روزهای من
روزهای من

روزهای من

این روزها

زندگی جور دیگری شده است این روزها؛ من، منِ دیگری شده است؛ محمد، محمد دیگری شده است؛ حتی هوا هم هوای دیگری شده است این روزها! بهاره ای که کمتر ناراحت میشد و عمرا گریه اش می گرفت، این روزها به طرفه العینی ناراحت می شود و قلبش می شکند، اشکش را که دیگر نگو، مدام دم مشک است! از طرفی خونسردیم نسبت به بعضی مسائل برای خودم هم تعجب برانگیز است حتی دیگر چه رسد به دیگران! از مامان و خاله مینا و خاله نینا بگیر تا خانم دکتر و خانم همکار و خیلی های دیگر مدام نگران سلامتی من و کودکم هستند من اما در دل هیچ نگرانی ندارم، یک جورهایی که نمیدانم چه جورهاییست، یقین دارم به سلامت طفلم، من یقین دارم این موجودی که درون من است نه تنها سلامت و تندرست به دنیا خواهد آمد بلکه همه را هم متعجب خواهد کرد البته چه جوریش را دیگر نمیدانم فقط همینقدر میدانم به قول فروغ کسی می آید که مثل هیچ کس نیست، مثل من نیست، مثل محمد نیست، مثل مامان نیست، مثل بابا هم نیست در عین حال اما شبیه همه مان هست. فقط امروز برای اولین بار و آنهم تنها برای چند ثانیه از ذهنم گذشت که نکند یک وقت... نه نه زبانم لال؛ اصلا نمیخواهم دوباره یادش بیفتم و تمام باورهایم بهم بریزد! بر شیطان لعنت که تخم شک و دودلی را در دلم کاشت!!!

چند روز پیش خانم خانما هوس کرده بود از جایش جم نخورد، نه تکانی نه لگدی نه هیچ چیز دیگری، در دلم تنها سکوت بود و سکون؛ هر چه صدایش کردم که عزیزم دخترم یک تکانی بخور لگدی بزن که بدانم هستی اما جوابم تنها سکوت بود و سکوت... تا اینکه یادم افتاد وقتی وروجکی هوس میکند که در دل مادرش تکان نخورد، کافیست مادر چیز شیرین محرکی بخورد تا وروجک خانم یا خان را وادار به حرکت کند! خوب من هم همین کار را کردم، یک شیرکاکائو شیرین خوردم و به پهلوی چپ خوابیدم، بعد از چند لحظه حضرت والا منت به سر بنده گذاشته و بالاخره تکان خوردند!!! ناگهان بدجنسیم گل کرد، در کمال قصاوت زل زدم به چشمان محمد و گفتم هنوز وول نمی خوردمن فقط کمی مرض ریختم و خدا شاهد است که فکر نمیکردم انقدر این پدر بعد از این را ناراحت کرده باشم... ظرف ایکی ثانیه قیافه آقای پدر اینگونه==> و اینگونه==> و نهایتا اینگونه==> شد! یعنی جگرم را آتش زد با آن قیافه ای که برای خودش درست کرده بود هیچی دیگر مجبور شدم فوری بگویم نه نه عزیزم شوخلوخ کردم به گورآن، دارد تکان تکان میخورد

میدانید بالاخره تسلیم نظر جمع شدم، با آنکه ته دلم خیلی راضی نیستم اما خوب که فکرش را میکنم میبینم باران هم اسم بدی نیست، نه؟ فقط من باید نهایت سعیم را بکنم که یاد باران از نوع کوثریش نیفتم! والا!

به قول آقای صالح علاء دوستان جان، کتاب جدیدی نخوانده ام تنها من سیمین شیردل را کمی خواندم و کناری گذاشتمش دوست ندارم مدتها معلق بمانم، میگذارمش وقتی ادامه اش چاپ شد، هر دو را با هم میخوانم! الان دارم کتاب «چه دیر» را میخوانم اما راستش را بخواهید دلم برای نیکوی داستان خیلی می سوزد، چقدر بدبخت است فیلم هم ندیده ام فقط وقت کردم کارتون «Brave» را ببینم و بس 

پنجشنبه تنها وقت کردیم کاغذ دیواری و سنگ قیچی را انتخاب کنیم آقایون نصاب هم آخر این هفته می آیند برای نصب چون در تعطیلات میخواستند تشریفشان را ببرند به ولایتشان برای همین هرچه اصرار کردیم جان مرگ ما جمعه بیایید، نیامدند نامردها! تمام تعطیلات را به همراه محمد مشغول تکاندن خانه بودیم به این صورت که بنده به محمد میگفتم چه چیزی را کجا بگذارد یا نگذارد آن بنده خدا هم انجامش میداد، طفلکی حسابی خسته شد ولی در عوض خانه تمیز و آماده شدممنون از تک تکان که جویای حالم بودید، حالم هم شکر خدا بد نیست فقط مدام نوسان دارم دیگر که آن را هم کاریش نمیشود کرد

فعلا همینها را داشتم بگویم... شاد باشید همگی

نظرات 10 + ارسال نظر
مموی عطربرنج سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 09:38 ق.ظ http://atri.blogsky.com/

عززززززززززززیزم!ایشالا که به سلامتی به دنیا بیاد...به نظر منم باران از آسمان بهتره! باران بیشتر از آسمان می چسبه!!

مینا-دفتر خاطرات سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 09:52 ق.ظ

ای جونم. اینقدر دلم میخواد تجربه کنم این حس مادری و تکون خوردن بچه رو...
واقعا چه حس خاصی باید داشته باشه که باعث وجود یه انسان بشی...؟
....
بهاری هر موقع اتاق نی نی آماده شد عکس بذاریاااا

افسانه سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 12:50 ب.ظ http://ืninidari.blogfa.com

سلام خاله بهاره
خوبی عزیزم...
این تکون خوردن و نخوردن نی نی تو دلی هم واقعا یکی از استرسهای عجیب دوره بارداریه... تکون زیاد می خوره نگران می شی نمی خوره هم نگران میشی...
خاله این قدر محمد خان رو نگران نکن این کارها آخر و عاقبت نداره ها!!!‌ گفته باشم...
مراقب خودت باش... خیلی وقته به من سر نزدی ها... نکنه قهری خاله؟!

eli سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 08:10 ب.ظ http://eli1234.blogfa.com/

سلام بهاره جان.انشالله یه نی نی ناز و سالم بدنیا میاد برای شما و پدر جانش.اسم باران هم که دیگر نظر نمیخواهد بسیار قشنگ و با مصماست.شما هم شاد و برقرار باشید.

شاذه سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 09:33 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

خدا حفظ کند این کودکان درون و برون که شده اند همه ی زندگی ما

طناز یکشنبه 19 آذر 1391 ساعت 10:04 ق.ظ

پیشاپیش قدمش مبارک!

مامان سمیر یکشنبه 19 آذر 1391 ساعت 12:09 ب.ظ http://www.fasamir.blogfa.com

سلام بهاره جون بابا کجایی شما دلم برات تنگ شده بود ...این نگرانی ها و نوسانات عادیه ...ایشالا به سلامتی نی نی دنیا میاد و نوع نگرانیهات عوض میشه ....یادم رفته بود چن وقتته الان ؟؟هنوز داری سرکار میری ؟؟

مستانه سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 09:13 ب.ظ http://mastaane.ir

بهاره جان کی به دنیا میاد ایشالا؟

بابای پرنیان چهارشنبه 22 آذر 1391 ساعت 07:39 ب.ظ http://beparnian.persianblog.ir

سلام
ما هم موقع اسم گذاشتن برای پرنیان خیلی بالا پایین کردیم و هرچی کتاب اسم بود یا خریدیم یا برامون آوردن، شده بود 5 یا 6 تا کتاب !!
باران اسم قشنگیه؛ تبریک میگم، امیدوارم کوچولوتون صحیح و سالم به دنیا بیاد و زندگیتون رو از اینی که هست هم شیرین تر و خواستنی تر کنه.
بابای پرنیان

بانو یکشنبه 26 آذر 1391 ساعت 01:36 ب.ظ http://heartplays.persianblog.ir/

بهار جان کجایی؟؟؟... خوبی... دخملت خوبه؟؟..
یه خبری از خودت بده ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد