روزهای من
روزهای من

روزهای من

جامعه مردسالار

چند وقت پیش مقداری پول دستمون رسیده بود و می خواستیم باهاش یه خونه نقلی تو کرج بخریم و به حساب خودمون سرمایه گذاری کنیم اونجا که البته نشد و پول خرج عطینا (اتینا؟) شد. جونم برات بگه بعدازظهرها محمد میومد دنبالم و با هم راهی کرج می شدیم و د بگرد. یه بار رفتیم یک بنگاه معاملات ملکی که صاحبش یه دونه از این داش مشتیا بود و یه شاگرد زهوار دررفته ی قزمیت (غزمیت؟) لاغر مردنی هم داشت. محمد شرایطمون را به بنگاه دار گفت و اونم کلید را داد دست شاگردش و گفت موردها را نشونمون بده. پسره هم چند تا خونه رو نشونمون داد. این وسط هر وقت من ازش سوالی می پرسیدم یا ترجیح میداد جوابم رو نده و یا اینکه محمد را مخاطب قرار بده، یاد زمان قدیم افتادم که به زنها اهمیت نمیدادند و فقط آقای خونه! تصمیم گیرنده بود. چنان لجم گرفت از کار اون پسره ی مردنی که وقتی یک خونه خیلی خوب و بی عیب نشونمون داد، گفتم الا و بلا نمی خوام این خونه رو، محله اش خوب نیست و چنین و چنان. محمد به عقل من شک کرده بود اون روز ولی اون از کجا باید می فهید من دارم از رفتار توهین آمیز این پسره چه حرصی می خورم، او خودش مرد بود و چون رو این قضیه حساسیت نداشت نمی فهمید حرف منو، پسره ولی از اون بچه پر روها بود و ول کن ماجرا نبود انقدر تبلیغ کرد و به به و چه چه کرد که محمد مجبور شد جلو پسره به من بگه آخه چرا قبول نمی کنی؛ منکه نمی خواستم جلو پسره دلیل اصلیم رو بگم اولش با ملایمت گفتم خوشم نیومد از محله اش پسره نذاشت حرفم و تموم کنم برگشت به محمد گفت ببین دادش اینم انباریشه و اینم پارکینگ اگه پسندیدی بریم بنگاه صحبت کنیم! درواقع خیلی راحت منظورش به من بود که تو خفه شو آقا باید تصمیم بگیره! منکه دیدم اینجوریه با صدای بلند و نچندان خوشایندی به محمد گفتم مگه نمیگم از اینجا خوشم نیومده برای چی ایستادی هنوز؟! محمد تازه اینجا بود که فهمید من اون روی سگم به دلیلی که اون نمی تونه بفهمه حسابی بالا اومده، با لبخند مسالمت آمیزی رو به پسره کرد و گفت آقا خیلی ممنون، ولی ظاهرا خانمم نپسندیدند. تا پسره بخواد جواب بده، دست محمد رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین و رو به پسره گفتم بنگاه اونطرف خیابونه خودتون تشریف می برید دیگه؟! یعنی که هری برو پسره ی بیب بیبِ بیب بیبِ بیــــــــــــب!!! از عصبانیت عین لبو قرمز شده بود؛ البته فقط اون نبود که عصبانی شده بود محمد هم ناراحت شده بود درواقع از رفتار زشت من خیلی عصبانی شده بود ولی جلو پسره حرفی بهم نزد فقط خیلی سرسری با پسره دست و داد و ازش تشکر کرد. اینکه چقدر تو ماشین جیغ و داد کردم بماند که چرا محمد حواسش به من نبود و جلو اون میمون که اونجور بی احترامی می کرد؛ اونروز دیگه حوصله دنبال خونه گشتن نداشتیم.

چند روز بعد رفتیم یه بنگاه دیگه اینبار بنگاه دار یه خونه بهمون معرفی کرد که خود صاحباخونه اش هم اتفاقا همونجا بود. صاحبخونه یه مرد میانساله 57-58 ساله بود. تو فاصله ای که بخواد خونه رو بهمون نشون بده کلی صحبت کرد و هر سوالی که می کردیم خیلی محترمانه جواب میداد و صدالبته که تو هر پاسخی تابلو از خونه اش تعریف می کرد. به ما گفته بودند خونه اش نزدیکه ولی برعکس خیلی هم دور بود خونه. وقتی رسیدیم اونجا من دهانم از تعجب باز مونده بود که مگه یه آدم با علم به اینکه دستش رو میشه چقدر میتونه دروغ ببافه پشت سر هم؟! گفته بودند خونه 4 سال ساخته و خیلی شیک و تمیز ولی خونهه کم کم 7 سال ساخت بود تو حساب کن کف حیاط و پارکینگش هنوز خاکی بود! یعنی این اهل خونه اونقدر با هم روابط حسنه داشتند که نکرده بودند کف حیاطشون را لااقل سیمان کنند کهاینقدر خاک و خلی و کیثف نباشه! از همون دم در نظر من منفی شد و دیگه لزومی به دیدن خود خونه نمیدیدم ولی می دونستم محمد حتما میگه زشته آقاهه ناراحت میشه تا اینجا اومدیم ولی خونه رو نبینیم، برا همین با اکراه هرچه تمامتر رفتیم داخل. خود خونه اش خوب بود تازه قیمتش هم خیلی استثنایی بود تو میتونستی با 21 میلیون صاحب خونه ای 80 متری بشوی ولی با اون وضعیتی که برات گفتم تازه هنوز سند هم نداشت و به حساب قولنامه ای بود! تو یه فرصت مناسب که مرده تنهامون گذاشت نظر محمد را پرسیدم ظاهرا بدش نیومده بود از خونه درواقع چون قیمتش پایین بود میگفت خوبه ولی به نظر من اینجا رو اگه مفت هم میدادن من نمی خواستم! تو ماشین فروشنده نظرمون را پرسید و محمد گفت والا من بخاطر قیمت خونه پسندیدم ولی ظاهرا خانمم خوششون نیومده. مرده اولش یه کم بازارگرمی کرد که نه این خونه چنینه و چنانه ولی وقتی دید مرغ من یک پا داره آقایی که اون اول اونقدر محترمانه صحبت میکرد، برگشت به محمد گفت البته از خانم عذرخواهی می کنم ها ولی آقا این از من به تو نصیحت که هیچ وقت عقلت رو دست زن جماعت نده!!! یک نگاه غضبناک از تو آینه کافی بود تا محمد به عمق فاجعه پی ببره و نذاره مرده دسته گل بیشتری به آب بده گفت اتفاقا خانم من خودش یه پا کارشناسه و اصلا به اصرار اونه که من اومدم دنبال خونه، اگه به من باشه که پولم و خرج مسافرت خارج یا یه ماشین مشتی میکنم. اینکه اونروز هم چقدر حرص خوردم باز هم بماند. ولی میدونی راستش از رفتار این دو مرد خیلی به فکر رفتم (دراقع اون دو تا مشتی بودند نمونه خروار) که چقدر انسانهای حقیری بودند، بیچاره زنان دور و بر این افراد، از مادرشون گرفته تا زن و خواهر و دخترشون! خودشون که آدم حساب نمی کنند زنانشون را تازه یکی دیگه هم که با احترام رفتار میکنه با خانمش ناراحتشون میکنه و سعی می کنند از طریق تحریک احساسات مردانه او، از راه راست منحرفش کنند. انقدر این افراد حقیرند که آدم نمیدونه چی بهشون بگه واقعا! خوشم میاد که امروز روز نژاد آقایون عزیز اصلاح شده و بین افراد تحصیلکرده کمتر پیش میاد که کسی با خانمش یا مادرش یا خواهرش یا ... این رفتار رو داشته باشه ولی بازم بین این قشر هستند کسانی که مثل او پسر بنگاهی و یا اون آقای صاحبخونه رفتار کنند که در این صورت فقط میشه برای اناثشون حس تاسف داشت و بس. 

در پایان دوست دارم این شعر زیبا شیرازی را تقدیم کنم به تمام مردسالاران عزیز!: 

من منم من، یک زنم آزادگی پیراهنم
عشوه از پا تا سرم، لیکن ز سنگم اهنم
من منم من، مادرم دوستم رفیقم، همسرم
شیره ی جانت ز من، چادر مینداز بر سرم
تاب گیسویم، سرابی بیش نیست
نقش بیهوده، بر ابی بیش نیست
وین لب لعل و حدیث چشم مست
بر لب مست خرابی بیش نیست
وصف ابروی کمان و تیر مژگان سیاه
حربه و ابزار جنگ شعر نابی بیش نیست
من منم من یک زنم عطر هوس دارد تنم
نطفه ی هستی درم از جان و از دل می تنم
روبهک من شیر زنم خاموش تو من روشنم
با سلاح دین دگر اتش مزن بر خرمنم
تا بدانی چیست جان و جوهرم
دستی انداز و تو دریاب گوهرم
نیمه ی تنها مرا از خود بدان
من برابر با تو جنس دیگرم
بال و پر بگشا که اندر راه عشق
بال پرواز گر تویی، من شهپرم

نظرات 7 + ارسال نظر
ترانه دوشنبه 14 تیر 1389 ساعت 12:03 ب.ظ

بهاره جون خوبی ؟ حالا چرا انقده عصبانی میشی. ببین به نظر من دو تا دلیل داره این کارشون، یکم اینکه زن رو آدم حساب نمیکنن که بخواد نظر داشته باشه. حرف، حرف شوهر یا مرد خونه س. دلیل دیگه یه جور تعصب هست، که فکر میکنن نباید زن رو مخاطب قرار بدن و صحبت کنن، شاید شوهر خانوم بدش بیاد.

سلام ترانه جونم
خوفی؟
الان عصبانی نیستم ولی اون موقع خیلی لجم گرفته بود... منم همه حرفم سر اینه که او دو تا مرد منو آدم حساب نکرده بودند تازه این در حالی بود که من اونا رو آدم حساب نمی کردم مخصوصا اون پسر بنگاهیه رو... میدونی رفتارش یه جوری بود که انگار خیلی داشت بهش فشار میومد که محمد هی خانمم خانمم می کرد... شایدم حسادتش می شده نمی دونم.
اون مرد دومیه هم از بس لجش گرفته بود اونجوری گفت که غیرمستقیم به توهین کنه بلکه دلش خنک بشه... برای اینه که می گم خیلی آدمای حسودیند بعضی از این مردا!
ولی با مورد دومی که تو مطرح کردی هم موافقم بعضی آقایون مراعات می کنند ولی این دو مورد صراحتا قصدشون تو هین بود.
از خودت مواظبت باش دوست جون:-*

زهرا دوشنبه 14 تیر 1389 ساعت 07:42 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

داشتم میخوندم و خودمو میذاشتم جات کلی حرص میخوردم! ولی حال اون پسرک بی شعور رو خوب رسوندی... عزیزم هنوز که هنوزه هم این رفتارها رواج داره حتی بین تحصیل کرده ها. باز کمتر شده ولی یه جورایی گاهی باید خودتو بزنی کوچه علی چپ. تا ایرانه همینه.... حرص نخور گلم

ترانه سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 08:48 ق.ظ

فرهنگ شون پایین بوده بهاره جون.

اگه یکی از خونه ها خوب بود، میگرفتین، بی خیال رفتارای اونا و نشون میدادی که چون تو پسندیدی دارین می خرین خانومی.

توام مراقب خودت باش خانومی.

ترانه سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 08:51 ق.ظ

شعرم بسیار زیبا و پر معنا بود بهاره جون.

البته به خونه قولنامه ای اطمینانی نیست، فکر کنم. اما خونه اولیه بد نبود.

نازلی سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 09:17 ق.ظ

سلام بهاره جونم اینا
بابا ایول خیلی کار خوبی کردی که حال اون پسره قضمیت رو گرفتی خوشم اومد . اونقدر از این کارات خوشم میاد که خدا میدونه.
میدونی من اصلا تو این باغا نیستم اگه من اونجا بودم اصلا بهم بر هم نمیخورد ولی بعدا به شوهرم میگفتم که این یارو خیلی خر بودا .
ولی تو مبارزه میکنی خوشم میاد.
ضمنا توصیفاتت عالیه.
مراقب خودت باش.
راستی فکر نمیکنی که من و تو صد ساله همو ندیدیم؟

آسمون(مشی) سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 10:40 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

اون پسره که حقش بود!
اما مطمئن باش این 2 تا آمی که گفتی مث سگ از ننه و خواهر و مادرشون می ترسن که اینطوری عقده شونو سر زن مردم خالی می کنن!!

بلوط سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 03:30 ب.ظ

یهاره جان از این بنگاه دار ها نگو که از دستشون دل بری دارم!
اون اوایلی که اومده بودیم مشهد و مامانم دنبال خونه بود چون زن بود فوری می گفتن ما با آقاتون صحبت می کنیم . مامانم هم عصبانی ...می گفت خودم سربرست خونواده هستم. بازم ول کن نبودن و میگفتن بالاخره یه مردی از فامیلتون رو بفرستین!بعضی اوقات هم که اصلا محل نمیذاشتن!!!
الان یه کمی باشعور تر شدن دیگه توهین نمیکنن...ولی بازم زیاد تحویل نمی گیرن. این بنگاه دار هایی که گفتی منو یاد اونایی که میشناختم انداخت و حسابی خونم به جوش اومد!‌:دی!
راستی اون بایین برات نظر گذاشتم عزیزم
مواظب خودت باش

آره همینجوری هستند این بنگاه دارا... یه چیزی تو مایه های شیرعلی قصاب و اینا... یا زیادی بی تربیتند و یا خیلی هیز و پدرسوخته...
نظر پر مهرت را دیدم عزیز دلم.
ممنونم:-* تو لطف داری به من:-*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد