روزهای من
روزهای من

روزهای من

شرح ماوقع!

جونم براتون بگه که نمی دونم قبلا گفته بودم یا نه ولی خوب حالا دوباره می‌گم که بابا جان بنده کارمند مخابرات بود و حالا نزدیک ۱۲ سالی میشه که بازنشسته شده؛ ولی نه تو این ۱۲ سال و نه تو اون ۳۰ سالی که خدمت کرد هیچ وقت ما رو به اماکن تفریحی مخابرات در شهرهای مختلف نبرد. بارها مامانم اعتراض می کرد که چرا بابا نمی ره از این امکانات استفاده کنه و شهرهای مختلف جا بگیره ولی بابا جان چون اصولا حال و حوصله ی رو انداختن به کسی رو نداشت و کلا اهل مسافرت نیست، هیچ وقت نرفت دنبال اینجور چیزها؛ تا اینکه امسال دوست بابا زنگ زد خونه بابا اینا و گفت من تو هتل دیدار کیش که مال مخبراتی هاست جا رزرو کردم و شما هم باید الا و بلا بیاییدبا ما و خلاصه اینجوری شد که بابا موند تو رودرواسی همکار سابق و او هم رفت دنبال رزرو جا و خیلی راحت تونست جا بگیره اونجا و من و محمد رو هم دعوت کرد همراهشون بریم، محمد که بخاطر ممیزی به هیچ عنوان نمی تونست بیاد ولی من چرا، شنبه تا دوشنبه هفته ی پیش رو مرخصی گرفتم و خلاصه برنامه مون جور که بریم. من از اینجا مدام نقشه می کشیدم که حتما حتما برم این کشتی یونانی رو ببینم، شهر کاریز رو هم بهمچنین، ایضا آکواریوم و سوار اون کشتی دریای بشم و خلاصه هزار جور برنامه ریزی کرده بودم برای خودم. ولی همه ی برنامه هام نقش بر آب شد. 

جمعه ساعت 6 صبح فرودگاه بودیم چون ساعت 7 و نیم پرواز داشتیم. ساعت 9 و نیم رسیدیم کیش. بعد از اینکه بارهامون رو تحویل گرفتیم و می خواستیم از فرودگاه خارج بشیم، دیدیم این پرسنل شاندیز اونجا یقه بابا جان رو گرفتند که حاج آقا الا و بلا بیا برای یه شب جا رزرو کن که شبای شاندیز چنینه و چنانه (ظاهرا از ساعت 10 شب موسیقی زنده دارند تا 2-3 صبح) بابا خان هم وسوسه که شد که بریم، دوستش جمعه شب به ما ملحق میشد پس باهاش تماس گرفت که اگه اونا هم میان، براشون بگیره بابا، آقاهه گفت میاییم و بگیر برامون بلیط (اونجور که اون دختره می گفت اگه از تو فرودگاه جا رزرو کنی نیازی نیست 12 هزارتومن ورودی بدی فقط باید 7 هزار تومن بدی که این 7 تومن از پول غذات کم میشه) خلاصه بابا نفری 7 هزار تومن داد و بلیط گرفت. از فرودگاه هم که ماشین گرفتیم و رفتیم هتل. من انتظار داشتم چون هتل دولتیه و شخصی نیست، خیلی جای تمیزی نباشه ولی اشتباه می کردم، خیلیم تمیز و مرتب بود. جونم برات بگه که آقای دوست باباخان به همراه عیال مربوطه شب به ما ملحق شدند. بقیه ی سفر دیگه گفتن نداره چون عیال مربوطه ی دوست باباخان نگذاشت هیچ کجا بریم چون هتل ماشین گذاشته بود صبحا و بعدازظهرها و فقطم میرفت به مراکز خرید، عیال مربوطه ی اون آقاهه هم مدام خواست خودش رو منتقل می کرد به همسرش و اونم به بابا و بابا هم به ما وقتی من و مامان اعتراض می کردیم باباجان می گفت من با اینا رودرواسی دارم و زشته ما بریم سی خودمون و اونا هم برند سی خودشون! بنابراین من نه تونستم برم کشتی یونانی رو ببینم نه کاریز رو و نه آکواریوم روانقدرم لجم گرفته بود که خدا بدونه حتی هنوزم که هنوزه وقتی دارم اینا رو میگم لجم گرفته! عیال مربوطه ی اون آقاهه حتی نیومد شاندیز، انقدر غز زد که حالا مگه می خوان چی کار کنند و حالا مگه چه خبره اصلا بیایید ناهار بریم که کفر منو درآوردش آخر به مامانم گفتم بلیطاشون رو بده به خودشون بگو ناهار برند ولی بیایید ما با هم بریم، همین کار رو هم کردیم ولی بابا طبق معمول که هوای مردم رو بیشتر از ما داره گفتم منم نمیام. من و مامان و بهزاد رفتیم و تا جاییکه بهزاد اذیتمون نکرد خیلی خوب بود ولی حدودای ساعت 12 دیگه بهزاد هم شروع کرد به بیقراری و اذیت کردن (میدونید دیگه بهزاد برادرم عقب مونده ی ذهنیه و وقتی خسته میشه دیگه رفتارش قابل کنترل نیست) این شد که برگشتیم هتل، تو راه برگشت بودیم که رادیو خبر سقوط هواپیما رو اعلام کرد و ته دل ما رو خالی. 

دوشنبه بعدازظهر ساعت 5 پرواز داشتیم و برای اینکه کارت پرواز رو زودتر بگیریم که اون عقب مقبا نیتیم ساعت 3 فرودگاه بودیم ولی اعلام کردند پرواز ما 3 ساعت تأخیر داره دردسرت ندم از ساعت 3 تـــــــــــا 9:30 پدرمون درومد اونجا. از یه طرف خستگی خودمون از یه طرف بیقراری بهزاد از طرف دیگه صدای ونگ و ونگ بچه های تو سالن، اعصاب مصاب برامون نگذاشته بود. ساعت یه ربع به ده شب هواپیما  بلند شد و ساعت 11و رب نشست. محمد اومده بود دنبالمون تا مامان اینا رو بذاریم خونه شون و برگردیم ساعت شد 1 شب. 

تنها چیزیایی که باعث شد این سفر خیلی بهم خوش بگذره بودن کنار مامانم، هوای فوق العاده تمیز و خنک و مامان کیش و تمیزی و زیبایی شهر بود. روی هم رفته سفر خوبی بود ولی بنده دیگه غلط بکنم با بابا جان و دوست باباجان و ایضا عیال مربوطه شون، بدون محمد، جایی برم

برای دیدن عکسها لطفا برید به ادامه مطالب.
 

طلوع آفتاب- ساحل مرجان

 

ساحل عربها (نزدیک بازار عربها) 

 

محوطه ی هتل دیدار 

 

ساحل زیبای مرجان 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 19 + ارسال نظر
آسمون(مشی) شنبه 25 دی 1389 ساعت 10:02 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

واییییییییی!چه عکسای خوشگلی...اما حیف شد که کشتی یونانی رو ندیدی!خیلی باشکوه و خیال انگیزه!
پارسال دونه اینا نامه این هتل دیدارو گرفتن اما ابو خان رضایت نداد!و همه چی کنسل شد...
آب دریای کیش که مثل اشک چشمه...دیدی...شنای ساحلو! تمیز و نرم...
اون شبهای شاندیز هم خوب شد نرفتین!زیاد تعریفی نداره...
خوشحالم که در کنار مامان بهت خوش گذشته...

مرسی عزیزم
اگه امسال گرفتن برید خیلی جای مرتب و تمیزیه دوست جون
آبی دریا رو نگو که عاشقشم بسکه تمیز و زلاله
شبهای شاندیز رو رفتیم دوستم... البته دوتا شاندیز دو کیش هست یکیش شاندیز صفدریه که مالی نیست زیاد اون یکیش شاندیز ونوسه که ما رفتیم... تا وقتی اونجا بودیم بد نبود البته.
ممنون دوست جون

تینا شنبه 25 دی 1389 ساعت 10:04 ق.ظ http://asemoone-tina

بهار جونم.... ایشالا دفعه ی بعدی با آقا محمد کل کیش رو با حوصله می گردین و دلی از عزا در میارین... همین کنار خانواده بودن و استراحت کردن هم غنیمته... بوووووس

ممنونم تینا گلی مهربونم

الی شنبه 25 دی 1389 ساعت 10:44 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

وایییی بهاره جون حیف شد کشتی یونانی ... غروب خیلی با صفایی داره . ایشالا با شوهرت میری اینبار .
یک چیزی که توی عکسهای کیش برای همه تقریبن مشترکه بسته ها و پلاستیک های خرید در دسته !!
کلا کیش حال و هوای خوبی داره و انرژی مثبتی هم .
تو هم خیلی خوشگلی . موهات خیلی بهت می آد .

خیلی حیف شد الی جونم میدونم
الی باورت نمیشه چقدر قیمتهاشون خوب بود... منم دیدم جاهای دیدنی که نرفتیم لااقل یه ذره خرید کنم
چشمات قشنگ میبینه عزیزم... ممنونم

fafa شنبه 25 دی 1389 ساعت 10:56 ق.ظ

عیبی نداره دفعه بعد با همسری میری اینجور جاهار و هم می بینی همسفر خیلی مهمه که سلیقه اش با آدم تو یه مایه ها باشه وگرنه به آدم بد می گذره اصل سفر هم واسه خوشگذرونیه...

دقیقا باهات موافقم دوستم... همسفر خوب خیلی مهمه برای اینکه سفر خوش بگذره به آدم

بلوط شنبه 25 دی 1389 ساعت 10:57 ق.ظ

چه عکسای قشنگی بهاره جان. خوشحالم که بهتون خوش گذشته.

ممنونم بلوط جونم... مرسی عزیزم

سارا...خونه مهربو نی ها... شنبه 25 دی 1389 ساعت 11:07 ق.ظ

اااااااا منم چند سال پیش رفتم هتل دیدار...آخه شغل ما هم با مخابرات در ارتباطه... تنها عیبش اینه که خیلی به مرکز شهر دوره ولی در کل خوبه...قیمتش هم مناسبه...
ولی عزیزم به نظرم با ندیدن اونا چیزی رو از دست ندادی... خیلی حوصله سربر هستن...
بهاره جونم می شه بپرسم چند سالته؟

چرا نمیشه دوستم... سی و یک سالمه عزیزم البته ۱۰ اسفند که بیاد ۳۲ ساله میشم

ممول شنبه 25 دی 1389 ساعت 11:18 ق.ظ

وای چه عکس های خوب و خوشگلی . بمیرم الهی چه استرسی کشیدین در طول پرواز .
همینه دیگه همسفر آدم که همفکر و همراه نباشه همین یم شه آدم همش مجبوره به خاطرش از برنامه های خودش بزنه . حالا ایشالله یه بار دیگخ با محمد برین و همه جا شو بگردین

خدا نکنه ممول جونم
آره بخدا... به غلط کردن افتاده بودم از دست این خانومه
مرسی عزیز دلم

فیروزه شنبه 25 دی 1389 ساعت 12:02 ب.ظ

به به چه عکس های قشنگی ...
ایشالا دفعه بعد با آقای همسر تشریف ببرید کیش و حسابی گشت و گذار کنید ...

مرسی دوستم

آسمون(مشی) شنبه 25 دی 1389 ساعت 12:04 ب.ظ

اون کامنت 4 شنبه رو گرفتی؟؟

آره عزیزم گرفتمش... مرسی دوست جون

مهتاب شنبه 25 دی 1389 ساعت 03:46 ب.ظ

سلام عزیزم با آرزوی سفرهای زیبا و مهیج برای شما دوست جون ایشاالله سفرهای اروپائی

مرسی عزیز دلم

somam شنبه 25 دی 1389 ساعت 05:38 ب.ظ http://somam.blogfa.com

پس کشتی یونانیت کو؟انشاله .. دفعه بعد با آقا محمد برین.البته فکر کنم باید پیاده برین.چون دیگه به هواپیماهای کشورمون اعتمادی نیست .راستی وقتی چهرتونو دیدم یاد یه همکاری افتادم که خیلی دوسش داشتم ولی یه چند وقتیه ازش بی خبرم . و در آخر امیدوارم خاطرات سفر اروپاییتو واسمون بذاری .

مرسی عزیز دلم... لطف داری بهم خانوم گل

شاذه شنبه 25 دی 1389 ساعت 08:39 ب.ظ

سلام دوست جونم
خوشحالم که با وجود ناراحتی بهت خوش گذشته. عکساتم خیلی خوشگلن :*****

مرسی عزیزم

بانو یکشنبه 26 دی 1389 ساعت 12:43 ق.ظ http://mymindowl.persianblog.ir

رسیدن به خیر...
خدا رو شکر به سلامت رسیدین...
ای بابا چه کاری بود کرد این عیال مربوطه... یعنی یه ذره فکر نکرد که این کارش خودخواهیه...
شما نمی رفتین دنبالش... مگه آدم چقدر خرید داره.. تازه اونم کیش...
این جاهای دیدنیه که برای آدم خاطره می شه...
یعنی حتی پارک پرندگان و دلفین ها هم نرفتین...

نمیشد بانو جونم بابام نمیذاشت همش می گفت زشته اگه تنهایی بریم جاییفقط پارک پرندگان رفتیم اونم انقدر بو میومد که از خیرش گذشتیم و زود برگشتیم

نازلی یکشنبه 26 دی 1389 ساعت 08:47 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام بهاره جونم
خوبی؟ داره برف میاد خوشحال باش تو هم تهرانی عزیزم.
حالا عیبی نداره گور بابای عیال دوست بابا بازم خوبه که یه سفر رفتی و کلی هوات عوض شد کاش خرید هم میکردی.
مراقب خودت باش عزیزم. میبوسمت.

از دیشب تا حالا دارم کیف می کنم نازلی جون جونم

طناز یکشنبه 26 دی 1389 ساعت 10:56 ق.ظ

رسیدن بخیر دوستم! فقط حیف که کشتی آکواریوم رو ندیدی! بقیش خیلی عجیب نیستند!

ممنون دوست خوبم

مینا یکشنبه 26 دی 1389 ساعت 12:47 ب.ظ

اه از این آدمای خودخواه. ایشاله سفرهای بعدی با محمد برید و حالشو ببرین عزیزم. عکسا هم عالی بود بهارم. ببین چقدر خاطرتو خواستم با این وقت کم اومدم وبلاگتو زیر ور و کردم.

از بس که تو ماهی و گلی و اینهمه لطف داری به من عزیز دلم... مرسی مینا گلی

شقایق یکشنبه 26 دی 1389 ساعت 08:53 ب.ظ http://mylonelydays.blogfa.com/

سلام عزیز. من از دیروز که داره برف می یاد همش به یادتم و خوشحال از اینکه تهرانی. فکر کنم خدا خیلی دوست داره که به محض اینکه آرزوی برف می کنی ۲روز بعد برات می فرسته. می شه سفارش مارو هم به خدا بکنی؟

مرسی گلم... لطف داری تومن فکر می کنم خدا همه مون رو خیلی دوست داره و به ندای قلب همگیمون گوش کرده...خدا رو شکر که امسال آشتی کرد باهامون و بالاخره برف سپید زیباش رو فرستاد برامون

مامی دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 11:19 ق.ظ

قبول نیست رمز دارشو برا بقیه میذاری همچین که خوندن حذفش می کنی !!!!اصلا قبول نیست

زهرا پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 06:34 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

بازم تفاهم داریم با هم دیگه!!!
باابای منم مخابراتی بوده و عین بابای تو با اینکه رییس بود اما اگه از امکانات یه خرده به خونواده اش هم داد نداااااااااد!!!!
خوب درکت میکنم گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد