روزهای من
روزهای من

روزهای من

مقایسه!

ـ مامان...تو چند سالته؟
_35 سال.
_عمه میهن چند سالشه؟
_50 سال.
_تو پیر تری یا عمه؟
_وا...خوب معلومه...عمت...
_اونوقتش من بزگرترم یا افسون؟
_افسون...تو 8  سالته اون 12 ساشه...
_مامان چرا موهای تو سیاهه ولی موهای عمه قهوه ای؟
...اینجا دیگه خندش گرفته...
_خوب چون عمت همه موهاش سفید است رنگشون میکنه که از سفیدی در بیان.
تو عالم بچگی خیلی تعجب کردم چون هیچ وقت عمم و با موهای سفید رنگ ندیده بودم...
           *************
8 ماه بعد...
با عمم و مامانم داریم میریم بیرون...
_مینو جون موهات خیلی خوش رنگ شده.
_مرسی میهن جون.
از پشت شیشه بیرون و نگاه میکنم که حرف عمم و میشنوم. با تعجب به مامانم نگاه میکنم!
_اه ...مامان؟!...مگه موهاتو رنگ کردی؟
_آره مامان جون.
تعجبم دو برابر شد...
_اه...مگه پیر شدی؟
_نه...مگه هر کی موهاشو رنگ کنه پیر شده؟
_آره...خودت گفتی...
_من کی گفتم؟
_اه...یادت رفته؟...همون روز که ازت پرسیدم تو پیر تری یا عمه گفتی عمه...بعدش گفتی عمت چون همه موهاش سفید است موهاشو رنگ میکنه....
                  ************
اون روز چنان کتکی خوردم که تا عمر دارم یادم نمیره... ولی بازم بعضی وقتا یادم میره اول فکر کنم  بعد حرف بزنم...همش اول حرف میزنم بعد فکر میکنم ببینم چی گفتم...کاش اشتباهات بعدی که انجام دادم هم با یه نیشگون و یه فس کتک  درست میشد...برای جبران بعضیاشون تاوان گزافی پس دادم...ولی از طرفی برای بدست آوردن تجربه ای مهم باید هم تاوان سنگینی بپردازی...ولی اگه بازم مرتکب همون اشتباهات بشم...دیگه هرچی سرم بیاد حقمه...ولی تو مثل من نباش...موقع حرف زدن اول خوب فکر کن بعد حرف بزن...یک نکته مهم زندگی را هم هرگز از یاد مبر:هیچ وقت مامانت و عمت و با هم مقایسه نکن...اونم چی؟...سنشونو...

نظرات 9 + ارسال نظر
کوروموزوم نا معلوم چهارشنبه 18 اردیبهشت 1387 ساعت 10:02 ق.ظ http://xxxy.blogsky.com

خیلی با مزه بود برای مامانم امروز این جریانو تعیف میکنم بخندیم

شاذه چهارشنبه 18 اردیبهشت 1387 ساعت 11:09 ق.ظ http://shazze.blogsky.com

سلام بهاره جون
چه بامزه نوشتی :)) پر وفایلتم همینطور. مرسی

ایده چهارشنبه 18 اردیبهشت 1387 ساعت 01:02 ب.ظ

وسلام سلامممممممم.
خوبی؟
وای تو مگه چند سالت بوده اون موقع که سوتی اینطوری دادی؟
عجب کتک پر از خاطره ای...

سلام دوستم خوفی؟
همش ۸ سالم بود ایده جون ولی از همون بچگی خنگ بودم!:دی

inmorix چهارشنبه 18 اردیبهشت 1387 ساعت 02:50 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

عجب کاره خطرناکی کردی....شانس آوردی پای بابا به ماجرا کشیده نشد احتمالا یکم شدیدتر واستون تجربه میشد....

:))))) نه فکر نکنم... بابای من زیاد به این چیزا اهمیت نمیده ولی امان از دست مامان!!!!!

میلی جون چهارشنبه 18 اردیبهشت 1387 ساعت 03:20 ب.ظ http://milijoon.blogfa.com

سلام عزیزم وبلاگ زیبایی داری منتظر حظورت هستم راستی کد آهنگ های جدید رسید و همینطور کدهای جاوا منتظرتم بای

بریر حسینی سعادت چهارشنبه 18 اردیبهشت 1387 ساعت 11:11 ب.ظ http://www.mytimes.blogfa.com

لینکتونو پاک کردم.بای

لطف کردید.

بلوط پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1387 ساعت 02:30 ب.ظ

وای چقدر خندیدم! بچه ها همیشه حرف راست میزنن حتی در مواقع غیر ضروری! طفلکی ها تقصیر خودشون که نیست!
باور کن بزرگترها خودشون باید مواظب حرف زدنشون جلوی بچه ها باشن. ..نباید اونا رو با خودشون مقایسه کنن که شیشصد تا پیرهن بیشتر پاره کردن! والاه!
خوب و خوش باشی بهاره جونم

بیخود نیست از قدیم میگن کودکی و راستی... بچه هنوز بلد نیست به حرفاش رنگ و لعاب بده و حقیقت و پشت صد تا فایروال قایم کنه:)
مرسی دوستم... شما هم همینطور:-*

نفیسه جمعه 20 اردیبهشت 1387 ساعت 02:29 ب.ظ http://preciousbabe65.blogfa.com

سلام جون. خوبی جون. بامزه بود جون. ولی از جون اولش معلوم بود جون آخرش چی میشه جون!
چقدر توی کامنت هات جون داری! جووون!
:))

سلام نفیسه جون
خوبی؟
راست میگی خیلی جون جون میکنم تو کامنتام ... یعنی دقتنکرده بودم تا حالا... از این به بعد کمتر جون جون میگم نفیسه جون;)

..خانومی.. شنبه 21 اردیبهشت 1387 ساعت 12:36 ق.ظ http://hessezibayezendegi.blogfa.com/

باحال بود جدا..در عین خنده دار بودن نکته های ظریفی توش بود.راستی همه چیز خوبه؟خوشی خانوم گل؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد