روزهای من
روزهای من

روزهای من

من و مامان و مامان بزرگ!

تو وقتی مادربزرگت بخواد برات کادو بخره، چی می خره؟ من نمی دونم چرا مادربزرگم بلا استثنا برا همه نوه هاش یک پتوی گلبافت یک نفره می خره! تا الان ۲ تا برا من خریده، یکی هم دیشب به مناسبتی که خودم هنوز ازش خبر ندارم، رفته خریده! من نمیدونم پیش خودش فکر میکنه خونه من قطب شماله؟ یا نه فکر می کنه اگه بیاد خونه ما از سرما و بی پتویی فریز میشه؟ نمی دونم والا چی فکر میکنه پیش خودش! منکه خودم همیشه سعی میکنم ببینم طرفم چی دوست داره، همونو براش میگیرم؛ اگرم واقعا خوردم به بن بست، می رم از خودش می پرسم که مثلا فلانی برا فلان مناسبت چی دوست داری یا لازم داری برات بگیرم، با دوستام تکلیفم روشنه ولی تا حالا که حریف عزیز خانوم نشدم که بالام جان جونی مرگ من، اینهمه پتو نخرم برام، بابا خودت که میبینی من از گرما فراریم اخه چرا هی لج منو درمیاری با این کادو خریدنت، اصلا نخر، بخدا هنوز نمیدونم به چه مناسبت رفته یه پتوی دیگه گرفته برام! فچ کنم پولش زیادی کرده.

من فکر می کردم نمایشگاه کتاب امسال از ۱۵ اردیبهشت شروع می شه، ولی تو نگو از همین ۴ شنبه که میاد (یازدهم) شروع میشه، بعدش دیشب با کلی ذوق و شوق به مامانم زنگ زدم و گفتم آخ جون مامان، ۵ شنبه میرم نمایشگاهمامان: ۵ شنبه من آقا هادی اینا و آقا مجید اینا و وجی خانوم اینا رو دعوت کردم، نمیایی بهم کمک نمی کنی؟! فکر نکنم دیگه نیازی به توصیف لب و لوچه آویزون و بعد از شنیدن این جمله باشه حالا باید جمعه برم، جمعه هم که نمایشگاه قیامت میشه از طرفی هم من یحتمل شب قبلش هلاک شدم از خستگی و یحتمل صبح جمعه می خوام تا خود لنگ ظهر بخوام، لنگ ظهرم که بیدار بشم دیگه نمایشگاه رفتن به درد همه ۵ تا عمه هام میخوره! وسط هفته هم نمی تونم برم، چون نمی خوام هی الکی یه روز ۲ روز مرخصی بگیرم، می خوام همه رو جمع کنم و یدفعه و یه جا یک هفته برم برا خودم صفا سیتی عشق و حال؛ خلاصه که بدجور مامان جان ضد حال زد بهم با این برنامه مهمونیش

با تو    من با بهار می رویم
با تو    من در عطر یاسها پخش می شوم
با تو    من در شیره ئ هر نبات می جوشم
با تو    من در هر شکوفه می شکفم
با تو    دریا با من مهربانی می کند
با تو    پرندگان این سرزمین خواهران شیرین زبان من اند
با تو    سپیده هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
با تو    نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می کند
با تو    همه رنگهای این سرزمین را آشنا میبینم
با تو    همه رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کنند
با تو    آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو    کوهها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو    زمین گاهواره  ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
ابر ...   حریری است که بر گاهواره ئ من کشیده اند

                                                                           دکتر شریعتی


پ.ن. چپ چپ نگاه کردن نداره، خودمم نمی دونم ربط این مطلب به غرغرای بالاییم چی بود!

نظرات 6 + ارسال نظر
گستاخ دوشنبه 9 اردیبهشت 1387 ساعت 09:13 ق.ظ http://gostakhi.blogsky.com

من روز ژنج شنبه میرم نمایشگاه - عموم غرفه داره - یعنی انتشارات داره !

ببخشید اونوقت ژنج شنبه چه روزیه؟ :دی
خوش به حالتون... کاش عموم منم غرفه داشت:(

ایده دوشنبه 9 اردیبهشت 1387 ساعت 09:52 ق.ظ

آخییییییییییییییییییییی... نمایشگاه رو میگم... ایشالا یه روز بهتر بری. نمیدونم ساله که نرفتم. اما الانه دلم خواست که برم. تنهایی خیلی کیف میده. منم احتمالن برم.
وای عجب مامان بزرگی. خیلی بامزه سسسسسسسس... لابد خونتون سیبریه خوب! بنده خدا روش نمیشه رک بهتون بگه اینطوری غیرمستقیم بهتون فهمونده.
حالا خوبه عروس دم بختم نیستی که بگی پتوها رو بکنی جهازیه ت...
حسابی به مامان کمک کنی هااااااااااااااااا

وای من هر سال ۲ روز می رم نمایشگاه... چون روز اول نمیرسم از همه سالنها و غرفه ها دیدن کنم.
نه بابا تعارف نداره با کسی... هر چی دلش میخواد میگه به همه... این پتو رو هم میدونم چرا میگیره... آخه خودش خیـــــــــــــلی سرمائیه حتی تو تابستونم ژاکت و دستکش می پوشه.... راستش و بخوای زمستون ۸۶ خونه ما کم از سیبری نداشت... سرماش وحشتناک بود:)
مامان کمک و میکشه از آدم ... آخرشم میگه خوب میخواستی نکنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! (هر وقت این حرف و میزنه ها کلی دود از سرم بلند میشه)

بلوط دوشنبه 9 اردیبهشت 1387 ساعت 10:59 ق.ظ

سلام!
آی گفتی!....منم کادوی تکراری زیاد گرفتم ولی نه از یه نفر!
مثلاً الان بعد از 2 سال و نیم که از عروسیم میگذره هنوز بعضی ها که مثلاً برای بار اول میان خونه مون برام ظرف پیرکس میارن اونم درست از یک مارک و از یک مدل! دیگه کم کم دارک کلکسیون جمع می کنم!!! تازه توی یه خونه نقلی 80 متری چه جوری باید اینا رو جا بدم ؟...الله اعلم!!!
خوش و خرم باشی ایشالا
بوس

سلام دوست جون
خوفی؟
وای از ظرف و ظروف نگو که منم خیلی شاکیم... تازه تو خونه ات ۵ متر از خونه من بزرگتره و مطمئنم آشپزخونه ات هم بزرگتره... من آشپزخونه ام خیلی کوچیکه در نتیجه کابینت کم دارم وقتی هم که کابینت کم باشه آدم باید خودش و بکشه از دست اونهمه ظرف و ظروفی که هیچ جایی براشون نداره...
مرسی دوستم تو هم همینطور ایشلا:)
مــــــــــــوچ:-*

مهم نیست دوشنبه 9 اردیبهشت 1387 ساعت 03:35 ب.ظ

سلام.
خاطره پایین طولانی بود اما می ارزید بخونمش. اونم با این حال.
به نظرم بهتره برید اون کسی رو پیدا کنید که واسه مادربزرگتون اینقد پتو میاره. اون بیچاره هم اگه به شما نده، به کی بده..
یه دفعه این طوری شد.. نمی دونم چرا همه چی به هم ریخته.. کاش به همون گرفتاری ها برگردم.
ببخشید زود اومدم. نباید تکرار میشد.

سلام
مرسی که پرحرفیام و تحمل کردید و خوندیدش تا آخر:)
نه والا... هر بار میره میخره... یک بار هم به زور خودم و برد:) نمیدونم شایدم پیر شده و فراموشکار و هی یادش میره که تا حالا صدتا پتو برام گرفته:)
ایشلا درست میشه... زندگی و اینقدر جدی نگیرید:)
کجا زود اومدید؟! تو این دوماه همش سه بهم سر زدید اونوقت میگید زود اومدید؟ :)
امیدوارم هر جا هستید سلامت و تندرست باشید.

ماتیلدا دوشنبه 9 اردیبهشت 1387 ساعت 08:31 ب.ظ http://matilda1992.tk

اکه هی چه مهمونی ضد حالی....

..خانومی.. چهارشنبه 11 اردیبهشت 1387 ساعت 11:58 ب.ظ http://hessezibayezendegi.blogfa.com/

مرسی خانوم گل که ادرس اینجا رو برام گذاشتی..اینج.ری دوباره پیدات کردم..
هیچ میدونی من چند ساله ارزو به دل نمایشگاه کتاب هستم؟نمیدونی دیگه!والا واسه دو روز این ور اونر شدنش غر نمیزدی جیگملم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد