روزهای من
روزهای من

روزهای من

حس مبهم زنانگی

من منم من یک زنم، آزادگی پیراهنم  

عشوه ار پا تا سرم، لیکن ز سنگم آهنم  

من منم من مادرم، دوستم رفیقم همسرم 

شیره جانت زمن چادر مینداز بر سرم 

دیشب بعد از دیدن فیلم چهل سالگی، افکار و احساسات مختلفی به سراغم آمدند؛ پیش خود فکر کردم چه احساس عجیبیست حس زنانگی وقتی با بلوغ، پختگی و عادت مخلوط می شود. چه سخت است سنی ازت گذشته باشد و به ناگه یادت بیاید ای دل غافل، من که فکر می کردم وقتی بزرگ شوم چنین می کنم و چنان، منی که فکر می کردم دنیا در دستم است، پس چه شد که رفته رفته فراموش کردم، علائقم، احساساتم و اصلا خودم را؟! چه حس عجیبیست حس زن تقریبا جوان و رو به میانسالی! چه عجیبیست وقتی به ناگه خود را 20 ساله فرض کنی؛ یک لحظه حالت را فراموش و در درون احساس جوانی و طراوت کنی، بعد لحظه ای دیگر دوباره تبدیل شوی به زنی جا افتاده با تمام دغدغه های مادرانه و متعهدانه اش و انکار مکرر خود به شدت هرچه تمامتر؛ دوباره لحظه ای دیگر به یاد آوری در درونت، تو هرگز زنی پخته و عاقل نیستی و همچنان همان دخترک شیطان و بازیگوشی هستی که دوست داری سر به سر همگان بگذاری و همه را شیفته و مفتون خود کنی؛ دوباره لحظه ای دیگر حسی بد و ناشناخته مدام روحت را بخراشد که نکند از تعهدات خود عدول کرده باشی و اصلا نکند در حال ارتکاب گناه باشی آن زمان که به گذشته فکر می کنی که لعنتی بدترینش همین حس گناه است! نمی دانم شاید چون به زنان سرزمین من مدام یاد داده اند که برای خوب بودن و پاک ماندن، تو باید به کل فراموش کنی خودت را و احساست را؛ مبادا هوس جوانی به سرت زند که جوانی برابر است با فساد! دیشب دلم برای لیلا سوخت که بعد از 15 سال همچنان دوست داشت در چشم معشوق قدیمی زیبا، خوش پوش و جوان جلوه کند؛ دلم سوخت برایش وقتی در انتظار همسر بود و او نیامد و بجای بودن و حمایت، از دور نظاره گر بود و با دلی بی اعتماد و نگران حرکات لیلا را زیر نظر داشت؛ نفهمیدم آخرش فهمید عشق لیلا را یا نه ترجیح داد همانطور بددل و مشکوک باقی بماند! از طرفی خوشم آمد از حریمی که لیلا برای خود ساخته بود، حریمی که کسی را به آنجا راه نبود حتی برای خودش! حتی خود لیلا هم تمام و کمال در دنیای خود وارد نمیشد چه رسد به همسر و دختر و معشوق سابق! دیشب بعد از دیدن این فیلم، افکار و احساسات مختلفی به سراغم آمدند؛ واقعا که چه حس عجیبیست این حس زنانگی!

  

پ.ن. دوستان فقط خواستم این رو ذکر کنم که من تجربه ای نظیر لیلا نداشتم ولی حس و حالش رو به عنوان یک زن، خوب درک کردم... سعی کردم خودم را بگذارم به جای لیلا و بعد تمام حس و حال بالا آمد به سراغم... همین

نظرات 26 + ارسال نظر
مامی دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 02:16 ب.ظ

دیر رسیدم

عاطفه دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 03:13 ب.ظ

این حس زنانگی رو با هیچی عوض نمیکنم ...........

پیش منم بیا

پس چرا آدرس نذاشتی برام؟

افسانه دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 03:15 ب.ظ http://ninidari.blogfa.com/

سلام بهاره. من یه تازه واردم و از سایت مامان ارشک یهویی اومدم پیشت...
مطلبت جالب بود. من این فیلم رو حدود سه ماه پیش تو سینما دیدم. چرا دروغ بگم حس تو رو نداشتم.
از تو نظرات مطالب قبلی فهمیدم که نزدیک به ۳۲ سال سن داری. نمی دونم شاید بعد از دیدن این فیلم تو هم رفته باشی به گذشته! که برنامه هایی که داشتی و کارهایی که این مدت کردی! شاید هم فکر می کنی اگه جای اون خانم بودی چی کار می کردی و یه جورهایی همزاد پنداری می کنی...
درهر حال من هم فکر می کنم دنیای زنانگی دنیای عجیبیه!
یه جا باید یه دختر خوب واسه خانواده باشی...
یه جا یک همکار خوب واسه همکارها...
یه جا یک مادر خوب واسه یه کوچولوی دوست داشتنی...
یه جا یه همسر خوب
یه جا سنگ صبور
یه جا ...
آدم گم می شه توی این همه شخصیت مگه نه!

خوش اومدی دوست عزیز
راستش خوشبختانه یا بدبختانه من نظیر تجربه ی لیلا رو نداشتم هرگز ولی خودم رو زیادی گذاشتم به جای لیلا و دلم خیلی براش سوخت...
کلا زن بودن خیلی سخته ولی در عوض خیلیم شیرینه یعنی راستش رو بخواهی حاضر نیستم این زنانگی رو با هیچ مردونگی عوض کنم.

عمو پوریا دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 03:56 ب.ظ

برا بالایی میخواستم نظربدم بسته بود !
اینای دیگه روحال نداشتم بخونم
یه مطلب دارم درباره اینکه خدا دیکتاتورر همیشه طرف اقلیترو می گیره ولی بعضی وقتا هم به اکثریت توجه می کنه !!

چرا امروز همه یادشون میره برا من آدرس بذارند؟

فرداد دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 04:37 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

سلام...
روزای برفی تون خوش....

ایام برفی شما هم خوش

بانو دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 09:38 ب.ظ http://mymindowl.persianblog.ir

این فیلم رو تو سینما با حامد دیدم...
همون لحظه که فروتن داشت از شرکت به صحبت های لیلا و معشوقه قدیمیش گوش می داد.. تو گوش حامد گفتم متنفرم از این مردا...
که البته حامد هم تایید نکرد کارش رو..
می گم خدا خوب به حرفات گوش می ده... یه خورده دعا کن ما رو...

دقیقا... منم خیلی لجم گرفته بود از دست فروتن بخاطر این کارش
خدا همونجور که خودت گفتی دوستم خیلی خیلی مهربونه... با این کارش فقط منو چوب کاری کرد

مادر سفید برفی سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 01:21 ق.ظ http://www.majera.blogsky.com

عجب سفری رفتی تو...ضد حال بوده این چطور تحملش کردی من بودم راهمو جدا می کردم از اول...راستش من هنوز تو سراشیبی نیفتادم ولی گاهی فکر که فکر می کنم میبینم هیچ کدوم از برنامه هایی که داشتم برای خودم نشدم نرسیدم و...شاید منم تو ۴۰ سالگی پر باشم از این حس...فیلم رو ندیدم و نمی دونم لیلا چکار کرده یا می کرده اما در کل از حس نوشته الهام گرفتم...روزای برفی مبارک

من می خواستم ولی بابام نمیذاشت
من ولی یک سال و اندی میشه که سی رو رد کردم و دیگه افتادم تو سراشیبی... یه جورایی حس می کردم حال و هوای لیلا رو
مرسی عزیز دلم

شاذه سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 03:19 ق.ظ http://moon30.blogsky.com

سلاممم :)
اولا یه تبریک جانانه برای هدیه ی پر از لطف خداوندی :)

بعد هم در مورد چهل سالگی زیاد خوندم ولی نه فیلمش رو دیدم نه کتابش رو خوندم. پریشب می خواستم فیلمش رو بخرم باز شک کردم به مذاقم سازگار باشه یا نه. ترسیدم افسرده ام کنه. نمی کنه؟ اگر فقط به فکر فرو برم اشکال نداره.

سلام به روی ماهت شاذه مهربونم
قربونت برم عزیزم... مرسی
راستش دوستم بستگی به نوع سلیقه ات داره ولی من خودم زیاد از فیلمایی که افسرده کنه آدم رو خوشم نمیاد از این فیلم ولی خوشم اومد... بیشتر آدم رو به فکر فرو می بره تا اینکه افسرده اش کنه

سارا...خونه مهربونی ها... سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 07:54 ق.ظ

منم با این فیلم خیلی به فکر فرو رفتم... حتی طوری که همسری هم متوجه نشه اشک ریختم...

منم همینطور دوستم

طناز سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 08:19 ق.ظ

سلام دوستم! راستش من سی دی فیلم را خریده ام اما هنوز ندیده ام. خوانده بودم که کلا با کتابش متفاوت است. من کتابش را خیلی دوست دارم. خیلی خیلی! توی کتاب، آقای خانه بیشتر می کوشد که خوب جلوه کند در برابر به خیال خودش رقیب. کتابش خیلی دوست داشتنی است! اگر نخوانده‌ای توصیه می کنم!

سلام دوست جون
خوبی؟
حالا من برعکس تو فیلم رو دیدم ولی کتاب رو نخوندم... سفارش دادم برام بیارند بذار بخونمش در مورد اونم می نویسم... ممنون بابت معرفیش گلم

نازلی سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 08:38 ق.ظ

سلام بهاره جون
باید بهت پیشنهاد کنم که کتابش رو بخونی چون فیلمش خیلی مزخرفه.
شاید هم خونده باشی مال خانوم ناهید طباطبایی هستش.
تو فیلم شخصیت مرد رو یه شخصیت پارانویید و روانی نشون میده که تو کتاب اصلا اینطوری نیست و مرد فیلم کنار زنش قرار میگره و به اون کمک میکنه از این بحران بیاد بیرون. کتاب از نظر ادبی چیز خاصی نیست ولی همین حس و حالی که تو میگی رو خیلی خوب گفته .
اگه خواستی کتابشو دارم بیا بلکه بخاطر کتاب همو ببینیم:)
میبوسمت عزیزم

سلام دوستم
خوبی؟
راستش هنوز نخوندمش سفارش دادم تا برام بیارن...قربونت برم عزیزم... این هفته سعی می کنم برنامه مو ردیف کنم و یه قراری باهات بذارم خانوم گل

الی سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 08:45 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

بهاره جان من فیلم چهل سالگی را ندیدم ولی کتابش را خوندم . نمی دونم کارگردان چقدر به متن داستان وفادار بوده ولی اینو می دونم عشق خالص جوانی و یا نو جوانی یک زن هیچ وقت از یادش نمی رود . و تقریبن هیچ مرد ایرانی ای عشق و یا حتا دوست دوران جوانی زنش را تاب نمی آورد .
بارش برف مبارک .

دقیقا با حرفات موافقم الی جان... کلا دلم برای زنان عاشقی که به معشوق نمی رسند خیلی می سوزه... طفلکها همیشه برای همسرانشون مشکوک باقی می مونند و علاقه ی باطنیشون به همسرشون هیچ باور نمیشه... یه زمون که مثل قهرمان این داستان تو این تنگناهای نفسگیر گیر میفتند
برای تو هم مبارک باشه دوست جون

آسمون(مشی) سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 09:06 ق.ظ

چند نقشه بودن سخته...
من همیشه سعی کردم خود خودم باشم....دوستم!
زنها آدمای پیچیده ای هستن!شاید پیچیده تر از مردها!
وای! اون عکس بالایی که محشرههههههههههههههههههههههه!

کلا این بشر دو پا چیز خیلی پیچیده ایه دوستم مگه نه؟
گلبونت برم عیسیسم

نگار سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 11:42 ق.ظ http://negarname.blogfa.com/

منهم همین حس رو داشتم بعد از دیدن فیلم
زیبا بود
و اگر در آینده اتفاق بیفته!!!!!!!!!!!

امیدوارم این حس سردرگمی رو هرگز تجربه نکنی نگار مهربونم

نگار سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 12:30 ب.ظ http://negarname.blogfa.com/

http://negarname.blogfa.com/post-125.aspx

اینو بخون

حتما

مامی سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 12:49 ب.ظ

نمی دونم چرا اینقدر باهات احساس راحتی می کنم با هیچ کس دیگه تو وب فکر نکردم اینقدر میشناسمش
عکسهاتو ندیدم ولی خوب از رو نوشته هات حس خوبی بهت دارم ....

ممنونم مامی جان... تو لطف داری به من عزیزم

بی سرزمین تر از باد سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 08:21 ب.ظ http://sdaeidi.persianblog.ir

سلام بهاره عزیز
راستش بنده نمی تونم حس مبهم زنانگی رو خیلی خوب متوجه بشم.می دونی چرا که؟
اما می دونم که وجود داره.
اما حس از دست دادن سالهای زیادی از عمر رو خوب تجربه کردم.
وقتی که ۲۷ سال از عمرم رو به خاطر همگان به جز خودم زندگی کردم.بعدش یهو فهمیدم که اشتباه کردم.خیلی سخت از اون حس قبلی جدا شدن.اما من این کار رو کردم و بعدش زندگیم از این رو به اون رو شد.هرچند که اولش برای اطرافیانم قابل پذیرش نبود.
حتما؛ سعی می کنم که فیلمش رو ببینم.

بله بخوبی واقفم که حس زیبای زنانگی رو درک نمی کنید
والا چون یه خرده زنانه بود زیاد مطمئن نیستم شما خوشتون بیاد ولی اگر دیدیش، امیدوارم که بپسندینش

بی سرزمین تر از باد سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 08:23 ب.ظ

من روز جمعه تا زانو تو برف بودم.دیگه از شنبه که برف اومد تو تهرون برام عادی شده بود.خیلی قشنگ شده بود شهر.خوش به حالتون که تونستین یه قدمی هم بزنین.

خوش به حال شما که تا زانو رفتید تو برف... دلم برای این کار هم خیلی تنگ شده

مامی چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 09:38 ق.ظ

با این توصیفات دیگه عمرا عکسمو بذارم نمیخوام تصویری که از من داری چپکی بشه

نـــــــــــــــــــــه! چپکی نمیشه قول میدم... بذار عکست رو ببینم

fafa چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 10:09 ق.ظ http://www.longliveahmad.blogfa.com

این آهنگ زیبا شیرازی رو خیلی دوس دارم... چهل سالگی رو هنوز ندیدم نمی تونم نظر بدم ... اما خوب رفتی تو قالب اون سن...

مرسی عزیزم

بلوط چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 11:38 ق.ظ http://balooot.bloghaa.com/

محمدرضا چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 11:48 ق.ظ

حس زنانگی.حس مردانگی همه اینها برداشت های متفاوت از زندگی است
ممکنه بشه با یک تغییر کوچک نگاهمونا نسبت به محیط پیرامون عوض بشه
شاید یک اتفاق ساده در لحظه باعث بشه......
امروز و همین لحظه شاد زندگی کن....
شاید زمانی دیگر در راه نباشد

چشم آقای همسر عزیز هرچه شوما بگید
ولی جمله آخریت دلگیر بودا

سارا...خونه مهربو نی ها... پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 08:00 ق.ظ

وای راستش بهاره جونم سنتو واسه این پرسیدم که می خواستم ببینم به هم می یایم یا نه...آخه منم ۲۸ سالمه...
احساس می کنم خیلی ازت انرژی مثبت می گیرم و دلم می خواد بیشتر از این حرفا باهات دوست باشم...تازه عکستم که دیدم بیشتر عاشقت شدم...

وای سارا جونم مرسی عزیز دلم... تو خیلی لطف داری به من گلماین حس دو طرفه ست دوست جون منم از تو و نوشته هات حس خوبی می گیرم... شک ندارم که دوستان خوبی خواهیم شد برای هم

زهرا پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 06:32 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

سلام بهاره جون
من هم از همین حس میترسم. ازینکه یه روزی این حس رو داشته باشم.
نمیخوام . از همین الان ها دارم نقشه میکشم که این طور نشه . که باز هم بتونم عاشق باشم همیشه. که بفهمم زیبایی ها رو در همه آدم ها. که احساس گناه نکنم از درک زیبایی.....
راستی برف قشنگی اومده بود! من که کلی ذوق کردم وقتی دیدمش

ســــــــــــــــــــــــــلام به زهرای نازنین
خوبی دوستم؟ بابا کجایی تو آخه؟
امیدوارم همیشه همونجون باطراوت و عاشق باشی دوست خوبم
خیلی زیبا بود... تازه سمت شما که دیگه خیلی بیشتر از جاهای دیگه اومده بود و عالی عالی بود همه چیز

شاذه جمعه 1 بهمن 1389 ساعت 10:49 ق.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام دوست جون
مرسی از توضیحت. رفتم فیلم چهل سالگی رو خریدم. عالی بود! ساعتها فکرمو مشغول کرده بود. کلی از صحنه هاش لذت بردم. ٬افکار زن رو خیلی خوشگل به تصویر کشیده بود.
ممنوون
خوش باشی :***

سلام عزیزم
خواهش می کنم دوست جان... خوشحالم که تو هم مثل من خوشت اومده از این فیلم
امیدوارم تو هم خوش و سلامت باشی عزیزم

رها چهارشنبه 24 فروردین 1390 ساعت 09:53 ق.ظ http://he3-moobham.blogfa.com

سلام جالب بود

پیش منم بیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد