تیر ۱۳۸۴ (یک مطلب انتخابی از اون یکی وبلاگم)
بعضی وقتها یه حس و حالی میاد سراغم ...یه حسی که وادارم میکنه هی حرف بزنم و حرف بزنم ...پارسالا وقتی اینجوری میشدم سریع قلم و کاغذ و برمیداشتم و خودم با خودم دردودل میکردم...ولی یهو نمیدونم چی شد که دیگه اینجوری نشدم ...هی دلم برا خودم تنگ و شد هی هر کار کردم نتونستم حتی یک کلمه با خودم دردو دل کنم ...ولی الان نصفه شبی یه عالمه حرف قلنبه شده تو دلم ...برام مهم نیست فردا 7 صبح باید بیدار بشم ... مهم نیست خوابم میاد ... مهم نیست یه عالمه خسته ام.... هیچی مهم نیست ... مهم اینه که حس و حالم و برا خودم نگه دارم ...مهم ثبتشونه ...مهم حس خوب و لطیفیه که فردا بعد از خوندن حرفای الانم بهم دست میده ...همیشه وقتی حرفای دلم و پیاده میکنم رو کاغذ ... فرداش میرم سراغشون و از خوندنشون غرق لذت میشم ... انگار دوباره دارم حسشون میکنم ....یه حالی پیدا میکنم که نمیتونم توصیفش کنم ... یه چیزی مث قلقلک ... مث مخمل ...مث ...نمیدونم مث چی مث یه حس خوب دیگه ....
یادت میاد اون موقعها تا بعد از ظهر ازمدرسه میومدی خونه کیف و کفش و مانتو و مقنعه را یه طرف پرت میکردی وجلدی می پریدی جلو تلویزیون...ساعت 6 کانل 2 دختری به نام نل را داره ....با شوق واشتیاق می نشستی و ماجراهای نل و نگاه میکردی ... یا جمعه بعد از ظهرها می نشستی و ماجراهای پرین ودنبال میکردی ...پابه پای پرین ذوق میکردی وپابه پاش گریه ات می گرفت ...لوسی می ویادت میاد ؟فراموشی گرفته بود و کلی خوشبحالش شده بود ...چه عروسکایی براش می خریدند....خوشبحالش ...استرلینگ چی؟فکرکنم شونصد دفعه نشونش داده بودند ها ولی بازم خوشت میومد ببینیش ... حنا رو چند شنبه ها نشون میداد؟یادم رفته ... چقدر دلم براش می سوخت ...اولین باری که بابالنگ دراز و میخواستند نشون بدن تو تعطیلات عید بود ...من تازه کتابشو خونده بودم...چقدر ذوق کردم... زنان کوچک وهم همون موقعها نشون دادند. خانواده ئ دکتر ارنست وهم هر وقت تلویزیون نشون میداد پایه بودم...تا آخر میدیدمش. الان چند ساله دیگه برنامه کودک که چه عرض کنم تلویزیون تماشا نکردم؟ یادم نمیاد...کی قاطی بزرگترها شدم؟یادم نیست...کی آرزوهای بچگیم یادم رفت؟ نمی دونم...ولی عصر ما... بچه های دوره ئ ما یه جور دیگه بودند...یه طور دیگه ...نه؟ عاقلتر ...فهمیده تر ...آروم تر ...حرف شنو تر ...بچه های الان همشون از دم با خروس جنگی قرابت نزدیک دارند ...تا بهشون میگی بالاچشمت ابروست شروع به جیغ و داد میکنن و اون لیور محترم آدم و میذارند کف دستش...همش هم بخاطر این کارتون و برنامه های اجغ وجغیه که تلی نشون میده ...چه میدونم دیجی موند و چی چی موند و این حرفا...نه یه کارتون لطیفی ...نه یه فیلم قشنگی ... همش کشت و کشتار وبزن بزن ...همش دعوا ...همش خونریزی ...داریم به کجا میریم؟ نسل بعدی چه جوری میخواد بار بیاد؟بچه یی که رنگ محبت و علاقه را هیچ جا نمیبینه ... چطور میخواد به دیگران مهر بورزه و کمک کنه؟ و اصلا کمکش بخوره تو سرش، چه جور میخواد در شان یک انسان زندگی کنه؟ والا! بد میگم بگو بد میگی ...تو مدرسه که از مدیر گرفته تا فراش با برخوردای بدشون چیزای منفی یادشون میدن ... تو خونه که پدر و مادر از بس زیر فشار زندگی له ولورده شدند که دیگه حال و حوصله ئ ادا اوصولهای بچه را ندارند ... اینم از تلویزیون! انواع و اقسام روشهای قتل و آدم کشی و تبلیغ میکنند... حتی بطور غیرمستقیم روشهای پدرسوخته گری و دزدی و اذیت مردم و هزارتا چیز زشت و ناپسند دیگه رو یادشون میدن...راسـتـــــــــــــــــــــــــی ... یادم اومد!!! این مجریای لوس و بی نمک جدید و دیدی؟ ایش ایش خدا نصیب نکنه ...آدم احساس خنگولی بهش دست میده وقتی حرفاشون و گوش میکنه ...مخصوصا وقتی اون استدلالهای احمقانه در روزهای عزاداری و برا بچه ها میارند که زورکی بچه های بد بخت و ناراحت کنند...ریا و تزویر از سرتاپاشون چشمک میزنه... حالا تو دلش داره با دمش گردو میشکنه ها ولی یه قیافه ئ مادر مرده یی به خودش میگیره که بیا و ببین! انگاری همین دیروز با امام حسین تو دشت کربلا بوده و خودش شاهد و ناظر همه ئ ماجرا...
هی... جوونی کجایی که یادت بخیر!
من نل رو دوست نداشتم. بامزییییییییی رو خیلی دوست داشتم. یه گربه خپل بود که دنبال پروانه ها و زنبورها میکرد؟ اونم دوست داشتم. یه کارتونیم بود که موجودات توش سبزی بود. اونم خیلی دوست داشتم. یه کارتونیم بود که کارخونه اسباب بازی بود...
جودی ابوتم خیلی میعشقیدم. کتابشو انگلیسیم نشستم خوندم. دیگه... خانواده دکتر ارنست و هاکل بریفیلد و خلاصهههههههههه.... از سریالای ایرونیم دنیای شیرین و خیلی دوست داشتم. هی... هی... الان که کلن تی وی تعطیل شده توی زندگیم
آره اون گربهه رو منم دوست داشتم ولی اسمش یادم نمیاد... تازه الفی و هم خیلی دوست داشتم...منم دنیای شیرین و زیاد دوست می داشتم.... واقعا هم جوونی کجایی که یادت بخیر...
پ.ن. به لیست علائقم سریال اکیپی و هم اضافه من:دی
یادش بخیر روزای کودکی..هر وقت یادشون میکنم منم یه جورایی حالم عوض میشه..یه جورایی بغض میکنم..دلم یه کم از بچگی هامو میخواد
هی هی هی چی بگم؟ اونم وقتی که منم با تمام این خاطره ها و اون لطافتا بزرگ شدم و الان سه تا بچه دارم که عشقشون کارتونای خشنه. چی بگم از نگرانیهای شبانه روز یه مادر....
پت پست چی رو یادت رفت! :دی!
و سرندیپیتی! من همیشه دلم می خواست خانم نورا رو ببینم (که یک پری دریایی بود ) و همیشه ی خدا هم سانسورش میکردن:(
بنر رو هم خییییییییلی دوست داشتم.
نل رو هم با وجودی که غمگینم می کرد نیگا میکردم...
واقعاً حیف اون همه کارتونای لطیف و قشنگ...
آره راست میگی... پت پستچی هم بود:دی خانوم نورا رو هم از طریق ای میل یکی از دوستان دیدمش:) بنر و هم می دوستیدم:(
دلم برا اون زمونا خیلی تنگه ... خیلی:(