روزهای من
روزهای من

روزهای من

اجر بار جرااااان بودیــــــــــــــــم و رفتیم...

تلفنی دارد با خواهرش صحبت می کند که ناگهان رو به من می گوید: خواهرم این سه شنبه عازم خانه ی خداست می توانی برایش متنی بنویسی که توش هم خداحافظی داشته باشد هم حلالیت طلبیدن؟ می پرسم چند خط باشد؟ جواب می شنوم هرچه بیشتر بهتر. کمی فکر می کنم و می گویم: قبولست... فکر می کنم اگر خودم بخواهم عازم خانه خدا شوم و چنین متنی را برای دوستان بنویسم چه می نوسیم؟ اصلا چه حال و هوایی خواهم داشت؟ بعد از چند دقیقه شروع می کنم به نوشتن:
افزایش تعداد ضربان قلب، اضطراب و دلشوره، شوق رویارویی با معبود، بی تابی برای صحبت و درد دل با حضرت حق و بی خوابی های شبانه، وصف حال این روزهای من است. این ایام باقی مانده تا روز اعزام، هرچه به عقربه های ساعت نگاه می کنم بلکه سریعتر حرکت کنند تا زودتر من و تمام دلخستگان را به مراد دل برسانند، آنها ولی همانگونه آرام آرام و بی خیال به کار خود می پردازند و نه انگار که بیقراری اینجا منتظرست و  کاسه ی صبرش هرآینه ممکنست لبریز شود.
تمام کارها انجام شده است، چمدان وسایل حاضر و آماده گوشه اتاق منتظرست؛ فقط لباس سپید احرام است که آرام و قرار ندارد، هرازچندگاه به سراغش می روم، می بوسمش و وقتی کمی آرامش گرفتم، دوباره می گذارمش داخل چمدان. کار دیگری ندارم فقط... تنها کار باقی مانده حلالیت گرفتن از دوستان و آشنایاست. اقوام، دوستان و همکارانی که روزها و سالهاست می شناسمشان و حالا دیگر جزئی از زندگی من شده اند. می خواهم بروم سراغشان و حلالیت بگیرم ازشان برای آن وقتهایی که خواسته و ناخواسته ناراحتشان کرده ام، یا از آن بدتر حتی، زبانم لال شاید دلشان را شکسته باشم، بگویم به حرمت آن نان و نمکی که خورده ایم با هم، به حرمت آن لحظاتی که شاید اندک خاطره ی خوبی از من برایتان به یادگار مانده باشد، به حرمت دوستیمان، حلالم کنید هرآنچه بدی و خوبی که در حقتان روا داشته ام. بگذارید با خیال راحت و فراغ بال عازم خانه خدا شوم. اجازه دهید دلم گرم دعای خیرتان باشم و مطمئن باشید که آنجا در حضور معبود، یکایکتان را یاد خواهم کرد و از خداوند قادر متعال برای اجابت تمامی دعاها و خواسته هایتان تمنا خواهم کرد. 
دست حق پشت و پناه همگیتان

پ.ن.۱. با خودم فکر کردم حالا که من حلالیت طلبیدن از دوست و آشنا را نوشتم، هرچند برای غیر، چطورست این متن را برای دوستانم بگذارم اینجا که گذاشتم، حالا فقط می ماند کرم شما  که یک لطفی در حق من بکنید و حج نرفته من را حلال کنید، والا آدم که از یک دقیقه بعدش خبر ندارد آمدیم و من فردا مردم، بدون حلالیت گرفتن که دستم از قبر بیرون می ماند

پ.ن.۲. درسته خیلیاهتون رو خارج از دنیای نت نمی شناسم ولی خیلی هاتون را که خارج از دنیای نت می شناسم منظورم همانهاست... بله دقیقا خود شمامرحمت نموده و خطاهای بنده ی سراپا تقصیر را عفو بفرمایید

نظرات 14 + ارسال نظر
fafa شنبه 15 آبان 1389 ساعت 08:17 ق.ظ http://www.longliveahmad.blogfa.com

متن قشنگی نوشتی به قول بزرگون قلم توانایی داری دخمل...

گلبونت برم عزیزم تو لطف داری به من

آسمون(مشی) شنبه 15 آبان 1389 ساعت 09:33 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

وا؟؟بهاره! این حرفا چیه می زنی؟؟تو رو خطا نکرده حلال می کنم...
چه متن قشنگ و پر معنایی بود دوستم...لذت بردم...

مرسی مشی جون مهربونم
خوشحالم خوشت اومده دوست جون

طناز شنبه 15 آبان 1389 ساعت 09:38 ق.ظ

امیدورام قسمت بشه دوستم!

خیلی ممنون طناز جون
منم امیدوارم

نام شنبه 15 آبان 1389 ساعت 09:58 ق.ظ

اشک تو چشم جمع شد بهار. منم سال ۸۷ رفتم مکه ولی ای کاش اون سفر رو حالا میرفتم. مثل یه خواب بود. یادمه لحظه اول که کعبه رو دیدم زانوهام سست شد و ناخودآگاه زانو زدم. فقط اشکم می اومد... نمیشه توصیف کرد. فقط باید رفت و دید و بوئید. امیدوارم قسمت شما هم بشه. برای من که مثل یه خواب شیرین بود و بس. فقط افسوس میخورم که چرا بیشتر استفاده نکردم ازون لحظه ها. چه صوت قرآنی داشت نمازاشون. آدم یادش میرفت سر نمازه. دوست داشت فقط گوش بده.
حلاله حلالی بهاره.
خوبا که حلالیت نیاز ندارن.

وای مینا خوش به حالت که رفتی...اینجور که تو توصیف کردی شدیدا دلم خواست که الان اونجا بودم
مرسی عزیز دل مهربونم
تو لطف داری به من خانوم گل

مینا شنبه 15 آبان 1389 ساعت 09:59 ق.ظ

بهار فکر کنم اسممو ننوشتم تو نظر قبلی.

SOMAM شنبه 15 آبان 1389 ساعت 11:53 ق.ظ http://SOMAM.BLOGFA.COM

به گرد کعبه می گردی پریشان
که وی خود را در آن جا کرده پنهان

اگر در کعبه میگردد نمایان

پس بگرد تا بگردیم
بگرد تا بگردیم .
در اینجا باده مینوشی
در آنجا خرقه میپوشی
چرا بیهوده میکوشی
در اینجا مردم آزاری
در آنجا از گنه عاری
نمیدانم چه پنداری !
در اینجا همدم و همسایه ات در رنج و بیماری
تو آنجا در پی یاری !
چه پنداری ؟
کجا وی از تو می خواهد چنین کاری ؟!
چه پیغامی که جز با یک زبان نمیداند ؟!
چه پیغامی؟
چه سلطانی که جز در خانه اش خفتن نمیداند ؟!
چه سلطانی؟
چه دیداری ؟ چه دیداری ؟
که جز دینارو درهم از شما سفتن نمیداند ؟!
چه دیداری؟ چه دیداری؟
به دنبال چه میگردی؟ که حیرانی! که حیرانی!
خرد گم کرده ای , شاید نمیدانی .
همای از جان خود سیری , که خاموشی نمیگیری ؟
لبت را چون لبان فرخی دوزند
تورا در آتش اندیشه ات سوزند
هزاران فتنه انگیزند
تورا بر سر در میخانه آویزند .

وای چقدر قشنگ بود... من نشنیده بودم این ترانه رو از همای... مرسی که برام گذاشتیش دوستم

بهناز شنبه 15 آبان 1389 ساعت 01:43 ب.ظ http://concrete-jungle.persianblog.ir

من که معتقد به این سفر نیستم و از نظز من معبود تو ذهن آدم و دل آدماس.

منم قبلا مثل تو فکر می کردم بهناز جان ولی الان چند وقتیه که بدجور دلم می خواد برم پیشش

محمدرضا شنبه 15 آبان 1389 ساعت 01:53 ب.ظ

به خاطر ناهار فوق العاده که امروز خوردم حتما می بخشمت
من فکر می کنم حتی کسایی که نوشته های تو رو در وبلاگت می خونن می تونن متوجه بشن که تو چه روحیات پاک انسان دوستانه ای داری
و من هم که خطایی ندیدم که بخوام ببخشمت
تو ببخش من رو

فقط بخاطر ناهار دیگهباشه...
اوکی اگه بعدازظهر بردیم که ادونه کتاب بخرم... می بخشمت

بانو شنبه 15 آبان 1389 ساعت 02:05 ب.ظ

چقدر متنی که نوشتی رو دوست داشتم... عالی بود...
بگو ما رو هم دعا کنه...

مرسی عزیز دلم لطف دارید
چشم عزیزم... حتما

مهتاب شنبه 15 آبان 1389 ساعت 02:57 ب.ظ

همیشه وقتی خدا رو به خاطر همه داده ها و ندادهاش شکر می کنم به خاطر اینکه منو و تو را در مسیر هم قرار داده ازش سپاسگذارم و ازش می خوام که یه روز قسمت کنه من و تو رو باهم بطلبه بریم به خونه با صفاش.
(خداوند می فرماید: به شرطی که بهاره دختر خوبی باشه و تو رو اذیت نکنه می طلبم تون) خدا می گه من که نمی گم.

اه؟ راست وگوییی؟ دم گوش خودت گفت جیگیلی؟
حالا لپتو بیار جلو جیگیلی من ادونه موچت کنم
ایشالا قسمت بشه با هم دوتایی بریم پیشش جیگیلی جونم

فرداد شنبه 15 آبان 1389 ساعت 03:12 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

سلام
با این دلی که این متن رو نوشتین...فکر میکنم به زودی این سفر قسمتتون میشه...انشالله...

ممنونم... شما هم برام دعا کنید که حتما بشه که برم

بی سرزمین تر از باد شنبه 15 آبان 1389 ساعت 07:48 ب.ظ http://sdaeidi.persianblog.ir

سلام بهار عزیز
یه شعری هست که خودش رو یادم نیت اما معنیش رو یادمه.می گفت که خونه ی خدا تو دل آدمه.این خونه از اون خونه ای که تو مکه س بهتره.اون یکی از خاک و گله و این یکی سرای مهر و کین.
ای کاش ماها این رو می دونستیم که هر روز داریم به دیدار خدا میریم.باید از ملت حلالیت بطلبیم.یا کاری نکنیم که مجبور شیم حلالیت بطلبیم.

سلام دوست خوب
شعر قشنگی باید باشه و با حرفهات کاملا موافقم... ولی می دونی آدم هر روز نمی تونه از اطرافیانش حلالیت بخواد چون دیگه قضیه لوس میشه ولی هرچند وقت یه بار لازمه فکر کنم که آدم صفحه ی زندگیش رو رفرش کنه و با حال و هوایی تازه به راهش ادامه بده... رفتن به مکه شاید برای خیلی ها همون رفرش کردن صفحه ی زندگیشون باشه

پیچ امین الدوله شنبه 15 آبان 1389 ساعت 08:47 ب.ظ http://pichak59.blogfa.com/

اینم فکر خوبیه!

اوهوم

م م عزیز یکشنبه 16 آبان 1389 ساعت 12:28 ق.ظ http://chopoli.persianblog.ir

خیل قشنگ نوشته بودی...
خارج این دنیا نمیشناسمت ولی از نوشتههات میدونم گل تر از اونی هستی کار به حلال کردن برسه...

مرسی عزیز دلم
گلبونت برم دوستم که اینهمه لطف داری به من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد