روزهای من
روزهای من

روزهای من

بی جنبه

دیروز صبح از دلدرد وحشتناکی که به سراغم آمده بود، بیدار شدم. هرچند امیدوارم زیاد نباشد ولی مطمئنا تجربه اش کرده اید این حس ناخوشایند را. کمی صبر کردم بلکه بهتر شود ولی خوب نشد، تصمیم گرفتم مدتی دیگر همانجا بمانم بلکه کمی از دردش کم شود ولی خوب باز هم توفیری حاصل نشد که نشد! به خود گفتم تا ساعت 8 می خوابم اگر تا آن موقع بهتر شد که هیچ، مثل بچۀ آدم حاضر شده و به اداره می روم ولی اگر بهتر نشدم، تماس میگیرم و اطلاع میدهم که امروز در اداره از بهارا خبری نیست که نیست. پس دوباره چشم ها را روی هم گذاشته و با اجازه‌تان به خوابی عمیق فرو رفتم؛ زمانی بیدار شدم که ساعت از 9 گذشته بود! بسیار خوب، اعتراف می کنم که از همان اولش هم این خوابالودگی شدید بود که باعث ایجاد دلدرد در وجود من شده بود وگرنه اگر می‌توانستم بر میل شدید به خواب رفتنم غلبه کنم، دلم آنقدرها هم که برایش کولی‌بازی در آورده بودم، درد نمی‌کرد! آخر نمی‌دانید که لامذهب این خون‌آشام بازیای «بلا» خواب و خوراک برایم نگذاشته است این چند وقته؛ از یک طرف فیلمهایش و از طرفی دیگر کتابهای قطورش! پریشب تا ساعت 2 بعد از نیمه شب، میخ تلویزیون شده بودم و هم داشتم از درون منهدم می‌شدم از زور ترس و گرخیدگی و هم نمی‌توانستم فیلم را قطع نمایم تازه‌ش‌ هم وقتی فیلم تمام شد، چشم که روی هم می‌گذاشتم، جناب «آرو» با آن چشمان سرخش زل می‌زد به چشمانم، چشمها را که باز می‌کردم، قیافۀ ترسناک «لورنت» ظاهر می‌شد مقابلم! خواب رفتن برایم مصیبتی شده بود خلاصه. بعد درمورد خودم به این نتیجه رسیدم که بروم بمیرم با این حس گرفتن و فرو رفتگی عمیقم در داستانهایی که می‌خوانم و فیلمهایی که می‌بینم! یکی نیست بگوید آخر دختره ی خرس گنده این کتابها الان دردنیا جای کتابهای هری پاتر را گرفته‌اند برای کودکان و نوجوانان، نه برای تو زن 32 ساله ی تیر تپر! آخر کمی از قد و قواره‌ات خجالت بکش! از شما چه پنهان که وقتی کار به اینجا کشید، کلی خداوند عالم را شکر کردم که به کتابها و فیلمهای هری پاتر علاقه پیدا نکردم وگرنه معلوم نبود می‌خواستم چه بلایی سر خودم بیاوردم با آن جادوگر بازی‌ها! والا! خلاصه که پریشب بلا و ادوارد و جاکوب و ایل و تبارش و آن خانواده ی مخوف والتوری خواب را از چشمانم ربوده و ترس را میهمانم کردند صبحشم که آنگونه شد که گفتیدم و همه ی این بهانه‌ها دلیل محکمی شدند که من دیروز اداره را بپیچانم که پیچاندمmahsae-ali

حالا امشب قرار است سی دی آخر که همان خسوف است را ببینیم... خدایا خودم و به خودت سپردمnailbiting

نظرات 15 + ارسال نظر
مادر سفید برفی سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 12:07 ب.ظ http://www.majera.blogsky.com

جقدر این حس دل درد آشناس انگار سلولای بدن همکاری می کنن با کاری که دلمون نخواد انجام بدیم....راستش درکت می کنم من که با وجودی که می دونم همه این چیزا فیلمه اما بازم می ترسم شب نگاه کنم چون مثل تو می شم ...راستی فعلا تبریک می گم خبرمون کن اگه خبره بودبرات جشن بگیریم..

اوهوممنم هرچقدر به خودم میگم دختر یه ذره از خودت خجالت بکش و نترس ولی دلم حرف حساب سرش نمیشه و می ترسه
مرسی عزیزم لی حالا تا مامان بشم اووووههههه کلی راهه

طناز سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 12:26 ب.ظ

دوستم! یکسر به لینک گرگ و میش وبلاگ من بزن. کتاب خورشد نیمه شب رو دانلود کن!
مطمئنم کلیییییییییی لذت می بری! =
من متن انگلیسی کتاب ها رو هم دارم.
خواستی ای میل می کنم.ترجمه هاشون خیلی سانسور شده.

دوستم از اداره رفتم فیلتر بودولی از خونه حتما بهش سر می زنم... البته خورشید نیمه شب رو ۱۲ فصل اولش رو دارم اونجا کتاب کاملشه؟
زحمتت نمیشه برام میلشون کنی؟

افسانه سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 01:16 ب.ظ http://ninidari.blogfa.com/

خوب بهاره جان نبین عزیزم این چیز میزا رو...
ای بابا... آخه این چه کاریه...
آدم می ترسه یهو رو بچه هم تاثیر داشته باشه!
خوب با خودت کنار بیا که یا نبینی یا نترسی...
مراقب خودت باش

نمیشه نبینم افسانه جونم چومکه مرض دارم... باید ببینم و بترسم همش
آره اگه از بچه خبری بشه دیگه باید هیجانات رو تعطیلش کنم
مرسی گلم... شما هم همینطور

نازلی سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 01:33 ب.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

بهاره جونم دیروز چه خوش گذشت کلی با هم حرف زدیما:))
یه قولی داده یادت رفته دوستم؟
دختر خوب این جیزا که توی روح خوشگلت اثر بد می زاره .
هیچی خواب خوب نمیشه حیف که این رامان نمی زاره من بخوابم.
راستی تذکرات دیروزت اثر گذاشت و نوشتم .
مراقب خودت باش.

خیلی... اگه بدونی چقدر از شنیدن صدات خوشحال شدم
عوضش کردم گلم ببین خوب شد؟
آخ جونالان میام پیشت... مرسی

مهرسا سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 01:37 ب.ظ

سلام بهاران/ منم یه جوری عین خودت شدم هر روز میام اینجا تا بیبینم جی نوشتی اونم با همه حجم کاری که اینجا دارمو راستی خوش به حالت که هر وقت دوس داری میری سرکار اینجا(من تو ایتالیا/جنوا زندگی میکنم) اگه قراره از درد بمیری حتمن قبلش باید هماهنگ کنی/ راستی از نی نی خوشمل و مامانی ات جه خبر؟شاد باشی و سلامت

مهرسا جان خوشحالم که به جمع دوستان خوب من اضافه شدی و مرسی از لطفی که به من داری آره شنیدم که تو اروپا و آمریکا آدم کار رو نباید شوخی بگیره و زیاد از مرخصی رفتن کارمندا خوششون نمیاد...هنوز هیچی... هیچ روحی فعلا حاضر نشده بیاد این دنیا تا من مامانش بشم
مرسی گلم ... تو هم همینطور.
در پناه حق باشی

مامی سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 01:41 ب.ظ

من مرده آن اداره رفتنت هستم تیر تپر جان ...

مامی سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 01:42 ب.ظ

چه خبر از نی نی بیشتر توضیح بده ما در خماری مانده ایم

فعلا از نی نی خبری نیست دوستم... در حال حاضر احساسات مادرانه هجوم آورده اند به سوی قلبم

مموی عطر برنج سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 04:13 ب.ظ http://attrr.com

اتفاقن تو قسمت خسوف زیاد خون آشام بازی نیست....البته جنگ و دنگ و فنگش بیشتره! اما کلا؛ خیلی فیلمای خوشگلین!!
من هر وقت حوصله م سر می ره میزارم تو دی وی دی پلیر و لذت می برم... دوس جون!

دوستم خسوف که از همه شون ترسناک تر بود... مخصوصا اونجایی که اون پسره که تازه خون آشام شده رفته بود اتاق بلا بعدش رفت خم شد رو صورت بابای بلا... من مردم از ترس
حالا باید ببینم خسوف امشب چه جوری تموم میشه

زهرا سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 04:29 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

سلام بهاره جونم
اول قالب زدک مبارک!!
من امروز با دل درد بیدار شدم. دل درد که نبود انگار همه روده و معده اینام به هم گره خورده بود. یعنی میخواستم داد بزنم!
ولی بعدش خوب شد کم کم. ایول به بهاره! کلا از همین کارات خوشم میاد. کتابتو بخون! کتاب بچه و پیر نداره. هر کاری که لذت توشه برات انجام بده. سن یه مسئله مسخره است که یادمون دادن کاارامون رو مدام با اون بسنجیم و لذت هامون کم شه.
سی دی آخرش خیلی قشنگه. جا منم نگاه کن

سلام عزیزم
ممنون.
ظاهرا هفته، هفته ی دلدرد ملی بوده چون چندتا دیگه از دوستامم دلدرد داشتند
راست می گی؟ پس باید ببینمش حتما

مجتبی سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 05:34 ب.ظ http://www.mojtabahamrang.mihanblog.com

سلام بهاره جان.
متنت رو که خوندم یه چند مور به ذهنم رسید که میخوام برات بنویسم.
۱. من اگه جای رئیست بودم دیدن این فیلم رو برات ممنوع میکردم و برای هر فرم هم اضافه کار بدون حقوق می ذاشتم
۲. حالا خودمونیم اینارو نوشتی که به آقای رئیس نشون بدی تا بی خیال غیبتت شه؟
۳. آخرشم که نوشتی امشبم میخوای خسوف و ببینی .این یعنی آقای رئیس احتمال داره فردا نیام
میخوام یه پیش بینی نصراداموسی کنم .عزیز من بهاره جان .برو خدا خدا کن قسمت های ۵ و ۶ نیاد .چون مطمئنم در اینصورت برات اتفاقایی می افته که بجای دوستان هالیوودی هرشب خواب رئیس رو میبینی که میگه بهاره خانوم شما اخراجی.بعد که با داد از خواب پا میشی میبینی مامانت بالای سرته با یه لیوان آب میگه اشکال نداره دخترم یه کار دیگه پیدا میکنی

سلام
راستش چون رئیسم خانمه، و خوب کمی تا قسمی روابط دوستانه داریم با هم و چون بازم میدونه که من هیچ وقت از زیر کار در نمیرم، بعضی وقتا که اینجوری میشه، باهام کنار میاد
یعنی سپیده دم و گرگ و میش خیلی ترسناکه؟

شرلی سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 08:10 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلااااااااااااامقالب جدید مبارک!!!منم از سری گرگ و میش خیلی خوشم اومد ولی خاطرات خوناشامو که خوندم فهمیدم که توایلایت بسی بسیار راکد بود!!! راستی آپم!! موضوعشم خیلییییی خوناشامیه! سر زدی خوشحال میشم

سلام عزیزم
ممنونم
میام پیشت خانوم گل

نگار سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 09:43 ب.ظ http://gelezolfam.blogspot.com/

من که کافیه دلم نخواد برم اداره انموقع بدن هوشمندم خودش تشخیص می ده چی کار کنه!

آی خوشم میاد این بدنا با قصد و اراده ی آدم هماهنگند... بدن منم همینجوره

مینا- دفتر خاطرات چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 09:39 ق.ظ

منه بی جنبه که همون لاست رو میدیدم شب ها موقع خواب همش دود سیاه رو میدیدم. وای به حال تو که خون آشام میبینی. بعد از اون فیلم پیچ اشتباه رو که دیدم و در حد روانیا شدم یک هفته. از آن به بعد تصمیم گرفتم دیگه غلط زیادی نکنم چون جنبه ام در حد همون چنگولک بازی های هندی هست احتمالا

مینا جونم منم اصلا دل و جیگر دیدن اینجور فیلما رو ندارم ولی انقدر دوستام گفتند فیلماش قشنگه و رمانتیکه و ترسناک نیست، رفتم دیدم این فیلما رو... منم فکر می کنم همون بهتر باشه که برم سراغ هون فیلمای هندی

ممول چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 01:41 ب.ظ

جون بهار شوخی نکن این فیلم های تو آیلایت که برای ما فانه که اصلا ترسناک نیستند به جون خودم . بابا تو اگه آمیتی ویل هورور رو ببینی چی کار می کنی پس

احتمالا ظرف ایکی ثانیه جان به جان آفرین تسلیم می کنم ممول جونم

مهتاب چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 02:55 ب.ظ

بازم تو نشستی سر فیلم وحشتناک آخه

حرفام و پس گرفتم تو اصلنم ایحساسات نداریسنگدل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد