روزهای من
روزهای من

روزهای من

تقلبی از اون یکی وبلاگم!

گوش کن...جاده صدا میزند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا
و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را
مثل یک قطعه ئ آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا  که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است...

روزها از پی هم میان و میرن و آدم و تو گذر سریعشون مات و حیرون بر جا میذارن... تا چشم هم میزنی میبینی سالی از عمرت کم شده و تو هنوز دستت به ثبت تاریخ ۱۳۸۴ عادت داره... به خودت که میایی باورت نمیشه که این تاریخ ۳ ساله که کهنه شده ولی برای تو هنوز سال ۸۵ و ۸۶ هم جدید و تازه هستند دیگه چه برسه به ۸۷! ۸۷... درست ۱۰ سال پیش بابا بازنشسته شد... درست ۱۰ سال پیش حاج آقا مرحوم شد... درست ۱۰ سال پیش تو ترم دوم دانشگاه بودی و از خوندن رشته حسابداری متنفر؛ ۱۰ سال گذشت به همین راحتی و عین آب خوردن. بقیه اش هم عین آب خوردن میاد و میگذره و تموم میشه فقط حسرت لحظات خوب و بد گذشته برا آدم میمونه. نمیدونم باز چم شده، فقط میدونم پر شده ام از حرف، ولی زبونم نمی چرخه که بیانشون کنم... چه سخته که نشه؛ دیشب قبل از خواب با خودم فکر می کردم که اگه یک شوک ناگهانی یا چیزی تو این مایه ها باعث بشه که دیگه نتونم حرف بزنم، چی کار می خوام بکنم؟ موقعی که دارم با تمام وجود فریاد می زنم ولی دریغ از یک ناله که ازم بلند بشه، چه حسی پیدا میکنم؟ به محض رسیدن این فکر به ذهنم، دهانم باز شد برای کشیدن یک جیغ مفصل و مبسوط، فقط مراعات ساعت ۱ نصفه شب و حال محمد بخت برگشته رو کردم که اگه کشیده بودم جیغه رو، طفلک دیگه باید تو اون دنیا چشماش و باز می کرد!

امیدوارم نیاد اون روزی که خدا نعمتی و که به انسان میده، ازش بگیره؛ حسی که به اون آدم دست میده واقعا وحشتناکه! برای درک اون احساس کافیه فقط به مدت ۱۰ دقیقه چشمات و ببندی و سعی کنی کارهای روزمره ات و انجام بدی، یا ۱۰ دقیقه با هیچ کس هیچ حرفی نزنی (پارازیت... منظور درست اون زمانی که باید حرف بزنی و مثلا از خودت دفاع کنی)، یا ۱۰ دقیقه از اون دستت که بیشتر ازش استفاده میکنی، استفاده نکنی...... میبنی؟ واقعا سخته! یـــــــــــــــــــــواش! مواظب باش، داد نزنی یه وقت! اینا فقط تصور بود و تو ذهن تو، تو هنوز قادر و توانمند و سالمی، پس شکر خدا رو بکن برا نعمتی که بهت داده و حالش و ببر! جلسه بعد هم اول از درس امروز یک امتحان ۱۰ نمره ای میگیرم که در نمره پایان ترمتون خیلی موثره بعدشم میخوام معاد و توحید و نبوت و اینا رو توضیح بدم که درس اخلاق و معارف و کامل داه باشم و دیجه نبینم برا چسی (کسی) جای سوال باگی بمونه! 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
مهر پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1387 ساعت 09:52 ق.ظ http://doayam.blogsky.com

بارالها!

بااین دوری که من از تو احساس میکنم

و این فاصله که من با تو ایجاد کرده ام

تو چقدر به من نزدیکی!

چه مهربان خدایی!

ماتیلدا پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1387 ساعت 10:52 ق.ظ http://matilda1992.tk

چه شعاع دیدبازییییییییی؟؟؟
خیلی کار سختیه ولی هر کس باید امتحانش کنه

ایده شنبه 14 اردیبهشت 1387 ساعت 09:47 ق.ظ

سلام. من اخر هفته ها مرخصی نت دارم! پس لطفن اخر هفته پست ساطع نکن که من عقب بمونم!!!!! :دی
منم گذر زمانو خیلی خوب حس میکنم اما خدائیشش تا حالا زیادم ناراضی نبودم. آخه دیگه... تنها حس بدش اینه که فکر میکنم ده سال پیش خیلی بران نزدیکه و اون موقع ۱۶ سالم بوده و الان ۲۶ سال. اما به جز وانش خوب بود که زود گذشت. اما ترجیح میدم از حالا به بعد آروم آروم بگذره... حس میکنم لحظات خوبی در انتظارمه.
خدا رو شکر بابت همه چیزهای خوبی که به ماها داده. خدا رو شکر... بابت چیزهایی که شاید حس کنیم خوب نیستن اما لازمن که باشن.

ســــلام
خوفی؟
ای به چشم، دیگه آخر هفته نمی آپم:دی
حتما همینطوره عزیزم... لحظاتی زیبا و یادموندنی درانتظارتند:)
دقیقا باهات موافقتم.... هرچی که خدا به آدم بده به صلاح خود اون آدمه گرچه خودش شاید درک نکنه:)

من آزادم شنبه 14 اردیبهشت 1387 ساعت 05:28 ب.ظ http://www.man-azadam.blogfa.com

از اینکه به گذشت زمان تاریخ و از همه مهمتر سنم فکر کنم وحشت می کنم ..............بهشون فکر نمی کنم چون در مقابشون قدرتی ندارم

منم همینجورم ولی فکر نکردن بهش برام محاله:)

من زن میخوام یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 11:54 ب.ظ http://www.zan-mikham.blogfa.com

وبلاگت عالی بود

خوشحا میشم بهم سر بزنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد