روزهای من
روزهای من

روزهای من

سوکس!

دیروز صبح تا اومدم وارد آسانسور بشوم، یکهو یاد فیلمای وسترن افتادم؛ همونا که یک طرف قضیه اش کلینت ایسوود بود با اون اخمهای تودرتوش و صورت پر چروکش و طرف دیگه یک گنده لات هفت تیر کش، همونا که دو طرف همدیگه را با دقت زیر نظر می گرفتن و تا یکیشون می خواست دستش را ببره سمت دماغش، اون یکی آبکشش می کرد، دیروز صبح دقیقا یاد اون فیلمها افتادم.

جریان از این قرار بود که دیروز که می خواستم برم اداره کلی دیرم شده بود و زنگ زدم آژانس بیاد دنبالم  اون هم دم در منتظرم بود و باید سریعتر می رفتم پایین. خلاصه درهای خونه رو قفل کردم و سریع در آسانسور را باز کردم که دیدم اوه اوه! یک سوسک گنده ی ورزشکار، کف آسانسور منتظرمه! درست با همون ژست و فیگور کلینت ایسوودی! یه طرف سوسکه بود یه طرف من؛ یه طرف من بودم و یه طرف سوسکه، خدایا چی کار کنم؟ برم؟ نرم؟ برم؟ نرم؟ که یکهو تصمیم گرفتم برم؛ آخه نمی شد که 5 طبقه رو بدو بدو از پله ها برم، گفتم  نهایاتا میخواد بیاد سمتم دیگه، حالا اونوقت اگه اومد یه فکری به حالش می کنم. با کلی سلام صلوات و عزت و احترام به جناب سوسک، سوار آسانسور شدم، اوشون هم به منظور عرض اندام و یا شایدم احترام، شاخکهای درازش و برام تکون داد، فکر کنم منظورش این بود که حالا  که اومدی از اومدن پشیمونت میکنم! همین کار را هم کرد؛ به محض اینکه آسانسور حرکت به سمت پایین، اون فسقلی هم یورش آورد به سمت من! اولش اومدم لهش کنم ولی جا خالی داد دوباره اومدم بزنمش بازم جا خالی داد و بالاخره درست وقتی که میرفتم اون جیغ بنفشه رو بزنم، موفق شدم لهش کنم! ولی آی چندشم شد... ایــــــــــش!

پ.ن. امروز تولد دانیاله... باورم نمیشه یک سال به این زودی گذشت. می خواستم براش یه دونه از این ماشینا بگیرم که سوارش بشه و باهاش حسابی قان قان کنه ولی دو تا دایی هاش براش گرفتند ظاهرا؛ منم رفتم یه خرس تقریبا نصف قد خودم خریدم فکر کنم خوشش بیاد، نه؟

نظرات 17 + ارسال نظر
سارا پنج‌شنبه 24 تیر 1389 ساعت 04:07 ب.ظ http://www.money2011.blogfa.com/post-3.aspx

افزایش بازدید وبلاگ
+
5000 بازدید رایگان
افزایش بازدید=افزایش رتبه در گوگل

ترانه جمعه 25 تیر 1389 ساعت 11:13 ق.ظ

بیچاره سوسکه که اول صبحی کشتیش :دی

خوبی بهاره جون؟ منم ۴شنبه خواب موندم ۸:۲۰ رسیدم سر کار.

تولد دانیال کوچولو هم مبارک. حتما خوشش میاد. دستت درد نکنه.

قلبونت برم دوستم... من خوفم تو چطوری؟
ممنون عزیز دلم:-*

آلما شنبه 26 تیر 1389 ساعت 08:22 ق.ظ http://www.almaa.blogsky.com

بابا باز تو خیلی خیلی دل شیر داری
من بودم ۵ طبقه رو می دویدم پایین

راستش رو بخواهی خودمم نمی دونم اینهمه شجاعت را از کجام آورده بودم :دی

نازلی شنبه 26 تیر 1389 ساعت 08:50 ق.ظ

سلام عزیزم
من اصلا نمیتونم سوسک بکشم اونم به این گندگی خیلی شجاعی.
راستی یه چیزی برای بچه اسباب بازی بخرین که باعث بشه تحرک کنه وسیله هایی که باعث میشه بچه از تحرک باز بمونه برای خلاقیت بچه خوب نیست.
ببخشید که نصیحت کردما فقط چیزی که میدونستم رو گفتم.
مراقب خودت باش.

ممنون از راهنماییت نازلی جونم...چشم حتما همین کار را می کنیم:)

آسمون(مشی) شنبه 26 تیر 1389 ساعت 09:28 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

ای جان!‌یه ساله شد اون فنقلی؟؟
خیلی شبیه باباته دوستم...انگار بابات کوچیک شده...

الان داره شبیه مامانش میشه... گهگداری هم شبیه بهنام... قیافه اش کاملا برگشته:)

بلوط شنبه 26 تیر 1389 ساعت 09:37 ق.ظ

ایییییییییییی منم از سوکس بدم میاد چه جورم! اصلا جرات نمی کردم سوار آسانسور بشم!

راستش دوست جون اگه چاره ای داشتم سوار نمی شدم ولی آژانسیه رو چند دقیقه ای بود دم در معطل کرده بودم و باید خیلی زود میرفتم:)

[ بدون نام ] شنبه 26 تیر 1389 ساعت 01:39 ب.ظ

درمورد بازی با نازلی موافقم. درمورد اون حسی که گفتی میاد و میره باید بگم تو من هیچ وقت از بین نرفت که هیچ ... هر بار هم بیشتر شد. بازم مرسی از کامنت

درست میشه بارون مهربونم:-*

بانوی حروفچین شنبه 26 تیر 1389 ساعت 03:54 ب.ظ http://typesetlife.persianblog.ir

چه شجاعی بابا... با همدیگه سوار آسانسور شدین...

ولی فقط من از آسانسور اومدم بیرون... جناب سوکس به لقا الله پیوست :دی

وفا یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 12:38 ق.ظ http://www.va-fa-86.blogfa.com

بابا شجااااااااااااااااااااااااااااع..
من بودم با پله می رفتم شک ندارم ...
راستی این آقا دانیال پسرته؟ مگه بچه داری؟
به نظرم اگه یه خرس اندازه نصف قد خودش می گرفتی بهتر نبود؟

دانیال برادر زاده مه... آخه از عروسکای گنده منده خوشش میاد:دی

رها یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 12:54 ق.ظ http://manetanha.persianblog.ir

وای دیگه بدتر از این نمی‌شه . آدم اول صبح سوسک ببینه خیلی بده . ولی بابا ای ول خیلی شجاعی من بودم اگه ۱۰ طبقه هم بود می رفتم و به قول خودت با جناب سوسک خلوت نمی‌کردم .
به نظر من سوسک کشی یه هنر که من ندارم .

منم اوایل می ترسیدم دوست جون ولی با کمی تمرین حل شد مشکلم

ترانه یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 09:52 ق.ظ

خوبم بهار جون، اما حالم گرفته س به خاطر مریضی سام.

شعرت زیبا بود خانومی

شاذه یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 01:01 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام دوست جونم
بابا شجاع! بابا حرفه ای! منم بودم سوار می شدم و با یه حرکت وسترنی عالی لهش می کردم :))

چقدر این شعر پست آخریت قشنگه!! شاعرش کیه؟

عزیزم قسمت سوم داستانم هم آپ شد. گفتم که نگی نگفتی ؛)

تو که از منم شجاع تری... تو یه حرکت لهش می کردی:))
خوشحالم خوشت اومده عزیزم... مطمئن نیستم فکر کنم مولانا باشه شاعرش:؛

تینا یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 02:00 ب.ظ

مرسی شجاعت.... دانیال رو ماچ مالی کن و شعر آخری هم که معرکه است....

مرسی عزیز دلم:-*

زهرا یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 06:05 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

اول از همه تولد کوچولوت مبارک.. ایشالا کادو عروسی براش بخری!
من اینقدر از سوسک بدم میاد. حالا سوسکای آروم رو میتونم یه کاری کنم ولی امان از سوسک بالدار..... خدارو شکر یه چند سالی هست ریخت نکره شون رو ندیدم!
بچه که بودم یادمه ازین ماشینا دوست داشتم. پشت یه ویترین دیده بودمش. شاید 8 یا 9 سالم بود. شایدم کمتر. یادمه تولدم که شده بود همش فکر میکردم مامان برام خریدتش. چون بزرگ بود میگفتم یعنی کجا قایمش کرده؟! مهمون دعوت کرده بودیم و یادمه چه برفی اومده بود. و اون شب تولد فهمیدم نخیر..از ماشین خبری نیست. هنوز هم دلم اون ماشینه رو میخواد!

مرسی عزیز دلم... دانیال برادرزاده مه و اولین نوه ی خونواده:)
وای از سوسک بالدارا نگو که منم زهره ترک میشم از ترسشون... اگه از نوع سوسکا بود که منم عمرا سوار نمی شدم و همون پله رو ترجیح میدادم:)
الهی... حالا عوضش بجای اون ماشینا بگو یه ماشین راست راستی برات بگیرند تا عوض اون ماشین در بیاد (چشمولک)

باریکلا چه دختر شجاعی....همینکه با سوکسه سوار یه آسانسور شدی خیلییییییییییییییییه !!!
من اگه کنکورم داشتم و از آزمون میموندم با سوکسه تو یه جای دربسته وسط زمین و آسمون زیر یه سقف نمی رفتم !!!
راستی همکار در اومدیم ؟؟ هنوزم تدریس می کنی گلی؟؟؟
ژست های آخرت رو خوندم اون مطلب جن بسی جالب بود

وسط زمین و آسمون رو خوب اومدی... تازه وقتی رفتم اون تو و در آسانسور بسته شد فهمیدم که کجا خودم را گیر انداختم ولی دیگه دیر شده بود:دی
راستش من ۴ ساله که دیگه تدریس نمی کنم ولی قبل از اون ۵ سال سابقه تدریس دارم... الان انقده دلم تنگ شده برا تدریس:(

من دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 07:50 ق.ظ http://www.minevisam123.blogfa.com/

بابا شجاع
شعری که نوشتی هم جالب بود.
تولد دانیال گل هم مبارک باشه انشااله

ممنونم از لطفتون:)

بلوط دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 09:42 ق.ظ

چه شعر قشنگی گذاشتی دوستم :)
راستی تو کامنت قبلیم انقدر جوگیر آقا سوسکه شدم که یادم رفت تولد دانیال کوچولو رو تبریک بگم. برادرزاده ی منم اول تیر یک ساله شد. پارسال تقریبا همزمان عمه شدیم!:دی

خوشحالم خوشت اومده خواهر.
خیلی ممنونم از لطفتون بلوط جانم... تولد برادرزاده ی تو هم با یک ماه تاخیر تقریبا، حسابی مبارک باشهراست میگی همزمان با هم عمه شدیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد