روزهای من
روزهای من

روزهای من

یاد ایامی که

۴ سال پیش یه روز سرد زمستونی....

Hello everybody
How are  you
همه با هم جیغ میزنند:
_Fine,thank you,& you
_Fine,thanks.
کیفم و ضبط و لیست اسامی و میگذارم رو میز.هنوز خوابالودم.
_Dorsa
_present.
_Negin
_present.
_Niousha
_absent.
بر بر نگاش میکنم....میفهمه...
_oh! present.
_Maryam
_....
خوب بخودم تسلیت میگم امروز همشون حاضرند...کاش به آرزو  میگفتم یه لیوان اب قندی چیزی برام درست کنه...بعد از کلاس لازمم میشه...
_OK!Negin what's this (2
_two.
_very good.
_Bahareh...which number is it(1
یه لبخند ژوکند میزنه و همینجور  مات نگام میکنه.
_Bahar look!...this (2) is two(tou)... this(1) is
_بیرون!!
اه...چه ربطی داشت؟...بیرون از کجا اومد؟گیج و ویج نگاش میکنم...ها...ای خنگ خدا...
_No!this isn't biroun...this is ONE!
وای دلم....
Ok.Ne...
_خاله...
جیغ میزنه و گریه میکنه...
_teacher!
_teacher....خاله ...درسا مدادم و نمیده...
شدیدتر میزنه زیر گریه...
_Dorsa give it back!
_eh,,,,teacher...مال خو دمه...
_اینکه میگه مال خودشه مونس...
_خاله خودم پیداش کردم...رو زمین بود.
_خوب هر چی رو زمین بود که مال تو نسیت!
_مال خودمه...مامان...شروع کرد به کولی بازی درآوردن.
....ای خدا شروع شد دوباره...
ساعت 9:30...آخیش تموم شد...ضعف کردم...اشک آدم و درمیارند...یه بار میبینی همه ساکتند...ولی یدفعه انگار همشون و با هم نیشگون گرفتند همه با هم جیغ می زنند:
TEACHER
یکی از جلو داد میزنه...یکی از ردیف وسط...یکی از اون آخر... یکی مانتوی تیچر و میکشه اون یکی دستش و میگیره...تیچر بدبخت هم این وسط میمونه خودشو تقسیم بر چند بکنه آخه....
ووووووای!!!....این تازه اولیش بود حالا کوووو تا 8 شب.
ساعت 5...اون یکی آموزشگاه کلاس تقویتی دارم.
_سلام.
_سلام خانم.
_خوبید همگی؟
_...
کتم و در میاورم و آویزون میکنم پشت صندلی....
_خانم...جلسه پیش چرا نیومدید؟
_کاری برام پیش اومد نتونستم بیام.
یه لبخند موذیانه میزنه و مرموز نگام میکنه.
(کوفت...چیه؟...کافر همه را  به کیش خود پندارد!)
_خوب...شبنم...زمان این جمله رو از حال ساده ببر به حال استمراری ببینم:
Ali washes the dishes everyday.
_ام...خانم...مممم....صبر کنید الان میگما...
میشه:
Ali does washes dishing now
ای حیف نونلبم و گاز میگیرم....
_عسل؟ درست گفت؟
_نه خانم...میشه...: Ali washing  dishes no
_Now!
_عاطفه درست گفت؟
_نه خانم. میشه:    Ali is washing the dishes now
_چه عجب. یکی بلد بود.
_فاطمه این جمله رو...
ساعت 6...کیفم خودشو کشت از بس بالا پایین پرید...
_خانم موبایلتون...
_با ناراحتی  گوشی را بر میدارم (کاش خاموشش کرده بودم)
_بله؟
_منم مهدی نریمان. (خندم و قورت میدم...) علی جان من الان سر کلاسم، نمیتونم حرف بزنم.
_باشه باشه...کاری ندارم...فکر  کردم مامانم اینا خونه شما هستند. تلفن خونه اشغال بود شماره تو رو گرفتم.
_شایدم باشند...من خونه نیستم، نمیدونم.
_باشه...پس ببخشید خداحافظ.
_خداحافظ.
گوشی را میگذارم تو کیفم.
_خوب...(با پوزخند و نگاههای ریمدام دارام نگام میکنند.)
_بله؟!چیه؟
_هیچی خانم...
_پس چرا اینجوری نگام میکنید؟...البته شما که فضول نیستید اصلا ....ولی برای اینکه کنجکاوی خفه تون نکنه و بتونید بقیه درس و با دقت گوش بدید فکر کنم لازم باشه بگم پسر خالم بود و دنبال مامانش اینا میگشت.
_خانم ببخشید...میشه یه سوال خارج از درس بپرسم؟
_بفرمایید؟
_شما چند سالتونه؟
_2 ماه دیگه 25 سالم تموم میشه.
_میخواهید با پسر خالتون عروسی کنید؟
چپ چپ نگاش میکنم...دلم میخواهد این کتابو بکوبونم تو سرش...چرا دخترا تو این سن اینقدر خنگ و خرفت متمایل به ابله میشند؟!!! آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
_پسر خاله من 7 سال از من کوچیکتره...!!! حالا اگه مارپل بازیتون تموم شد بقیه تمرینا رو حل کنیم...
 7:30 دوباره آموزشگاه اولیه...نیم ساعت به پایان کلاس مونده...از خستگی دارم غش میکنم...زودتر این نیم ساعت بگذره برم خونه...بچه ها دارند تکالیفشون رو انجام میدند..
_جیغ.......teacher!!!!!!
اومده چسبیده به من...
_what happened
_تیچر اون جونوره چیه؟
_کدوم جونوره؟
_همین دیگه...همینکه اینقدریه (یه بند انگشتشو نشون میده...)
_خیلی از جونورا اینقدریند...
_نه تیچر...(به بچه ها نگاه میکنه)
_بابا بگید دیگه...(از ترس زبونش بند اومده)
_بابا همونیکه بو بد میده...چ..ونکه ...چیه اسمش؟
کلاس منفجر میشه از خنده...
_خر چ...
نمیتونم چیزی بگم...دارم میمیرم از خنده...بزور جلو خودم و میگیرم.
_خر... چیه...زشته...اسمش سن است.
_تیچر افتاده بود رو انگشتم...پرتش کردم رفت زیر شوفاژ.
_خوب بیا بشین جلو.
تند تند وسایلشو جمع میکنه میاد جلو...دستش و مشت کرده فقط یه انگشتش و باز نگه داشته...
_چرا دستتو اینجوری کردی؟
_تیچر این دستمون بود آخه!
Ok.Go out and wash your hands.
حرفم تموم نشده از کلاس رفت بیرون.
از دست اینا با این کاراشون...آدم میمونه چی بگه...بخنده...جدی باشه...آخی...خستگیم در رفت...
ساعت 8...دینگ دینگ (صا ایران...هر روز بهتر از دیروز)
_Bye teacher.
_Bye honey...
8:10...می رسم خونه...باز خدا رو شکر راهم نزدیکه...
****

ای طلایی رنگ...
ای تو را چشمان من دلتنگ
زندگی را با ترنمهای رنگین نگاهت، بسته می بینم
با من آن رامشگران را آشتی فرمای
تک درختی دور و تنها مانده ام ای باد کولی پای!
با من از گلگشت زرین بهاران مژدگانی ده!
من تو را بانوی قصر پر شکوه عشق خواهم کرد...

شاعر:فرهاد شیبانی

نظرات 11 + ارسال نظر
ایده یکشنبه 20 مرداد 1387 ساعت 08:43 ق.ظ

ما اعصاب مصاب نداریمااااا! این دیگه چه وضعشه. من اگه بودم تا حالا تمام ناخونامو خورده بودم. همینه که امد دل نمیکنه دکترا بخونه بچش که این باشه وای به حال خرس گندش!!! اونم تو این دور و زمونه!

برا همینه که الان تا اسم بچه میاد من ۴ ستون بدنم شروع میکنه به لرزیدن... اصلا به هرگونه بچه ای آلرژی پیدا کردم ایده جونم اینا:)

بهاران یکشنبه 20 مرداد 1387 ساعت 08:43 ق.ظ http://chalesh.blogsky.com

عالی بود خانومی... منو بردی به اون دوران که چه زود گذشتو خاطره شد...امان از دست این نگیناگه بدونه چقدر معروفهواقعا هر لحظش خاطره بود...یا شایدم کابوساز مستر مو قشنگ یادی نکردی

تیچر جون خوب و نازنینم سلام:)
اگه بدونی چقده دلم برات تنگ شده:(
راست میگی عین برق و باد گذشت... البته اگه مجبور نبودیم اون قیافه شیش در چهار مدیر عصاقورت دادمون تحمل کنیم خیلی بیشتر تر هم بهمون خوش میگذشت... اون نگین که برا سرطان دادن یک آموزشگاه کافی بود از بسکه یه ریز حرف میزد و کمی تا قسمتی خیلی زیاد هم خنگ تشریف داشت...تازه اون مامانش از خودش بدتر بود... مستر مو قشنگ و یادم نمیاد .. نکنه منظورت اون آقای مدیر عصاقورت داده ی زمخت به قول پسرخاله ام چچله (کچل)؟ ایــــــــــــــــش... سرتخته بشورنش ... حالم ازش بهم میخوره....:دی
ولی با همه ی این حرفا یادش بخیر اون روزا:)
از خودت مواظب باش دوست جون خوبم:-*

شادی یکشنبه 20 مرداد 1387 ساعت 10:24 ق.ظ

سلام
وای این بچه ها اعصاب برا ادم نمیذارن

ققنوس یکشنبه 20 مرداد 1387 ساعت 11:33 ق.ظ http://weblog.zendehrood.com/ghoghnos

خسته نباشی خانوم معلم.
خیلی باحاله سر و کله زدن با این شیطونا
البته گاهی خسته کننده هم میشه.
شعرم خیلی زیبا بود. لذت بردم.
روزگار به کام.

مشی یکشنبه 20 مرداد 1387 ساعت 01:29 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

سیلام تیچر جون! همکار سابق و دوست امروز
خیلی دلم می خواست از اون روزا یه پست بنویسم! اما عکس شاگردامو دادم اسکن کنه هنوز برام ایمیل نکرده!
اگه ایمیل کنه می نویسم. واقعنا اون موقعها بعضی وقتا اصن حس کلاس رفتن نبود و به قول تو دوس داشتیم همون ضبط و برای اون شاگردا و فرهودی پرت کنیم!
اما چه دوران شیرینی بود! زود گذشت! حالا که فک می کنم می بینم دلم چقد تنگ شده!
فک کنم اون فاطمه تپل شاگرد منم بود که خیلی هم زرنگ بود!
موفق باشی عزیز! پست با مزه ای بود!

نازلی یکشنبه 20 مرداد 1387 ساعت 06:26 ب.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

یاد کلاسهای خودم افتادم وای که بچه کوچیکا از همه بدتر بودن آدم رو دق میدادن هر ۴۵ دقیقه کلاس احساس میکردم که شیره جونم داره در میاید.
دوست داشتم نوشته ات حس خوبی داشت.

پیرهن پری دوشنبه 21 مرداد 1387 ساعت 03:58 ب.ظ http://pirhanpari.blogsky.com

واای که من اگه بودم دیوانه میشدم

اینموریکس دوشنبه 21 مرداد 1387 ساعت 11:04 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

سلام خانم teacher....خوبین؟؟؟من اگه اینجور شاگرد داشتم عمری تحملشون نمیکردم....فکر کن....وای واقعا نمیتونم...خدا بهت صبر بده....

سلام... احوال شما؟
خدا بهم صبر نداد دیگه الان ۲ ساله شغلم و عوض کردم و کار اداری دارم:دی

بلوط سه‌شنبه 22 مرداد 1387 ساعت 10:40 ق.ظ

سلام بهاره جون
چه خاطره ی جالبی بود! درسته که شاید اون موقع از دستشون حرص می خوردی ولی الان برات مثل یه خاطره بامزه شده ، درست نمیگم؟
بوووووس!

ققنوس سه‌شنبه 22 مرداد 1387 ساعت 05:37 ب.ظ http://weblog.zendehrood.com/ghoghnos

من فکر کردم هنوز خانوم معلمی.
من هم کار اداری دارم. توی دانشگاه کارمندم
بانوی قصر پر شکوه من باش
بازم خوندم شعر رو و لذت بردم ممنون.

افسانه چهارشنبه 23 مرداد 1387 ساعت 10:47 ب.ظ


یاد ایامی که ...
یادش به خیر ... حتی یاد فرهودی مو قشنگ!
هر چند تحمل خیلی از شاگردا سخته ... ولی خود تدریس لذت بخشه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد