روزهای من
روزهای من

روزهای من

من و دل

دوباره دلم میخواد بستنی قیفی بگیرم دستم و تو خیابون راه برم و با لذت تموم بخورمش؛ ولی نه، نباید! دلم میخواد دوباره روی لبه جدول خیابون راه برم و به محض از دست دادن تعادلم از ته دل یک جیغ بنفش بزنم و هر کی از اون دورو برا رد میشه رو یه متر از جا بپرونم، با همین هیکل گنده و قد دراز؛ ولی نه، نباید! میخوام دوباره شیطنت کنم و زمین و زمان و سر کار بذارم هر کی دم دستت میاد اذیت کنم؛ ولی==> نه، نباید! دوست دارم با خیال راحت تو همین فسقل جا بزنم زیر آواز و هرچی شعر و آهنگ بلدم بخونم؛ ولی==>نه، نباید!!! دلم میخواد موهام و مش کنم و کوتاه ولی خاله مینا یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم میندازه و میگه مش دیگه مد نیست پس==>نه، نباید!!! ای بابا!!!!!!!!!!! خسته شدم از اینهمه نباید! آخه چرا باید این همه نباید قدرت داشته باشند که ذوق و شوق و شور و حال آدم و ازش بگیرن! کی تعیین میکنه این همه نباید رو؟ کی اینهمه نباید تبدیل به باید میشه؟ اصلا چه عیبی داره یه زن گندهبک درست به سایز و اندازه من روی لبه جدول راه بره؟ خودش دیوونه است هرکی که فکر میکنه این زن دیوونست! این زن فقط دلش برای کوکی و نوجونیش تنگ شده و حالا داره تجدید خاطرات میکنه، کدوم قانون خدا برعکس میشه با این کار؟! چه ایرادی داره اگه تو همین فسقل جا بزنم زیر آواز؟صدام که بد نیست، تازه تو خونه پدری همیشه صدای آوازم گوش فلک و کر می کرد، چرا باید الان خفه خون بگیرم فقط بخاطر حرف مردم؟ خوب آخه مگه مرض دارن که اینهمه تو کار همسایه دخالت و فضولی می کنن؟! به من چه که اینا هنوز دارند تو عصر شاه وزوزک زندگی می کنن؟! کی میشه آدم بتونه با خیال راحت کاری و انجام بده که دلش میخواد، که دوستش داره، که ازش لذت می بره؟ کی میرسه اونروز؟

طبق روال هر سال ۲ روز رفتم نمایشگاه؛ با اینکه تقریبا هر ماه ۲-۳ تا از تازه های بازار کتاب و میگیرم، ولی با این وجود تو نستم ۱۰ تا کتاب جدید بخرم، فقط ۴ تا از این کتابا اثر باربارا کارتلند بود... کیف عالم و کردم وقتی پیداشون کردمشمشیرم و هم از رو بسته بودم که اگه اون آقاهه ی پررو رو در یکی از غرفه ها دیدم که سعی داره به اندازه قدم سرم کلاه بذاره، چنان حالی ازش بگیرم و ضد حالی بهش بزنم که دیگه تا عمر داره نه جرات کنه چرت و پرت بنویسه و نه اینکه سعی کنه سر یک دخمل حیفونکی طلفکی خجالتی و مث من کلاه بذاره و با خیرگی هرچه تمامتر کتاب به دردنخورش و غالب اون دخمله کنه!!! ولی جون سالم به در برد چون ندیدمش!

اینم همینجور:

ای همه دار و ندارم        

ای قشنگ روزگارم

من به عشقت عادتی دیرینه دارم

تو نباشی من کی هستم

هرجا هستم با توهستم

من تورا تا مرز بودن می پرستم

~~~~~~~لای لالای لای لای لای لالای لای ~~~~

نظرات 6 + ارسال نظر
ایده شنبه 21 اردیبهشت 1387 ساعت 09:55 ق.ظ

اوااااا... بهاره جون نگو این حرفا رو... من هنوزم بستنی قیفی توی خیابون لیس میزنم. هنوزم روی جدولها راه میرم و میدوم.
اااااا تو هم قدت بلنده؟ منم همینطور!!! ببین قدبلندا همو جذب میکنن!!!
تازه من گوشی میذارم تو گوشمو تو یابون راه میرم و با صدای بلند اون آهنگ نفس بریده محسن چاووشی رو که عاشقشم داد میزنم. یعنی من خلم؟ یعنی من دیوونه ام؟!
کتابهایی که خریدی تو چه مایه هایی هستن؟ داستانن یا روانشناسی یا فلسفی یا ...؟
منم چندتایی کتاب خریدم. از جمله یه کتاب آشپزی لاتین.

به کسی نگیا ولی من خودمم گاهی اوقات یه جوری که از چشم همه پنهون بمونه می پرم رو لبه جدول و راه میرم روش... یک کیفی میده که نگو ولی این محمد خان بی ذوق همش میگه خانوم خجالت بکش مگه بچه ۱۰ ساله ای که از این کارا می کنی:(
خیلی بلند نیستم ۱۶۷ است قدم ولی چون کمی تا مقادیری بسیار زیاد تپل مپل می باشم یه خرده زیادی دیگه بزرگ به نظر می رسم:)
نه عزیزم کی میگه تو دور از جون خلی؟ هر کی این فکر و میکنه خودش خله که هیچ وقت یاد بچگیاش و نمیکنه و دلش میخواد همینجور عصاقورت داده باقی بمونه!
راستش من یا کتاب شعر میخونم یا رمان های رومانتیخ ...اهل خوندن مطالب روانشناسی و فلسفی هم نیستم علی رغم اینکه به فلسفه علاقه دارم:) از قضا این خانوم کارتلند هم خیلی روحیه لطیف و پروانه ای دارند ... تقریبا ۶۰۰ عنوان کتاب نوشته و در قرن بیستم پرکارترین نویسنده ی قرن شناخته شد. ولی تو ایران تا چند سال پیش کتاباش اجازه چاپ نداشتند چون در بعضیاشون صحنه بی ناموسی داشته... ولی حالا ظاهرا وزارت ارشاد به راه راست هدایت شده و مجوز چاپشون و داده:) منم نامردی نکردم هر ۴ تاشونو خریدم:)

شاذه شنبه 21 اردیبهشت 1387 ساعت 10:25 ق.ظ http://shazze.blogsky.com

سلام
آی گفتی!!! اینقد دلم میخواد رو جدول راه برم نگوووووو. دلم می خواد قد خیابون راه برم و پفک نمکی بخورم. دلم می خواد سرسره و الاکلنگ بازی کنم. میای بازی؟!

عزیزم این داستان بخش دوم داستانه! یعنی اول باید آقای رییس رو از تو دانلود داستانای قبلی باز کنی، بعد بیای اینور از تو آرشیو بقیشو بخونی. امیدوارم خوشت بیاد
هنوز فرصت نکردم این بخش رو به قبلی اضافه کنم. شرمنده

سلام شاذه جان
خوبی؟
راستی ها... اصلا یاد پفک و چیپس نبودم... از اونا هم دلم میخواد:( الاکلنگ و دوست دارم ولی از همون بچگی از سرسره می ترسیدم:)
حتما این کار و میکنم دوستم ممنون.

بلوط شنبه 21 اردیبهشت 1387 ساعت 11:23 ق.ظ

جداً چرا مردم اینقدر فضولن؟! یا چرا ما اینقدر ملاحظه کاریم؟
ولی بهاره جون به نظر من باید بیخیال حرف مردم بشیم.
اصلاً شاید من دلم بخواد یه لباس یا کفش مدل قدیمی بخرم یا موهامو گاهی وقتا مثل دخترای قدیمی ببافم.
به کسی هم هیچ مربوط نیست!!!
اگه مردم رو گوسفند فرض کنی دیگه از طعنه هاشون هم ناراحت نمیشی. حالا هرقدر دلشون میخواد متلک بپرونن...کافیه بهشون لبخند بزنی تا از رو برن!

هر دوتاش دوست جون
هم ما زیادی ملاحظه میکنیم هم اینا خیلی فضول تشریف دارند... آره گاهی وقتا بیخیالشون میشم ولی گاهی وقتا هم انقدر تابلو فضولی میکنن که مجبور میشم از رو برم و مثل یک خانم ۲۹ ساله عاقل و بالغ عمل کنم.
ولی در مورد لباس و مدل مو و آرایش کاری وانجام میدم که دوست دارم... لباس که هرچی بهم میاد مدل مو هم همینطور... مثملا تا این هفته میخوام برم و موهام و مش پر کنم:)
در زمینه گوسفند هم ... چندسالی میشه که همینجوری فرضشون میکنم ولی گاهی اوقات دیگه نمیشه از حرفاشون ناراحت نشد:(
از خودت مواظبت باش دوستم:-*

شاذه شنبه 21 اردیبهشت 1387 ساعت 12:04 ب.ظ http://shazze.blogsky.com

با اجازه لینکت کردم:)

مرسی... منم لینکیدمتون:)

ماتیلدا شنبه 21 اردیبهشت 1387 ساعت 12:48 ب.ظ http://matilda1992.tk

واقعا ها....
من نمی دونم این کسانی که نباید درست میکنن خودشون هیچ وقت به یه همچین مواردی برنخوردن؟

چرا بر خوردند عزیزم منتها چون خودشون از سنگ و چوب درست شدند هیچ وقت فیلشون یاد هندستون نمیکنه:)

ایده شنبه 21 اردیبهشت 1387 ساعت 02:11 ب.ظ

خیلی دوستتان میداریم!!! :* شما نیز اگر بدخواهانی داشته میباشید ما در خدمتیم تا در ایکی ثانیه همه شان را نفله نموده و به دیار باقی ارسال نمائیم.

ما بیشتر دوست جون:-*
سنه گوربان... دستت درد نکنه:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد