روزهای من
روزهای من

روزهای من

شما یادتون نمیاد...

دارم ایمل «شما یادتون نمیاد» را می خوانم، با خواندن هر کلمه حس می کنم یک رگ از رگهای کمرم باز می شود، حس می کنم خمیدگی پشتم صاف و صافتر می شود و در نتیجه بهتر می توانم نفس بکشم ولی توأمان حس می کنم یک نفر دست گذاشته ست روی قلبم و در کمال قساوت فشارش می دهد آنچنان که قلب ناتوانم می خواهد بایستد از تپیدن: 

«شما یادتون نمیاد، این چیه این چی چیه؟ کفش نهرین بچه ها, شما هم میخواین؟ بـــــله» 

راست می گوید... کفش نهرین! حتی دیگر اسمش هم یادم رفته بود چه رسد به قیافه اش؛ ولی من بی تقصیرم برای این فراموشی وقتی همه ی کتونی ها چینی شده اند، چه جور می شود از کسی انتظار داشت یادش بی آید کفش نهرین وطنی را

«شما یادتون نمیاد: 

 ستاره آی ستاره پولک ابر پاره، 

به من بگو وقتی که خواب نبودی بابامو تو ندیدی؟
دیدمش از اونجا رفت اون بالا بالاها رفت بالا پیش خدا رفت
خدا که مهربونه پیش بابام میمونه
گریه نمیکنم من که شاد نباشه دشمن»
 

اتفاقا این یک قلم را خیلی هم خوب یادم می آید، از بس که خواننده ی این سرود خوشگل بود و صدایش مخملیتازه یه خواننده نبود... دو تا بودند جفتشونم همونجوری که گفتم بیدند

«شما یادتون نمیاد: 

» 

چقدر دلم برای صدایش تنگ شده است، راستی چرا دیگر دوبله نمی کند؟ نه خودش نه خانم هاشمپور همسر خوش صدایش... ولی من یکی که اگر دیگر هرگز دوبله هم نکند، محال ممکنست صدای زیبای اسکارلت اوهارا را فراموش کنم

«شما یادتون نمیاد…تا پلیس میدیدم صدای ضبط ماشین رو کم میکردیم!» 

وای این یکی را دیگر راست می گوید، از بس صدای آهنگ ماشینها بلند و کرکننده شده است که پاک یادمان رفته ست یک زمانی موسیقی را برایمان حرام کرده بودند و اگر کمیته می گرفت ماشین بابا جانتان و ایضا شما را در حال گوش کردن به آهنگ غیر مجاز، خدابیامرز پدرجدتان را روبرویتان قرار میداد؛ تازه این یک طرف ماجرا بود طرف دیگر این بود که ما با خیال اینکه بالاخره آخرش می رویم ته ته جهنم از بس که آهنگ گوش می کنیم، باز هم باکمان نبود و می گذاشتیم جناب مورتوض خان همچنان برایمان بخواند: عجب قشنگه چشمات... شهر فرنگه چشمات... نگات که توش می رقصه... رنگ و وارنگه چشمات

«شما یادتون نمیاد که چه حالی ازت گرفته می شد وقتی تعطیلات عید داشت تموم می شد و یادت می آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می یاد گریم می گیره» 

وااااااااااااااااااااااااای!!!!!!!!! من از این یکی واقعا متنفر بودم، هستم و خواهم بود! راست می گوید من هم الان گریه ام گرفت وقتی یاد آنهمه تکلیف انجام نشده افتادم، اسمش را بگو که از خودش مزخرفتر بود==> پیک شادی! در همان عالم بچگی هم می دانستم مرده شور ببرد شادی ای را که خوشیمان را زهرمان کند! پیک عذاب یا پیک کوفت کردن تعطیلات بیشتر می آید بهش!  

«شما یادتون نمیاد،  

» 

من نمی دانم کدام احمقی این لیوانها را اختراع کرده بود، اصلا نمی شد با آنها آب خورد، تا لیوان پر آب به لب برسد، نصف بیشتر کشوهای لیوان بسته می شدند و  یه لیوان آب را زهرمار آدم می کرد و نهایتا تو می ماندی با آن مقنعه ی خیس از آب و آخرش هم هنوز تشنه! هیچ وقت از این لیوانها خوشم نمی آمد.

«شما یادتون نمیاد، چقدر زجر آور بود شنیدن آهنگ: مدرسه ها وا شده اونم صبح اول مهر.» 

نه تنها زجرآور که جریه دار هم بود خیلی؛ حتی از آن بدتر، آهنگ: در دل دارم امید... بر لب دارم سلام... همشاگردی سلام... همشاگردی سلام! یکی نبود بهشان بگوید سلام و کوفت، سلام و درد، سلام و زهر هلاهل! آخر دیدن ریخت و قیافه ی کج و کوله ی من یا تو در اولین روز مدرسه اینهمه شادی، پایکوبی و خوشحالی دارد؟ اوغ

«شما یادتون نمیاد، توی سریال در پناه تو وقتی بابای مریم سیلی آبداری زد به رامین چقدر خوشحال شدیم!» 

کی گفته؟ یادمان می آید خوب هم یادمان می آید؛ تازه نگاههای سوزناک و جانگداز پارسا خان هم خوب یادمان می آید و اینکه چطور همه ی دخترکان مدرسه خودشان را برایش تکه پاره می کردند ولی دماغشان سوخت همگی چون به دستور سانسورچی صدا و سیما، قیافه پارسا خان بدآموزی داشت و باید حذف می شد!!! تا جائیکه یادمست جناب لبخنده ی طفلکی هر سکانسی که پارساخان درش بود را حذف کرد

«شما یادتون نمیاد: قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت می کنم.» 

اتفاقا این را هم خوب یادم می آمد، آقای طباطبایی خان می آمد و با آن یک ابروی بالا برده اش و نگاه اینجوریشبرایمان شعر می خواند و بعدش حواله مان می داد به برنامه ی بعدی؛ تازه اولین آهنگ شادمهر را هم خوب یادم هست که روی گل و بلبل پخشش می کردند برایمان: اگر روزی رسد دستم به دامانت.... کنم دل را به قربانت ولی... بی لطف و احسانت چگونه... شوم ناخونده مهمانت... چگونه! اسمش معبود بود تازشم. 

«شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ» 

خیلی هم خوب یادمان است... هم آن آآآآآ آآآآ آآآ ها را و هم آن احمقهایی را که انگشتشان را می کردند داخل پنکه و بعد بدون انگشت می شدنداییییییی! 

«شما یادتان نمیاد: 

» 

بابا اوشین را که دیگر یادمانست، کیست که فراموش کند آن جمعه شبها ساعت 9 شب را! هم او را و هم ریوزو خان خوش قیافه را با آن صدای لوس و جذاب سعید مظفری! تازه هانیکو را هم یادمان می آید با آن خواستگار احمقی که داشت و دوبلورش جناب آقای نمیدونم چی چیه افشار بود و دیگر اینکه هانیکو را خیلی بیشتر تر از اوشین دوست می داشتم  

حالا این را شما یادتون نمیاد==> می خوام سالاد درست کنم... سالاد چیه؟ اولویه... حالا چی می خوای؟ ظرف بلور با خیار شور... سینه مرغ با تخم مرغ... دیگه چی می خوای؟ داری می بینی سیب زمینی... حالا یه شیشه سس دلپذیر... اگه بخوری نمیشی تو سیر!

خدا رحم کرد دیگر ایمیلم تمام شد، اگر تا چند دقیقه ی دیگر می خواست همینجور ادامه دهد، حتما می زدم زیر گریه و پاها را محکم می کوباندم به زمین و رو به خدا می گفتم، زود باش همین الان من را برگردان عقب!!! همین الان! من می خواهم 9 ساله شوم و هوا برفی باشد و فردا هم مدرسه تعطیل باشد و تا بتوانم با خیال راحت هانیکو جانم را ببینم! هم او را هم سریال قشنگ و درام از سرزمین شمالی را با آن آهنگ مخملی و روحنواز! زودباش برم گردان به عقب! اصلا کی به تو گفت سرعت دور زندگیمان را بگذاری رو دور تند و همچین بچرخانیمان که اصلا نفهمیمی کی اینهمه تند و سریع چرخیدیم! اصلا چرا برایمان آندو نگذاشتی؟ چرا نمی توانیم برگردیم به عقب؟ هاین؟ من می خواهم برگردم به عقب  

دیدی؟ خدا رو شکر ایمیلم تمام شد وگرنه با این دیوانه بازی ها آبرویی برایم باقی نمی ماند در اداره! 

پ.ن. الان فهمیدم که 5 شنبه ها ساعت 10 کانال 5 الهه رضایی و گیتی خامنه ای یک برنامه دارند پر از نوستالوژی... یادم باشه یادت باشه ببینیم این برنامه رو.

نظرات 19 + ارسال نظر
ایوب دوشنبه 3 آبان 1389 ساعت 02:52 ب.ظ http://dastnevshteh.blogspot.com/

خاطرات قشنگی ه ولی دوران ترس و جنگ و
خود سانسوری زندگی رقت بار را بیادم میاره
زندگیی که فقط باید می ترسیدی حتی از خدا

بله موافقم باهاتون... راستش من خیلی سعی می کنم به اون نقاط منفی دوران کودکی زیاد فکر نکنم...دوست دارم فقط خاطرات شیرین و زیبا رو به یاد بیارم

نهال دوشنبه 3 آبان 1389 ساعت 03:49 ب.ظ http://nahal87654.persianblog.ir

م م عزیز دوشنبه 3 آبان 1389 ساعت 05:28 ب.ظ http://chopoli.persianblog.ir/

خیلی نوستالژژژژژژژژژههه
تعبیرات هم خیلی باحال بود

مرسی عزیزم

بانو دوشنبه 3 آبان 1389 ساعت 05:49 ب.ظ

منم همه رو یادم بود... ...
اتفاقا این پنجشنبه خیلی یاد یاد کردم... اما آخرش یادم رفت..

چه حیف

شاذه دوشنبه 3 آبان 1389 ساعت 06:50 ب.ظ

امسال دخترم را از مدرسه ی جینگول غیرانتفاعی برداشتم و توی مدرسه ی بزرگ و قدیمی بچگیهای خودم ثبت نام کردم. وقتی سر می زنم هزار تا خاطره برام زنده میشه....

عجب فکر بکری کردی دوستم... ای کاش منم دختری داشتم تا ببرمش مدرسه بچگیای خودم و ثبت نامش کنم

نازلی سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 07:46 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام عزیز دلم
آره راست میگی خاطرات تلخ و شیرین گاهی فکر میکنم که چقدر بدبخت بودیم با این برنامه های چرند تلوزیون دلمون خوش بود. کاش الان هم دلمون خوش بود.
مراقب خودت باش عزیزم.

سلام به روی ماهت دوست جون
خوفی؟
حالا باز خدا پدر والت دیزنی رو بیامرزه که کارتونای دانل داک، گوفی، سیندرلا، گربه های اشرافی، زیبای خفته و پسر جنگل را برامون ساخت که گاهی که به عقب بر می گردیم یادشون کنیم و غرق لذت بشیم
مرسی عزیز دلم
تو هم مواظب خودت باش

روح سفید سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 09:45 ق.ظ

وای که چقدر این پست جالب بود!
اون لیوانها! من همیشه صورتیش را داشتم!
از در پناه تو هم اصلا خوشم نمی آمد!
اون شعر خدا چه مهربونه رو هم خیلی دوست داشتم!

خوشحالم خوشت اومده
من زردشو داشتم ولی فقط چند هفته نگهش داشتم بعد انداختمش دور از بسکه اذیتم می کرد

مینا سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 11:17 ق.ظ

بهار چیکار کردی با این ایمیلت ... رفتم عقبه عقبه عقب.اشک تو چشمم جمع شد. آخ خدا چی میشد برمیگشتیم. یه رنگ دیگه بود همه چیز. همه چیز. میمیرم واسه اون روزا.اون خط کش خوشگل ها که دستبد می شد. پاک کن دو رنگا. مقنعه های کج و کوله ما. پز دادن های الکی و قهر و آشتی ها. خانوم اجازهههههه ، این به ما فوحش داد خانوم اجازهه ما بریم آب بخوریم؟؟؟ خانوم اجازهههههههه ما بریم دسشوری؟؟؟؟
یه بار کلاس اول بودم معلما داشتن آش میخوردن زنگ تفریح .یه اسکناس بیست تومنی دستم گرفتم رفتم در دفتر که مثلا آش بخرم. گفتم: خانوم اجازه من آش میخوام. یادمه همه بچه ها تو سالن بو میکشیدن و به من گفتن برو یه بشقاب بگیر با هم بخوریم. معلم ظالم ما هم گفت: برو تو حیاط تموم شد آش. هنوز قیافش یادمه معلممون.
واقعا چرا اون کارو کردم؟؟؟؟؟؟
هنوزم از خودم خجالت میکشم با اون کار.

مینا جونم به خاطرت قدیم اینو یادم رفت اضافه کنم که بعضی از معلمای زمان خیلی بیشعور بودن... این معلم تو هم یکی از اون بی شعورا بوده! آخه چطور دلش اومده بوده که دل یه بچه رو اینجوری بشکونه

مامی سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 12:31 ب.ظ

وای یه دیروز من نیومدم اداره تو این همه نوشتی؟؟
قلبم درد اومد با این پست .ولی سالهای خوبی نبودن من از راهنمایی به بعد رو دوست دارم .از همون هانیکو به بعد ...

بلوط سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 04:43 ب.ظ http://balooot.bloghaa.com/

منم این ایمیل رو خوندم.... عجیب حس نوستالژیک میده به آدم....
تو هم خیلی قشنگ نوشتی....
منم هانیکو رو بیشتر از اوشین دوست داشتم. ولی اوشین برام خاطره انگیز تره. یاد آقای جلال مقامی هم به خیر.... دیدنی ها....اون موقع که از ماهواره و اینترنت خبری نبود چقدر از دیدن برنامه اش همه هیجانزده میشدن...
همشاگردی سلام با وجود اینکه منو یاد درس و مشق میندازه ولی خیلی دوستش دارم. تنها سرودی که اگه الان بشنوم گریه ام میگیره....
یه سرود دیگه هم بود ... کی بود کی بود که پرسید تو چشماتون چی دارین؟ ابر بهاره داریم صد تا ستاره داریم....یادت میاد؟ یا اون سرود" باز هم مرغ سحر بر سر منبر گل دم به دم می خواند شعر جان پرور گل!...منم از پیک شادی خیلی بدم می اومد....
یادش به خیر اون موقع ها برای رسیدن لحظه پخش سریال در پناه تو لحظه شماری می کردیم...منم آهنگ اول شادمهر رو یادمه.... چقدر هم عجیب بود که از صدا و سیما پخش میشد!
یاد همه اون روزها به خیر....چه شور و هیجانی رو یاد آدم میاره

آره راست میگی اون سرودم این بچه ها می خوندن... برای جشن ۲۲ بهمن یه سالی که یادم نیست کی، یه گروه نوجون آورده بودن و چه سرودای قشنگی هم می خوندن... از بس قشنگ بودن که ما همه یادمونه اون شعر و ترانه ها
آره دوستم... یادته یکشنب شبا نشون میداد؟
واقعا هم یاد اون دوران بخیر

هاشور سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 05:10 ب.ظ http://www.hhashoor.blogfa.com

شما یادتون نمیاد روزگاری ما با داشتن تمام این به درد نخورهای دوست داشتنی، خوشبخت ترین آدم روی زمین بودیم.
سخت دارم گریه میکنم از خوندن و دیدن اینا.

واقعا هم که چه خوشبخت بودیم و قدرش رو نمی دونستیم
حال الان شما را من دیروز داشتم

رضا شبگرد سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 05:51 ب.ظ http://shabgardi.blogfa.com/

اون موقع کی فکرشو می کرد یه روز حسرتشو بخوریم
چه خاطره های دلربایی

عیب زندگی اینه که آدم خیلی دیر قد داشته هاش و میدونه

امیر سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 07:24 ب.ظ http://espresso.blogsky.com/

من اینارا یادم میاد دلم براشون تنگ شده

me too

ترانه سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 09:51 ب.ظ

بهاره جون، بیشتر این چیزا رو یادمون میاد. یادشون به خیر.

خوبی عزیزم ؟

خوبم عزیزم مرسی تو چطوری ترانه جون جونم؟

سیاه مشق سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 10:10 ب.ظ http://zeinab61.blogfa.com

سلام بهاره جون. الان ان لاینی؟ یه سر به وبلاگ یار دبستانی بزن . اگه خوشت اومد خوشحال می شم به جمع نویسنده ها بپیوندی.
پایدار باشی....
http://yardabestanima.blogfa.com/
منتظر حضورت هستم . رسما دارم دعوتت می کنم ها. از نوشته هات خوشم اومد . ما رو تو این کلاس یاری کن یار دبستانی عزیز....

دوست من ممنونم از لطفت ولی فکر نکنم بتونم باهاتون همکاری کنم

بهناز چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 02:04 ق.ظ http://concrete-jungle.persianblog.ir

هشتاد درصد اینایی رو که گفتی خیلی خوب یادم می آد.
سر اون لیوانه خیلی خندیدم آخه منم ازونا داشتم.
پدرسگ تا آب توش میریختی زرتی می افتاد.

دقیقا.... منم برا همین خیلی بدم میومد ازشونیه لیوان آب و کوفت آدم می کرد لیوانه

مینا چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 11:43 ق.ظ

بهار اینقدر حال میکنم همه جااز من دفاع میکنی... مثل آبجی بزرگا فدات شم من با اون دلت

گلبونت بلم دوستم

مریم یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 01:16 ب.ظ http://voodoo.blogsky.com

مرسی که به وبم اومدی
ژست عالی بود اگه اشکال نداره اون یادتون نمیاد و تووبم می ذارم

مرسی که اومدی بازدید
نه عزیزم چه عیبی داره... بذارش

فیروزه دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 09:17 ق.ظ http://2nimeyeroya.blogsky.com

واااااااااااااااای یادش به خیر ... منم همه اش رو یادم میاد ... اول صبحی عجب یاد ایام شد برام

یاد اون ایام واقعا بخیر... منکه هر روز دارم دلتنگتر از دیروز می شم برای اون روزها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد