روزهای من
روزهای من

روزهای من

من+ ف. بوک+قسمت دوم

دیروز بعد از چند ماه بالاخره فیس بوکم رو اکتیوش کردم دوباره. آدرس ایمیلی رو که داده بودم همینطور اسم خودم رو عوض کردم تا قابل پیگیری نباشه اسمم. بعدش رفتم سرچ کردم و یه عالمه از اقوام پدری ازجمله دوتا عموهام، عمۀ خوشگلم که آمریکاست، پسر عموم، دختر عمه هام که ایرانند ولی ما همدیگه رو 10 سال یه بار هم ممکنه نبینیم و همینطور پسردایی هام تو انگلیس و خلاصه هرکسی رو که فکر می کردم بیخود تا حالا خودم رو ازشون دور نگه داشتم وقتی اینهمه دوستشون دارم رو، اد کردم. پسردایی هام که همون موقع کانفرمم کردند و وارد لیست همدیگه شدیم، حالا می مونه عمه خانم و دختران اون یکی عمه و دوتا عموها و پسرعمومحال خوبی دارم، انگار دوباره همه یکجا جمع شدیم و همدیگه رو بعد از مدتها می بینیم. راستش تو همین دنیای مجازی هم من آدرس هیچکدوم رو نداشتم درواقع نمی دونستم که اونا هم آی دی دارند تو فیس بوک یا نه، دیشب خیلی اتفاقی اسم یکی از دخترعمه هام رو که مطمئن بودم تو فیس بوک آی دی داره رو سرچ کردم و صفحه ی حضرت والا رو پیدا کردم و بعد از لیست دوستان او، به عمه ها و عموهام و پسرعموم رسیدم، بعد در کمال نامردی دوتا خواهراش رو اد کردم ولی خودش رو نه چون زیاد مطمئن نیسم اونم تاییدم کنه. راستش رو بخواهی این روابط خونوادگی در خاندان پدریم یه نموره پیچیده ست. خونواده ی پدرم بخاطر موقعیت خونوادگی پدربزرگ و مادربزرگم، عادت کردند هیچ کس رو آدم حساب نکنند، فقط با افرادی ارتباط برقرار می کنند که به نظر خودشون از مقام و منصب تحصیلی بالایی برخوردار باشند (پارازیت... تأکید می کنم تنها تحصیلات و اصالت خونوادگیه بالاست که براشون مهمه، پول و مقام اصلا، مثلا اگه تو فوق دکترای فیزیک داشته باشی ولی از مال دنیا هیچی نداشته باشی، ارتباط با تو رو ترجیح میدند به آدم سوپر میلیاردری که دو کلاس بیشتر سواد نداره) به همین خاطر دایره ی ارتباطشون با آدما کم و کمتر شده و الان دیگه تقریبا به قطع رابطه انجامیده. خوب مگه چندتا آدم فوق دکترا و پورفوسر می تونند پیدا کنند دورو برشون؟ هاین؟ هرچند پدر و مادر من خودشون تحصیلکرده هستند ولی از نظر اونها یک عیب بسیار بسیار بزرگ دارند==> پدر (تاحدی) و مادر (خیلی زیاد) به همه احترام می گذارند، همونجور که پدربزرگام احترام میگذاشتند، تو مراسم تشییع پدربزرگ مادریم از استاد دانشگاه صنعتی شریف شرکت کرد تا سوپور محله! من نمی دونم کی گفته که فقط آدمای تحصیلکرده آدمند و بقیه .... من و برادرم هم بیشتر به خونواده ی مادرم رفتیم تا پدرم. من که همه ی آدما رو دوست دارم مگه اینکه خلافش بهم ثابت بشه. من دکتر یا مهندس نیستم که نیستم، نخواستم که باشم، از اولشم زبان رو دوست داشتم، حتی اول که حسابداری قبول شدم، فقط تا 4 ترم تونستم تحملش کنم ترم چهارم تغییر رشته دادم به مترجمی زبان. دلم خواست دنبال زبان برم نه چیز دیگه، برای همین باید ارتباط با من قطع بشه چون دکتر یا مهندس نیستم؟ خوب همون بهتر که این رابطه قطع بشه، دخترای عمه خونه پدر نمیان، منم خونه ی عمه جان نمی رم، او عروسی من نمیاد منم عروسی او نمی رم! او بهنام رو تو دانشگاه می بینه و انگار میکنه که ندیده، بهنام هم صاف از بغل دستش رد میشه و انگار می کنه که او هم ندیده دخترعمه جان رو! (پارازیت... آخه یکی نیست بهش بگه بابا والا بخدا ادب مرد به ز دولت اوست!!! یعنی تو بهنام به این گندگی رو با 90 کیلو وزن و 187 سانت قد ندیدی؟! رویت رو میگیری اون طرف که سلام نکنی؟! جل الخالق!) راستش رو بخواهی الان که دارم به کل قضیه نگاه می کنم، به نظرم یه جورایی احمقانه و ابلهانه و کلا مسخره میاد که آدما اینجور خودشون عامدانه بی دلیل پشت به هم می کنند. برای من (من نوعی منظورمه) کی بهتر از دختر دایی، عمه، عمو و خاله میشه؟ برای او کی بهتر از من؟ برای عمه آخه برادر دلسوزتره یا پورفوسر نمی دونم کی کی؟ متاسفانه به دلیل وجود همین دلایل مسخره، همه با هم قطع رابطه هستند در طول سال و اونوقت به شکلی خیلی مسخره تر، روز اول عید می روند خونه همدیگه تا نسبت به هم ادای احترام کنند!!! آخه تو بگو خواهر و برادری که فقط عید به عید می بینند همدیگه رو اگه همون عید هم نبینند هم رو بهتر نیست براشون؟ والا! یا رومی رومی یا زنگی زنگی دیگه؛ خودتون رو مسخره می کنید یا ما رو؟ خونواده ی مادرم ولی اینجور نیستند، هر چند وقت یه بار به یک بهونه جمع می شوند دور همدیگه و نمیگذارند خیلی فاصله بیفته بینشون. یا دایی دعوت میکنه یا مادرم یا خاله ام یا خاله ی مامان و اصلا یه وقتایی من و بهنام هم وارد بازی میشیم، چه اشکال داره مگه؟! البته بگم ها پدربزرگ پدریم هم می گند خیلی مردمدار بوده درواقع هرچی گند دماغی و از خودراضی بودنه مال مادربزرگم بوده که همونا رو سرایت داده به بچه هاش، البته بابام و عمو دومیم نسبت به بقیه یه ذره ناخالصی دارند چون بیشتر با پدربزرگم ارتباط داشتند، به دلیل همین اخلاق گند مادربزرگ جان میشه که پدربزرگم بعد از داشتن 7 تا بچه، مادربزرگم رو ترک میکنه و اصلا میره کرج اونجا یک زندگی جدید برای خودش درست میکنه که نور به قبرش بباره بسیار کار خوبی می کنه، از خانم دومش هم بچه دار میشه و الان همون عمه ها و عموهای به اصطلاح ناتنی، محبتی که دارند هزار برابر محبت عمه ها و عموهای تنی برامون ارزش داره، با اونا قطع رابطه که نداریم بماند برعکس خیلی هم روابطمون خوبه و مدام میبینیم همدیگه رو. خلاصه اینهمه سرت رو درد آوردم که تعجب نکنی وقتی می گم به طور قاچاقی دختر عمه هام رو پیدا کردم. حقیقتش دیشب بعد از اینکه عکس خانم از خودراضی رو دیدم و بعدش عکسای خواهراش رو، حس کردم بدجور دلم برای همه شون تنگه، به خودم گفتم گور بابای منیت و منم منم، بذار این بار من، نیم من بشم، چی میشه مگه؟ فوقش ادم نمی کنند (بعید می دونم البته)، خوب نکنند من فقط محبتم رو رسوندم هرچند که نخوان بشنوننه والا؟  

پ.ن. برای خوندن قسمت دوم لطفا به ادامه مطالب برید. 

کتابخانۀ سر رنالد مملو از انواع کتابها در زمینه های مختلف بود و این خود فرصتی فراهم می کرد تا دختران به مطالعه علاقمند گردند. 

سررنالد از اینکه پسری نداشت تا راه او را دنبال کند اندوهگین بود و اغلب خطاب به همسرش می گفت: 

- زنان اشتیاق و علاقۀ چندانی به این قبیل مسائل ندارند آنها چندان مایل به دانستن سیر تکاملی نقاشی،مجسمه سازی یا سایر مصنوعات نیستند. 

- می دانم عزیزم... اما در عوض آنها بسیار زیبا و جذابند. نمی توانی از آنها انتظار داشته باشی چون تو در نوشتن تبحر داشته باشند. 

گرچه سر رنالد به گفتۀ همسرش می خندید اما چنین آرزویی همچنان با او همراه بود. به همین دلیل درصدد بود دخترانش را به نحوی تربیت کند که چنین کمبودی را جبران کنند. 

درحالیکه گتا وارد سال پذیرایی می شد با خود اندیشید «چقدر خوشبخت بودیم» . سپس متوجه صدای لینت شد که با شگفتی می پرسید: 

- این چیست؟ 

- نامه ای برای مادر! احتمالا زمانی که در کلیسا بودیم پستچی آن را آورده. 

- چه کسی فرستاده؟ بهتر است آنرا باز کنی.  

لینت گفت: 

- نه... احتمالا از هندوستان رسیده. 

مادلن گفت: 

- از هندوستان؟! چه کسی از هندوستان برای مادر نوشته؟ 

خواهرش خود را به یک صندلی راحتی رساند و درحالیکه می نشست بدون آنکه چیزی بگوید پاکت را به دقت گشود سپس درحالیکه نامه را از پاکت بیرون می آورد نگاهی به امضای آن کرد. 

- نامه از پسرعمو «سیلویو» است! 

مادلن گفت: 

- سالها از اون بی خبر بودیم. تعجب می کنم چطور یاد ما افتاده؟ 

لینت جواب داد: 

- تا جایی که به یاد دارم جتی یک کارت کریسمس هم برای مار نمی فرستاد؛ مدتها بود که مادر حتی نامی از او به میان نمی آورد. 

گتا در حال مرتب کردن گلهای گلدان بود. هنگامی که آنها را چیده بود غنچه بودند اما اکنون که گلبرگهای آنها از هم گشوده شده بود به هم پیچیده و نامرتب به نظر می رسید. 

لینت پرسید: 

-می خواهید نامه را با صدای بلند بخوانم؟ مطمئناً نمی تواند برای تسلیت و همدردی باشد چون او به هیچ وج در جریان مرگ مادر نبوده است. 

مادلن ضمن تأئید نظر او گت: 

-البته... بخوان. 

لینت با صدای نرم و ملایمی شروع به خواندن نامه کرد: 

«دخترعموی عزیزم، الیزابت 

ممکن است از دریافت نامه ام متعجب شوید. من از اینکه مدت زیادی شما را بی خبر گذاشته ام خود را مقصر احساس می کنم. در این مدت اتفاقات زیادی رخ داده است. مطمئناً شما نمی دانید که من از طرف «علیاحضرت ملکه» به عضویت مجلس اعیان انتخاب شده ام... 

مادلن با شوق گفت: 

- خدای من فوق العاده است... 

لینت ادامه داد: 

«به من اجازه داده شده نام خود را حفظ کنم اما من اکنون ملقب به «لرد رایدون ویک» هستم. من سعی کردم برای زندگی در انگلستان جایی را انتخاب کنم که در سراسر عمر برایم اهمیت خاصی داشته، امام همانطور که می دانید خانۀ پدرم چند سال قبل در جریان آتش سوزی از بین رفته و تنها خانه ای که هنوز عنوان خانۀ اجدادی را با خود دارد عمارتی است که شما در آن زندگی می کنید. 

اطمینان دارم شما از اینکه این خانه را به عنوان بخشی از مایملک اجدادیم به من واگذار کنید مضایقه نخواهید کرد... 

مادلن گفت: 

-چقدر جای تأسف است که پدر به جای اینکه خانه را به او واگذار کند آن را به پسرعموی بی محبتی چون «سیمون» بخشیده... کسی که هرگز با ما تماسی نداشته و اکنون نیز برای ما نامه نوشته که به علت سفر به خارج نمی تواند در مراسم تدفین مادر شرکت کند... او حتی یک تلگراف تسلیت هم برایمان نفرستاده... 

لینت درحالیکه نظر او را تأئید می کرد گفت: 

- حقیقتا شرم آور است! یادت هست کنار یادداشتش چه نوشته بود؟ «وقتی از اسپانیا برگردم به دیدار شما می آیم تا درباره خانه با یکدیگر صحبت کنیم» 

گتا نیز واقعا عقیده داشت که پسرعمو سیمون موجود نفرت انگیزیست. او در عین حال می خواست بداند کدامیک از لوازم منزل به آنها تعلق دارد و می توانند به همراه خود ببرند. اما در عین حال فکر می کرد هرآنچه را که پدرشان پس از واگذاری خانه خریداری کرده متعلق به آنهاست. 

مادلن با بیقراری گفت: 

-دنبالۀ نامه را بخوان... از قرار نامۀ مفصلی است. 

لینت درحالیکه سمت دیگر نامه را برمیگرداند گفت: 

- نمی دانم چرا آنقدر زیاد نوشته! بسیار مفصل است. 

سپس ادامه داد: 

«... اما مسألۀ مهمی که برای شما می نویسم و مطمئنم در این مورد مرا یاری خواهید کرد مسألۀ ازدواج و یافتن همسری مناسب است. از جانب علیاحضرت به طور خصوصی یه من گته شده به محض ازدواج به سمت فرمانداری یکی از مستعمرات انتخاب خواهم شد. چیزی که حقیقتا مورد علاقۀ من است. 

گرچه اکثر زنان انگلیسی که من در هندوستان با آنها آشنا شده ام چنین پیشنهادی را با کمال میل می پذیرند اما آنها خصوصیات مورد نظر مرا ندارند و حتی با رفتار و روش خویش مرا آزرده خاطر می سازند.  

دخترعمی عزیزم الیزابت... اکنون می خواهم پیشنهاد ازدواج با یکی از دختران شما را مطرح کنم....می دانم هر دوی آنها بسیار خوب تربیت شده اند و معقول و فهمیده اند... درست به همین دلیل و به خاطر کار پرمسئولیتی که پیش رو دارم چنین درخواستی را با شما در میان گذاشتم. 

این مسأله ای است که برای امپراطوری انگلیس نیز ارزش بسیاری دارد. ازآنجا که امیدوارم همه چیز بر وفق مراد پیش برود بسیار خرسند خواهم شد برایم بنویسید کدامیک از دختران شما این افتخار را به من خواهند داد. 

به ضمیمه نشانی مدیریت دفتر «توماس» در «می فیر» را که همواره در طول سفرهایم و هنگام بازگشت از هندوستان میزبانی مرا به عهده داشته برای شما می فرستم. 

به نظر او دختر شما می تواند از طریق خطوط کشتی رانی «پی اوندا» به راحتی خود را به بمبئی برساند و مدیر شرکت از بین مسافران کشتی کسی را برای همراهی با او انتخاب خواهد کرد. 

من قبلاً به اطلاع شرکت رسانده ام که کلیه مخارج را تقبل می نمایم و مدیر دفتر در انتظار تلگراف شماست. به شما اطمینان خاطر می دهم که دخترتا را خوشبخت می کنم. در عین حال مطمئنم که همسرم به عنوان دختر شما و پسر عمو رنالد، شأن و موقعیت مرا با آگاهی و تفاهم درک خواهد کرد. 

                                                            دوستدار همیشگش شما، سیلویو رایدن»  

به محض آنکه لینت خواندن نامه را به پایان رساند دخترها نفسی به راحتی کشیدند. 

مادلن گفت: 

-هرگز در تمام عمرم چنین چیزی نشنیده بودم. حتما فکر می کند بخاطر داشتن عنوان «لرد» از شوق ازدواج با او به آسمان پرواز خواهیم کرد! 

لینت گفت: 

-چقدر گستاخ! حالا که کار به اینجا رسیده باید بگویم من در این رقابت شرکت ندارم. علی رغم آنکه قبلا به شما نگفته بودم، خیال دارم با «هنری پرستون» ازدواج کنم. 

مادلن فریاد کشید: 

-اوه لینت! چرا قبلا چیزی نگفته بودی؟! 

- خیال داشتم. اما مرگ مادر مانع از آن شد. درواقع نهایت بی عاطفگی بود در چنین روزهایی راجع به آن حرفی بزنم. اما هنری اصرار می کند و می گوید نمی تواند یک سال برای مراسم سوگواری صبر کند و مرا چون کلاغ سیاهی ببیند... ما خیال داریم طی هفتۀ آینده ازدواج کنیم و بلافاصله عازم سفر خارج شویم. 

درحالیکه مادلن می گفت این هیجان انگیزترین چیزی است که شنیده، گتا بی اختیار به سوی خواهرش دوید و او را بوسید: 

-من هنری پرستون را دوست دارم. او بسیار بسیار ثروتمند است. 

- بله همینطورست... آرزو می کنم ای کاش مادر زنده بود و ازدواج ما را می دید. 

تا جایی که به یاد می آوردند مادرشان همواره نگران ازدواج به موقع آنها بود و اکثر اوقات با دلتنگی می گفت «ای کاش مردان جوان بیشتری در همسایگی آنها بودند!» 

این آشنایی کاملا اتفاقی بود. پای پسر همسایه آنها مجروح شده بود و او نمی توانست اسب تیزپایش را برای تمرین ببرد. درحالیکه لینت سوار اسپ پیر پدرش بود «جکسون» از او پرسید: 

- خانم لینت می توانید محبتی در حق من بکنید؟ 

لینت با تبسم گفت: 

- البته. مادر همین دیروز دربارۀ پای پسر شما از من می پرسید و امیدوار بود که بهتر شده باشد. 

- به تدریج رو به بهبود می رود اما بیش از آنکه نگران خودش باشد نگران «آتش پاره» است همانطور که می دانید دوشیزه لینت چنین اسب چالاکی احتیاج به تمرین مداوم دارد... اما پسرکی که برای ما کار می کند از سوار شدن بر آن وحشت دارد. 

چشمان لینت برقی زد: 

- بسیار علاقمندم با آتش پاره سواری کنم. امروز بعدازظهر او را به سواری می برم. 

-این نهایت لطف شماست. «بیل» بسیار از شما سپاسگزار خواهد شد. 

لینت نیز چون خواهرانش سوارکار فوق العاده ای بود. او از اینکه می توانست سوار اسبی شود که آرزو داشت متعلق به خودش باشد، دچار هیجان شده بود. پس از مرگ پدرش حتی نگهداری دو اسب پیری که داشتند برایشان مشکل بود. آنها علاوه بر سواری از این اسبها برای کشیدن درشکۀ مادرشان استفاده می کردند. 

سواری با اسبی چون آتش پاره که رام کردنش مشکل بود لینت را سخت به هیجان آورده بود. به همین دلیل او را مرتب دورتر از آنچه که در نظر داشت پیش برد و وادارش کرد از روی نردۀ بلندی بپرد آن سوی نرده، لینت متوجه مرد جوانی شد که سوار بر اسب اصیلی ایستاده بود و با اشتیاق به او می نگریست. 

لینت متوجه شد که از حصار زمین فراتر رفته سپس درحالیکه دهنۀ آتش پاره را می کشید گفت: 

- متأسفم که وارد ملک شما شدم. با دیدن این نرده من و آتش پار اختیار را از دست دادیم. 

مرد جوان پرسید: 

- آتش پاره اسم اسب شماست؟ 

-کاش اسب من بود... من درحقیقت در حق صاحب آن محبتی کرده ام یا  اگر واقعیت را بخواهید او در حق من محبت کرده. 

مرد جوان خندید و این آغاز ماجرا بود. کمتر کسی بود که متوجه جذابیت و زیبایی لینت نشود. او با گونه هایی شفاف و چشمان درخشان روی نره اسب سیاه، آنطور که بعدها هنری به او گفت شباهت کاملی به «دیانا» الهه شکار داشت. پس از آن هر بار که لینت، آتش پاره را جهت تمرین و سوارکاری می برد، هنری پرستون را ملاقات می کرد. 

مادلن خطاب به لینت گفت: 

- اگرچه نمی توانی یک عروسی مجلل و باشکوه برگزار کنی اما رفتن به خارج برایت بسیار هیجان انگیز خواهد بود. 

- هنری مرا برای خرید لباس و جواهرات به پاریس خواهد برد. 

خواهرانش فریاد کشیدند: 

- خرید از پاریس! اوه لینت تو چقدر خوشبختی. 

- بسیار خوشبخت. حتی اگر هنری یک پنی هم نداشت با او ازدواج می کردم. اما دارایی و ثروت او مسأله را ساده تر می کند. 

- البته. مطمئنا در لباسهای شیک فرانسوی به مراتب زیباتر خواهی شد. چیزی که همواره دربارۀ  آن صحبت می کردیم اما هرگز استطاعت خرید آن را نداشتیم. 

لینت به نرمی گفت: 

- مطمئنا پدر نیز از این ازدواج خرسند می شد. 

گتا گفت: البته. 

سکوتی بین آنها حکمفرما شد. لینت و گتا نگاهی به مادلن کردند. 

- اگر فکر می کنید خیال دارم به هندوستان بروم و با پسرعمو سیلویو ازدواج کنم بهتر است در افکار خود تجدید نظر کنید... اکنون که لینت حرفهایش را گفت من نیز باید حقایقی را با شما در میان بگذارم. 

- این حقایق چیست؟ 

- به علت بیماری مادر من چیزی به شما نگفتم... من با مرد جوانی آشنا شده ام و خیال ازدواج با او را دارم. 

لینت پرسید: یک مرد جوان؟ او کیست؟ تو راجع به او چه می دانی؟ 

- من دربارۀ او چیزی نمی دانستم اما یکی از روزها که در حال بررسی و تماشای نمای ساختمان بود اظهار علاقه کرد برای بازدید از معماری ساختمان داخل شود. من او را برای دیدن اتاقهای طبقه پایین دعوت کردم. او اطلاعات زیادی دربارۀ ساختمان، مبلمان و تزئینات خانه دارد. این موضوع چقدر می توانست پدر را خوشحال کند. 

لینت با اصرار پرسید: او کیست؟ 

- نام او  شلدن است... یک نجیب زاده. 

- یک نجیب زاده؟ او از تو درخواست ازدواج کرده؟ 

مادلن با شرمندگی سر به زیر انداخت: 

-هنوز نه، ولی مطمئنم این کار را خواهد کرد. فکر می کنم از اینکه در روزهای گرفتاری ما چنین چیزی را مطرح کند وحشت داشت اما مطمئنم که چنین خواهد کرد. ممکنست به نظر شما که او را نمی شناسید عجیب باشد اما من عاشق او هستم. 

گتا روی یکی از صندلی های راحتی نشست و گفت: 

- به نظر من شما دو نفر فوق العاده بدجنسید... شما می دانستید که این مسأله تا چه حد مرا به هیجان می آورد اما چیزی نگفتید. 

لینت درحالیکه می خندید گفت: 

- باد مرا ببخشی اما این مسأله آنقدر هیجان انگیز بود و من آنقدر خوشحال بودم که ترجیح دادم این راز را برای مدتی مخفی نگهدارم. 

مادلن گفت: من هم همین احساس را داشتم. البته هروقت «جک» از من درخواست ازدواج می کرد فورا آن را با شما درمیان می گذاشتم. 

سپس نگاه ملامت باری به لینت کرد؛ گویی از او چنین انتظار داشت. 

- فکر می کنم بهتر است نامه ای برای پسرعمو سیلویو بنویسیم و به او اطلاع دهیم که هیچیک از ما دو نفر نمی توانیم با او ازدواج کنیم. 

مادلن به طعنه گفت: 

- بهتر است تلگراف کنیم... او خیلی عجول است! 

- موافقم. اما بین خودمان باشد خوشحالم که می توانیم به چنین خواستۀ غیرمعقولی پاسخ منفی دهیم. 

گتا به آرامی گفت: 

- من حاضرم با او ازدواج کنم.

نظرات 18 + ارسال نظر
فیروزه شنبه 20 آذر 1389 ساعت 12:20 ب.ظ

ما را در فیس بوک ردیابی بفرمایید و پیدایمان کنید و به لیست دوستانتان اضافه نمائید لطفاْ ... با تشکر!
در صورت تمایل اطلاعات کاملتر ارائه می نمائیم :دی

حتما فیروزه جانم... خیلی هم خوشحالم میشم

محمدرضا شنبه 20 آذر 1389 ساعت 01:19 ب.ظ

عجب کی می ره این همه راهو؟
من که افتخار همنشینی با قوم شما را دارم می دونم که:
1-اونا اگه بعضی وقتا احساس بزرگی می کننن به خاطر کمبودیه که در مقابل خانواده شما احساس می کنن نه چیز دیگه ای
2-تازه وقتی که من اضافه شدم به شما ها که دیگه اونا حسابی باید سعی بیشتری بکنن تا تحویل گرفته شوند
بابا شوخی کردم
گفتم که بند 2 شوخی بود
اصلا روابط شما به من ربطی نداره

حضرت آقا وقت کردی یه ذره خودتو تحویل بگیر
پپسی کوکایی چیزی بدم خدمتتون؟
حالا چون خودت قلاف کردی و گفتی شوخلوخ کردی کاری باهات ندارم وقتی اومدی دم دستم

آسمون(مشی) شنبه 20 آذر 1389 ساعت 02:34 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

خداییش این فیس بوک چیز خوبیه! من چند دوجین از دوستای قدیمی و دبستان و دبیرستانمو پیدا کردم و چقدر ذوق کرده بیدم!
همه شون یه خاطره هایی از من و جشن تولدام و همسایه روبه رویی و خواهرم یادشونه که من یادم نمی آد با این حافظه قویم!!!
خلاصه دنیاییه واسه خودش...
منو که دوباره اد کردی!!نهههههههههههههههههه؟؟؟؟

آره واقعا... دیشب بهنام یه فیلم آورده بود در مورد طراح سایتش و اصلا چگونگی پیدایش این سایت... به نظرم جالب باید باشه.
دوست جون تو رو که اد داشتم از قبل... آیدیم رو تمپروری غیرفعال کرده بودم و حالا که فعالش کردم تمام اطلاعات قبلیم هم برگشت دوباره

روح سفید شنبه 20 آذر 1389 ساعت 02:44 ب.ظ

وای دوستم! من از این کتاب صورت اصلا خوشم نمیاد! نمیدونم چرا!

به نبودی ببینی دیشب من چه صورت بازی ای می کردم... هی از این صفحه می پریدم به صفحه ی دیگه... یه وقت به خودم اومدم دیدم درست 2 ساعت و نیمه که دارم پروفایل گردی می کنم

شاذه شنبه 20 آذر 1389 ساعت 03:52 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام دوست جونم
مرسی از ادامه ی داستان. هنوز نخوندم البته. سخت درگیر روابط پیچیده ی خانوادگی بودم! چقدر سخته اینجوری... خدا رو شکر تو اقوام درجه ی یکم از این دست اصلا نداریم. ولی از دوست و آشنا زیاد می شنوم اینطور صحبتها و صحبتهای دیگری از این دست... چقدر حیف که به این راحتی محبت و آدمیت یادمون می ره....

باهات موافقم دوستم... اینا متاسفانه خودشون نمی دونند دارند ظلم بزرگی در حق خودشون انجام میدهند و از طرفی چه لطف بزرگی رو از خودشون دریغ می کنند

شاذه شنبه 20 آذر 1389 ساعت 03:59 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

وای چه عالی! پس گتا به هندوستان می رود!

خیلی ممنونم دوست جون

خواهش میشه عزیزم

مینا شنبه 20 آذر 1389 ساعت 04:06 ب.ظ

بهار جون مرسی که داستان رو میزاری.
من هم ازین فامیل ها دارم با این تفاوت که خانواده مادرم به جز تحصیلات، اگه 4 تا کشور خارجی نرفته باشی و مایه دارم هم نباشییییی، محلت نمیدن و خلاصه خیلی از ارتفاع بهت نگاه میکنن. البته من زیاد برام مهم نیست و هرکسی رو مثل خودش باهاش رفتار میکنم.

همین خوبه دیگه دوستم... تن آدمی شیریفست به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت... این و باید بدم با خط خوش بنویسند و بفرستم دم خونه ی هر کسی که اینجوری فکر میکنه

بانو شنبه 20 آذر 1389 ساعت 06:20 ب.ظ

من یه شب نشستم و گفتم بیام بسرچم تو این فیس بوک ... یه خورده دوستام رو پیدا کنم... باورت نمی شه یا اسمشون یادم رفته بود.. یا فامیلیشون... یا کلا فقط چهره اشون یادم بود... نمی دونم چرا اینجوری شده بودم...
فامیلمون هم کلا فیس بوک نمی شناسن کجا هست... محله است یا ...
هستم تو فیس بوک..

وای بانو جونم اتفاقا منم همینطورم... وقتی جایی هستم که هیچ دسترسی به انترنت ندارم، یک عالمه اسم و آدم میان جلو چشمم ولی همچین که میشنم پشت کامپیوتر و آماده ی سرچیدن می شم، همین بلایی که سر تو اومد سرم میاد... یا اسم نمیاد قیافه یادمه یا قیافه یادم نیست اسم یادمه خلاصه مکافاتی میشه برام.
راست میگی؟ الان میام پیشت و آی دی خودم رو بهت میدم دوست جون

مادر سفیدبرفی یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 01:35 ق.ظ http://www.majera.blogsky.com

سلام نیمه های شبه من تازه وب تو رو پیدا کردم و خوندن یه پست منو به بقیه پستها کشوند خیلی دلم می خواد راجع به همه شون نظر بدم اما بتهره تنها به این اکتفا کنم که نثرت خیلی صمیمیه و دوست داشتنی نوشته هات درباره تویی که می تونه هر کدوم از ما باشه فیلمهایی که معرفی کردی و ماجراهای خانواده پدری ........همه و همه اونقدر جذاب نوشته شده بودن که نتونستم در مقابل وسوسه خوندنشون مقاومت کنم...ممنونم ازت به خاطر حس قشنگی که بهم دادی و باید بگم خانواده پدری باید متاسف باشن که از هم صحبتی تو محرومن...بازم میام

خیلی ممنونم از اینهمه انرژی مثبتی که بهم دادی دوستم... خوشحالم که خوشت اومده از نوشته های خیلی معمولی منشما لطف دارید ممونم

ترانه یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 09:46 ق.ظ

فیس بوک از این لحاظ که دوست و فامیل هایی که خیلی وقته ندیدی پیدا میکنی خیلی خوبه.
خوبی بهاره خانوم ؟ چه خبرا ؟

عجب روابط فامیلی دارید شما ؛)

خوبم عزیز دلم
تو چطوری دوست جون؟

somam یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 10:32 ق.ظ http://www.somam.blogfa.com

سلام عزیز دل .در این دنیای مجازی چیزی وجود نداره بجز دور شدن از هم.

آخه برا ما برعکس شده تو دنیای واقعی که خیلی از هم دوریم مگه تو دنیای مجازی بتونیم از حال همدیگه باخبر بشیم

مامی یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 12:04 ب.ظ

خوشم میاد ازت هویجوری .نوشته هات گرم و ساده و خودمانی است

ممون مامی جان... لطف داری به من

شرلی یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 03:00 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلااااااااااااااااااام
این داستانه هم واقعا نازه ؛ممنون

خواهش می کنم عزیزم

هاشور یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 11:02 ب.ظ http://hhashoor.blogfa.com

ور رفتن با این فیس بوق واقعا حوصله میخواد.این وی پی ان هم از هر جا میخرم چند روز کار میکنه بقیه شو ریپ میزنه.بابا فیسبوق گناه داره واسه چی میری توش حرامه نکنه از انگلیس پول میگیری ها؟اعتراف کن.

عوضش من انقد خوشم میاد هی برم اونجا بگردم برای خودم
یه وقتم دید از انگلیسیا پول گرفتم

الی دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 10:01 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

من فکر می کردم فقط فامیل مائه که اینقدر نامهربانند به هم . بهاره جون اغلب فامیلا اینطوری شدن . فامیل پدری من سر ارث و میراث بعد از فوت پدرم کلا با ما قطع رابطه کردند . من عمه ام رو اگر توی خیابون ببینم کلی ذوق می کنم !
حالا دلیل خانواده ی شما هم تحصیلاته ..

من فقط احساس تاسف می کنم براشون... آخه مگه عمر آدم چقدره که نصف بیشتر رو بخواد تو تنهایی خودش زندگی کنه...خونواده ی پدر من که دیگه کم کم منزوی شدند و دایره ی ارتباطشون با آدمای دیگه محدود به عمه جان و بچه هاش شده. همین. خیلی متآسفم براشون

بلوط دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 10:32 ق.ظ

این فیس بوک برای منم چیز خوبی بوده...فقط ای کاش منم از اول مثل تو اسم اصلیمو نذاشته بودم....اینجوری آدم خیالش راحت تره...نه؟

دوستم منم با آدرس جیمیلم که اسم واقعی خودم بود عضو شده بودم تو فیس بوک و اصلا دلیل اینکه یه مدت نبودم هم همین بود ولی وقتی دوباره اکتیو شدم رفتم قسمت اکانت ستینگ و از اونجا هم اسمم رو یه نیمچه تغییری دادم و هم ایمیلی رو که باهاش کانت می شدم عوض کردم... الان دیگه یه نموره خیالم راحت شده

فرداد دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 11:11 ق.ظ http://ghabe7.blogsky.com

سلام
من اهل فیس بوک نیستم...ولی مطلبتون جالبه.حس میکنم فیس بوک ارتباطی خاص رو میون آدما پایه ریزی میکنه.
شاد باشی.

راستش من که خیلی دوستش دارم

نازلی دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 11:33 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام بهاره جونم
من این پدیده مجازی رو دوست دارم از طرفی حس میکنم که یه جورایی معتادمون هم کرده و یه جورایی میتونه باعث خیلی خیلی زیادی برای افسردگی هم باشه ولی میدونی انگاری این زندگی همین شکلی شده دیگه چه میشه کرد.

سلام دوست جون
خوبی؟
راست میگی اعتیاد میاره چه جور... منکه میرم خونه همینجور آن هستم و می گردم برای خودم تو این دنیای جادویی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد