روزهای من
روزهای من

روزهای من

آخرین روز دانشگاه... یادش بخیر!

بهمن ۱۳۸۲

ساعت 4:20 صبح...وای نه...باز باید بلند بشم...همه استادا کلاسا را تعطیل کردند بجز این خانم...مامانخوابم میاد هنوز...یالا دیگه بلند شومیری قزوین و میایی دیگه...چشمت کور میخواستی شب زود بخوابی...د یالا بلند شو!!! با کلی بدوبیراه به خودم که چرا تا خرخره غیبت کردم  و جایی برا امروز نذاشتم، بلند میشم. باید 5:30 از در برم بیرون که 6 ترمینال باشم و اگه شانس بیارم و اتوبوس باشه و در حال  حرکت باشه و اینا، 6:15 هم از تهران به سمت قزوین حرکت کنم، 8:10 قزوینم.
بدوبدو حاضر میشم. وقت ندارم صبحونه بخورم یه لیوان شیر قهوه می خورم بسمه. ساعت 5:15 است، خوب شیر قهوم هم اماده شد؛ لیوان و به لبم نزدیک میکنم:
_وای...اخ...کمرم...اخ دلم...وای سرم...اه...بهار (با ناله)؟
_بله بابا؟
_بیا پشت منو ماساژ بده ...قلنج کردم (یا علی...رفت تا 7 صبح)
_بابا دیرم شده باید برم. (با ترس و لرز و اماده شنیدن اه و نفرین)
_بیا...ای خدا...25 سال زحمت بکش بچه بزرگ کن...اینم اخرش...میبینه دارم میمیرما ولی...هی روزگار... باشه برو...
_لا اله الا الله (تو دلم) باشه بابا جان بشینید قلنجتون و بگیرم...
ساعت 6 صبح...
_بابا من رفتم...مامان و 6:30 بیدار کنید خواب نمونه...خداحافظ.
با کلی غرغر و اقا تورو خدا تند برو به راننده، 6:16 میرسم ترمینال.
اخ جان....یه ولوو داره حرکت میکنه...میرم بالا...
_ خانم جا نداره...ماشین بعدی.(خیط!!!)
ماشین بعدی کو حالا؟...جیــــــــــــــــــــــغاز این اتوبوس قراضه هاست...چاره ایی نیست باید سوار بشمردیف اول نه...دومم نه...اها...ردیف سوم خوبه.
_بسم الله الرحمن الرحیم...یا علی!!!خدایا به امید تو...
پیر زنی ذکر گویان سوار میشه (البته ذکرش بیشتر شبیه هوار است تا ورد زیر لب)
یه ذره از گرد و قلنبه کوچولوتر است. پشت سرش عروس و فکر کنم نوه اش هم میایند بالا...(وای خدا نیاد پیش من بشینه...)
خوب الحمدالله...نشستند رو صندلی کناری من تو اون یکی ردیف.
_خانم!!!اینجا جای چسیه؟
_بله...(حالا یه دفعه دروغ عیب نداره...فکر کنم برا شوهرش میخواد جا بگیره)
_ای ددم...دختر پس صندلی جلویی و بگیر واسه حاجی...!
یعد از چند لحظه حاج اقا میاد بالا...
_اه...باز که اینجا نشستید...چگد بگم اینجا رو لاستیکه...اذیتمان مکند...پاشید بریم ته...(با لهجه قزوینی بخونید)
همینجور غرغر کنون رفت عقب اتوبوس(بقول قزوینیا ایتیبوس)زن و عروسش که اصلا نگفتند به کی گفت...خیلی محکم نشستند سر جاشون.!
_نه بشینید...پا نشیدا..همون جا بشینید...پر شده!!!
بلند بلند از ته اتوبوس داد میزنه و میاد جلو...حالا همه اتوبوس دارند اقا رو نگاه میکنند.(مرسی روووو...)
خوب بالاخره راننده اومد بالا...کرایه ام و میدم سرمم تکیه میدم به صندلی...واکمنم کوش...ایناهاشش...play
ای تو جاری توی رگهام
صدای پای نفسهام
ای که بوی تو داره
لحظه های خواب و رویام....
چشام و اروم میبندم...یه چرت کوچیک بزنم بد نیست.
_خانم...خانم رسیدیم.
دختر کنار دستیم صدام میکنه...از بچه های دانشگاه است...
اه...اینهمه راه خواب بودم (الهی بمیرم، چقد خسته بودم)
ساعت چنده؟...8:24...خوب خیالم راحت شد امروزم تاخیر خوردم.
8:40...اخ اخ دیرم شد...تند تند شروع میکنم راه رفتن رو برف و یخ...گروپی...
_اخ پام...
صدای خنده چند پسر میاد..(کوفت!!!)

وای چه بد خوردم زمین...خوب مثل ادم راه برو اینجور نشه! (کفِ این بوته صاف صافه. فردا میرم یه کفش به قول مامانم ادم تکین میگیرم...نمیشه که هر دفعه تلق تولوق بخورم زمین)
8:45...خدا مرگم بده...
_سلام استاد...ببخشید دیر شد....
_بفرمایید...خوب پسرم عزیزم دخترم بنویس!!!(نشد یه بار موقع حرف زدن دقت کنه ببینه چی داره میگه)
_حجاب جز احکام ضروریه است یعنی چیزی که مسلمانان انرا جز دین میدانند مانند نمازو روزه و کسیکه ضروری دین را انکار کند انکار ان برمیگردد به انکار خدا یا توحید و محکوم به کفر است...در فقه کافر محسوب میشود.
(باز این چرت و پرت گفت...اخه چه ربطی داشت به پیاز داغ!!!)
_ببخشید استاد!در قرآن به کرات برای نماز تاکید شده ...به عمل صالح تاکید شده...ولی فقط در یک سوره قرآن درباره حجاب صحبت شده...خوب اگه حجاب اینقدر مهم بود باید بیشتر از اینا روش تاکید میشد...
_نه...دخترم عزیزم.پسرم گوش کن...در قرآن در یک سوره بطور مستقیم و در جاهای دیگه بصورت غیر مستقیم به حجاب تاکید شده...خوب اون خانمی که بیچاره تو  خونه زحمت میکشه و وقت نمیکنه بخودش برسه ( و همیشه بو پیاز داغ میده)شوهرش که بیرون کار میکنه اگه زنا حجاب نداشته باشند...زنای رنگ و وارنگ و میبینه میره دنبال اونا...خوب بعضیا عقلشون به چشمشون است...
_استاد......!!!با این حرفتون دارید به اقایون توهین میکنید...!!!
(باز این پسره غیرتش بادکرد)
_نه پسرم عزیزم...دخترم گوش کن...گفتم بعضیا نه همه اقایون...البته99% اقایون اینجوریند...(حالا  من کاری ندارما ولی این یکی و  استثنا راست میگه)
_اه...استاد...
جان...دعوا شد
9:15...
_خوب حالا وقت کلاس و نگیرید اخر کلاس بحث میکنیم...
دخترم عزیزم پسرم بنویس...
9:40...کلاس تموم شد...ایشش دوباره باید سوار اتوبوس بشم.
10:15 ترمینال قزوین
هورا...ولوو هست.
ردیف اول که نه...ردیف دوم و سومم که پره...حالا ردیف چهارمم بد نیست. هنور کلی جای خالی مونده...یک خانم جا افتاده با کلی ساک و دم و دستگاه با سختی داره سوار میشه...ردیف اول و دوم و سوم و رد کرد (جیغ)  دم صندلی من میایسته...بابا اینهمه جا، برو عقب!!!
_خانم جای کسیه؟
_نه(درد! بگو اره...)
بومتقریبا نشست بغل من...(وای...چه بوی سیری میاد)
کلی سر جاش وول میخوره تا کیف و ساکش و جابجا کنه. خوب...اروم گرفت بالاخره...
_اهم...اوهوم...ایهیم...(با تمام قدرت سرفه میکنه)
وای خدا خفه شدم! چشمت کور میخواستی چاخان کنی....یه ذره عطر میزنم کف دستم...خدا کنه تا تهران زنده بمونم.(ببین از من به تو نصیحت تو مسافرت طولانی..حتی الامکان پیش پیر زنا و پیر مردا نشین...یا مثل این خانمه معلوم نیست ناهار چی خوردند... یا کی رفتند حموم. در نتیجه تا رسیدن به مقصد اکسیژن کافی بهت نمیرسه اونم تو ولوو...خدا  نصیب نکنه...یا اینکه از محل حرکت تا مقصد برات مصیبت حضرت زهرا تعریف میکنه...ای بچم اینجوری...وای شوهرم اونجوری...ای پا دردم و  که دیگه نگو...عروسم...عروسم...جز جیگر بگیره...دامادم شیطون و درس میده...خلاصه اینقدر میگه و میگه تا وفتی برسی مقصد...بعدش همچین که پیاده شدی یراست میری داروخونه و یه مسکن میگیری بلکه سر دردت خوب بشه)
ساعت 1:15...اخیش..هوای ازاد...راحت شدم خدا.
ساعت 2...رسیدم خونه.
یه چرت حسابی الان می چسبه

نظرات 6 + ارسال نظر
ایده شنبه 7 اردیبهشت 1387 ساعت 09:59 ق.ظ http://4me.blogsky.com

وای بهارهههههه چه باهم آپ کردیم. توی بلاگ اسکای اسم وبهامون پشت سر همه! خیلی جالب بود.
میرم بخونم...

ایده شنبه 7 اردیبهشت 1387 ساعت 10:03 ق.ظ

خوب... تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون روز روز تو بوده!!!!! دیگه همه چیزای خبو دنیا نازل شده روی سرت!!!!
اما جدی وقتی من یه روزی اتفاقات اینطوری واسم میفته پشت بندش یه سری اتفاقات خوب و خارق العاده واسم پیش میاد... که کلی بهم حال میدن اون اتفاقها... حالا در مورد تو اینطوری شد یا نه؟
اااا من فچ میکردم تو رقتی مزدوج شدی رفتی سر خونه زندگیت؟ پس گویا هنوز توی دوران نامزدی هستی آره؟

خیلی اتفاق جالبی بود نه؟ شای بشه گفت یه جورایی مثل تله پاتی بود:)
راستش آره... اون روز، روز من بود البته بعدش زیاد بد نیاوردم فقط برگشتنی خیلی اذیت شدم از انواع و اقسام بوهای مختلف اون خانومه.... ولی ثبت لحظه به لحظه اون روز باعث شد که تمام جزئیاتش یادم بمونه و هیچ وقت فراموش نشه...

بلوط شنبه 7 اردیبهشت 1387 ساعت 11:12 ق.ظ

سلام دوست جونی!
چه خاطره ی بانمکی بود!
ولی خداییش خیلی سخت بوده که هر روز باید این همه راه رو می رفتی قزوین تا به کلاسهات برسی...ولی خوب در عوض خاطرات جالبی ازش برات مونده.
شاد شاد شاد باشی :)

ایده شنبه 7 اردیبهشت 1387 ساعت 12:58 ب.ظ

خوب من اون بهمن ۸۲ رو اصلن ندیدم. واس همین گفتم وااااا چطور باباشون توی خونه بوده پس حتمن بهاره هنوز نومزدنگه. الان که دوباره نگاه کردم دیدم آهااااااا

:)))))))))))))))))))))

ماتیلدا شنبه 7 اردیبهشت 1387 ساعت 03:55 ب.ظ http://matilda1992.tk

واییییییییییییییییییییییییی
چه روز کابوسی!!!!!!!!!

من آزادم شنبه 7 اردیبهشت 1387 ساعت 04:30 ب.ظ http://www.man-azadam.blogfa.com

بهاره جون...من هنوز آرشیوتو نخوندم این خاطره مال چه سالیه؟؟؟؟؟
........از اینکه به من سر زدی و راهنمایی کردی ممنون........
منم لینکت کردم........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد