روزهای من
روزهای من

روزهای من

باهبا!

 اگر قرار باشد بین اینهمه مطلبی که از 6 سال پیش تا حالا نوشته ام سه مورد را به عنوان محبوبترین مطالب برای خودم انتخاب کنم، قطعا نوشته پایین اولینش خواهد بود... امروز دلم خواست برای بار دوم اینجا پابلیشش کنم، دفعه اول دو سال پیش گذاشتمش اینجا...ببخشید اگر تکراریست و خوانده ایدش 

سلام بابا! حال من خوبست؛ هوا هم خوبست؛ کار هم خوبست؛ زندگی هم خوبست؛ مانتوی جدیدم، خوبست؛ مشکلی نیست؛ درد و غمی نیست؛ بی پولی نیست؛ همه جا امن و امانست؛ نگرانی نیست؛ دلهره ای نیست؛ جای هیچ شکی نیست من با زندگی کنار می آیم؛ زندگی با من کنار می آید؛ آن روز خوب که گفتم، می آید؛ کلمات فراری به ذهنم می آیند. 

بابا! دیگر غمی ندارم؛ دیگر گریه ام نمی گیرد؛ دیگر از تنهایی نمی ترسم؛ دیگر دلم برا کسی نمی سوزد دیگر برای کودکی دلتنگ نمی گردم؛ دیگر با کسی دردودلم نمی آید؛ بابا! دیگر این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست! دیگر قول می دهم که به هرآنچه که در بالا گفتم عمل نمایم؛ قول می دهم فقط ... آن دندانی که پارسال پر کرده بودم، ریخت! هوا کمی گرفته و ابریست؛ کارم زیاد جالب نیست؛ زندگی، ای، بد نیست؛ مانتوی جدیدم تنگ است؛ به نظرم یک چیزی اینجا اشتباهیست؛ یه غم قد یه گردو گیر کرده در گلو و راه در رویی نیست؛ می گویم، بابا! صد تومن داری تا سر برج قرض دهی؟ نا امنی بیداد می کند؛ بابا! می ترسم، از شبحی بی نام و ناپیدا می ترسم. بابا تو میگویی کاری که می کنم درست است؟ بابا خسته ام از زندگی؟ تو می گویی زندگی با من بد است یا من با زندگی بد؟ بابا! چیزی به خاطرم نمی آید. تو می گویی توانی برایم می ماند آیا؟ بابا! چرا این روزها اشکم دم مشک است؟! بابا دیشب از ترس تنهایی خواب به چشمانم راه نمی یافت. 

بابا! کاش برای دختر همسایه که بابا ندارد و پول ندارد و دلش از اون عروسک قشنگها می خواهد، یک باربی خوشگل بخریم! چقد دلم برای ده سالگی ام تنگ است.  

بابا دیروز باز درد دل کردمباز سعی دارد سرم را گول بمالد. تو می گویی بهش اعتماد کنم آیا؟ بابا! من دیگر عقلم قد نمی دهد؛ تو بگو چه کنم؟ تو بزرگی، تو دانایی، تو عاقلی، تو می دانی چه باید کرد و چه نکرد، ناسلامتی تو بابایی! تو بگو چه کنم؟!  

بابا! من از این مجری شبکه جوان هیچ خوشم نمی آید به نظرم لوس و یخ و تهی، اصلا پوچ است؛ ولی بابا من از آن یکی مجری شبکه جوان خیلی خوشم می آید برنامه اش روح دارد، زندگی دارد، جریان دارد. راســــــتی، بابا! دیشب فیلم گیس بریده را دیدم و می دانی چه شد؟ ====> دیگر هرگز فیلمهای گلشِفته را نمی بینم! از بس گریه کردم هرچه آرایش کرده بودم، پاک شد! دودفعه راستی بابا! یه چیز می گویم قول بده حضرت عباسی به هیچ روشنفکر نمای کتاب اصیل خوان عصا قورت داده ای نگویی، باشد؟ قول می دهی؟ ====> یک کتاب فارسی لمپن در پیت به دردنخور خوشمل از فهیمه رحیمی خریدم ببین بابا ... قول دادی به هیچ روشنفکرنمای عصا قورت داده ی اتوکشیده ای نگویی. آخر می دانی بابا، خسته شدم از بس کتاب خوانهای روشنفکرکی هی اثرات نویسندگان سیخونکی را بهم معرفی کردند و من هم تو رودربایستی آن کتابها را خریدم و با خواندن ۲ صفحه اول خسته و کسل شده و خواندن مابقی کتاب را به فردایی که هنوز نیامده موکول کردم و مث هاپوکومار از خریدن آن کتابها پشیمان شده و آنچه تف و لعنت بود نثار فروشنده و آن کتاب خوانِ عصا قورت داده ی ریش بزی عینکیِ سیگاریِ از خودراضیِ لوس کردم که خیلی فکر می کرد همه چیز را فقط خودش می فهمد و دیگران همه از دم مغز دانکی خورده اند! آخر بابا خسته شدم از اینهمه جدیت و من خود با همین گوشهای خود شنیدم که می گویند خواندن ماهانه یک کتاب درپیت به دردنخور لمپن برای روحیه و تلطیف عواطف آدمی بسیار مفید می باشدmahsae-aliآری دقیقا منظورم همان کتابهاییست که همیشه میگویی نویسنده اش در اثر یک دلدرد شبانه و یا شایدم مسمویت و یا شایدم نمیدانم چی آن کتاب را نوشته! تازه یارم آمد؛ بابا، آنقدر شوهر مربوطه مسخره ام کردیادت باشد دفعه ی بعد تا می توانی هی به علی دایی بد و بیراه بگویی که شوهر مربوطه هی سرخ و سفید شود و نتواند روی حرفت حرفی بزند؛ باشد که عبرتی باشد برای هرآنکه مرا مسخره می نماید!!! 

بابا می دانی، چند روز پیش نمیدانم چه شد که سر از وبلاگ جن زده درآوردم nailbitingحال می دانی چه شده؟ هر جا می روم حس می کنم یک دوجین جن پشمالوی بداخلاق دارند مرا نظاه می کنند و به محض رسیدن این افکار به ذهنم، بابا آن می شود که دیشب شدnailbitingاز ترس، زهره ام داشت ترک بر می داشت؛ همسر مربوطه که نصف شبی ددر رفتنش گرفته و یاد یاران قدیم نموده بود، هرچه با او تماس می گرفتم یا در دسترس نبود یا وعده ی سر خرمن می داد که الان می آیم، نه، نیم ساعت دیگر می آیم؛ با تو و مامان هم که تماس گرفتم بلکه شما بیاید پیش من بدبخت فلک زده ی وحشتزده، که شما هم کاشف بعمل آمد در اتوبان صدر مشغول رانندگی می باشید از طرفی چشمانم سنگین شده بود و از طرفی جگر خوابیدن نداشتم ... خلاصه چشمت روز بد نبیند که ... که ...خلاصــ.... با..با ... گمانم... ها... خستگی دیشب .. است ... که نمی گذارد ...دیگر ...ها... دی...ها....شب بخیر ....شب ... بخیر ... با....با....

                           رررررررررررررررررررررررررر

نتیجه اخلاقی از آخر به اول :
۱- به قول نادر سلیمانی ====> آخه تو که از جن و ای چیا می ترسی غلط میکنی میری در موردش فضولی میکنی! تو غلط می کنی!

۲- جان؟! فهینه رحیمی میخونی شما؟ بـــــله! ( پارازیت ... ـــ اینو! تازه اگر شوهر مربوطه نبود، یه دونه هم زهرا اسدی می خریدم!  ـــ ببخشید اونوقت اوندفعه کی بود اون پسره فروشندهه رو وقتی با ذوق و شوق گفت خانوم این نویسنده مث فهیمه رحیمی می نویسه، خیلی قشنگه، پسره رو سنگ رو یخ کرد و صاف تو چشاش نگاه کرد و گفت بله، من وقتی بچه بودم و عقلم نمی رسید اراجیف فهیمه رحیمی و می خوندم ولی الان به نظرم خیلی چیپ و بی کلاسه! هاین؟ کی بود؟  ـــ منکه نبودم)

۳- حالا خودت دلت باربی می خواد، چرا بچه مردم و بهونه می کنی؟

۴- بچه پرو! کی هفته پیش اونهمه پول گرفت؟ اون شوهر مربوطه ی بدبخت دیگه از دیوار مردم بالا بره؟ بازم پول میخوای؟ اکه رو رو برم! ــ اااااااااااااه ه ه ه ه  خوب میخوام  ادونه مانتو بخلم

۵- به جا اینکه مانتوی گشاد بگیری، خودتو لاغر کن، گامبو!

۶- پس بگو چرا اینقدر هلو شدی! دندونت آفتیده! چشمت کور میخواستی نری پیش اون دکتره ... چقدر گفتم دندون پزشک زن کارش خوب نیست نرو پیشش ... کار خودت و کردی... بفرما ...خوب شد حالا بی دندون شدی؟

نظرات 16 + ارسال نظر
آسمون(مشی) شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 12:29 ب.ظ http://mashi.blogsky.com


خوب کردی اون پسره سنگ رو یخ کردی!منم از هر فرصتی واسه شاسکول کردن این نویسنده هایی که به شعور خواننده توهین می کنن ،استفاده می کنم!

ولی بیچاره پسره عین گوجه فرنگی قرمز شده بود از زور نمی دونم خجالت یا عصبانیتدلم براش یه نموره سوخید دوستم

طناز شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 12:37 ب.ظ

عزیز دلم!

نگار شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 12:57 ب.ظ http://negarname.blogfa.com/

جریان کتاب و علی دایی و اینا و همه اش عالی بود
در مورد مانتو هم خب بهت نمیاد گامبو باشی اما آره بهتره رژیم بگیری تا مانتو گشاد

خیلی وقته شروع کردم دوستم ولی لامصب نیم گرم نیم گرم کم میشه همش

شاذه شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 01:22 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

عجب بحر طویل اعلایی! بسی حظ بردیم از کلام شیرینتان


من نه روشنفکر نماام، نه به قول شما کتاب چیپ خوان. یک جایی این وسط گیر کرده ام که هم دلم شدید کتاب می خواهد و هم به هر دو طرف فحش می دهم!

لطف داری شاذه جونم
میفهممت دوستم... خودم گاهی اینجوری میشم... یه زمان فقط دلم کتابای سبک می خواد که هیچ درگیری فکری برام درست نکنه بعد یه زمانی هم اصلا تحمل خوندن اون قبیل کتابایی رو که برات گفتم ندارم و فقط و فقط کتابای جدی درست و حسابی میخواد دلم

مجتبی شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 01:45 ب.ظ http://www.mojtabahamrang.mihanblog.com

سلام بهاره جان.
خب وقتی پاراگراف اولت رو می خوندم و می خواستی بگی که همه چی آرومه مشخص بود که دروغ می گی و مثل ناز خاتون قهوه ی تلخ می خوای خودتو توجیح کنی .بخاطر همین نیاز نبود تو پاراگراف دوم متضاد تمام جمله های بالاتو بنویسی اگه یه کلمه می نوشتی(( فقط ...)) کافی بود .
در مورد دختر همسایه هم باید ازت تشکر کنم یه سوژه ی جدید باحال بهم دادی برای داستان های بعدیم که حتما تو وبلاگم می ذارم.
در مورد رمان .هر وقت هوس رمان رئال کردی که واست جذابیت و کشش داشته باشه و پر از بحث های فلسفی و گرا های انبردستی نباشه بیا بلگ من داستان های کوتاه من رو بخون(بابا اعتماد به نفس)

درواقع حس و حال آدمی همینجوره... لحظه ای احساس شعف و خوشحالی میکنه و ممکنه یک ساعت بعدشم حس و حالش کاملا متضاد با حس و حال ساعتی قبلش باشه.
ممنون.

افسانه شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 03:16 ب.ظ http://ninidari.blogfa.com/

سلام بهاره عزیزم
به نظرم دفعه بعدی که خواستی فیلم های گلشیفته رو ببینی آرایش نکن عزیزم...
متن جالبی بود. یه حسی شبیه به درد دل دختر با پدر رو به آدم القا می کرد. قوی بود و خیلی رومانتیک... خوب کاری کردی دوباره برامون گذاشتیش.

سلام افسانه جونم
دیگه کاراش رو گزینشی نگاه میکنم... والا از چشم و چالم می ترسم از بسکه گریه آدم رو درمیاره آدم میخواد کور بشه از گریه.
ممنونم عزیزم تو لطف داری به من دوست جان
مرسی که وقت گذاشتی و خوندیش

مستانه شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 03:28 ب.ظ http://baadbaadak.com



من اینجام : baadbadak.blogsky.com

مرسی دوستم

آسمون(مشی) شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 03:58 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

خبر نداری!گودرم فیلتر کردن!

درد بی درمون بگیرند ایشالا

مینا- دفتر خاطرات شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 04:26 ب.ظ

چشم گلم. چشم. سعی میکنم نخونم. ولی قول نمیدم. بهار خوش به حالت کله اتو ازین فکرا خالی کردی. اگرچه پنشنبه و جمعه مهدی خودشو جر داد بسکه به من چسبید و لاو ترکوند ولی من همون موقع باورم میشه و دو ساعت بعد دوباره میرم تو فکرای مزخرف.
برم اون زنه رو بخونم.
احتمالا همون لونده که واسه منم نظر گذاشته. راستی خارخاسک فیلتر شده. چرا؟

همین دیگه از بس افکار اون آدما رو ذهنت اثر بد گذاشته اینجوری شدینخون دیگه مینا جانم
نه اون نیست... یکی دیگه ست.
نمیدونم دوستم...راستش من نمی خوندمش ولی اگه بلاگش تو بلاگ اسپات باشه، کل سایتش فیلتره نه یک وبلاگ خاص

بانو شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 05:09 ب.ظ http://mymindowl.persianblog.ir

واییی ... چه خوب کردی این رو دوباره گذاشتی... من نخونده بودم.. آخه دوسال پیش نمی شناختمت...
خیلی بانمک بود نوشته ات.. دوستش داشتم..
راستی با گزینه ۵ کاملااااااااااااااا موافقم...

مرسی دوستم... لطف داری... خوشحالم خوشت اومده
در مورد گزینه ۵ همخیلی سخته دوستم ولی الان مدتی هست که شروع کردم برای لاغری

مامی یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 10:41 ق.ظ

گفتی فهیمه رحیمی کلی خاطره برام زنده کردی !!! آی جوونی کجایی که یادت بخیر

affa یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 11:13 ق.ظ http://affa.persianblog.ir

دو سال گذشته ... هیچی که بهتر نشده ... روز به روز بدتر و بدتر هم داره میشه ! متاسفانه :(
دوست داشتم نامه ت رو .

متاسفانه همینطوره دوستم

مادر سفید برفی دوشنبه 2 اسفند 1389 ساعت 01:09 ق.ظ

سلام
الان نصف سرچهایی که می رم ببینم فیلتر شدن به زمین گرم بخوره الهی هر کی مسببش هست اعصاب نذاشتن برامون نه خبر درست حسابی نه حرف درست حسابی ...
حس نوشته ت خیلی قشنگ بود منو یاد اون شعری انداخت که چند سال پش بلوتوثش اومده بود راجع به خاتمی و آزادی و این حرفا بود الان تو خاطرم فقط آهنگش هست که به آهنگ نوشته تو می اومد...من که باور نمی کنم چاق باشی تصورم از تو لاغر مانکنی بود همیشه...
و

مجتبی دوشنبه 2 اسفند 1389 ساعت 01:27 ق.ظ http://www.mojtabahamrang.mihanblog.com

سلام . قسمت سوم بانوی تاریکی رو نوشتم .ممنونم می شم اگه بیای بخونیش و نظر خوشکلتو برام بذاری.

الی سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 10:54 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

آره بهاره جون بدجوری ترسیدن . اغلب وبلاگ ها رو فیلتر کردن . بی خود و بی جهت.
نامه به بابا هم خیلی بامزه بود. خداییش کدوممون هستیم که با کتابای فهیمه رحیمی توی هپروت نرفته باشیم ؟!! من که زیاد....

زهرا پنج‌شنبه 5 اسفند 1389 ساعت 06:41 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

بابا !
بابا !
چه حس خوبی داره این کلمه!!!
با باااااااااااااااااااااا!

همیشه از این کلمه بیشتر از پدر خوشم میومد .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد