! چی شده بود آیا؟؟ بابا الان چطوره؟؟ همین بود که دیروز نبودی اصلا"؟؟ نه؟؟ آدم این جور موقعها اصلن دوس نداره یه خار به پاشون ببینه! با شنیدن یه ناله ازشون اشک تو چشماش جم می شه.من هم سر عمل بابام هم سر عمل مامانم کنترل اشکامو نداشتم! با اینکه عملشون عمل جزئی بود و اونقدر خطرناک نبود اما می دونم آدم طاقت نداره!‌ تازه اینجور موقعهاست که می فهمی چقدر دوسشون داری و برات عزیزن!‌ که اگه یه موقع از حالت نرمال و عادی در بیان ، آدم چه حالی بهش دس می ده!
خیلی مواظب خودتو مامان و بابا باش دوس جون! خیلی زود خوب می شه!
تو این عکس بابا چقدر جوون بوده!!!!!! اصلن الان قابل مقایسه نیس با اون وختا!‌ خودمونیم بابای خوش تیفی داشتی ها!!!!!

شادی... خونه عشق چهارشنبه 2 مرداد 1387 ساعت 10:34 ق.ظ

سلام
امیدوارم زودتر خوب بشن.
عمل صفرا جز راحتترین عملهاست. مادر شهر منم داشته زود خوب میشه ان شاالله

نازلی چهارشنبه 2 مرداد 1387 ساعت 11:08 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com

واقعا وقتی که نزدیکان مریض میشن آدم میخواد دق کنه و طاقتش تموم میشه. ایشاء... که بابا زود زود زود خوب میشه و با لبایی پر از خنده بر میگرده خونه. مراقب خودت باش عزیزم.

اینموریکس پنج‌شنبه 3 مرداد 1387 ساعت 12:14 ق.ظ http://inmorix.persianblog.ir

سلام بهاره جان...امیدوارم حال پدرتون هرچه زودتر خوب و خوبتر بشه و هر چه زودتر از بیمارستان مرخص بشن...نگران نباش ساعتهای اول یعد از جراحی خیلی تحملش سخته...من که عمرا دردمو حتی جلوی خانوادم به زبون نمیارم ناله میکردم...ولی بعدش آروم میشه...البته از مسکن نباید غافل شد...امیدوارم امشب خوب بخوابن چون از فردا دردشون خیلی کمتر میشه...به امید بهبودی کاملشون....شادیتون رو آرزومندم

افسانه پنج‌شنبه 3 مرداد 1387 ساعت 01:33 ق.ظ http://affa.persianblog.ir

نمی دونم چرا وقتی چند خط اول رو خواندم بغض کردم و ... حالا دارم گریه می کنم!
این روزا چقدر لوس شدم و نازک نارنجی :(
چند سال پیش موقع عمل مامانم همه این حس ها رو تجربه کردم!
وقتی بعد از عمل به هوش اومد و هذیون می گفت کلی گریه کردم ...
از اتفاقهای دور و غیر ممکن می ترسم ...
................
فکر کنم دارم هذیون می گم!!!!!!!!!
................
ایشالا زود زود بهتر و بهتر بشن.

مهرنوش خانومی پنج‌شنبه 3 مرداد 1387 ساعت 03:29 ق.ظ http://tameshki.blogsky.com

من هیچ وقت نمیتونم تحمل این لحظه ها رو کنم ...

وای ... امیدوارم ... همه چی حل بشه ... بهار جونم غصه نخور تورو خدا :*

من به روزم ... !:*

بلوط پنج‌شنبه 3 مرداد 1387 ساعت 10:12 ق.ظ

سلام عزیزم... انشاالله بابا به زودی از بیمارستان مرخص میشن و خیالت راحت میشه

به روزم

فرانک شنبه 5 مرداد 1387 ساعت 10:01 ق.ظ http://faranak-kamandloo@blogsk.com

خدا را شکر که تا اینجا به سلامت و خیر گذشته ، امیدوارم هر چه زودتر حالشون خوب خوب بشه .

مشی شنبه 5 مرداد 1387 ساعت 10:21 ق.ظ

پس کجایی تو؟؟

ایده شنبه 5 مرداد 1387 ساعت 02:04 ب.ظ

بهاره جونم سلام. خوبی؟ حال بابا خوبن؟

نازلی شنبه 5 مرداد 1387 ساعت 03:57 ب.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com

بهاره جون من یه بار نظر گذاشتم ولی نیست حالا مهم نیست امیدوارم که بابا زود زود زود خوب بشه و بیاد پیشتون. مراقب خودت باش.

بلوط یکشنبه 6 مرداد 1387 ساعت 12:46 ب.ظ

بهاره جون حال بابا چطوره؟

مشی خانوم یکشنبه 6 مرداد 1387 ساعت 02:52 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

من ۲ بار آپ چردم!
خدا بگم این مسوول آی تی تون رو چی کار کنه که کامپیوترتو زودتر درس نمی کنه تو بیای بنویسی! خودم خدمتش می رسم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد