روزهای من
روزهای من

روزهای من

امان از امروز

ساعت موبایلم را  گذاشته ام روی 7:15 و الان 10 دقیقه ای هست که مدام دارد سر و صدا می کند ولی راستش را بخواهی تیرگی هوای بیرون به شک انداختتم که نکند ساعت را یک ربع به هفت کوک کرده باشم؟ پس غلتی میزنم و پتو را روی سر می کشم، ولی... سروصدایی که از آشپزخانه می آید اینجور می گوید که محمد دارد برای خود یک لیوان شیرنسکافه درست می کند و این یعنی، ساعت را درست کوک کرده ام و اگر بیشتر از این در تخت بخوابم، تأخیر می خورم. به هر جان کندنی که هست بر میخزم، با قیافه ای بسیار بسیار اخمو و گرفته به دستشویی می روم و در کمال نارضایتی صورتم را با آب یخ آبیاری می کنم تا ته مانده ی خواب از چشمانم برود. سپس لخ لخ کنان و سلانه سلانه روان می شوم سمت یخچال، یک لیوان را پر از شیر می کنم و میگذارم در مایکرویو تا داغ شود و بعد تکیه می دهم به کابینت و زل می زنم به پرده ی شید پنجره. میدانم پشت این پرده هوا نیمه روشن و ابریست و حتما هم سردست، خیلی سرد؛ از جا کنده می شوم و بلادرنگ پرده ها را بالا می برم و ... از دیدن آسمون تیره ی ابری و آن هوای ماه و بارونی، دلم هری می ریزد پایین. شیطان مدام زیر گوشش وزوز می کند که زنگ بزنم اداره و بگویم نمی آیم ولی عقلم می گوید مرخصی را نگاه دار برای روز مبادا تنبل خانم!!! پس با لب و لوچه ی آویزان و لیوان شیر به دست می روم سمت اتاق خواب و آماده می شوم برای رفتن. زنگ می زنم ماشین بیاید دنبالم. ساعت 8:10 سوار ماشین می شوم. راننده همان آقای جا افتاده ی دل جوون است که هرگاه سوار 206 سرمه ای رنگِ تر و تمیزش می شوم صدای موزیک ملایمش (که اغلب هم داریوش است) به همراه رایحه ی خوش هلویش به استقبال آدم می آید، همو که تو را یاد دوست پدرت می اندازد، همان دوستی که قید زندگی و اهل و عیال را در آمریکا زد و دوباره برگشت ایران، همو که هیچ چیز و هیچ کس برایش مهم نیست الا خودش و صدالبته دلش! همان راننده آمده است دنبالم. بعد از چند دقیقه که از سوار شدنم می گذرد، درست وقتی که وارد اتوبان ستاری شمال می شویم و می رویم سمت نیایش و کوه زیبای حصارک پیش رویمان ظاهر می شود، جناب راننده شیشه های ماشین را پایین می کشد و اجازه می دهد هوای خنک و فرحبخش صبحگاهی بپیچد داخل ماشین و بعد، پس از یک نفس عمیق می گوید: خانم خداوکیلی آدم دلش نمی خواهد تو این هوا هیچ جوره کار کند! بعد بدون اینکه به من مجال همدردی دهد، ادامه می دهد که: دوست داشتم همین الان یک ویلا و باغچه داشتم تو دل کوه، بعد بروم بنشینم رو تراسش که مسلما رو به کوه و جنگل است، پا را بیندازم روی پای دیگر، کنار دستم هم یک دانه قلیون باشد و یک لیوان آب پرتقال، هیچ صدایی هم در فضا پراکنده نباشد مگر صدای شرشر آب رودخانه؛ هــــــی. (هی اش همراه با یک نفس عمیق است) 

حالا تو داشته باش قیافه ی من ناراضی از کار امروز را که به هزار مصیبت و بدبختی خودم را راضی کرده بودم که مثل بچه ی آدمی زاد بروم سر کار و اصلا از این فکرهای منحرفی که جناب راننده برایم تعریف کرد هم نکنم==> http://mahsae-ali.blogfa.comو در دل خطاب به او: الهی که دچار خندق بلا شوی مردک! مگر این قیافه ی 6 در 4 مرا ندیدی که با چه جان کندنی سوار ماشینت شدم و به چه سختی سعی کردم به هوای بیرون و این آسمون زیبا نگاه نکنم! حال چگونه امروز تحمل کنم کار را و اداره را و اصلا آن اتاق بدون پنجره را؟ هاین؟

پ.ن۱. بالاخره به هر سختی که بود تا الان دوام آوردم؛ حال فقط مانده 2 ساعت دیگرhttp://mahsae-ali.blogfa.com  

پ.ن. 2. خوش به حالت خانومه

نظرات 22 + ارسال نظر
آسمون(مشی) یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 03:47 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

چقدر تند و تند آپ می کنی!! وایستا بابا! می شه فردا بخونمت دوس جون؟؟

خوف بالام حال و هوای امروزم رو باید امروز میذاشتمش دیگه دوستم
اوهوم که میشه دوست جون... تو فردا بخونش عزیرم:-*

پیچ امین الدوله یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 05:33 ب.ظ http://pichak59.blogfa.com/

نمیدونم چی بگم والله!
اگه جای من بودی که برای رسیدن سر ساعت ۸ مجبوره ۵/۵ از خونه بیرون بزنه و با قطار محلی ۴۵ دقیقه بره بعد با یه بی آر تی ۳۵ دقیقه و یک تاکسی ۱۰ دقیقه ای و باقی اش را پیاده!! و حالا داشته باش برگشت را به همین شکل!! اون وقت نمیدونم کی باید از روزش ناراضی باشه!!
موفق باشی دوست عزیز.

راستش ناراضایتی من فقط به دلیل بدون پنجره بودن اتاق کارمه... حس میکنم دارم تو این 4دیواری می پوسم از بس که هوای تازه رو نمی تونم استنشاق کنم، آسمون آبی یا ابری یا نیمه ابری یا... رو نمی تونم ببینم، نور خورشید رو هم همینطور... امروز دلم می خواست می تونستم خونه بمونم و فقط زل بزنم به آسمون و قربون صدقه خدا برم که این هوا رو درست کرد برامون وگرنه با بی خوابی یه جورایی می تونم کنار بیام
ممنون دوست من.
شما هم همینطور

بانو یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 06:01 ب.ظ

تو این هوا بیرون رفتیم.. اما تا پایمان را توی ماشین گذاشتیم .. افتاب شد .. بعد که کارمان تموم شد و برگشتیم منزل.. دوباره ابر شد..

اااااهخدا چرا این روزا با شما شوخیش گرفته؟! اون از گردش و تفریحی که اونجوری کرد باهاتون اینم که از امروز

امیر یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 07:53 ب.ظ http://espresso.blogsky.com/

هوا این روزا 2نفرس

فیروزه دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 09:07 ق.ظ http://2nimeyeroya.blogsky.com

آیا نظردونی اینجا تائیدیه؟!

بـــــــــــلهآخ جون می خوای رمز بهم بدی مرســــــــــــــی دوستم:-*

م م عزیز دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 09:48 ق.ظ http://chopoli.persianblog.ir/

با اجازه یه پیشنهاد بهت میکنم دوست جون(البته خودم که عمل نمیکنم )
حدود نیم ساعت فارغ از همه چیز از این صبح های زیبا استفاده کن
آبان میره ولی کار و خواب همیشه هست.

راست می گی ها... امروز سعی می کنم چند ساعتی را مرخصی ساعتی بگیرم و زودتر برم خونه

مینا دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 10:49 ق.ظ

بهار ؟؟؟؟ بهار؟؟؟؟؟؟؟ با تو ام بهاااااااار. به من نیگاه کن.
حالا شد
من و تو چرا اینقدر احساسامون به هم شبیه؟؟؟؟؟چرا منم امروز صبح کلی با خودم کلنجار رفتم تا بیام سر کار؟
من از دست تو چکار کنم با اون احساساتت؟؟؟؟
هاین؟؟؟؟؟

جان ؟جانم؟ بهله؟ جان دلم؟
خوف چی کار کنیم تله پاتیمون خیلی قویه دوست جون
میگم بیا دو تایی امروز رو مرخصی ساعتی بگیریم و بریم ددر
گلبون اون هاین گفتنت:-*

ترانه دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 11:23 ق.ظ

توی این هوا پیاده روی آی حال میده.

عصر برو خب بهاره جون. غصه نداره.

خوبی خانومی ؟ مراقب خودت باش.

خیلی هم حال میده دوست جون
آخه کیفش به اینه که آدم صبح بره بیرون
مرسی عزیز دلم خوبم.. تو چطوریایی؟

اسی دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 11:27 ق.ظ http://xxlbar.blogfa.com

سیلام[نیشخند]خوفی؟
من تازه وارد بیدم واسه [خجالت]بعضی از کامنتهاتو خوندم خیلی جالب بود تونستی بهم سر بزن و اگه دوست داشتی بگو لینکت کنم ...مرسی[رضایت]

سلام
خوش اومدید به جمع وبلاگنویسان
ممنون که وقت گذاشتید

اسی دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 12:21 ب.ظ http://xxlbar.blogfa.com

خیلی وقتا دلم واسه شهرمون تنگ میشه..واسه باروناش/واسه سرماش/واسه کوهاش/واسه اب و هواش
تو این تهران لعنتی هرچی میخوای واسه خودت یه زنگ تفریح بذاری باز نمیشه یا اگه هم بشه دمار از روزگارت در میارن...!!!
حالا چرا نمیدونم...؟
میخوام دو سه روزی برگردم به شهرمون به کوهاش یه چای اتیشی درست کنم و کنار سوز سرما تو با یه لیوان حلبی کنار اتیش چوب تو افکار اندر غلط اندازم دنبال یه جای خالی برای خودم بودن بگردم
-----------------------------
من لینکت کردم و ممنون از حضورت

سرعت زندگی اینجا رو دور تنده لامصب و تا آدم به خودش میاد می بینه ۱۰ از عمرش عین برق و باد گذشته و او چیزی نفهمیده
خوش به حالتون که جایی را دارید تا بذارید و از اینجا فرار کنید... این روزها کمبود و فقدان چنین جایی بدجوری عذابم میده
ممنون بابت لینک

روح سفید دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 01:32 ب.ظ

وای! دقیقا امروز داشتم فکر می‌کردم که قدیم ندیما که این روزها باید می‌رفتیم مدرسه! بعد هم باید می‌رفتیم دانشگاه! حالا هم که باید بنشینیم و صورت وضعیت بنویسیم!

اصلا این زندگی از همون اولش با ما سر سازگاری نداشت

مامی دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 01:56 ب.ظ

من از طرف اداره و مدیرو غیرو یک ماه بهت مرخصی میدم برو شمال یا لواسون تا از دلت عشق به پاییز بیرون بریزه .بابا دیگه هر کی ندونه فکر می کنه دل کویر زندگی می کنی

fafa دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 03:29 ب.ظ http://www.longliveahmad.blogfa.com

عزیز دلم ممنون که بهم سر زدی گلم وبلاگتو به لینکام اضافه میکنم تا به تدریج باهات بیشتر آشنا بشم ... فدای مهربونیات

ممنونم فَ فَ جان

تینا دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 03:54 ب.ظ

:)) بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر... بار دگر پنجشنبه جمعه چون عسل آید

فقط امیدوارم تا پنجشنبه جمعه هوا همینجور مامان باقی بمونه تینا جون جونم:-*

ممول دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 04:40 ب.ظ

وای وای وای این هوا و این بارون و این تاریکی و گرفتگی برای من جز افسردگی چیزی نداره . از همه بد ترش اونجاست که صبح حامی هوا رو با صدای بلند می ده تو ریه هاش و می گه : به به چه هوایی . بعد به من که دارم این جوری نگاش می کنم می گه : بین نشد دیگه باید عادت کنی از این هوا لذت ببری چون اونجایی که ما می خوایم بریم تو عید این هوا رو شاید داشته باشه . من در ظاهر : اما در دلم

اوخ اوخ اصلا یادم نبود تو از این هوا بدت میاد دوست جونولی خوب آقا حامد هم راست میگه دیگه... باید عادت کنی به این هواشوخلوخ کردم دوستم یه وقت ناناحت نشی

سعیده دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 08:26 ب.ظ http://lostgirlworld.wordpress.com/

آخی عزیزم .. چقدر قشنگ مینویسی .. میدونی آدم سردی صبح رو احساس میکنه
حالا ما چیکار کنیم که مدرسه میریم ؟! .. مخصوصا دبیرستان ما که برای هر ۵ دقیقه تاخیر مجازات میشی ...
یعنی صبح ها وحشتناک سخت از خواب بیدار میشم

خوشحال میشم بیای وبم و با هم تبادل لینک کنیم

ممنون سعیده جان لطف داری عزیزم

رضا شبگرد دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 11:07 ب.ظ http://shabgardi.blogfa.com/

امروز هم هوا گرفته بود راستی چه راننده ی با ذوقی دارید

بله ظاهرا خیلی اهل دل هستند

م م عزیز دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 11:36 ب.ظ http://chopoli.persianblog.ir/

بهار خانم گل خوبی ؟
امروز هوا محشر بود... منم که همش به یاد تو بودم
شعر سهراب با صدای خسرو شکیبایی ونم نم بارون...

خوبم عزیز دلم... تو چطوری؟
تو لطف داری به من خوشگل خانم
وای دیگه چه شود... به به

الی سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 12:11 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

واقعن هم سخته . توی اتاق بی پنجره . نمی دونم رییستان چی فکر کرده که اتاقی بدون پنجره را برای کارمنداش در نظر گرفته .

مقصر رئیسم نیست الی جونم تقصیر مدیرعامل سازمانمونه که هیچ فکری برای کمبود جای پرسنلش نمی کنه... هرچی همه میگن جا کمه ایشون به روی مبارکشونم نمیارند

somam سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 09:27 ق.ظ http://somam.blogfa.com

سلام عزیز جون .این حالتاتو درک میکنم که 5 دقیقه هم برای آدم 5 دقیقست .حالا اگه هواهم هوای دپرسی باشه که دیگه نوبره . و در آخر ..........تا شقایق هست /زندگی باید کرد

راست میگی دوست من... تا شقایق هست زندگی باید کرد

آرزو سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 12:05 ب.ظ http://rahgozareandisheha.blogfa.com/

فکر می کردم من فقط دلم نمی خواد این روزها کار کنم....خوشحالم که تنها نیستم

عزیزم

دکتر سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 02:46 ب.ظ

کیمیای مراقبه

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد:
و آن آگاهی است

و تنها یک گناه :
وآن جهل است

و در این بین ، باز بودن و بسته بودن چشم ها،
تنها تفاوت میان انسان های آگاه و نا آگاه است.

نخستین گام برای رسیدن به آگاهی
توجه کافی به کردار ، گفتار و پندار است..

زمانی که تا به این حد از احوال جسم،
ذهن و زندگی خود با خبر شدیم،
آن گاه معجزات رخ می دهند..

در نگاه مولانا و عارفانی نظیر او
زندگی ، تلاش ها و رویاهای انسان
سراسر طنز است!

چرا که انسان نا آگاهانه
همواره به جست و جوی چیزی است
که پیشاپیش در وجودش نهفته است!

اما این نکته را درست زمانی می فهمد
که به حقیقت می رسد!

نه پیش از آن!


مشهور است که "بودا" درست در نخستین شب
ازدواجش، در حالی که هنوز آفتاب اولین صبح
زندگی مشترکش طلوع نکرده بود، قصر پدر را در
جست و جوی حقیقت ترک می کند. این سفر سالیان
سال به درازا می کشد و زمانی که به خانه باز می گردد
فرزندش سیزده ساله بوده است!

هنگامی که
همسرش بعد از این همه انتظار چشم در چشمان
"بودا" می دوزد، آشکارا حس می کند که او به حقیقتی
بزرگ دست یافته است. حقیقتی عمیق و متعالی..

بودا که از این انتظار طولانی همسرش
شگفت زده شده بود از او مپرسد: چرا به دنبال
زندگی خود نرفته ای؟!

همسرش می گوید: من نیز در طی این سال ها
همانند تو سوالی در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش
می گشتم! می دانستم که تو بالاخره باز می گردی
و البته با دستانی پر! دوست داشتم جواب سوالم را
از زبان تو بشنوم، از زبان کسی که حقیقت را
با تمام وجودش لمس کرده باشد. می خواستم بپرسم
آیا آن چه را که دنبالش بودی در همین جا و در
کنار خانواده ات یافت نمی شد؟!

و بودا می گوید: "حق با توست! اما من پس از
سیزده سال تلاش و تکاپو این نکته را فهمیدم که
جز بی کران درون انسان نه جایی برای رفتن هست
و نه چیزی برای جستن!"

حقیقت بی هیچ پوششی
کاملا عریان و آشکار در کنار ماست
آن قدر نزدیک
که حتی کلمه نزدیک هم نمی تواند واژه درستی
باشد!

چرا که حتی در نزدیکی هم
نوعی فاصله وجود دارد!

و چشمانی تیزبین نیاز داریم.


تمامی کوشش مولانا
در حکایت های رنگارنگ مثنوی
اعطای چنین چشم
و چنین قلبی به ماست

او می گوید:
معجزات همواره در کنار شما هستند
و در هر لحظه از زندگی تان رخ می دهند
فقط کافی است نگاه شان کنید



انقدر زیبا بود که دوست ندارم هیچ چیزی در موردش بگم... فوق العاده بود... ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد