روزهای من
روزهای من

روزهای من

فیس بوق+قسمت یازدهم

اللنلب سیب سیذ بینع اللبالب الالسب لیسبتن تمنتمرذدذ رلالتلالتلخمیی! سعی نکن جمله ای را که نوشتم بخوانی و از آن بدتر حتی انتظار داشته باشی چیزی از آن سر در بیاوری! من حتی خودم هم نمی توانم آن خط بالا را بخوانم و معنیش را درک کنم چرا که اساسا آن جمله معنایی ندارد! آن خط فقط از کنار هم قرار گرفتن چند حروف به صورتی کاملا الله بختکی تشکیل شده و مورد استفاده اش فقط برای گرم کردن دست من بود که بنویسم، که خوب نوشتم 

بنا به فرمایش بابا جان چند وقت پیش برایش در فیس بوق یک دانه اکانت درست کردم و حالا دارم فیس بوکشان را چک می کنم که می بینم آقایی از اقوام دور مامان که الان آمریکاست، بابا جان را اد فرموده اند، به رسم ادب بنده هم به نیابت از خان بابا، آقای فامیل دور را اکسپت میکنم؛ از شانس بد آقای فامیل دور آنلاین تشریف دارند و در نتیجه به سیم ثانیه نمی کشد که می‌بینم یک خبر قرمز آن بالا آمد در نوتیفیکیشن آمد، رویش که کلیک میکنم می‌بینم آقای فامیل دور برای بابا پیغام گذاشته که: جناب مانوی مفتخر فرمودید آقا! من تصمیم می‌گیرم محلش نگذارم ولی بعد که یادم میفتد مامان این‌ها چقدر رودربایستی دارند با ایشون، منصرف می‌شوم؛ پس با مردانه‌ترین کلماتی که بلدم می‌نویسم: اختیار دارید قربان، افتخار نصیب بنده استدوباره می‌نویسد: خواهشمندم؛ همیشه جویای احوال حضرتعالی و خانواده محترم هستم از عمه خانم (مادربزرگم). دیگر از اینجا به بعد را من نیستم، من حتی نمی‌دانم دقیقا نسبت فامیلی این آقا با مادرم چیست حالا در جوابش به جای بابا بگویم من جویای احوال آنها از کی هستم؟ هاین؟ درنتیجه درکمال بلاحت برایش پی‌ام می‌فرستم که آقای فامیل دور محترم بنده نه جناب مانوی بلکه سبیه‌شان هستم و در دل همان دم هم به خود لعنت می‌فرستم که چرا فضولی کردم تو کار بابا؛ اصلا بلکه بابا نمی‌خواست اکسپتش کند، من چرا فضولی کردم آخر که حالا مجبور باشم عین احمقها با اسم بابا، برایش بنویسم که من بهاره هستم و نه جناب مانوی؟! انقدر لجم گرفته از خودم که خدا بدونهبالاخره بعد از رد و بدل کردن چند جمله کلیشه‌ای با هم، آقای فامیل دور محترم به دادن شماره تلفنشان رضایت داده و خواهش فراوان کردند که جان مرگ من تلفن را بده به بزرگترت و هر وقت عمه خانم آمدند منزل مادرت، بگو با من تماس بگیرند که می خواهم صدایشان را بشنوم. اصلا خوشم نمی‌آید اینگونه غافلگیرم کنند؛ هیچ خوشم نیامد 

پ.ن. الهی که من قربانت روم خدایا... اصلا لپت را بیاور جلو می‌خواهم یک دانه ماچ آبدارت کنم بارالها که اینقدر خوبی و اینقدر قشنگ آدم را سوپرایز می‌کنی. دیدی صبح وقتی پرده های آشپزخانه را دادم بالا و دیدم همه جا سپدپوش و برفی است چگونه نفس در سینه‌ام حبس شد؟ به نظرم این پیشاپیش هدیه ی ولنتاینم بود بله؟ دستت درست خدای مهربانم  

                                 

پ.ن۲. جل‌الخالق! دوره آخر زمون شده! حالا دیگه شترمرغا دنبال پلنگا می‌کنند

لوک‌ناو مرکز حکومت «اود» بود که در ایالت «اوتارپرادش» قرار داشت و به گفته لرد یکی از زیباترین شهرهای آن ناحیه محسوب می‌شد. علاوه بر آن زیباترین گلهای سرخ هند در آنجا پرورش می‌یافت. 

رایدون خیال داشت بگوید «رقاصه‌های مشهوری دارد» اما از ذکر آن خودداری کرد. او نگران عکس‌العمل احتمالی گتا بود. 

اطلاعات قبلی گتا درباره لوک‌ناو تنها محدود به زمانی بود که شورشی در آنجا اتفاق افتاده و مقر فرمانداری تبدیل به صحنه کشتار و غارت شده بود. گرچه این عمارت بعدها توسط فرمانداران به تدریج بازسازی شده و مورد استفاده مجدد قرار گرفته بود. در عین حال گتا حس می‌کرد روحیه پایداری و شجاعتی که در مردم آنجا وجود داشته موجب شده آن روزهای سخت و دردناک را پشت سر بگذارند. همین روحیه زنان و کودکان و سربازان را زنده نگهداشته بود. سربازانی که برخی از آنها زخمی عمیق و خطرناک داشتند. 

خلق و خوی تسلیم ناپذیری هنوز بر آنجا حاکم بود. گتا حتی هنگامیکه در باغ قدم می‌زد چنین جوی را احساس می‌کرد. از لحظه ورود به آنجا گتا دریافته بود تقریبا محال است بتواند لحظاتی با همسرش تنها باشد. شرکت در مراسم و تشریفات مختلف که به مناسبت ورود آنها برگزار شده بود و پس از آن ملاقات مقامات رسمی با لرد که به منظور آشنایی با فرماندار جدید صورت می‌گرفت تمام وقت رایدون را به خود اختصاص می‌داد. 

گتا حس می‌کرد که تقریبا فراموش شده است. 

چهار روز پس از ورود آنها، کسی تقاضای ملاقات با گتا را کرد تا بسته‌ای را شخصا به او تقدیم نماید. 

گتا با کنجکاوی از پیشخدمت خواست او را به داخل عمارت راهنمایی کند. به محض ورود او گتا از یونیفورم آراسته و نظیف او پی برد که وی احتمالا پیکی از جانب مهاراجه خولیپور است. 

فرستاده ی مهاراجه تعظیم کوتاهی کرد و یک زانو نشست سپس جعبه بزرگ مخملی را به گتا تقدیم کرد: 

-مهاراجه ضمن تقدیم این هدیه، برای بانو گتا خوشبختی و شادکامی آرزو دارند. 

گتا از دیدن هدیه‌ای که برایش رسیده بود آنچنان به هیجان آمد که بدون توجه به قولی که قبلا داده بود بی‌اختیار به سوی دفتر کار لرد دوید. 

او از آجودانی پشت دفتر ایستاده بود پرسید: 

- آیا عالیجناب تنها هستند؟ 

- فکر می‌کنم کار ملاقات‌کنندگان رو به اتمام است. 

- پس منتظر می‌مانم... امیدوارم زیاد به درازا نکشد. 

طولی نکشید که مراجعین از دفتر کار لرد خارج شدند و آجودان جهت همراهی آنها تا کنار کالسکه‌هایشان سالن را  ترک کرد. 

به محض خروج آخرین نفر گتا داخل اتاق کار لرد دوید. 

رایدون از پشت میز کار با حیرت به او نگاه کدر گتا با هیجان گفت: 

- می‌دانم که سخت درگیر کارهایت هستی اما چیزی هست که باید به تو نشان دهم مطمئنم تو هم به اندازه من از دیدن آن شگفت‌زده خواهی شد! 

آنگاه گتا جعبه مخملی را روی میز گذاشت. از‌آنجا که خود هنگام دیدن هدایا نفس در سینه‌اش حبس شده بود از سکوت همسرش متعجب نشد. 

رایدون پس از لحظه‌ای سکوت گفت: 

- فکر می‌کنم باید از طرف مهاراجه خولی‌پور ارسال شده باشد؟ 

- گرچه او گفته بود هدیه‌ای برایم نخواهد فرستاد اما من نمی‌توانم این را بپذیرم. 

آنچه او فرستاده بود جواهرات نفیس و فوق‌العاده ارزشمند ساخته هنرمندان هندی بود. گردنبند و پیشانی‌بندی از الماس و مروارید، دو دستبند، یک جفت گوشواره هماهنگ با آنها که همگی با یاقوتهای درشت تزیین شده بود. 

گتا به  طعنه گفت: 

- این یک گنجینه سلطنتی است! 

رایدون پس از لحظه‌ای سری تکان داد: 

- توصیف به جایی بود. زیرا مهاراجه از اعقاب سلاطین اود است. 

- من نمی‌توانم چنین هدیه گرانبهایی را بپذیرم. 

- اگر از قبول آن خودداری کنی او عمیقا دلگیر خواهد شد. علاوه بر این دندان اسب پیشکشی را نباید شمرد! 

گتا خندید: 

- حالا خیالم آسوده است. اگر فرار کنم ناچار نیستم برای تامین مخارجم زمین‌شویی کنم! 

- مگر خیال فرار داری؟ 

- حالا دیگر نه... اما قبل از رسیدن به هندوستان چنین خیالی داشتم. نگران بودم فرصت فکر کردن و تصمیم‌گیری نداشته باشم. 

- پس دیگر فرار نمی‌کنی، نه؟ مطمئنی که هیچکدام از این جواهرات را نمی‌خواهی؟ 

درحالیکه گتا به مجموعه جواهرات خیره مانده بود لرد رایدون به نیمرخ زیبای او نگاه می‌کرد. 

- به نظر من هندوستان سرزمین شگفت‌انگیزی است. حتی قبل از آنکه عازم سفر شوم فکر می‌کردم اینجا چیزی به من خواهد داد که نباید آنرا از دست بدهم. 

لرد غمگنانه خندید. گرچه او می‌دانست  گتا در چه موردی حرف می‌زد اما حس می‌کرد در ذهن و فکر گتا جایی برای او وجود ندارد. در واقع این هندوستان بود که او را مجذوب کرده بود و نه چیز دیگر. 

پس از دقایقی آجودان وارد اتاق شد: 

- عالیجناب مرا ببخشید، مراجعین بعدی در انتظار ورود هستند. 

گتا درحالیکه در جعبه را می‌بست خطاب به لرد گفت: 

- دلم می‌خواست بیشتر از اینها با هم حرف بزنیم اما به نظر می‌رسد هیچوقت فرصت کافی وجود ندارد. 

- وقتی به «نائنی تال» برویم اوضاع به مراتب بهتر خواهد شد. 

گتا مشتاقانه پرسید: 

- فکر می‌کنی کی عازم خواهیم شد؟ 

- در این فصل سال هوای آنجا فوق‌العاده گرم است. علاوه ب این حالا که از گذراندن ماه عسل محروم شده‌ام بهتر است در اولین فرصت اینجا را ترک کنم. 

گتا لبخندی زد. چیزهای زیادی بود که او می‌خواست درباره نائینی تال بداند. اما ورود مراجعین مانع از گفتگوی بیشتر شد و گتا بلافاصله دفتر را ترک کرد. 

درحالیکه گتا از پله‌ها بالا می‌رفت با خود می‌اندیشید که کاش فرصت بیشتری برای گفتگو با او داشت. او مایل بود هندوستان را بیشتر از اینها بشناسد. میلیونها سوال در ذهنش بود که می‌خواست جواب آنها را بداند. 

«به قدری او را کم می‌بینم که به تدریج ممکن است هنگام عبور از سرسرا او را نشناسم!» 

*** 

آن روز بعدازظهر خدمتکار به او اطلاع داد که خانمی تقاضای ملاقات  با او را کرده است. این روش همیشگی زنانی که بارها وقت او را تلف کرده بودند نبود. 

هنگامیکه گتا وارد سالن پذیرایی شد خانم میانسالی که خود را خانم «آلن» معرفی می‌کرد انتظارش را می‌کشید. 

درحالیکه گتا با او دست می‌داد مایل بود خانم آلن را بیشتر بشناسد. گتا فکر می‌کرد چرا آجودان مخصوص لرد او را از این درخواست آگاه نکرده است. 

خانم آلن گفت: 

- امیدوار بودم به شما گفته باشند که من همسر دکتر آلن رئیس بیمارستان نظامی لوک ناو هستم. 

- نه. کسی در این مورد چیزی به من نگفته... در هر صورت از ملاقات با شما خوشوقتم. 

- من نیز بسیار مشتاق ملاقات شما بودم. همسرم سالیانی است که عالیجناب را می‌شناسد. قبل از آنکه مقیم هندوستان شویم در استافوردشایر در همسایگی لرد رایدون زندگی می‌کردیم. درواقع در زادگاه شما. 

گتا عمیقا به گفتگو با خانم آلن علاقمند شده بود. او هرگز کسی از خانواده ی لرد رایدون را ملاقات نکرده بود و این برایش عجیب بود. 

گتا پس از آنکه چای سفارش داد کنار خانم آلن نشست. 

- لطفا هرچه درباره همسرم می‌دانید به من بگویید. او هرگز در این مورد با من حرفی نزده اما می‌دانم که خانه اجدادی آنها در جریان یک آتش سوزی از بین رفته و من همیشه از این مساله متعجب بوده ام که چطور چنین فاجعه ای رخ داده است. 

خانم آلن با تعجب به او نگاه کرد: 

- فکر می‌کنم هیچمس درباره ی شایعاتی که آن روزها سر زبانها بود چیزی به شما نگفته است. آن زمان گفته می‌شد که آتش سوزی عمدا توسط نامادری لرد ایجاد شده! 

- عمدا؟! چقدر غیرعادی... چرا باید او چنین کاری کرده باشد؟ 

- شاید نمی‌بایست اینطور بی‌پرده با شما صحبت کنم. اما من و همسرم بسیار مدیون محبتهای خانم رایدون بودیم. طبیعتا از اینکه می‌دیدم سیلویو چگونه توسط نامادریش آزار می‌شود غمگین می‌شدیم. 

- منظورتان اینست که او با سیلویو رفتار بدی داشت؟ 

به دنبال این سوال خانم آلن به تفصیل درباره علاقه سیلویو رایدون به مادرش گفتگو کرد. 

- پس از آنکه او به علت بیماری عفونت پرده صفاق جان سپرد قلب سیلویو به سختی شکسته شد. همه نگران سرنوشت پسرک زیبا و دوست داشتنی او بودند. در تمام دهکده کسی نبود که آرزوی خوشبختی و شادکامی او را نداشته باشد. 

- خوب بعد چه اتفاق افتاد؟ 

-سرهنگ رایدون که افسری برجسته و شجاع بود بار دیگر ازدواج کرد. همسر دوم او گرچه به نوبه خود زیبا بود اما بسیار سنگدل و ناسازگار بود و  به نظر می‌رسید کوچکترین علاقه‌ای به ناپسریش ندارد. شاید به این علت که خود نمی‌توانست صاحب فرزندی شود. 

خانم آلن نمی‌دانست آیا باید به بانو رایدون بگوید که چگونه پسرک مرتب تنبیه می‌شد؟ 

- نامادریش او را از سوار شدن به اسب مورد علاقه‌اش منع می‌کرد و حتی سگش را به خاطر انسی که پسرک به او داشت از خانه بیرون انداخت... گرچه او تمام تلاش خود را برای آزار سیلویو به کار می‌برد اما پدرش از این جریان بی خبر بود یا لااقل فکر می‌کرد دخالت در آن کار عاقلانه‌ای نیست... او سیلویو را از پسرکی شاد و بی‌خیال تبدیل به نوجوانی افسرده و در خود فرو رفته کرد. 

اکنون گتا می‌فهمید چرا لرد رایدون به عنوان کوه یخ و صخره شهرت دارد. 

- او پسر بسیار باهوشی بود که در مدرسه نمرات عالی کسب می‌کرد و در آکسفورد نیز رتبه ممتاز به دست آورده بود. اما همه آنهایی که او را دوست داشتند حس می‌کردند سیلویو گم کرده‌ای دارد. تنها من می‌دانستم و مطمئن بودم که او هرگز کسی را در زندگی نداشت که جای خالی مادرش را پر کند. 

خانم آلن درحالیکه به گتا نگاه می‌کرد لبخندی زد: 

-به همین دلیل وقتی شنیدم ازدواج کرده بسیار خوشحال شدم... خوشحال از اینکه همسرش یکی از آن زنان مکار متظاهر نیست. از آن زنهایی که من به آنها عنوان دام گستر داده ام. 

او سپس دستش را در شانه گتا حلقه کرد و گفت: 

- شما حقیقتا آن همسری هستید که او احتیاج داشت. شما مرا یاد مادر او می‌اندازید. دوست داشتنی‌تر از شما هرگز کسی به دنیا نیامده. 

- متشکرم. شما بسیار محبت دارید. 

گتا با تردید پرسید: 

- آیا فکر می‌کنید نامادری لرد خانه اجدادی آنها را به آتش کشیده؟ 

- پس از مرگ سرهنگ رایدون او از اینکه خانه نیز چون سایر مایملک شوهرش به پسر جوان او یعنی سیلویو رسیده بود سخت برآشفته و خشمگین بود. 

خانم آلن کمی مکث کرد و سپس ادامه داد: 

- بلافاصله پس از آنکه او همه لوازمش را جمع‌آوری و خانه را ترک کرد، آتش‌سوزی مهیبی در قسمت زیرشیروانی آغاز شد که تا اواخر شب کسی متوجه آن نشد. تا زمانی که کارکنان آتش‌نشانی برای مهار آتش به آنجا رسیدند از خانه جز مشتی خاکستر بجا نمانده بود. 

- این وحشتناکترین ماجرایی است که در تمام عمرم شنیده ام. 

او اکنون می‌فهمید چرا همسرش نام ملک پدریش یعنی ویک را جزیی از عنوان خویش قرار داده است. جایی که درواقع تنها مایملک او بود. بدون داشتن آنجا سیلویو رایدون درواقع نشانی از زنده بودن با خود نداشت. 

- در صورت بازگشت به انگلستان، سیلویو جایی برای زندگی ندارد! 

گتا گفت: او هنوز خیال بازگشت به انگلستان را ندارد. 

- می‌دانم او از شغل جدید خود، یعنی فرمانداری ایالات شمال غربی بسیار راضی است. ما نیز به او افتخار می‌کنیم. شوهرم می‌گوید فرمانفرما با علاقه بسیار درباره لرد رایدون  گفتگو می‌کرده. من امیدوارم خطری او را تهدید نکند. 

مادام آلن قبل از آنکه حرفش را دنبال کند خندید: 

- خطر همواره در گوشه و کنار هندوستان در کمین است بخصوص در نواحی مرزهای شمال غربی.  

***

نظرات 13 + ارسال نظر
روجا شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 12:16 ب.ظ http://nakhjiir.blogfa.com

سلام
یعنی شما با یه برفی که اومد و سریع هم زد و رفت و الان هم انگار نه انگار که برفی اومده بوده! رضایت دادی؟

نه روجا جان... دوستان در جریانن من سر این برف با خدا، بد جوری زده بودیم به تیپ و توپ هم... نه الان که یک ماه پیش... از اون موقع تا حالا خوب یه چند باری برف فرستاده حداقل از پارسال که هیچی نفرستاد برامون بیشتر بود دیگه... بازم شکر

آسمون(مشی) شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 12:38 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

همون اولش تو فیس بوک درو رو دماغ این فامیل دور می بستی....چقدر سخته کلمات قلنبه سلنبه تحویل فامیل دور دادن!نه؟

آخه نمی شد دوستم مامانم با اینا خیلی رودرواسی داره
اوهوم... خیلی سخته مخصوصا اینکه آدم مغزش آمادگی تمرکز کردن و دنبال لغات مناسب گشتن رو نداشته باشه

طناز شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 12:42 ب.ظ

ای خدا! من اینقدر از این کتاب صورت بدم می آید که نگو و نپرس!

فرداد شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 12:59 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

سلام
از این عکسی که گذاشتین عجیب ترش هم دیدم
من ایرونی والنتاین رو بیشتر دوست دارم
...
هفته خوبی داشته باشین.

خوب اونم چند روز بعدشه دیگه
ممنون... شما هم همینطور

بانو شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 01:28 ب.ظ http://mymindowl.persianblog.ir

من جای تو بودم .. سریع زنگ می زدم به بابا ازش می پرسیدم که فلانی کیه و چه نسبتی داره و الان اینجوریه..

آخه ساعت ۱۲ و نیم نصفه شب بود دوستم

ممول شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 01:29 ب.ظ

باشد که درس عبرت بگیری بهار خانوم

گرفتم دوستم

مینا شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 01:35 ب.ظ

این چه کاری بود کردی؟ هاین؟
از آنجائیکه که گربه ایی رادیدم که با موش بازی میکرد تو پارکَ‌ و از وقتی دیدم خواهرزاده ۳ ساله اش به باباش میگه بچه پررو!!! دیدن این منظره هم زیاد تعجبی ندارد.


مرسی از ادامه داستان.


همین دیگه دوستم... دوره آخر زمون شده
خواهش میشه عسیسم

شاذه شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 02:36 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام دوستم
اول مرسی به خاطر قسمت بعدی
بعدش تبریک به خاطر برف
سومش جان خواهر همون اول می گفتی که صبیه (نه صبیه) هستی که به هچل نیفتی!
خوش باشی

سلام عزیزم
خواهش می کنم گلم
ممنون
آخه فکر کردم خیلی ضایعست عکس و اسم بابام اون بالا باشه بعدش براش بنویسم من بهاره ام

نگار شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 02:45 ب.ظ http://negarname.blogfa.com/

پلنگا بر خلاف خیلی ها وقتی سیر میشن کاری به کار دیگران نداره

آره فکر کنم این پلنگه هم یه نموره سیره

افسانه شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 07:56 ب.ظ http://ninidari.blogfa.com/

سلام دوست جونم...
خوبی؟
من الان دارم از مشهد برات پیغام می ذارم... اینجا کاری با امام رضا نداری؟؟
می گم دفعه بعد که خاصی با اسم یکی دیگه وارد فیس بوک بشی حتما اطلاعات خصوصی،‌ نیمه خصوصی،‌عمومی،‌فامیلی،‌قوم و خیشی و ... طرف رو داشته باش که با این گرفتاری ها روبه رو نشی...
از اینجا هزار تا واست دعاهای خوب خوب می فرستم و آرزوی بهترین ها رو برات دارم دوست جونم..

سلام افسانه جونم
خوبم عزیزم؟ تو چطوری؟
راست می گی؟ دوستم خیلی التماس دعا دارم ها... امیدوارم زیارت تو هم قبول باشی عزیزم
حتما....تازه باید یادم باشه آفلاین برم که دیگه دچار این قبیل مشکلات نشم
قربونت برم الهی... خیلی خیلی ممنون عزیزم... امیدوارم سفر خیلی خوبی داشته باشی و تمامی حاجتتها روا بشوند عزیزم
مواظب خودت باش دوستم

مهرسا یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 09:51 ق.ظ

مین چند روز پیش به دوستی می گفتم "ببین خاصیت دنیای مجازی اینه که هر روز از کسی خبر داشته باشی اما واقعا ازش خبر نداشته باشی! هر روز با .ک. ایمیل رد و بدل میکنیم. حداقل ۷-۸ بار! اما من خبر نداشتم ارشد قبول شده و از یک دوست دیگه ای شنیدم!"

زیر یکی از ایمیل های خودش هم از ایمیل های جالبش تشکر کردم و هم پیام تبریکی نوشتم. دو ساعت بعد جواب تبریک من رسید که نوشته بود :

tazeh in yahoo be man mige tavalodeteeeeeeeee if it's right Happy ur Bday Wish u all the besssssssst

من یک بخش کوچیکی از حرفم رو پس می گیرم. دنیای مجازی من و به دوستانی وصل میکنه که در دنیای واقعی محال بود حتی سالی یک بار سلامی هم بین مون رد و بدل ب /راستی فردا هم ولنتاین هم روز تولدم/خدا جون مرسیییییییییی

راست میگی دوستم؟ پس مبارک باشه تولدت خانم گل امیدوارم سالهای سال شاد و خوشبخت و تندرست باشی
با حرف اولت کاملا موافقم... هستند بعضی از دوستانم که هر روز با همدیگه ایمیل رد و بدل می کنیم ولی در عالم واقعیت مدتهاست که از هم بی خبریم...
با حرف دوم حرفهات هم کاملا موافقم... خاصیت این دنیای سایبر در اینکه آدمهای مختلف رو با عقاید، سلایق و فرهنگ مختلف با هم آشنا می کنه و بعد از مدتی می بینی چقدر می فهمید همدیگه رو و چقدر مثل هم فکر می کنید...برای من که وجود این دنیا خیلی خوب و مفید بوده چون واقعا دوستان خوبی پیدا کردم اینجا.
بازم سالروز تولدت رو تبریک میگم دوستم...
ولنتاینت هم مبارک عزیزم

مجتبی یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 01:26 ب.ظ http://www.mojtabahamrang.mihanblog.com

نگفتی حالا به پدرتون هم گفتین یا نه؟
ا در کل کارت خوب نبود اما جذاب و هیجان انگیز بود.

بله گفتم بهشون

نارنیا چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 03:11 ب.ظ http://narniya69.blogsky.com

سلام خوبی
وب جالب داری؟ من تازه وبلاگ باز کذدم بلد نیستم
مدیریتش کنم به منم یاد میدید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد