روزهای من
روزهای من

روزهای من

نــــــــــــــه!!!

هرچند نسخه اش را بارها و بارها برای دیگران پیچیده ام و به هرآنکس که می شناسم و می بینم  که در حقش ظلمی روا می شود فی الفور می گویم: بایست جلوی زورگو و از حقت دفاع کن! نگذار اینان در روز روشن ازت سوءاستفاده کنند و مورد ظلم قرارت دهند؛ ولی با اینحال نمی دانم چرا منی که به این قشنگی لالایی می خوانم در دستگاههای مختلف موسیقی، چرا خود خوابم نمی برد و کانهو حمار می ایستم تا زورم بگویند و بعضا حقم را ضایع نمایند. البته این چند ساله ی اخیر سعی بسیار نموده ام تا رفع کنم این نقص فنی وجودیم را و از حق هم نگذریم بسیار بسیار پیشرفت هم نموده ام آما؛ همچنان در بعضی از موقعیتها در دفاع از خود لالمانی گرفته و قدرت دفاع ازم سلب می گردد؛ یا در جاییکه باید بگویم «بله» می گویم  و در جاییکه باید بگویم«» می گویم! تا اینجا را داشته باش تا هدفم را از گفتن اینها بگویم:
من از بدو ورود به این سازمان در قسمت مطالعات شروع به کار کردم و مدیرم هم یک خانم بود که هنوزم هست... سیستم خانم مدیر سیستم کار کار تا روز قیامتست و هم خود اینگونه کار می کند و هم کارمند نگونبخت بیچاره را هم تا بوق سگ در اداره نگاه می دارد تا کار کند بقدری که جانش درآید. پارسال وقتی به خانم مدیر پیشنهاد کار در امور بین الملل را دادند و ایشان از خدا خواسته قبول کردند و در کنارش به من هم پیشنهاد دادند که اگر می خواهی و دوست داری همراه من بیا به این قسمت. در اینجا لازم به ذکر است این را اضافه کنم که بعضی از همکاران من در قسمت مطالعات بسیار بسیار زورگو بودند و اذیت می کردند مرا در سطح تیم ملی و زور می گفتند به من باز هم در همان سطح و من هم نمی توانستم حرفی بزنم چون من قراردادی هستم و آنها پیمانی! خلاصه... با ورود به این بخش من تا حدی کارم ارتقا پیدا کرد و کلی بال و پر گرفتم البته بگویم ها خانم مدیر مرا فقط انتقال داد نه ارتقا... ایشان فقط بلدند کار از آدم بکشند و ارتقائت ندهند... بعد از عید سرکار خانم مدیر تشریف بردند مرخصی 6 ماهه (همان مرخصی ای که هر خانم کارمندی ممکنست برود)؛ آفرین همان را می گویم. ایشان رفتند و بجایشان آن خانم مدیر باقلوایی که دوستش دارم، او شد مدیرم. این شش ماهی که با این خانم کار کردم خیلی خیلی خوب بود و کارها به صورتی بسیار بسیار رله، انجام می گردید تا... خانم مدیر اولی بازگشتدوباره همان آش و همان کاسه... تازه این خانم مدیر دستش هم بسیار سنگینست و برای انجام هر کاری که به آدم ارجاع می دهد، آدم یک دور شمسی قمری دور خودش می زند تا انجام دهد کار را از بسکه همه چیز را می پیچاند و سختش می کند. 

حالا ... دوباره خانم مدیر را منتقل کرده اند به همان قسمت... دیروز که این خبر را به من گفت کلی در دلم قند آب گردید ولی ایکی ثانیه همه شون بخار شدند چون به من گفت تو هم همراه من بیاhttp://mahsae-ali.blogfa.comگفتم آنوقت اگر بیایم از ارتقایم چه خبر؟ گفت هیچ خبر! تو قراردادی هستی و می دانی که نمی توانی پستی بگیری! در دلم گفتم اینهم از نامردی توست... تو که میدانی من چطور کار می کنم و اینهمه ازم راضی هستی به قدری که هر جا می روی مرا هم عین سرجهازیت با خود می بری، جانت به کف می آید اگر فکری به حال ارتقایم بکنی؟ نمی کنی چون خیلی نامرد تشریف داری! متاسفانه همه را در دل گفتم و به زبان عین خود خود دانکی گفتم: البته من زیاد با همکاران آن مدیریت حال نمی کنم چون خیلی زورگو هستند ولی با این حال شما هرجا باشید، من در خدمتم (در دلم). به خانم مدیر شماره 2 گفتم جریان را و ایشان تاکید کردند که نرو... اگر خواستی بیا پیش خودم. امروز دوباره خانم مدیر اولیه گفت فعلا این مستندات دستت باشد تا بیایی پیشم خودم! یک آن برق از سرم پرید خانم مدیر که قیافه ام را دید گفت: بیا خانم مانوی... نگران نباش. 

با لب و لوچه ای به غایت آویزان برگشتم به اتاقم و موضوع را به همکاران گفتم. همه گفتن برو بگو نمیام...بعد از کلی که با خودم کلنجار رفتم و با دلپیچه ی فراوان وارد اتاق خانم مدیر شدم... لرزان لرزانو ترسان ترسان رفتم جلو و گفتم: خانم مدیر شما خود می دانید که من چقــــدر از همکاری با شما راضیم (liar) ولی باور کنید من هرچه فکر می کنم می بینم نمی توانم دوباره برگردم به آن واحد قبلی و اصلا خداییش را هم بگیرید مترجمی بیشتر به امور بین الملل ربط دارد تا مطالعات و لپ کلام اینکه جان مرگ من دست از سر کچل اینجانب بردارید و بگذارید من همینجا کار کنمpraying خانم مدیر اولش این شکلی شدwaiting و بعد این شکلیstraight face و نهایتا یک کلام اخ فرمودند که: با اینکه با نیامدنتان مشکلی به مشکلات من اضافه کردید، ولی هر جور که راحتیت. امیدوارم که موفق باشید هر کجا که هستید از اتاق که بیرون آمدم انگار که دنیا را داده باشند به من یک نفس عمیــــــــــــــــق کشیدم اینجوریbig hug و بعد نی نای نایdancing و بعدشworried حالا خانم مدیر که رفت ولی اصلا معلوم نیست چه کسی بجایش بیآید و اصلا چگونه آدمی خواهد بود؛ همینست که نگرانم کرده. با تمام این حرفها همچنان در حال ذوق مرگ شدنم که اولین نه ی بزرگ زندگیم را گفتم و خیال خودم را راحت کردم؛ فقط امیدوارم رئیس جدید کاری نکند که به شکر خوردن بیفتم برای این نه گفتنpraying 

پ.ن. ممو جان... دیشب رفتم همان کتاب فروشی فراز و 4 تا کتاب خریدم یکی از این سه کتاب جدید سیمین شیردل بود اگه اشتباه نکنم اسمش «مثل هیچکس» بود

نظرات 17 + ارسال نظر
الی سه‌شنبه 2 آذر 1389 ساعت 04:29 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

ایشالا رییس جدید بهتر از همه شان خواهد بود .
می بینی چه احساسیه که امور رو خودت در دست بگیری.

ممول سه‌شنبه 2 آذر 1389 ساعت 04:50 ب.ظ

آخ آخ که این نه گفتن درد منم هست . حالا من یه درد دیگه هم دارم اونم اینه که هنوز کسی ازم چیزی نخواسته خودم داوطلبانه پیشنهاد می دم که یه لطفی درحقشون بکنم بعد مثل خر پشیمون می شم چون اگه خوب باشه یه تشکر هم نمی کنن اما اگه بد باشه همه کاسه و کوزه ها رو سرت می شکنن . مثل وقتی می بینم یکی بیکاره و جایی کار سراغ دارم و بهش معرفی می کنم . یه مثلا یکی لباس نداره خودم بدون اینکه بگه پیشنهاد می دم بهش بدم بعد که لت و پارش کرد و یه تشکر هم نکرد به چیز خوردن می افتم باشد که یاد بگیریم نه گفتن را و بعد هم کاسه داغ تر از آش نشدن را

ممول سه‌شنبه 2 آذر 1389 ساعت 04:51 ب.ظ

حالا تو هم سعی کن مثبت فکر کنی که چیزای خوب برات اتفاق بیفته . من مطمئنم یه مدیر حلوا گیرت می افته که بعد ایشالله کمکت کنه خودت هم به سطح مدیریت برسی

م م عزیز سه‌شنبه 2 آذر 1389 ساعت 10:23 ب.ظ http://chopoli.persianblog.ir

آفرین دختمل گل

بانو چهارشنبه 3 آذر 1389 ساعت 12:36 ق.ظ

خوب کاری کردی...
منم با تو یه نفس عمیق کشیدم و راحت شدم..
من اولا که سر کار می رفتم.. یعنی هر کاری بهم می گفتن انجام می دادم.. بعد از یه سال دیدم نه داره سرم کلاه می ره...
دیگه نه گفتن من هم شروع شد...

مینا چهارشنبه 3 آذر 1389 ساعت 08:45 ق.ظ

بهار خرابه. همه جا خرابه. مرده شور این سیستم کارمندی راببرند. ایشاله رئیس جدید بهتر باشه. مراقب خودت باش. تعطیلان خوش بگذره.

نازلی چهارشنبه 3 آذر 1389 ساعت 08:45 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام بهاره جونم
خدارو شکر که از کارت راضی هستی. کار خوبی کردی از کجا میدونی شاید یه ریئس خیلی خوب بیاد براتون.
مراقب خودت باش میبوسمت.

fafa چهارشنبه 3 آذر 1389 ساعت 09:29 ق.ظ http://www.longliveahmad.blogfa.com

تبریکات صمیمانه به دلیل نـــــــــــــــــــــه گفتنت ... قدم مثبتی بود تو زندگیت کادو بده به خودت... ایشالا مدیر جدیدتم بسی بهتر و دست و دلبازتر در امور ارتقا

افسانه چهارشنبه 3 آذر 1389 ساعت 12:19 ب.ظ http://affa.persianblog.ir

سلام بهاره جان عزیز ... خوبی؟
تبریکات بسیار بابت « نه گفتنتان » ... به نظر من هر اتفاقی هم که بیفته می ارزه ... چون این باور را در خودت به وجود آوردی که از این به بعد می تونی «نه» بگی :)

انیتا چهارشنبه 3 آذر 1389 ساعت 04:51 ب.ظ

من این هفته به سارا در اکادمی گوگوش رای می دهم

بلوط چهارشنبه 3 آذر 1389 ساعت 07:12 ب.ظ

آفرین بهاره جون!
کار درستی کردی... با همچین مدیری هم مگه میشه کار کرد...امیدوارم مدیر جدیدت خیلی بهتر باشه عزیزم

بی سرزمین تر از باد چهارشنبه 3 آذر 1389 ساعت 07:44 ب.ظ http://sdaeidi.persianblog.ir

سلام بهاره عزیز
الان یحتمل حس جالب انگیزناکی داری بابت اینکه به طرف نه گفتی.غصه نخور هنوز که نیومده طرف.

پدرام جمعه 5 آذر 1389 ساعت 09:28 ق.ظ http://doriha.persianblog.ir/

نمی دانم چرا رفتی
نمی دانم چرا، شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا، تا کی، برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
----------
سلام دوست خوبم
روزمرگیهاتو بسیار زیبا و خوندنی می نویسی بخاطر داشتن همچین قلم روونی بهت تبریک می گم

با یکی از متنهای قدیمیم به روز کردم
خوشحال میشم بیای

inmo rix جمعه 5 آذر 1389 ساعت 11:25 ق.ظ http://inmorix.persianblog.ir

سلام...عیدتون مبارک ...امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشین..

روح سفید شنبه 6 آذر 1389 ساعت 08:58 ق.ظ

دوستم!!! من دقیقا همین مشکل رو دارم! حالا هم خودم را در چنان هچلی انداخته ام که نگو! کارم را هزااااااااااااااااااار برابر کرده ام بدون هیچ پاداشی!

مینا شنبه 6 آذر 1389 ساعت 04:38 ب.ظ

بهار نگو که من این پست رو نخوندم...؟؟؟؟ خوندم؟
اوهوم؟؟؟
بهار منم مثل خودتم.تو رو دربایسی همیشه لالمونی میگیرم. بله و نخیر گفتنم هم برعکسه.
چرا؟ هاین؟؟؟؟
حالا این هیچی . گاهی یه حرف مفت میزنم بعد 6 ماه خودخوری میکنم که چه جوری جمعش کنم. بعضی وقتا یه مسئله ایی پیش میاد من عین این خودشیرین ها پیشنهاد کمک میدم بعدش متوجه میشم بد غلطی کردم. بدددد.
مثلا تو عمرم آبکی نخوردم دفعه اول که همسری گفت خوردی؟ عین مونگولا گفتم اوهوم. بعد که به لبم رسید اینجوری شدم.

مامی دوشنبه 8 آذر 1389 ساعت 11:03 ق.ظ

این مدیر همونیه که این همه ازش تعریف می کردی ؟خصلت مدیران زن اینطوریه زیاد کار می کشن و کار می کنن اما مزایا هیچ من هم یه چند وقتی همین جوری مدیریت کردم برا همین می دونم اما الان روشمو عوض کردم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد