روزهای من
روزهای من

روزهای من

من و احساسم

راستش پست امروز برای خودم است که بعدها بیایم و از حال و روز این روزهایم بخوانم. برای خودم است که تخلیه ی روانی شوم چون این حال و هوا را نمی توانم با اطرافیانم درمیان بگذارم به هزار دلیل! نگرانشان میکنم، شاید ناراحت شوند، ممکن است غمگینشان کنم و و و. اما پستم را رمزدار نمیکنم اگر دوست داشتید شما هم بخوانید اما محض رضای خدا پند و اندرزم ندهید که توان تحمل این یک قلم را ندارم؛ من نیاز دارم که بنشینید مقابلم، به حرفهایم گوش کنید و تنها سری تکان دهید و اگر خواستید که حرفی هم بزنید، بگویید که درکم می کنید هرچند اگر واقعا هم درکم نکرده باشید. ممنونم.

احساس عجیبی دارم؛ برایم همه چیز عوض شده انگار هیچ چیز جای خودش نیست. توگویی وارد دنیای جدیده شده ام که هیچ چیزش برایم آشنا نیست و من تک و تنها غریب افتاده ام اینجا. در این گیر و دار و لحظات غریب برزخی، تو کودکی را هم اضافه کن که وجودش به وجودت بسته است و به جز تو، کسی آنجور که تو به فکرشی به فکرش نیست و آنجور که تو درکش می کنی، درکش نمی کند. احساس بی قراری و کلافگی لحظه ای امانت را بریده و در عجبی که در گذشته چقدر فراغ بال داشتی و قدرش را نمی دانستی! از حالا دیگر باید تا ابد قید خیال راحتت را بزنی و مدام نگران فرزندت، تربیتش، آینده اش، خطراتی که تهدیدش می کند و هزار چیز دیگر باشی. به یاد می آوری آن زمان که هنوز نمی دانستی خداوند عالم دختر نصیبت می کند یا پسر، چقدر دوست داشتی او دختری زیبا، آرام و مهربان نصیبت کند اما حال که او را به تو هدیه داده، پشیمانی، در دل می گویی ای کاش دختر از خدا نخواسته بودم، کاش کودکم پسر بود چون در آن صورت دیگر خیالم برای امنیتش تا حدودی راحت می بود اما حالا، باید از همین نوزادی دلم در سینه برایش بتپد تا ابد! آخر در این کشور ناامن و جامعه ی گرسنه (از همه لحاظ) که دزدی، ایجاد ناامنی و هتک حرمت و ... شده شغل جدید عده ای، من با کدام مایه ی دلگرمی خیالم را راحت کنم که پاره ی تنم در امان است؟! چطور او را از دست افراد دروغگو، بد و پلید در امانش نگاه دارم؟ کاش دخترکم پسر بود تا حداقل بخش کوچکی از خیالم راحت می شد.
بدجور به هم ریخته و نگرانم... احساس تنهایی دارد داغانم می کند، دلم گریه می خواهد زیاد اما نمی گذارند==> بچه اگر شیرت را بخورد او هم بی قرار و نا آرام می شود! آه خدایا! من عادت ندارم به اینکه کسی ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنقدر وابسته ام باشد! روی کمک محمد هم ظاهرا قرار نیست حساب کنم چون کارهای کارخانه و شرکت و کارگران و سفارشات شب عید و حقوق کارگران و کارمندان و چه و چه و چه نمیگذارند تا من هم مجالیم یابم و از احساسم بگویم! تازه مجال هم یافتم، او انقدر خسته است که تا می نشیند، دو دقیقه بعدش به خوابی عمیق فرو رفته است. از طرفی وقی می بینم او اینقدر تحت فشار است، ترجیح می دهم چیزی نگویم تا حداقل از طرف من خیالش راحت باشد و همین نگفتنها دارند روی دلم سنگینی می کنند و من تحمل فشارشان را ندارم...دخترک بیدار شد دیگر باید بروم.