روزهای من
روزهای من

روزهای من

دلم تنگه برای گریه کردن... کجاست مادر کجاست گهواره ی من

دلم تنگست این روزها، خیلی تنگ... نیاز دارم دوباره 12 ساله شوم و ساعت 6 بعدازظهر باشد و من نشسته باشم مقابل تلویزیون و کارتون دختری به نام نل را ببینم، مامان در آشپزخانه ی آن خانه قدیمی، مشغول آماده کردن شام امشب و ناهار فردا باشد، بابا هم طبق معمول مأموریت باشد، بهنام هنوز از مدرسه برنگشته باشد و بهزاد هم نمی دانم کجا باشد. یا... یکشنبه شب باشد و قرار باشد کانال یک سریال پوآرو را پخش کند، ماکارونی خوشمزه ی مامان هنوز دم نکشیده ولی وقتی سریال شروع شود، غذا هم آماده ی خوردن می شود... از قیافه اش پیداست که از آن ماکارونی خوشمزه ها هم شده است. یا... اصلا هیچ ولش کن؛ مرض بازگشت به قدیم گرفته ام و ول کن ماجرا هم نیستم؛ من مرض گرفته ام شماها مگر چه گناهی مرتکب شده اید که مجبور باشید خزعبلات مرا بخوانید؟ هاین؟  

پنجشنبه شب بعد از یادآوری های مستمر و مداوم به خودم، فاینالی موفق شدم بعد از 20 سال سرکار خانم گیتی خانم را به همراه برنامه ی زیبایش ببینم. کل خانه را نشاندم مقابل تلویزیون و گفتم برای همگیتان سوپرایز دارم خفن! اول همه با دیدن کانال 5 شروع کردند به غرغر که خاک عالم بر سرت که هنوز برنامه ی تلویزیون را تماشا می کنی که البته من که مرض خفقان نداشتم، خاک را حواله ی سر خودشان کردم و گفتم همگی ساکت!!! حالا فقط تماشا کنید. نشان به آن نشان که از ساعت 10:10 شب تا 11، همه میخکوب جلو تلویزیون نشسته بودند و قسمت اول کارتون سندباد، و چند قسمت از برنامه ی محله ی بروبیا رو دیدند و کلی هم ابراز احساسات از خود در نمودند! این میان خواندن اس ام اس بینندگان هم اشک به چشمانمان آورده بود... مخصوصا نوشته ی آن خانم 41 ساله ای که گفته بود من هنوزم که هنوزه منتظرم تا خانم رضایی نقاشیم را نشان دهد!  

پ.ن. چهارشنبه ی گذشته به رسم قدیم ساعت 6 عصر کانال 1 را گرفتم تا ببینم برنامه های کودک و نوجوان امروزی چه فرقی دارد با برنامه های کودکی ما، ولی ماندم پشت در بستهیک مشت آدم گنده ی سبیل کلفت جدی نشسته بودند پشت یک ممیز گردالی و درحال بحث و مبادله ی نظر بودند؛ با دیدنشان بدجور کنف شدم و حسابی حالم گرفته شد از این هم شانس نیاوردیم

نظرات 18 + ارسال نظر
ممول شنبه 8 آبان 1389 ساعت 03:00 ب.ظ

وای منم عاشق پوآرو بودم اما شرلوک جونم رو بیشتر دوست داشتم .
به نظرم هر وقت دلت کارتون دیدن خواست یا برو تو اینترنت دانلود کن اون قدیمی ها رو یا کلا بی خیال دیدن کارتون های این روزهای تلویزیون شو انقدر که فاجعه است کارتون های این روزهای این طفل معصوم ها . خیلی دلم براشون می سوزه ما چی می دیدیم اینا چی می بینن

شرلوک هولمز رو نگو که خیـــــــــــــــــلی دوستش داشتم ... اگه اشتباه نکنم سه شنبه ها نشونش میداد تلویزیون... میدونی راستش دیدن دوباره ی فیلمها راضیم نمی کنه... باید حتما حتما به عقب برگردم و کودک و نوجون بشم با تمام اون حس و حالات اون موقع
باهات موافقم... واقعا جای دلسوزی و ناراحتی داره برای بچه های الان... ما از طریق اون کارتونها که اتفاقا خیلی هاشونم آموزشی بوودند چقدر چیز یاد می گرفتیم... ماروکو پولو و مادام کوری و نمی دونم پاستور و خیلی های دیگه رو ما از طریق همون کارتونها شناختیم و آشنا شدیم باهاشون ولی کارتونای جدید نه تنها هیچ جنبه ی آموزشی ندارند که حتی بر مبنای واقعیت هم بنا نشده اند... متاسفم برای بچه های این دوره

مینا شنبه 8 آبان 1389 ساعت 03:28 ب.ظ

بهارجانم باز چی شده؟؟؟؟؟؟ دوباره گرفته ایی...
اون روزا دیگه برنمیگرده خانومی. به فکر امروز باش.
راستی این برنامه که همه میخکوبش شدن چی بوده؟ ساعت و اسمشو بگو منم ببینم یه خرده گریه کنم.

سعی میکنم دوستم به امروز و فردا فکر کنم ولی قول نمیدم از همین الان الان شروع کنم
اسمش بچه های دیروزه پنجشنبه ها ساعت 10 شب کانال 5 نشون میده برنامه شو دوستم

الی شنبه 8 آبان 1389 ساعت 04:02 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

هی روزگار !!
منم دلم هوای کودکی و نوجوانی هام و بی خیالی های اون دوران را کرده و نگاه بابام موقع دوچرخه سواری هام و ذوق دیدن سند باد و..

خدا رحمتشون کنه الی جان

بانو شنبه 8 آبان 1389 ساعت 06:28 ب.ظ

منم چقدر این سریال پوآرو دوست داشتم...
دختر خواهرم که الان دانشجویه.. می گه من متنفر بودم از این سریال... می گه هر موقع این سریال شروع می شد ... مامانم همه حواسش می رفت به تلویزیون.. هر چی نقاشی می کشیدم... حواسش نبود..
الان دیگه کانال یک کارتون نشون نمی ده.. انگار همش کانال دو نشون می ده...
کاش یادم بمونه این پنجشنبه ببینم..

الهی خوب دخترعموت حق داشته از پوآرو بدش بیاد طفلکی
اگه یادم باشه ۴شنبه میام برات کامنت میبذارم و بهت یادآوری می کنم که حتما ببینیش دوستم

م م عزیز شنبه 8 آبان 1389 ساعت 08:04 ب.ظ http://chopoli.persianblog.ir

وایییی منم دیوونه گذشته هام
یه وقتایی دلم برای یه چیزای سادهای تنگ میشه...
اینقدر دلم میخواد یه کوچولو رگردم گذشته...
اصلا یه موقع هاییاشکم درمیاد بسکه دلم هوای گذشته رو میکنه...
آخییییی یادش بخیر

با همه ی مواردی که گفتی موافق و شریکم
واقعا هم یادش بخیر

روح سفید یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 08:19 ق.ظ

جریان پنجشنبه شب چیه؟ برنامه چی بوده؟
و .... گمانم یک چیزی ریخته اند توی آب شهر! همه دچار همین نوستالژی شده اییم! همه ما شنبه ها ساعت ۶ بعد از ظهر از کانال ۲ دختری به نام نل را دیده اییم. همه مایی که تابستانها صبح جمعه کارتون نداشتیم که ببینیم. چهارشنبه ها پینو کیو دیده اییم و الیور توئیست. مهاجران و بل و سباستین را زندگی کرده اییم. شادترین کارتونهایمان هم باربا پاپا و جعبه اسباب بازی بوده!
برنامه چرا و به چه علت را یادت هست؟ چه برنامه احمقانه ایی بود به جای کارتون!
راستی! خانم خامنه نقاشی من و خواهرم را نشان داد! روی مقوا کشیده بودیم! آنتن بالای پشت بام خانه شیروانی دارم را هنوز یادم هست! اما وقتی نشانش دادند من دستشوئی بودم! حسرت دیدن نقاشیم روی صفحه تلویزیون به دلم ماند!

پنجشنبه شبا ساعت 10 یا 10:10 کانال 5 یه برنامه ای داره به اسم (بچه های دیروز) مجری این برنامه الهه رضایی و گیتی خامنه هستند و برنامه های زمون کودکی ما رو نشون میدهند اولشم با اون آرم مخصوص بگ بگ بگ بگ بگبگبگبگبگ بـــــــــگ شروع میشه.... خیلی خاطره انگیز بود برنامه اش... اگه تونستی این هفته حتما ببین.
راست میگی منم از این برنامهه بدم میومد هم این هم برنامه هوشیار و بیدار هم قل قلی و هم راستش و بخواهی از کارتون مارکوپولو خوشم نمیومد چون زرتی وسط کارتون فیلم مستند نشون میداد
چه جالب که نقاشیتون رو نشون دادند ولی چه حیف که نتونستی ببینیش از تلویزیون

آسمون(مشی) یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 09:28 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

واییییییییییییییییی!موهای تنم سیخ شد دوستم! نقاشی...منم بعد ۲۰ سال هنوز دوس دارم اسممو به عنوان بچه خوب تو برنامه کودک اعلام کنن...

به کسی نگی ها دوست جون... منم هنوز دوست دارم اسممو به عنوان بچه خوب تو برنامه کودک اعلام کنند

ترانه یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 09:35 ق.ظ

سلام بهاره جون. خوبی.

منم دلم بچگی می خواد. خیلی زیاد.

یادش بخیر. همینطور کارتون هاش که من عاشق تک تک شون بودم.

مراقب خودت باش عزیزم.

خوبم ترانه جانم
تو چطوری عروس خانم خوشگل؟

مامی یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 11:22 ق.ظ

من که از بچگی یاد اون تلویزیون سیاه سفید پارس قرمز می افتم که همه دورش می نشستیم و ساعت 9 که میشد با بابابم سر اخباز یا فیلم شبکه 2 چونه می زدیم.یا اون بخاری نفتی ها که اصلا ازشون خوشم نمیومد

پس تو زیاد با خاطرات قدیم و دوران بچگی موافق نیستی

بلوط یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 11:27 ق.ظ

منم دوست دارم برنامه شو ببینم کاش از شبکه های سراسری پخش میشد.
بهاره جان اصلا کانال 1 دیگه برای بچه ها برنامه پخش نمیشه. فقط کانال 2 تازه اونم اکثرا برای بچه های رده سنی زیر الفه!!!!!!

واقعا؟ چقدر بدپس نوجونا آدم نیستند؟ خوب البته کسی هم دیگه تلویزیون نگاه نمی کنه
دوستم اگه بتونید یک دیش بگیرید مخصوص کانالای ایران، می تونید این برنامه رو ببینید چون تمام کانالایی که رو آنتنند رو ماهواره هم هستند... تو اون زیرنویسا که می خوندیم خیلی هاشون از یزد و استان فارس و شهرای دیگه بودند

مریم مامان مهدیار یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 02:31 ب.ظ http://mahdiyarkobari.persianblog.ir

سلام خانوم گل
ولقعا دلم می خواد یه لحظه کوتاه فقط برگردم و انرژی بگیرم و دوباره روز از نو باشد ولی حیف.............
ایشالا زود از دل تنگی در بیای

مرسی عزیز دلم

یوسفی یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 05:12 ب.ظ

ممنون از نوشته قشنگت قشنگ بود چون من رو به اون زمان برگردوند اون موقع ها که خسته از مدرسه می اومدم خونه و می رفتم سر یخچال سبد رو پر میوه می کردم و دراز می کشیدم جلوی تلویزیون و شروع می کردم به تماشا چقدر زیبا بودن اون لحظه ها اون لحظه های فراموش نشدنی و قشنگ ای کاش می شد زمان رو به عقب برگردوند با همه تجربه هایی که در حال حاضر داری. نمی دونم شاید می تونستم مسیر زندگیم رو عوض کنم شاید بهتر و شایدم نمی دونم ولی برام لذت بخش بود که برگردم به اون زمان بازم ممنونم.

ممنون که وقت گذاشتید و خوندید

دکتر دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 04:19 ب.ظ

هشت ماه است که هر روز خدا دو ساعت رانندگی می‌کنم. یک دفتر برده‌ام توی ماشین و یادداشت برمی‌دارم پشت ترافیک. اصلا باید بنشینم یک سری یادداشتهای ترافیکی بنویسم. از صبحها که آدمها اخم کرده‌اند پشت فرمان ماشینها و فقط به جلو نگاه می‌کنند. از عصرهای بعد از کار که کسی حوصله رانندگی ندارد. از شبهای دیر وقت که مردم خوش خوشان رانندگی می‌کنند و دیگر ترافیک اذیتشان نمی‌کند. از قیافه‌های پشت فرمان. از مادرهایی که می‌روند دنبال بچه‌هایشان، چیتان فیتان و خوش رنگ و آب. از زن و شوهرهایی که پشت فرمان دعوا می‌کنند. از ماشینی که پشت ترافیک محکم می‌کوبد به ماشین من و راننده‌اش لخ لخ کنان از ماشین می‌زند بیرون. از بچه‌هایی که یواشکی از شیشه پشتی ماشین بای بای می‌کنند. از آدمهایی که می‌پرند جلوی ماشینها. از پسرکی که سر خیابان اسفند دود می‌کند و نوک دماغش خاکی است. از پیرمرد لنگ فروش که حتی با خودش هم قهر است. از دسته گلهای رز زرد که کنار هم انگار دارند از شادی جیغ می‌زنند. این همه را می‌توانم بنویسم اما تا حالا یک بوسه یواشکی هم پشت ترافیک ندیده‌ام. ندیده‌ام یکی بلند بخندد پشت فرمان. ندیده‌ام یکی گل بخرد و بیندازد توی ماشین کناری. ندیده‌ام که یکی، روز یک نفر دیگر را بسازد. چه مرگتان شده توی این شهر؟ یعنی دیگر عاشق نمی‌شوید؟

خیلی زیبا بود این نوشته

دکتر دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 06:32 ب.ظ


گفت‌و‌گوی خودمانی گاردین با اسلاوی ژیژک
via اسلاوی ژیژک on 10/30/10
Sally:




شاید این مصاحبه از ژیژک و حتی گاردین عجیب باشد، اما واقعی است و خواندنی
اسلاوی ژیژک، فیلسوف، نظریه‌پرداز، جامعه‌شناس، منتقد فرهنگی و سیاستمدار اسلوونیایی است. او کتاب‌های بسیاری از جمله «به برهوت واقعیت خوش آمدید» و «چند فرهنگ‌گرایی» نوشته است و مدتی است در کشور ما هم به چهره‌ای شناخته شده تبدیل شده است. ژیژک در مصاحبه‌ اخیرش، بیشتر درباره زندگی و عقاید شخصی‌اش گفته که برای مخاطبان آثارش که او را به چیز‌های دیگری می‌شناسند، جالب است.
چه موقعی خیلی خوشحال می‌شدی؟
اگر لحظه شادی را پیش رو داشتم یا به یادش می‌آوردم؛ که البته هیچ وقت پیش نیامده.
بزرگ‌ترین ترس شما در زندگی چیست؟
اینکه بعد از مرگم بیدار شوم. برای همین است که همیشه می‌خواستم بعد از مرگ بلافاصله سوزانده شوم.
تأسفانگیزترین مشخصهای که در خودت میبینی چیست؟
متفاوت بودن با دیگران.
تأسفانگیزترین مشخصهای که در دیگرانی میبینی چیست؟
وقتی برای کمک به من تعارف می‌کنند، در حالی که نیازی به کمکشان ندارم.
با ارزشترین چیزی که تا به حال خریدی چه بوده است؟
ویرایش جدید مجموعه آثار هگل به زبان آلمانی.
چه چیزی تو را غمگین میکند؟
دیدن مردم احمقی که بیهوده خوشحالند.
اگر در یک مجلس بالماسکه باشی چه لباسی میپوشی؟
ماسک اسلاوی ژیژاک را بر صورتم می‌گذارم. بنابر این مردم فکر می‌کنند که من خودم نیستم و تنها وانمود می‌کنم که خودم هستم.
در مقابل چه کسی احساس شرمندگی زیادی میکنی و چرا؟
در مقابل پسرم. چون نتواستم به اندازه کافی پدر خوبی باشم.
چه چیز یا چه کسی عشق زندگی توست؟
فلسفه. به طرز رازآلودی فکر می‌کنم که حقیقت وجود دارد و ما می‌توانیم در باره آن فکر کنیم.
بوی مورد علاقهی تو چیست؟
طبیعتی که پوسیده می‌شود. مانند بوی درختان پوسیده.
تا به حال برایت پیش آمده که بگویی دوستت دارم در حالی که واقعاً منظورت دوست داشتن نبوده است؟
همیشه. وقتی که کسی را حقیقتاً دوست دارم، تنها می‌توانم محبتم را با حرف‌های تند و گزنده به او نشان دهم.
حقیرترین اشخاصی که میشناسی چه کسانی هستند؟
پزشک‌هایی که به شکنجه‌گران کمک می‌کنند.
بدترین شغلی که تا به حال داشتی چه بوده است؟
تدریس. از دانشجوها متنفرم. اکثر آن‌ها احمق و خسته کننده‌اند.
اگر میتوانستید گذشته را تغییر دهید، دوست داشتی چه چیزی تغییر میکرد؟
تولدم. من با سوفوکل موافقم که می‌گوید: بزرگ‌ترین خوش شانسی متولد نشدن است.
اگر میتوانستید به گذشته بازگردید، چه زمانی را انتخاب میکردی؟
دوست داشتم به آلمان اوایل قرن نوزدهم بازگردم و رشته دانشگاهیم را با هگل بگذرانم.
نزدیک‌ترین تجربه تو از مرگ چه بوده؟
یکبار که حمله خفیف قلبی داشتم. آن موقع از بدنم متنفر شدم چون از وظایفی که در قبال من داشت سرباز می‌زد.
چیز خاصی هست که کیفیت زندگی تو را بهتر کند؟
بله. اجتناب از سالخوردگی.
بزرگ‌ترین موفقیت زندگی تو چه بوده؟
به نظر خودم، مطالبی که در تفسیر فلسفه هگل نوشتم.
بزرگ‌ترین درسی که زندگی به تو داده چیست؟
زندگی احمقانه است. مجموعه‌ای از چیزهای بی‌معنی که هیچ درسی به تو نمی‌دهد.
گاردین/ ترجمه: حمید نعمت‌الهی

http://www.google.com/reader/shared/01703674381663701909

خیــــــــــــــــــــلی جالب بود... ممنون

دکتر دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 06:38 ب.ظ

کنار راننده نشسته بود. به ترافیک میدان توحید که رسیدیم از پیرمرد گل‌فروش یک دسته گل خرید: 2000 تومان. شاخه گل‌ها را یک به یک بر‌داشت ‌و تیغ‌ و برگ‌های زاید را با دقت و ظرافت از شاخه گل جدا ‌کرد. کمی که گذشت برگشت عقب رو به سه مسافر صندلی عقب. به هر کداممان –همگی آقا بودیم- یک شاخه‌گل رز سرخ‌رنگ داد. یکی هم به راننده. گفت: «تیغ‌هاش رو هم گرفتم که دستتون رو خراش نده». همه مبهوت تشکر کردیم. همینطور به سکوت گذشت تا در میانه راه پیاده شد و رفت. خوش برخورد و نمکین بود دختر.

عجب آدمی بودهچه اعتماد بنفس و چه روحیه و طرز فکر جالب داشته... مطمئنم اگر منم اونجا بودم و یه شاخه گل دریافت می کردم از اون دختر، سالیان سال اون حرکت را بیاد می آوردم و حتی ممکن بود هرگز فراموشش نکنمممنون که این خاطره ی خوب را تقسیم کردی با ما

دکتر دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 06:40 ب.ظ


قدش از همه بلند تر بود !
via آه، پس که این‌طور by خود..........ارضایی on 10/28/10
پ یه دختر ِ عجیب و بلند بود ! گردنش بلند بود / موهاش بلند بود ، قدش و حتی انگشت هاش هم بلند بودن / پیانو می زد / سیگار می کشید ، فحش می داد / می رقصید ، نرم بود و سبک راه می رفت و خلاصه با ما بچه دبیرستانی هایی که تازه رفته بودیم دانشگاه به کل فرق داشت .
همه جا پشتش حرف بود / خیلی ها می گفتن خراب ِ و فلان / خیلی ها می خواستن باهاش باشن و به خیلی ها هم پا نمی داد . هیچ وقت مقنعه ی ِ درست سرش نبود / همیشه یه ورش کج بود و گردن ِ بلندش با اون ریز موهای نرم ِ دورش بیرون بود/ چند بار بابت همین موضوع کمیته انضباطی رفته بود / یه بار اونجا بهش پیش نهاد داده بودن / دعوا راه انداخته بود و یه ترم هم تعلیق شده بود .
پ جذاب بود / مدیر گروه عاشقش شده بود / درس خوان نبود / به زور پاس می کرد / یه ترم و مشروط شده بود / خلاصه اینکه دو سال زودتر از ما اومده بود ، اما هنوز هم ترم ما بود !
یه پسری رو از بچه های عمران دانشگاه دوست داشت / پسره کاملن از خانواده ی سنتی بود / اما رو هر حسابی این عاشقش شده بود ، پسره به همه چیش گیر بود / به کل ماهیت پ گیر بود اما پ باز می خواستش !
روابطش باز بود / همه ، همه چیش رو می دونستن و به همین خاطر هم خیلی حرف پشتش بود / خونه داشت / تنها زندگی می کرد / شب اولی که پسره رو بوسیده بود / همه می دونستن از بس فرداش یه چیزی تو چشماش برق می زد ! اون ترم و خوب درس خوند / اون قدر خوب که سوم شد .
اهل زندگی و این حرف ها نبود / اصلن زن زندگی نبود / به جز پدرش بقیه خونواده اش ایران نبودن / تهش پسره خواست نامزد کنن / به زور باباش و راضی کرد / نامزد کردن / اونقدر همه حرف مفت زدن که به هم خورد ! دو ماه وسط ترم گذاشت و رفت / وقتی برگشت حذف ترم بود / مدیر گروه پادر میونی کرد؛ باز خوند / پسره دوباره اومد سراغش باز نامزد کردن / دو روز مونده به عقد خونواده اش فهمیدن سیگار می کشیده / گفتن ما عروس ِ سیگاری و مطرب نمی خوایم باز به هم خورد !
این بار نرفت موند اما دیگه پ سابق نبود .
چند وقت بعد یه شب پسره رو تو خیابون با دختر عموش دید / هفته ی بعد پسره عقد کرد !
پ تو همون یه هفته پایان نامه یی و که شیش ماهه هم جمع نمی کرد و تموم کرد و رفت !
روز اخری که رفت یه دختر بیست و چهار ساله پشت شیشه ی اتوبوس بود که بغض داشت و به نظرم قدش دیگه به بلندی قبل نبود تو صندلی فرو رفته بود !

مرده شور ببرد این فرهنگ لعتنی را که آدم حتی اگر بخواهد انگشت در دماغ خودش هم بکند باید مواظب باشد کسی پشت سرش حرف نزند و نکند یک وقت این کار تاثیر بگذارد روی آینده و زندگیشدلم سوخت برای پ که خودش بود و صادق که ریاکار نبود مثل خیلیا که جانماز آب میکشند ولی چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند.... دلم سوخت برایش خیلی

آرزو سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 12:01 ب.ظ http://http://rahgozareandisheha.blogfa.com/

وای بهاره اگه بدونی چقدر دلم می خواست به همون روزا بر می گشتم.....دارم دیوونه می شم.......اصلا نمی تونم کار کنم

من ببیشتر آرزو جونم... هر روزم دارم بدتر از دیروز میشم

حریم سه‌شنبه 14 تیر 1390 ساعت 10:21 ب.ظ http://azeez.blogfa.com

سلام خوبی ؟
نگو که داغ دلم تازه شد منم عاشق اون دورانم نوز که هنوزه اون برنامه کودکارو دوست دارم روزای فرد میشینم ژای تلویزیون برای دیدن انه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد