روزهای من
روزهای من

روزهای من

کوکو!

ظرف غذایم را می گذارم مقابلم و نگاهش میکنم. درون ظرف چند تکه کوکوی سیب زمینی به همراه چند قاچ گوجه فرنگی و خیار شور منتظرند تا از هرکدام یک تکه برداشته و  لای نان بربری بگذارم و تبدیلش کنم به یک لقمه ی هوس انگیز خوشمزه! دیشب که داشتم در فریزر دنبال نان دیگری بجز بربری می گشتم و پیدایش نمی کردم، خیلی با خودم غرغر کردم که چرا به محمد نگفته بودم سر راه نان سنگک یا تافتون بخرد؛ حالا من چه جور بخورم این بربری های سنگین را؟ ولی حالا، از ترکیب بربری، کوکو، گوجه و خیارشور خیلی هم راضیم. لقمه را می برم سمت دهان و با زدن اولین گاز، با سرعتی چند برابر سرعت نور، پرت می شوم به 9 سالگی، کنار ساندویچ فروشی اداره ی مامان اینا، آن زمان که مامان می آمد مدرسه دنبالم و از آنجا مرا همراه خود می برد اداره چون مدرسه ی من نزدیک اداره ی مامان بود، بعد اگر روزی مامان برایم غذا نیاورده بود، مستقیم می رفتیم به همان اغذیه فروشی که جایش در انتهای حیاط وزارت دارایی کنار در فروشگاه بود و به کارمندانی که ناهار اداره را دوست نداشتند، ساندیچ می فروخت. ساندویچهای مختلفی داشت، ساندویچ کوکو سبزی، کوکو سیب زمینی، مغز، سوسیس، کالباس و اولویه. ولی من فقط عاشق ساندویچهای کوکو سیب زمینیش بودم. کوکوهایش مثل سوسیس لوله ای شکل بود، نان ساندویچش هم از آن نان بورکی های کوچک و خوشمزه ای بود که در تمام ساندویچ فروشی ها پیدا می شد آخر هنوز نان باگت یا باگت فرانسه مد نشده بود، بگذریم، من هرگز حاضر نبودم آن ساندویچهای خوشمزه ی منحصربفرد را با هیچ چلوکباب سلطانی خوش خوراکی عوض کنم...هرگز. بعد نمی دانم چه شد که آن اغذیه فروشی را جمعش کردند، بعد از مدتی دوباره افتتاحش کردند و بعد دوباره تعطیلش کردند. بعد از آن هم که من دیگر به مدرسه ای نزدیک خانه مان رفتم و برای صرف هیچ ناهاری با مامان در اداره اش همراه نشدم تــــــــا سال سوم دانشجوییم! حالا... بعد از گذشت اینهمه سال، لقمه ی کوکو سیب زمینی خودم، یکباره همان مزه ی خوشمزه ی قدیمی را برایم تداعی کرد و باز دوباره بهانه ای دستم افتاد که برگردم به گذشته و یاد آن دورا را به خیر نمایم. 

پ.ن.1. این برنامه بفرمایید شام که این روزها خیلی بیننده دارد، پاک ما را از زندگی غافل کرده است از بسکه هر هفته منتظریم تا ببینیم گروه این هفته چه کسانی هستند، چه خلقیاتی دارند، دستپختشان چگونه است و اگر ما جای آنها بودیم چه می پختیم. ولی حالا که نگاه می کنم می بینم ای دل غافل! دی که رفت بهمن هم هنوز از راه نرسیده 9روزش طی شد! باقی روزهای باقی مانده ی این سال هم به همین سرعت می گذرند و باز تا ما به خودمان بیاییم یک سال دیگر هم گذشت! چقدر زود عمر می گذرد... چقدر تند!  

پ.ن2. دوستم پنجشنبه شب خیلی خیلی خوش گذشت... خسته نباشی خانمی... چه غذاهای خوشمزه ای پخته بودی و چه دوستان خوبی داشتی... چه خونه ی خوشمل و گرمی داشتی عزیزم... سرشار از عشق و دوستی و انرژی مثبت... امیدوارم زیباترین و عاشقانه ترین روزهای جوانی را در این خانه بگذرانی عزیز دلم... ممنونم بابت همه چیز

پ.ن3. اینم شعری که فرهاد در چهل سالگی می خواند که زیاد هم به پست امروز من بی ارتباط نیست: 

خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد؟             خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد 

خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ                  زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد 

خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسید                   در سماع آمد و استاد همه مرغان شد 

خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت              مژده نو بشنید از گل و دست افشان شد 

خبرت هست که جان مست شد از جام بهار         سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد 

خبرت هست که لاله رخ پرخون آمد                     خبرت هست که گل خاصبک دیوان شد 

خبرت هست ز دزدی دی دیوانه                           شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد 

بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان                    تا زمین سبز شد و باسر و باسامان شد 

شاهدان چمن ار پار قیامت کردند                        هر یک امسال به زیبایی صد چندان شد 

گلرخانی ز عدم چرخ زنان آمده​اند                        کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد 

ناظر ملک شد آن نرگس معزول شده                   غنچه طفل چو عیسی فطن و خط خوان شد 

بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت                      باز آن باد صبا باده ده بستان شد 

نقش​ها بود پس پرده دل پنهانی                         باغ​ها آینه سر دل ایشان شد 

آنچ بینی تو ز دل جوی ز آیینه مجوی                   آینه نقش شود لیک نتاند جان شد 

مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند                 کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد 

باقیان در لحدند و همه جنبان شده​اند                  زانک زنده نتواند گرو زندان شد 

گفت بس کن که من این را به از این شرح کنم      من دهان بستم کو آمد و پایندان شد 

هم لب شاه بگوید صفت جمله تمام                   گر خلاصه ز شما در کنف کتمان شد

نظرات 25 + ارسال نظر
سورنا شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 10:27 ق.ظ http://soundless.blogsky.com/

سلام بهاره خانوم . خیلی از پست هاتو خوندم. مطالب جالبی نوشتی.اگه حاضری تبادل لینک کنیم منو با اسم♣♪ soundless ♪♣ لینک کن بعدش خبر کن تا لینکت کنم.موفق باشی.

جدی؟ خوندید خیلی هاشو؟ حالا نمیشد نظرتون رو در مورد یکیشون میگفتید بعد تبلیغ وبتون رو می کردید؟
از لطفتون ممنون...مایل به تبادل لینک نیسم!

مینا شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 10:56 ق.ظ

بهار هی بیا پست بنویس و منو به زورررر هول بده تو خاطراتم خاطرات شیرین گذشته. ..

الی قربونت برم:)))

نازلی شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:03 ب.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام عریزم
چقدر این مزه ها آدم رو میبره به یه جاهایی که وای چی بگم.
ولی متاسفانه من کوکو سیبزمینی دوست ندارم بچه هم که بودم هر وقت مامانم می پخت تو دلم فحش میدادم آخه جرات نداشتم چیزی بگم.
میبوسمت جوجو.

سلام عزیز دلم
اه راست میگی؟ من ولی عاشق این کوکوام مخصوصا که برام پر از خاطره هم هست
منم میبوسمت گلم

آسمون(مشی) شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:20 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

خواهش می کنم عزیزم...تو که بیشتر به زحمت افتادی...
نوش جونتون...!اینقدر خوشم اومد که از خنده اشکت در اومده بود...
وای من عاشق لقمه کالباس و خیاروشورم!بوش مستم می کنه....!

منکه کاری نکردم کمک رو آنا طفلکی کرد. مرسی عزیز دلم
منم خیلی دوست میدارم کالباس و خیارشور رو

تینا شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 01:13 ب.ظ http://asemoone-tina

چه پست خوشمزه و دوست داشتنی بهار جانم.... دلم خواست خب!!

راستشو بخوای دوستم این پستو چند روز پیش نوشته بودم که کوکو داشتم ولی الان که پابلیشش کردم نیستی ببینی خودم چقدر هوس کردم

افسانه شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 01:37 ب.ظ http://ninidari.blogfa.com/

پست امروزت خیلی خوشمزه... یعنی خیلی جالب بود. می بینی بهاره جان آدم چه موجود عجیبیه؟! یهو با یه گاز از لقمه نون و کوکو سیب زمینی لیز می خوری می ری به گذشته یا یه دفعه پرواز می کنی به آینده و اون رو واسه خودت تجسم می کنی...
به نظر من که خیلی جالبه... هم کوکو رو گفتم هم این جریان سفر توی زمان و جمله تکراریه یادش بخیر رو...
راستش رو بخوای این عکسی که تو گذاشتی من رو هم یاد کوکوهای مادرم می اندازه که خیلی وقته ازشون نخوردم... آخه هر وقت می رم اونجا ما رو به چشم مهمون نگاه می کنه غذاها یه کم جور وا جور تر می شه...
خلاصه که بد جور ما رو به هوس انداختی ها....

دقیقا... تو حال و هوای من رو به خوبی بیان کردی افسانه جانم... توامان با اینکه برگشته بودم به خاطرات کودکیم از طرفی هم برام عجیب بود که چطور میشه مزه ی یک غذا آدم رو ببره به اون قدیم ندیما...
راست میگی ها... مامان منم از وقتی ازدواج کردم همش پلو خورش و غذاهای سنگین برامون درست میکنه... انقدر دلم تنگ شده برای اون غذاهای ساده و سبکش حتی الان دلم از اون املت خوشمزه هاش می خواد اساسی

طناز شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 01:39 ب.ظ

نوش جان! انواع کوکو، غذاهای مورد علاقه من هستند! با گوجه و سس گوجه فرنگی!
مرسی بابت شعر

مرسی دوست جونراست میگی این کوکو با سس گوجه خیلی خومشزه میشه

خورشید و جمشید شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 01:42 ب.ظ

سلام بهار جون خیلی از دیدنت خوشحال شدم خیلی اون روز زحمت کشیدی همش من رو داشتی مالش میدادی قربونت دستات بشم عزیزم
تو خیلی مهربونی
با اجازه شما لینگت کردم
باز هم تشکر میکنم عزیزم بابت روز پنجشنبه
راستی ایمیلای من + میدونی دیگه
در ضمن به هوس انداختی برم کوکو بخرم دوست جونی

سلام عزیزم
مرسی گلم منم خیلی خوشحال شدم دیدم اومدی پیشمخواهش میکنم کاری نکردم که دوستم... حالا دستت بهتر شده؟ درد که دیگه نمی کنه؟
اجازه ما هم دست شماست...ممنونم... راستش منم صبحی لبنکت کردم
بـــــــــــــــــــله... در جریانم
بخور دوست جان نوش جانت

سارا...خونه مهربو نی ها... شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 01:54 ب.ظ

وای یادش به خیر...منم از این مزه ها زیاد توی خاطراتم دارم...

یاد همشون بخیر

فیروزه شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 02:02 ب.ظ

به به چه کوکوی خوشگلی ... حتما هم خوشمزه است ... البته یه کم سبزی خوردن کنارش دیگه عالی میشه ... امضا فیروزه شکمو

با سبزی خوردن که دیگه محشر محشره

ترانه شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 02:09 ب.ظ

سلام بهاره جون. خوبی ؟ خوش میگذره.

عجب کوکو های خوشمزه ای. نوش جان.

من نمیبینم این بفرمایید شام رو اما تعریفش رو شنیدم.

آره داره تموم میشه یه سال دیگه.

همیشه خوش باشی عزیزم

سلام دوستم
مرسی عزیزم بد نیستم
تو چطوری خانمی؟
ممنون ترانه جانم
اگه تونستی ببینش... منکه خیلی خوشم میاد ازش
تو هم همینطور عزیزم... مرسی

ممول شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 03:16 ب.ظ

و این پست خود دلیل خوب و قانع کننده ای شد که ممول شکمو علی رغم اینکه کوکو سیب زمینی دوست ندارد و علی رغم اینکه از مهمونی شب قبل یه عالمه غذا مونده ولی شیکم قلمبه اش قیلی ویلی بره که امشب برسه خونه و کوکو بسازه و حالشو ببره

عزیزم

زهرا شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 05:53 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

سلام بهاره جونم
از گذر عمر مگووووووو! دلمان میگیرد!
وای چه غذای هوس انگیزی درست کردی. دهنم آب افتاد !
میبینی وقتی یاد خاطره ها میافتیم چه حس خوبیه . ؟! من که خوشم میاد. اما حیف من کلا زیاد خاطره از بچگی اینا ندارم.

سلام عزیزم
راستش اگه یکی به من بگه یه خاطره از کودکیت بگو، مغزم هنگ کنه و هیچی به ذهنم نیاد ولی گاهی اوقات مثل دیروز خوردن یک لقمه غذا یا استشمام یک رایحه ی خاص، شنیدن صدای کسی و یا دیدن یک صورت آشنا می تونه براحتی آب خوردن منو به گذشته ببره و غرقم کنه تو اون دوران

شرلی شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 08:33 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

ووووووووییییییییییی چه سلیقه ای داری

بانو شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 09:29 ب.ظ http://mymindowl.persianblog.ir

چه رنگ و لعابی داره.. چه خوب سرخش کردی...
شکموام دیگه...
اصلا اون نون ساندویجی ها که هر دو طرفش بسته بود ... هر چیزی که لاش بود خوشمزه بود...

دوستم اون کوکوها رو من نپختم... چون عکس نداشتم از تو گوگل پیداش کردم
من عاشق اون نونا بودم و هستم... الانم اگه ببینم جایی از اون نونا داره بی برو برگرد میگیرمش

شاذه شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 10:32 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام دوستم
چه عکس هوس انگیزی! چه توصیف قشنگی! نه این که تقریبا همسنیم، وقتی خاطره تعریف می کنی منم پرت میشم به کودکی و کلی لذت می برم :)
وای مرسی از این شعر! چه جالبه! بیت دومش از همه قشنگتره :)

سلام شاذه جانم
خواهش میکنم دوست جون

fafa یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 09:13 ق.ظ http://www.longliveahmad.blogf.com

مز مزه کردن خاطرات گذشته دیدی چقد حال آدم رو خوب میکنه؟ دهنم آب افتاد سر صبحی با این عکس خوشمزه که گذاشتی

خیلی میچسبه آدم مخصوصا که خیلی وقت باشه که یادت رفته باشه اون دوران

مامی یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 09:45 ق.ظ

پس مامان شما هم با من همکاره ؟؟؟وزارت دارایی کار میکنن ؟کدوم قسمت؟

دوستم مامانم ممیزکل بود در سازمان امور مالیاتی قسمت مالیات بر شرکتها.

محمدرضا یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 10:43 ق.ظ

سلام
من کوکو یه شب مونده را خیلی دوست دارم
هر چند این کوکویی که شما عکسشا گذاشتی من روز بعدش خوردم محشر بود
نمی دونم این روزا چرا همه سعی می کنن خاطرات گذشته را تو ذهنشون پررنگ کننن؛ شاید همه در پی آرامش از دست رفته ای هستند که نه در حال می شه پیدا کرد و نه در آینده
راستی بوی خاک نم خورده را احساس می کنی؟
صدای خش خش برگ های زیر پات چی؟
راستی مگه کوچه باغ خاکی سراغ داری!! ؟
اگه بارونی اومدُ هم بوی خاک نم خورده را احساس کنی هم اینکه خش خش برگها ترا به آرامشی شگفت برسونه و در پی آن خالق لحظه هایی باشی که این روزها همه میگن خاطرات شیرین گذشته
به امید فردا شفق دگر روز

نوش جان
هم آرامش و هم بیخیالی و هم بی مسئولیتی اون روزها... اینکه آدم لازم نبود هیچ کار مهمی انجام بدهد و به جای او... پدر و مادرش بودند که نگران سلامت و آرامش او بودند و تازه خیلی از اتفاقات خوب و به یاد ماندنی برای آدم در اون زمان رخ میداد.
اوهوم... حس می کنم
دروغ چرا از این قسمت آخر حرفهات هیچی سر در نیاوردم عزیزم
به امید اون روز

می می یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 12:15 ب.ظ

سلام دوستم. از آشنایی باهات خیلی خیلی خوشحال شدم . تو و همسریت پر از انرژی مثبت بودید

سلام عزیزم
من هم خیلی زیاد از آشنایی با تو دوست خوشحالم... از انرژی مثبت خودت و همسر مهربانت خبر نداری دوست جون
خیلی لطف کردی اومدی پیشم

فرداد یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 01:56 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

دلم کوکو خواست...با نون بربری و گوجه و خیار شور....اونم تو پارک لاله میون چمنهاش.....خودمم لقمه نگیرم...(اینم یه خاطره کوکویی قدیمی از من).
سلام بهاره خانم
این پستهای دل انگیز اضافه وزن برای من میاره...
همیشه به همراه خانواده عزیزتون خوش و سلامت باشین.

شما لطف دارید به بنده ممنون
شما هم همینطور امیدارم.

نگار یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 03:27 ب.ظ http://negarname.blogfa.com/

کوکو سیب زمینی داستانت شبیه اسمارتیز است برای من هر وقت می خورم یاد اون اسمارتیزا که بهش می گفتیم عینکی می افتم
اول زرداشو
بعد آبی
....
آخر هم با آخرین دون قرمز لبم رو رنگ می کردم

راست میگی اون اسمارتیزا هم خیلی بینمون رواج داشت و خیلی هامون خوردن یک بسته اسمارتیز رو با هیچی عوض نمی کردند
اون قرمزاشو نگو که من عاشقشون بودم فقط بخاطر همون رنگ قرمزی که از خودشون بجا میگذاشتند رو لب

الی دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 09:18 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

چه کوکو های خوشمزه ای !
ولی غذا و طعم اش فقط غذا های کودکی . اصلا من بچه که بودم علاوه بر غذاها هر خونه ای برام یک بوی خاصی داشت ...
ما هم اسیر بفرمایید شام هستیم !


راست میگی ها دوستم... منم به هر خونه ای که میرفتم اونجا رو با بوی مخصوص خودش میشناختم... حتی هنوزم که هنوزه گهگداری این حس و حال میاد سمتم و اگه احیانا از کنار خونه های قدیمی رد بشم که بوی آشنایی برام داشته باشه، بلافاصله صاحب اون خونه ی قدیمی با بوی آشناش میاد به ذهنم

بلوط دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 10:35 ق.ظ

سلام بهاره جونم
خوبی؟
کوکوی سیب زمینی منم مثل تو یاد قدیما میندازه...یاد بچگیام.و کوکوی دستپخت مادربزرگ!

سلام دوستم
خوبم مرسی ... تو چطوری؟
آخ اون کوکوها رو که دیگه نگو

somam دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 10:53 ق.ظ http://somam.blogfa.com

سلام بهاره جون .عجب کوکویی .گرسنم شد .آپم و منتظر

سلام گلم
چشم الان میام پیشت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد