روزهای من
روزهای من

روزهای من

ماجراهای آسانسوری

می‌دانی شاید بهترین حالتش این باشد که زمانی که قصد سوار شدن به آسانسور را داری، آسانسور همان طبقه‌ای باشد که تو هستی و تا همان طبقه‌ای که تو قصد پیاده شدن در آنجا را داری، حتی یکبار هم نایستد؛ که تو در آن صورت مطمئن باش آس برنده آورده‌ای و شانست گفته حسابی اما بدترین حالتش اینست که تو از طبقه ی همکف مثلا بخواهی بروی طبقه ی پنجم و نمایشگر آسانسور نشان دهد که آسانسور طبقه ی دوم است و در حال رفتن به طبقات بالاتر و تو در کمال ناامیدی شاهدی که آسانسور از طبقه ی دوم تا آخرین طبقه که ششم می‌باشد، بلااستثنا تمام طبقات را می‌ایستد تا به بالا برسد و در هنگام برگشت نیز همان اتفاق رخ دهد و تا به تو برسد، باز تمام طبقات را بایستد! زمانی قضیه وحشتناک می‌شود که تو سوار آسانسور شوی و درست لحظه‌ای که درب آسانسور در حال بسته شدنست، یک لشگر از همکارانت که در تمام طبقات پخش و پلا هستند نیز سوار آسانسور شوند و این یعنی باز قرار است آسانسور از طبقه ی دوم بایستد تـــــــــــا طبقه ی پنجم و این یعنی آخر شکنجه و عذاب الهی برای جرمی که نمی‌دانی چیست؛ یعنی آخر نامردی؛ یعنی شوخی بی‌مزه‌ای که حضرت حق دلش خواسته سرصبحی با تو داشته باشد که به نظر من اصلا هم خوشمزه نبود آخدا، هیچ خوشمزه نبود  

تازه از تمام اتفاقات بالا بدتر اینست که تو در طبقه پنجم مثلا، گیر کنی در آسانسورکه تنکس گاد، خدا در این زمینه هنوز شوخلوخش نگرفته با من و امیدوارم هرگز هوس نکند! فکر کن بین زمین و آسمان آنهم به فاصله ی ۵ طبفه! گیر بیفتی... واقعا وحشتناک است

نظرات 16 + ارسال نظر
فیروزه سه‌شنبه 17 اسفند 1389 ساعت 11:48 ق.ظ

اینم جالبه! ز... تو از طبقه ۲ بخوای بری زیرزمین ... آسانسور از طبقه ۵ به سمت پایین حرکت می کنه! ... همه طبقات می ایسته الا طبقه ۲!
چون این آسانسور محل کار من خیلی با شعوره!!! ... دستور هر طبقه ای رو که اول بگیره اونجا میره!!! ...

آسمون(مشی) سه‌شنبه 17 اسفند 1389 ساعت 11:53 ق.ظ http://mashi.blogsky.com


من از دست تو چی کار کنم آخه! ترکیدم از خنده...

بانو سه‌شنبه 17 اسفند 1389 ساعت 01:55 ب.ظ http://mymindowl.persianblog.ir

منم تا حالا گیر نکردم... ولی وحشتناکه...
خونه ما طبقه اوله... گاهی برای رفتن به بیرون.. آسانسور رو از طبقه ۴ می زنیم بیاد اول... بعد هم پارکینگ... فکر کن... اگه با پله بریم.. تا اومدن آسانسو... می تونیم ۳ بار این مسیر رو بریم پایین و و بیاییم بالا.. دل خوشم و تنبلللللللللللل...
هر چند که خودمون رو گول می زنیم که داریم ماه به ماه شارژ آسانسور هم می دیم... .. پس باید استفاده کنیم...

نگار سه‌شنبه 17 اسفند 1389 ساعت 02:22 ب.ظ http://negarname.blogfa.com


یک موقعی بود من دوست داشتم انقدر تو آسانسور بالا و ژایین برم تا اون سوار شه

مینا-دفتر خاطرات سه‌شنبه 17 اسفند 1389 ساعت 02:39 ب.ظ

بدترین حالت ممکن اینه که یه روز گرم تابستون سر ظهر از طبقه همکف که ناهارخوری باشه مجبور شی با 4 تا آقا بری تو آستانسورت... و تا طبقه 9 هم همرات بیان... بدتر از اون ناهار اداره هم کوبیده بوده و دهن همه......
اوغ

می می سه‌شنبه 17 اسفند 1389 ساعت 04:17 ب.ظ

عجبببببببببببب حس مشترکی

شاذه سه‌شنبه 17 اسفند 1389 ساعت 07:20 ب.ظ

یه بار با دوستم وسط طبقه ی چهار وپنج گیر کردیم. نفری یه بشقاب سوپم دستمون بود!

زهرا سه‌شنبه 17 اسفند 1389 ساعت 08:26 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

سلام بهاره جان
خوب گفتی !
اما امروز شانس با من بود !
اول از همه طبقه من وایساد!!
آخه من طبقه اول بودم و میخواستم برم 2!

طناز چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 08:45 ق.ظ

اوووووووووف! نمی دونی بهاره! یه بار من از خستگی داشتم می مردم. می خواستم برم خونه. (خونمون طبقه هفتمه!) بعد یک روانی، طبقه ده پیاده شده بود، دکمه تمام طبقات رو زده بود. یعنی آسانسور توی هر طبقه یک بار می ایستاد ، درش باز می‌شد و درش بسته می‌شد و راه می افتاد تا طبقه بعد! نیم ساعت منتظر شدم تا برسه! فکر کن! یه عالمه هم خرید کرده بودم!

افسانه چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 09:18 ق.ظ http://ninidari.blogfa.com

وای بهاره جون از این بدتر رو هم دیدم...
فکر کن نشانگر آسانسور خرابه و تو می خوای از طبقه چهارم بری ششم برای ناهار. تازه ساعت رستوران هم داره تموم می شه و باید زودی برگردی سر کارت... اونوقت یه نامردی قبل از اینکه تو سوار بشی از طبقه اول دکمه انتظار آسانسور رو می زنه... سوار که شدی باید یه دور بری طبقه اول طرفو سوار کنی بیاری طبقه سوم پیادش کنی بعد بری طبقه چهارم یک سری از همکارات که جا موندن رو سوار کنی بعد بری طبق پنجم یکی رو پیدا کنی بعد برسی طبقه ششم... تازه وقتی در باز می شه ۱۰ - ۱۵ نفری منتظرن که تو پیاده شی برن تو آسانسور ....
ای بابا .... با پله بری بهترنیست؟؟

نگار چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 12:45 ب.ظ http://negarname.blogfa.com/

بهم بگو برای شاد شدن چه راههایی هست
تو وبلاگم

خورشید و جمشید چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 01:43 ب.ظ

به به بهار خانم من یادم بچه بودم حدود ۵ و ۶ سالم بود خونه داییم برج بود طبقه ۱۳ میشستن من هم خسته شده بودم از پله ها داشتم میومدم بالا آخرسر گفتم آسانسور سوار شم از ترسم سوار شدم ولی تو آسانسور خودم رو خیس کردم

فرداد چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 03:15 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

سلام
چقدر همه چیز اعصاب خرد کن شده...نه؟اگرنه این قضیه می تونه یک خاطره بانمک باشه که با تعریف کردنش کلی خنده و شادی نثار همه بشه.

Persian Friends پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 12:33 ب.ظ http://persianfriends.persianblog.ir/

یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبرالیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال

دل نوشته های بهاری شما

نازلی شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 09:32 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام بهاره جونم
خوبی ببخشید که من مردم و خبری ازم نیست راستش سرکار خیلی سرم شلوغ بود و خیلی خیلی. وقت سر خاروندن هم نداشتم.
از این قضیه آسانسور متنفرم گاهی فکر میکنم که همش در طول روز در انتظار آسانسورم تو شرکت هی باید برم طبقه شش تو خونه مامان اینا ده و خونه خودمون هشت فکر کن چقدر پشت در این آسانسورها هی دارم به اون صفحه و اون شماره های قرمز نگاه میکنم گاهی هم که رامان گریه میکنه دلم میخواد آسانسور رو بترکونم.
مراقب خودت باش عزیزم عید هم بهت خوش بگذره .

ترانه شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 02:04 ب.ظ

من تا حالا گیر نیفتادم اما حس می کنم آدم توی قبر گیر افتاده. من یه دفه توی دستشویی خونه دوستم گیر افتادم، درش باز نمیشد، خیلی هم کوچیک بود، دیگه داشتم قاط میزدم که باز شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد