روزهای من
روزهای من

روزهای من

روزمره

در پی سرماخوردگی هفته ی پیش، چهارشنبه پیش و شنبه این هفته رو مرخصی گرفتم و موندم خونه و د بخواب؛ البته چهارشنبه همچین د بخواب د بخوابم نبود، افتادم به جون خونه و د بساب و د تمیز کن؛ خونه رو کردم عین یه دسته گلجمعه عروسی سرکار خانم دوشیزه ی مکرمه ی محترمه ممو خانم با جناب آقای ابوشه خان بید که با محمد رفتیم و جای همگی خالی خیلی خوش گذشت. دوستم خیلی ناز و خوشگل شده بوددیروز با اینکه مرخصی داشتم ولی می خواستم ساعت 10 بیام اداره ولی از شما چه پنهون ساعت 10 صبح بیدار شدن همانا و ساعت 1 بعدازظهر بیدار شدن هم همانا! ظاهرا بدنم به اینهمه خواب نیاز داشته شدید چون عوض اینکه ناراحت بشم، برعکس خیلیم خوشم اومدبعد که دیدم اینجوریه و این دیر بیدار شدن بدجور داره بهم میچسبه، تصمیم گرفتم اصلا از جام تکون نخورم و در عوض یکی از اون رمانهای خونده نشده ی رو پاتختی رو بردارم و همونجور خوابیده شروع کنم به خوندن. اولین کتاب، کتاب «تمنای دل» بود که الان اسم نویسنده اش یادم نیست، نکته ی جالب این کتاب این بود که نویسنده ی عزیز به هزار کلک، یه صیغه محرمیت بین قهرمانای داستانش جاری کرده بود و دیگه بعدش تا دلش خواسته بود وقایع بی ناموسی (البته خیلی خیلی خفیف) گنجونده بود تو داستان، انقدر خندم گرفته بود از این کارش که نگو بعد یه سوتی خیلی گنده هم داده بود شایدم تایپیست انتشاراتی اشتباه کرده بود نمی دونم ولی هرچی بود؛ «وسایل» را تا اوخر کتاب «وسایلها»! نوشته بود؛ نمی دونم نمی دونسته که وسایل خودش جمع مکسر وسیله است یا می دونسته و یک اشتباه لپی!!! اتفاق افتاده بیده. بعد کتاب «حصار سکوت» رو خوندم از عاطفه خوانساری موضوعش به نظرم تکراری بود، خوشم نیومد ازش برای ناهار هم زنگ زدم از بوف برام مرغ سوخاری آوردند با سالاد و یه دونه اورنجینا شد 11 هزار و دویست تومن!!! نمیدونم چرا اینقدر گرونه غذاهاش تازه کیفیت غذاش هم تعریفی نداره، دیگر ازش غذا نمی گیرم! 

محمد طفلکی هم اومد خونه ولی از غذا خبری نبود! براش پوره ی سیب زمینی درست کردم (خیلی این غذا رو دوست داره؛ یکی به نفع مننیشخند) بعدشم ساعت 9:30 نکست پرشین استار و دیدیم و بعدشم پیش پیش لالا. 

از دیروز تا حالا همچنان دارم لذت می برم از این هوای زیبا و محشر پاییزی... انگار که دوباره بچه محصل شدم و بجز درس و مشق هیچ کار دیگه ای ندارم؛ دوباره می تونم تا هر وقت که دلم خواست بخوابم و کسی کاری به کارم نداشته باشه (البته روزایی که مامان اداره بودا اگه خونه بود که عمرا میذاشت تا ساعت 8 بخوابم)... روزایی که تمام عشق و علاقه ی موجود در داستانها رو باور می کردم و فکر می کردم تو واقعیت هم همینجوره، روزایی که هر روز، منتظر یه خبر جالب و شادی بخش بودم... دیروز انگار 17-18 ساله شده بودم و تمام حس و حالاتی که برات گفتم تو وجودم زنده شده بود. 

خلاصه که به نظرم دیروز خیلی روز خوبی بود حتی امروز هم به نظرم روز خیلی خوبیه... تازه تو خبرا اومده که از سه روز آینده هوا سردتر میشه، در نتیجه من حالم بهتر و بهتر تر می شهنیشخند

نظرات 12 + ارسال نظر
روتین یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 12:51 ب.ظ http://rutin.blogsky.com

عجیبه دوهفته قبل من رفتم کرج با دوستم پیتزا "دانشجو " خوردیم. دقیقا همین قیمت شد.
همه رو زها خوبن... بستگی داره شبش با چه خیالی بخوابی...

الی یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 01:40 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

ببخشید کدوم هوای پایزی ؟! نه بارانی و نه حتا کمی سرما .
من هم مریض و سرما خورده ام . ایشالا که خوب شی . البته بدم نبوده ها خونه ات تمیز شده و دو سه تا کتاب همخوندی

دکتر پرتقالی یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 03:11 ب.ظ

وایییییییییییییآخه تو کجا بودی دکتر جونم؟

ممول یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 03:12 ب.ظ

آخیش بالاخره این وبلاگت درست شد و من همه متن رو میتونم بخونم . بزنم به تخته داره اوضاعت بهتر می شه ها
ای بابا تو مثل اینکه برعکس منی . من آفتاب پرست و گرما پرستم . هر چی هوا سردتر بشه حال من به همون اندازه بدتر می شه . من اصلا تو هوای سرد و بارونی و ابری دپرس می شم .
جدی جدی ۱۱ تومن شد غذات ؟ چقدر گرون کرده بوف غذاهاشو
من بعد از آخرین باری که بوف پیتزا خوردم ومسموم شدم دیگه غذا نخوردم اونجا

خدا رو شکر که درست شد وبلاگم
مرسی عزیز دلم... آه خیلی بهترم
الهی... راستش من با گرما اصلا میونه ی خوبی ندارم
آره بخدا ۱۱ تومن شد خیلی زورم اومد ولی دیگه سفارشم و داده بودم
من البته تا حالا مسموم نشدم از غذاهاش ولی اون غذا با اون کیفیت اصلا به این قیمتهایی که میده نمی ارزه

آرزو یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 04:33 ب.ظ http://rahgozareandisheha.blogfa.com

سلام عزیزم .امیدوارم بهتر شده باشی
پس این سرماخوردگی حسابی بهت حال داده ها!!! حسودیم شد اساسی!!
باورت نمیشه از وقتی پاییز شده خیلی دلم می خواست به روزهای مدرسه مون بر می گشتم و به هوای برگشتن به خونه و کتاب خوندن ساعتهای مدرسه رو طی می کردم...........

بانو یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 06:00 ب.ظ

عروسمون همیشه خوشگله... ... حامد هم پوره سیب زمینی خیلی دوست داره.. اما من تا حالا درست نکردم براش..

مینا دوشنبه 3 آبان 1389 ساعت 08:05 ق.ظ

سلام. آخیشششششششششششش. بالاخره تو حالت بهتر شد. منم یه نفس راحت کشیدم. کشتی ما رو بسکه افسردگی به ما منتقل کردی. من جای تو بودم هر ماه یه حال اینطوری به خودم میدادم . خوشحالم که بهت خوش گذشته و یه خستگی توپ در کردی. نوشه جونت.

الهی که من گلبون اون دل مهربونت برم مینا جونم:-* مرسی عزیزم که اینهمه نگرانم بودی

سارا... خونه مهربونی ها... دوشنبه 3 آبان 1389 ساعت 08:25 ق.ظ

وای خوش به حالت عروسی رفتی... معلومه عروس باید ناز شده باشه...
منم دلم هوای پاییزی می خواد...منم دلم ژاکت پوشیدن می خواد...

جای شما خالی سارا جان... آره خیلی ناز شده بود

هاشور دوشنبه 3 آبان 1389 ساعت 09:54 ق.ظ http://www.hhashoor.blogfa.com

عجب روز جالبی.دقیقا کارایی رو کردی که شاید دختر پانزده ساله هم دیگه این کارا رو نمیکنه.یه روز واسه دل خود آدم.از اون قسمتی که گفتی تمام عشق های توی کتاب ها رو باور میکردم خیلی خوشم اومد.هنوز هم خیلی ها با اون تفاسیر سرشون کلاه بزرگی به اسم عشق میره.میرویم وسایل های ناهار را بخریم.شما شاد باشید و کاش ما هم خوشبخت باشیم.

ترانه دوشنبه 3 آبان 1389 ساعت 11:59 ق.ظ

حالا خوبی بهاره جون ؟

حسابی خوابیدی و استراحت کردی.

همیشه به عروسی.

من این کتاب ها رو نخوندم.

دلم بارون و برف میخواد.

مراقب خودت باش عزیزم.

بلوط دوشنبه 3 آبان 1389 ساعت 01:17 ب.ظ http://balooot.bloghaa.com/

مگه ممو هنوز خونه خودش نرفته بود ؟؟؟ مبارک باشه. جای منم خالی می کردی دوستم
خوشحالم که حس و حال خوبت دوباره برگشته عزیزم. مرخصی هم گاهی خوب میچسبه

مرسی دوست جونم
آره واقعا... خیلی می چسبه

مامی سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 12:35 ب.ظ

نمی تونم تصور کنم که از هوای سرد خوشت میاد.

یه موقعهایی برای تسکین دل خودم می گم خوب که معلم نشدم اونوقت هر موقع دلم می خواست نمی تونستم زنگ بزنم اداره بگم من نمیام. باشه که سه ماه تعطیلی دارن

از هوای سرد خوشم نمیاد بلکه عاشقشم
آفرین... با خوب نکته ای خودت رو تسکین میدی... تازه میتونی با این نکته که معلم مجبوره حداقل ۶-۷ ساعت از روز رو بایسته و مدام حرف بزنه و حرف بزنه بطوریکه گاهی اوقات وسط کلاش چشماش سیاهی میره و نیاز شدید پیدا میکنه به لحظه ای آرامش و سکوت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد