روزهای من
روزهای من

روزهای من

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی...+قسمت پنجم

خدایا! بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم
از آن روزی که دانستم سخن چیست
همه گفتند: این دختر چه زشت است
کدامین مرد او را می پسندد؟
دریغا دختری بی سرنوشت است
چو در آیینه بینم روی خود را
درآید از درم غم با سپاهی
سیه روزی نصییبم کردی، اما
نبخشیدی مرا چشم سیاهی
به هرجا پا نهم، از شومی بخت
نگاه دلنوازی سوی من نیست
از این دلها که بخشیدی به مردم
یکی در حلقه گیسوی من نیست
مرا دل هست، اما دلبری نیست
تنم دادی ولی جانم ندادی
به من حال پریشان دادی، اما
سر زلف پریشانم ندادی
به هرجا ماهرویان رخ نمودند
نبردم توشه ای جز شرمساری
خزیدم گوشه ای سر در گریبان
به درگاه تو نالیدم به زاری
به هرجا همگِنانم حلقه بستند
نگینش دختری ناز آفرین بود
ز شرم روی نازیبا در آن جمع
سر من لحظه ها بر آستین بود
خدایا! بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم
     

منتخب از کتاب اشک مهتاب مهدی سهیلی

شاید از نظر خیلی ها پیش پا افتاده و عادی باشد که مسخره نمایند عیبی را در وجود کسی درحالیکه مستقیم در چشمانش زل زده اند و نگاه غمگینش را می بینند ولی عجیب آنکه از خود فرد نیز انتظار همراهی دارند در خندیدن و به سخره گرفتن خویش! خیلیهامان ایگونه ایم، بدون آنکه ذره ای فکر کنیم که با همین حرفهای پیش پا افتاده و به ظاهر معمولی چه بلایی سر روح و روان آن شخص می آوریم. طاسی مردی را؛ دماغ گنده ی دختری را یا چاقی خانمی را مسخره کنیم مثلا! دیگر برایمان عادی شده است تا کسی را ببینیم که گوشهای پهنی دارد، در کمال بدجنسی فی الفور بگوییم هیچ می دانستی گوشهایت همانند آینه بغل نیسان استraised eyebrow؟ و بعد هر هر بزنیم زیر خنده و نشونیم صدای شکستن دل صاحب گوشها را و نفهمیم که در دل چه ناسزاهای پدرومادر داری را که روانه ی روح و روانمان می کند؛ یا هنگام رانندگی وقتی اتوموبیل مقابلمان سرعتش آنقدر تند نیست که ما می خواهیم، یک ویراژ آنچنانی بدهیم و از کنارش عبور کنیم و با دیدن سر طاس راننده فریاد بزنیم که اگر کچل نباشی باید تعجب کرد با این وضع رانندگیت! و بعد تخته گاز برانیم و به این نکته توجه نکنیم که آخر بی انصاف چه ربطی دارد طاسی سر آدم با رانندگیش و اصلا چه کسی گفته ست تو خود آخر هرچه خوشتیپ در دنیاست هستی؟ یا ... چرا فکر نمی کنیم به این موضوع که وجود هر عیبی در بدن هر کس، پیش از آنکه دیگران را متوجه ی او سازد، خود فرد را آزار می دهد و او خود واقفست به عیب و ایراداتی که نقاش دهر در بدنش به یادگار کشیده! به ما چه که کی چقدر مو دارد یا چند کیلو وزن یا دماغش چقدر درازست؟ کداممان بی عیب و نقص هستیم که دیگران را به سخره می گیریم؟ 

این حرفها را زدم چون ناراحتم از دیدن تصاویری که مدتهاست در جاهای مختلف می بینم از زشت ترین یا چاق ترین یا نمی دونم چی چی ترین آدمها مثلا! کجای دیدن قیافه ی 6 در 4 یک خانم خنده دارست؟ به چی او باید خندید؟ نگاه غمگین و ناراحت او خود گواه ناراحتیش نیست؟ چه طور اجازه می دهیم به خودمان که مسخره کنیم دیگری را وقتی خود سراپا عیب و نقصیم؟ هاین؟ دلم میگیره برای دخترک زشتی که تمثیل زشت ترین دختر روی این کره ی خاکی شده درصورتیکه همین دخترک برای مادر یا پدرش ممکنست زیباترین مخلوق خدا باشد! اصلا چرا هیچ کس به این فکر نمی کند همین لیلی خانم خودمان چقدر زشت و سیه چرده بود ولی همین آدم چه جور شیدا و واله کرد قیس عامری را و اینگونه شهره ی خاص و عامش کرد... چرا یادمان می رود که انسانیت و ارزش والای انسانی هیچ ربطی به ظاهر و قیافه ی ظاهری او ندارد، بلکه در وجود او نهفته ست؛ به همین دلیله که خیلی اوقات بسیار آدمای زشت و سیه چرده ای که می بینیم ولی به چشم ما زیباترین و نورانی ترین صورتها را دارند تنها به دلیل معنویت و انسانیت درونی آن آدمها! ای کاش هنگام مضحکه کردن دیگران، یادمان بیفتد که اگر روزی چرخ گردون طوری بچرخد که ما هم دارای ظاهری مضحک و مسخره شویم، دوست داریم همین جماعتی که پایۀ تمام لودگی ها و مسخرگی های ما بودند، چگونه برخورد کنند با ما؛ و یادمان نرود این شعر سعدی را که:

تـــن آدمــی شریــف اســت بـــه جان آدمـیـت 

نـــه همـین لبــــاس زیباســت، نشـان آدمــیت
اگر آدمی به چشــم است و دهـان و گـوش و بینـی 

چـه مــیــان نــقــش دیــوار و مـیـان آدمـیـت
خور و خشم و شهوت، شغب است و جهل و ظلمـت 

حـَیـــَوان خــبــر نــدارد ز جـــهــان آدمیــت
بــــه حقـیـقـت آدمی باش وگـر نـه مرغ باشــد 

کـــه همــیـن سخــن بگویـد، به زبـان آدمیـت
اگــر ایـــن درنــــده خویـی، ز طـبـیعتـت بمیرد 

هــمـه عــمــر زنـــده باشــی، بـه روان آدمیت
رسـد آدمـی به جایـــی کـه بـه جـز خـدا نـبـیند 

بنـگر کــه تـا چـــه حــد است، مـکـان آدمیت
طیــران مرغ دیــدی، تو ز پـــای بنـــد شــهـوت 

بـــدر آی تــــا بـبـیـنـی، طـیــران آدمـیــت
نه بیان فضـل کردم، که نصیـحــت تــو گـفـتــم 

هــــم از آدمـی شــنــیـدیــم، بــیـان آدمیـت 

- بهتر است مدتی دور از اینجا زندگی  کنی عزیزم... احتمالا تا زمان مراجعت تو شایعه سازان سرگرمی دیگری برای خویش خواهند یافت. 

بانو ایرن نظر او را تأئید کرد. 

-البته از آنجا که پدرم از دست من به خشم آمده بهتر است هرچه زودتر از دیده ها پنهان شوم. 

- من بسیار دلتنگ تو خواهم بود. اما مطمئنم  که تو در آنجا جان تازه ای خواهی گرفت. به تدریج خواهی پذیرفت که آنجا بخش فوق العاده زیبایی از امپراطوری انگلیس است. 

شاهزاده به گفته خود اعتقاد کامل داشت. 

به محض آنکه بانو ایرن قدم به کلکته گذاشت پذیرفت که حق با شاهزاده بوده است. 

ایرن در مقر فرمانفرمای کل اقامت کرد و هنگامیکه اولین شب ورودش با سیلویو رایدن روبرو شد اطمینان یافت که سرنوشت او را به این سفر فرستاده است. 

هنگامیکه به سیلویو لقب لرد اعطا شد بانو ایرن تصمیم گرفت با او ازدواج کند. قبل از آنکه شغل فرمانداری به سیلویو پیشنهاد شود آن دو شبهای زیادی را با یکدیگر گذراندند. 

-می دانی سیلویو، فکر می کنم من و تو برای یکدیگر خلق شده ایم. به نظر من بسیار هیجان انگیز خواهد بود که برای همیشه با یکدیگر زندگی کنیم. 

لرد رایدون آنقدر خوابالود بود که به سختی می توانست گفته های او را بشنود. اما ناگهان درست مانند کسی که احساس خطر کرده باشد به خود آمد. او می دانست که باید دقیق عمل کند. هر حرکت ناآگاهانه ممکن بود ناقوس مرگش را به صدا درآورد. او فکر می کرد ازدواج با ایرن یکی از این حرکات ناآگاهانه می تواند باشد. 

به نظر او هیچ چیز بدتر از ازدواج کردن با زنی که از او به خاطر معاشرتهای آزاد و بی رویه اش بیزار بود نمی توانست باشد. گرچه به عنوان یک مرد از معاشرت با او لذت می برد اما وقت گذرانی با معشوقه مسأله ای کاملا متفاوت از انتخابات همسر بود. 

باتوجه به خاطرات ناخوشایندی که از نامادریش داشت نمی خواست بدون شناخت کافی نامش را به زنی که قابل اعتماد نبود ببخشد و یا چنین زنی مادر فرزندانش باشد. 

به نظر سیلویو پشت این چهرۀ فریبنده و جذاب ماده ببر خطرناکی پنهان شده بود که سعی داشت با چاپلوسی و دلربایی واقعیات را پنهان کند. 

سیلویو بلافاصله پاسخ داد: 

- باید هرچه زودتر به اتاقم برگردم.ساعت 7 صبح با فرمانفرما قرار ملاقات دارم. او دوست ندارد انتظار بکشد. 

- من چیز مهمتری گفتم سیلویو! 

لرد رایدون چشمانش را با دست مالید: 

- مرا ببخش ایرن؛ من تقریبا نیمه خواب بودم. علاوه بر این همیشه فردایی هست. 

ایرن به تندی گفت: می دانم فردا قرار است کلکته را به سوی دهلی ترک کنی. 

لرد رایدون درحالیکه از جا برمی خواست با حیرت گفت: 

- من... من فکرم درست کار نمی کند؛ اما مطمئنم که دستورات فردا صبح توسط آجودان مخصوص لعنتی به من ابلاغ خواهد شد. 

رایدون سپس لباس خوابش را پوشید و کفشهای راحتی اش را به پا کرد. درحالیکه او به سوی در می رفت ایرن بازوانش را به سمت او گشود. 

- عزیزم نمی خواهی برای شب بخیر مرا ببوسی؟ برایم مشکل است تا هنگام بازگشت تو از سفر صبر کنم. دوستت دارم سیلویو... 

لرد رایدون می دانست که این یک حقۀ قدیمی است. اگر ایرن می توانست دستهایش را به دور گردن او حلقه کند او را به سوی خود می کشید و دیگر راه گریزی وجود نداشت. به این دلیل رایدون به نرمی دستهای او را به دست گرفت و به آنها بوسه زد و قبل از آنکه ایرن حرفی بزند رایدون از اتاق خارج شد و در را به نرمی پشت سر خو بست. 

ایرن صورتش را در بالش فرو برد درحالیکه مطمئن بود او صدایش را شنیده است. گرچه او سعی کرده بود خود را به نشنیدن بزند. 

«من با او ازدواج می کنم... او هیچ راهی برای گریز از چنگ من ندارد...» 

*** 

پس از بازگشت به اتاقش سیلویو به فکر فرو رفت. او می دانست که پس از گفتگوهایش با فرمانفرما در حقیقت روی طناب بندبازی در حرکت است. به این دلیل فکر کرد بهتر است هرچه زودتر به روابط خود با ایرن خاتمه دهد. 

او فکر می کرد لرد کورزون به این دلیل او را احضار کرده تا مأموریت جدید و خطرناکی را در نقطه دیگری به او محول نماید. تنها چیزی که به فکرش نمی رسید این بود که فرمانفرمای کل او را احضار کند و دربارۀ ازدواج با او گفتگو نماید. ذهن دقیق او به تجزیه و تحلیل مسأله پرداخت. از یک طرف پیشنهاد فرمانداری یکی از ایالات غربی که بسیار مورد علاقه اش بود و از سوی دیگر پافشاری برای ازدواج و تشکیل خانواده؛ مطمئنا همسرش در قبال پذیرش این درخواست از او انتظار وفاداری داشت. 

سیلویو در طول و عرض اتاق شروع به قدم زدن کرد. او احساس گرمای فوق العاده می کرد زیرا واقعا به هیجان آمده بود. او باید تصمیم قطعی می گرفت اما واقعا با چه کسی می توانست ازدواج کند؟ در هر صورت هر کسی بود ایرن نمی توانست باشد! 

او اطمینان داشت که ایرن به هر طریق ممکن به او خیانت خواهد کرد. از طریق دوستانش، دشمنانش، آجودانش و یا هر مرد دیگری که توجه او را جلب کند. 

علاوه بر این ممکم بود به هر صورتی برایش مزاحمت فراهم کند. 

سیلویو تمام زنانی را که در طول اقامت خویش در هندوستان با آنها آشنا شده بود در ذهنش مرور کرد اما به نظرش رسید هیچیک از آنها نمی توانند همسر دلخواه او باشند. او نمی توانست زنانی را که به فکر شکار شوهر بودند تحمل کند حتی اگر بسیار اصیل و مبادی آداب بودند. اکثر آنها زنانی بودند که پس از چندین بار شکست و عدم موفقیت در یافت همسری در لندن، به هندوستان پناه آورده بودند، به این امید که شاید در آنجا موفق به ازدواج شوند. زنان انگلیسی در هندوستان تقریبا کمیاب بودند و این فرصت خوبی برای جوانان بی بند و بار، افسران جزء و آجودانها و حتی جهانگردان خارجی که اغلب مردان عزب بودند فراهم می آورد. 

شکارچیان شوهر، یا هر نامی که روی آنها گذاشته می شد خود را به همگان عرضه می کردند. بنا به قولی مانند اسبهایی که برای فروش بهاره به نمایش گذاشته می شوند و در انتظار خریداری هستند. 

رایدون از آنها متنفر بود. به نظر او اکثر دختران جوان ساده و ابله بودند. او به خود می گفت اکثر دختران جوان را باید در راهروهای کلیسای «سن جرج» واقع در «میدان هانور» جستجو کرد درحالیکه او این مسائل را در ذهن خود مرور می کرد به یاد ملاقاتش با الیزابت نانتون افتاد. او همواره سررنالد را تحسین کرده و از خواندن کتابهایش لذت برده بود. سیلویو او را یکی از فهمیده ترین مردانی که در طول عمر خویش با آنها برخورد کرده بود می دانست. 

گرچه اغلب معاشرین او مطلع و صاحبنظر بودند اما سررنالد تیزهوشی خاصی داشت و ذهنش چوت دائره المعارفی آماده پاسخوگیی بود. به نظر رایدون دختر عمویش الیزابت ملاحت و جذابیتی داشت که بسیاری از زنان فاقد آن بودند. او حتی اگر در گفتگوهای مردان شرکت می کرد باز ظرافت زنانۀ خود را حفظ می کرد در عین حال شنوندۀ صبوری بود. 

تصور عدم وفاداری الیزابت به سررنالد برای سیلویو درست به اندازۀ تصور پرواز او به کرۀ ماه برایش غیرعادی بود زیرا الیزابت به طور چشمگیری همسرش را تحسین می کرد. 

سیلویو به یاد آورد که در آخرین روز اقامتش در انگلستان به «ویک هاوس» دعوت شده بود تا با عضو پارلمان «ورسسترشایر» دیدار و ملاقات نماید. خانه چندان با دهکدۀ لیتل ویک فاصله نداشت. 

او سخت تحت تأثیر دخترعمویش قرار گرفته بود و به نظرش می رسید او به مراتب زیباتر از روزهای گذشته شده است. 

زیبایی و جذابیت دختران الیزابت بیش از حد انتظارش بود دخترانی با موهای سیاه و چشمانی درخشان. آنها نسبت به مادر خود رفتار مؤدبانه ای داشتند و با چشمانی گشاده و با دقت به حرفهای او توجه می کردند. کاملا مشخص بود که سررنالد آنها را کاملا متفاوت از سایر دختران دهکده تعلیم داده و به تربیت آنها توجهی خاص مبذول کرده است. آنها به راحتی قادر بودند در زمینۀ موضوعات مورد علاقه پدرشان با او گفتگو و اظهار نظر کنند. آنچه که برای سیلویو جالب بود اینکه دختران هیچگونه تلاشی برای جلب توجه او نمی کردند. 

سیلویو فکر می کرد بزرگترین آنها اکنون باید بیست و یک ساله باشد و امیدوار بود تاکنون ازدواج نکرده باشد. 

به نظرش می رسید هر دوی آنها مشخصات مورد نظر او را دارا هستند و او می تواند آنگونه که خود می خواهد آنها را تحت تعلیم قرار دهد. همان کاری که پدرشان کرده بود. مطمئناً آنها با ایرن تفاوت کلی داشتند. 

سرانجام سیلویو تصمیم گرفت و بلافاصله دست به کار شد. او نمی توانست خواسته اش را از طریق تلگراف مطرح کند و می بایست نامه می نوشت گرچه می دانست نامه احتمالا حدود هفده روز در راه خواهد بود. افتتاح کانال سوئز سفرهای طولانی از انگلستان به سایر مستعمرات امپراطوری را به مراتب کوتاه تر کرده بود. اکنون به جای چند ماه صحبت از چند روز بود. 

لردرایدون امیدوار بود جواب نامه را در اولین هفته ماه مارس دریافت کند زیرا این تاریخ به نظر او زمان بسیار مناسبی بود. 

به محض آنکه سیلویو از این مسأله فکری رهایی یافت تصمیم گرفت به هر نحو ممکن خود را دام ایرن رها سازد. 

پس از پایان صبحانه او درخواست ملاقات با فرمانفرمای کل را کرد. 

رئیس تشریفات لرد کورزون با تردید وقتی برای این ملاقات در نظر گرفت. سرانجام سیلویو در اتاق خصوصی فرمانفرمای کل به حضور او رسید. 

- صبح بخیر عالیجناب. 

- چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟ مطمئنا می دانید که سخت درگیر کارهایم هستم. 

- عالیجناب خواستم به اطلاع برسانم همسری که برای خود انتخاب کرده ام به زودی وارد هندوستان خواهد شد. 

لرد کورزون کمی به او خیره ماند سپس سرش را عقب انداخت و به صدای یبند خندید: 

- تو همیشه مرا متعجب می سازی رایدون! بدون آنکه قصد دخالت در زندگی خصوصی ترا داشته باشم می خواهم بپرسم خیال داری با آن ماده ببری که مایل به ازدواج با توست چه کنی؟ 

رایدون پاسخ داد: 

- عالیجناب فکر می کنم شما باید یک مأموریت فوری برای من در نظر بگیرید تا چند هفته ای از اینجا دور باشم. جایی که برای آن بانو ناخوشایند و نامطلوب باشد. 

لرد کورزون بار دیگر خندید. سپس در حالیکه صدایش را پایی می آورد گفت: 

- بسیار خوب... اما حقیقتاً به طرزی کاملا اتفاقی امروز صبح متوجه شدم مسأله مهمی پیش آمده... 

هنگامی که صحبتهای او به پایان رسید رایدون با چهره ای متبسم گفت: 

- بلافاصله عازم این مأموریت خواهم شد. متشکرم عالیجانب... 

- پس از بازگشت، درصورتی که که بازگشتی در کار باشد می توانی خبر نامزدی یا ازدواجت را به اطلاع همگان برسانی. 

لرد رایدون بار دیگر از او سپاسگزاری کرد و سپس درحالیکه آجودان لرد کورزون که به انتظار ایستاده بود نفسی به راحتی می کشید، اتاق خصوصی لرد را ترک کرد. 

سیلویو به اتاق خوابش رفت و از پیشخدمت خواستم لوازم سفر او را ببندد. همزمان او با هیجان به مسائلی که پیش رو داشت می اندیشید او به حس تشخیص خود یا به تعبیری حس ششم خود اعتماد داشت. همان حسی که به او می گفت چگونه باید عمل کند. در حال حاضر مهمترین مسأله این بود که کسی نمی بایست به مأموریت او پی می برد.

نظرات 16 + ارسال نظر
آسمون(مشی) شنبه 4 دی 1389 ساعت 11:38 ق.ظ http://atr.blogsky.com

کی چی گفته؟؟
عکسشو بده جنازه شو تحویل بگیر!!! آدمایی که اینوطرین و چنین متلکایی می ندازن،از نظر شخصیتی ضعیفن!

به من؟ هیچ کی چیزی نگفته دوست جون... من از ایمیلای دریافتی مبنی بر بی ریخت ترین یا زشت ترین یا درازتر یا کوتاهترین یا لاغرترین یا... خیلی خیلی شاکی و ناراحتمدلم میشکنه وقتی عکس یه آدم غیرعادی را فوروارد می کنند برای همدیگه و زیرش یه مطلب خنده دار می نویسند که دریافت کنندگان ایمیل بخندند به آن تصاویر

تینا شنبه 4 دی 1389 ساعت 11:52 ق.ظ http://asemoone-tina

لایک بهاره جانم... لایک

عزیز دلم

طناز شنبه 4 دی 1389 ساعت 01:20 ب.ظ

حرف دل من رو زدی دوستم!

ممول شنبه 4 دی 1389 ساعت 01:29 ب.ظ

به شخصه آدم های با سیرت زیبا رو خیلی خیلی بیشتر از آدم های با صورت زیبا دوست دارم

منم همینطورم دوستم

نازلی شنبه 4 دی 1389 ساعت 02:20 ب.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام بهاره جونم
من با این فعل ترین مخالفم آخه که چی بشه.
والا.
میدونی من و تو آخر همدیگرو ندیدیم واقعا که .
میبوسمت .

سلام عزیز دلم
خوبی؟

بخدا این بار که بیام خونه مامانم اینا حتما حتما حتما یه قرار باهات میذارم
منم میبوسمت دوست جونم

هاشور شنبه 4 دی 1389 ساعت 03:28 ب.ظ http://hhashoor.blogfa.com

انگار رسم دنیاست که آدم کوچیکا زیر پای آدم بزرگا له بشن. راستش با این حرف ها هم نمیتونیم خودمون رو توجیه کنیم. باید به فکر بود باید از جیب و از احساس مایه گذاشت برای اونایی که پشت و پناهی ندارن اونایی که دستشون به دهنشون نمیرسه...
دست خطت رو سیو کردم رو سیستمم.

خدا رو شکر این جریان کمک به افراد بی پناه تازه شروع شده و تقریبا داره همه گیر میشه ولی متاسفانه هنوزم هستند کسانی که از بی پناهی افراد لذت می برند و از تحقیر کردن اونا لذت وافر... من از این گروه به شدت ناراحت و گله مندم
شما لطف دارید هاشور جان

شرلی شنبه 4 دی 1389 ساعت 03:32 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

چه شعر نازی
برای ادامه ی داستان ممنونم خیلی منتظرش بودم

خواهش می کنم نازنین شرلی بانو

شاذه شنبه 4 دی 1389 ساعت 05:57 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

آخ آخ آخ گفتی دوستم!!! چه تلخه این داستان تمسخر.... چه بسیار آدمهای زشت رو که بسیار دوست داشتنی هستند. تازه من لجم میگیره از اون آدمایی که باز یادآوری می کنن فلانی خیلی زشته ولی آدم خوبیه!!!! ای خدااااا فقط می خوام جیغ بزنم که چه لزومی داره که یادآوری کنی؟ طرف با کلی زحمت و از خودگذشتگی ظاهرش رو از خاطرها برده، بعد تو باز بیا بگو این زشته!!! اصلا خودت الهه ی زیبایی هستی؟ خودت خوشگل و ناز و ملوسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دلم خیلی پره از این حرفا... خیلی :((

منم از همین ناراحتم دوستم... وقتی یه نفر یه عیبی رو داره آخه لزومی نداره دیگران همین موضوع رو چماق کنند و هی بکوبند تو سرش

شاذه شنبه 4 دی 1389 ساعت 06:28 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

از ادامه ی داستان هم بسیار ممنونم. خیلی مهیجه!

خواهش میکنم عزیزم

fafa یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 09:52 ق.ظ http://www.longliveahmad.blogfa.com

من باهات موافقم اما به شخصه از دیدن صورت زیبا به وجد می یام... اما هیچوقت نازیبایان رو مسخره نمی کنم...

ترانه یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 10:23 ق.ظ

منم از این رفتار متنفرم. مسخره کردن دیگران از بدترین رفتارای دنیاست.

خیلی بده آدم دل کسی رو بشکنه، مطمئنا این بلا هم سر خودش میاد که

مسخره اش کنن.

خوبی بهاره جان ؟ چه کارا می کنی.

مراقب خودت باش. می بوسمت:*

منم همینو میگم دوستم
خوبم عزیز دلم تو چطوری؟
ممنون ترانه جانم تو هم مراقب خودت باش

مینا یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 04:05 ب.ظ

بهار نظرمو خوردی؟

نه والا دوستم... برای این پست من نظری ازت نگرفتم بخدا

مینا دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 12:11 ب.ظ

بهار یادم نیست قبلا چی نوشته بودم. ولی این شعرو تو دوران دبیرستان خونده بودم و خیلی هم دوسش دارم. فقط اینو میدونم آدمی هستم که افراد رو به خاطر خلقیات و روحیاتشون دوست می دارم یا نمیدارم. ولی با این حال بی نهایت زیبای رو دوست دارم و زیباها رو ستایش میکنم. اگه زیبایی رو دوست نداشتم فکر و صورت زیبای شخصی به نام بهار رو نمیپسندیدم.

دقیقا مث من مینا جونم... اخلاق و رفتار مردم بسیار عامل خوش آمدن یا خوش نیامدن من از دیگرانه...منم ممکنه مثل تو زیبایی رو در یک نفر تحسین کنم ولی بخاطر رفتار زشت همان نفر از خودش اصلا ابدا خوشم نیاید
الهی که قربونت برم مینا جون زیبای زیبا بین مهربون خودم

مریم و بهرادی دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 03:03 ب.ظ http://goore.persianblog.ir

بــــــــــــــــدو بیا که کلبون رو خوجل کردیمـــــ[هورا][هورا][هورا].......ببین چطوره....خوب شده یا نـــــه[لبخند]....خواستی نظرتم بگو[زبان]

شعر زیبایی بود


ممنون

بی سرزمین تر از باد چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 10:11 ب.ظ http://sdaeidi.persianblog.ir

سلام بهار عزیز
چند وقت پیش به وبلاگ یه ژورنالیست سر زده بودم و دیدم یه متن بالای عذرخواهی نوشته.از کی؟ از خواننده همون آهنگ تو که چشمات خیلی قشنگه.(اسمش بلد نیستم آخه) طرف تو پست قبلیش گیر داده بود به تیپ و قیافه ی خواننده ی بنده خدا.نگو طرف از اونور دنیا پست اینو خونده و بهش اعتراض کرده که گیرم من زشتم.نکنه به کار پروردگار ایراد می خوای بگیری.
نویسنده ی مذکور هم کلی شرمنده شده بود و آره و اینا. زیبایی،طراوت،سفیدی و امثالهم وقتی ارزش دارن که زشتی،خشکی، سیاهی هم باشه.تازه معیارهای زیبایی هم پشت سر هم تغییر می کنه.۳۰-۴۰ سال پیش کسی فکر نمی کرد یه روزی هیکل لاغر مردنی و برنزه مد بشه.

وای نگو که عین این بلا سر من هم اومدالبته من از ریخت و قیافه کسی بد نگفتم.... موضوع از این قرار بود که چند سال پیش تو یکی از نمایشگاههای بین المللی کتاب، برخوردم به نویسنده ای به اسم عباس خیرخواه! من از ایشون هیچ شناختی نداشتم و هیچی نخونده بودم ازش؛ همینجوری شانسکی یکی از کتابهاش رو برداشتم و ورق زدم که یهو دیدم خودش عین جن بو داده ظاهر شد بالا سرم و شروع کرد از کتابش تعریف کردن و گفت داستان این کتاب درمورد مردیه که میره مکه و اونجا اتفاقات عرفانی براش پیش میاد، منم که ساده، هرکی هرچی می گفت باور می کردم فکر کردم داره راست میگه و منم که عاشق عالم عرفان، دیگه چی بهتر از این؟ چشم بسته کتاب رو خریدم و رفتم خونه تازه وقتی خوندم فهمیدم چقدر خرم و اون پیری به چه راحتی سرم کلاه گذاشته بود... اونهمه جریانی که آقا برام تعریبف کرد همه اش تو دو تا پاراگراف خلاصه شده بود و اصل داستان یه چیز دیگه بود... یعنی صد رحمت به فیلمای فارسی مخصوصا اونایی که ایرج قادری بازی می کرد توش.... انقدر چیپ و سبک بود که حالم بهم خورد... منم اومدم تو بلاگم و آنچه که بدو بیراه بلد بودم روانه ی جد و آباد این آقا کردم که چرا سرم کلاه گذاشته... ولی چند وقت بعد خود عباس آقا اسمش رو سرچ کرده بود و من و پیدا کرد... این بار نوبت اون بود که بدو بیراه بار من کنه که چرا بدش رو گفتم
با حرفتان کاملا موافقم ملاکهای زیبایی تغییر می کنند... ولی تازه اگرم تغییر نکنند، کاری نداره که خوراکش یه تصادف خفنه که پاک آدم رو از ریخت و قیافه بندازه... اونم اگه نه...مثل همکار خوش تیپ من، شب می خوابه صبح بیدر میشه یهو میبینه قیافه اش به کل کج شده!
اونجانست که آدم یادش میفته که چوب خدا واقعا بی صداستاووووووه! چقدر حرف زدم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد