روزهای من
روزهای من

روزهای من

برف

 هشت سالمه... چند روز دیگه کریسمسه و هوا برفی برفیه... ساعت تازه 6 بعدازظهره ولی همه جا تاریک شده... میرم پشت پنجره و زل میزنم به تیر چراغ برق... با خوشحالی هرچه تمومتر از پشت نوری که از لامپ چراغ ساطع میشه میتونم شدت بارش برف سنگین رو ببینم... با خیال راحت برمیگردم تو هال و با لذت فراوون برای بار چندم کارتون اسکروچ را تماشا میکنم...  

ده سالمه... از آسمون داره برف میاد چه جور... امروز مدرسه ها به علت بارش برف سنگین تعطیلند؛ بهمنه دوباره ایام دهه فجره و کانال دو داره سریال چاق و لاغر رو نشون میده... امروز مامان هم به افتخار بارش برف سنگین نتونست بره اداره، عوضش قراره از فروشگاه گازر برامون یک کتابخونه و یک میز تلویزیون که بیشتر شبیه ویتریته تا تلویزیون بیارند! 

اون دو تا آقاهه دارند با مصیبت و بدبختی هرچه تمامتر کتابخونه را از پله ها میارند بالا ولی از قرار زورشون نمی رسه و احتیاج به کمک دارند... هنوز داره از آسمون برف می باره چه جور... من اما پشت پنجره اتاقم ایستادم و دارم با لذت فرواون برفهای روی هم انباشته شده و برفهای در حال ریزش را نگاه میکنم و به خودم وعده ی یک تعطیلی دیگر را می دهم با این ریزش برف سنگین! 

22 سالمه...اواسط اسفند باید باشه... از آسمون برف میاد... ولی مثل قدیم سنگین و خفن نیست بارشش... پشت میز کامپیوترم نشستم و دارم مطلب جدیدی برای وبلاگم تایپ میکنم و موزیک ملایم مورد علاقه ام را هم گوش میکنم... اسم خود آهنگ یادم نیست ولی همونیه که ایلیا گل ارکیده را با آهنگش خونده... تو وبلاگم از دلتنگیم برای زمستون و برفهای سفیدرنگ قشنگ حرف زدم...همین میشه که هنوزم که هنوزه هر وقت این آهنگ رو می شونم سریع پرت میشم به اتاق خواب قدیمی خونه پدری و می شینم پشت میزم کامپیوتر قدیمیم و یادم میاد که چقدر از رفتن زمستون دلگیر و ناراحتم.

25 سالمه... ساعت 12 شبه...از خونه محمد اینا داریم بر میگردیم خونه... از آسمون برف میاد خفن خفن... به سختی می تونیم جلو رومون را ببینیم... بهنام پشت فرمون نشسته و زیاد راه را بلد نیست در نتیجه یک خیابان را اشتباه می رود و ما بجای اینکه سربالایی برویم، می افتیم تو اتوبان ستاری و هی مسیر را به سمت اکباتان سرپایینی می رویم... تمام سطح اتوبان را برف گرفته و ماشینها براحتی روی برفها پاتیناژ می روند... یکی دو جا ماشینمان لیز می خورد و بهنام نمی تونه کنترلش کنه و نزدیک بود بخوریم به جدول که خدا دستمون رو گرفت... بالاخره با هزار مصیبت و بدختی بجای اینکه ساعت 12:30 خونه باشیم، ساعت 3 صبح می رسیم خونه! 

28 سالمه و تو خونه خودم هستم...18 دی 86 امروز... از آسمون برف میاد بیربله... تلویزیون میگه این بارش برف تو 50 سال اخیر بی سابقه ست... تا ساعت 7 و نیم منتظر می مونیم بلکه بگویند تعطیله نیایید اداره ولی نمیگند... محمد ماشین را با هزار بدبختی از پارکینگ در میاره بیرون و لیز خوران لیز خوران تا سر خیابون میریم ولی از اون جلوتر دیگه امکانش نیست... هر دو با محل کارهامون تماس میگیریم و اطلاع میدیم که تو برف موندیم و نمیتونیم بیاییم سر کار... دوباره دور میزنیم و برمیگردیم خونه... از اینجا تا خونه مامان اینا همش ده دقیقه راهه پیاده... پس دوتایی خودمون را مجهز میکنیم به شال و کلاه و پالتو و راه میفتیم... سر راه از نانوایی نان تازه میگیریم و ساعت 8 و نیم، میرسیم خونه مامان اینا تا صبحانه جانانه را بخوریم با هم... برفهایی که رو سر و بدنمون نشستند هر دومون رو شبیه آدم برفی کرده... دولت سه روز آینده را تعطیل می کند بخاطر برف زیاد...

30سالمه و خونه خودم هستم در حسرت یک پوشال برف که از آسمون بباره... هرچه به درگاه خدا دعا و استغاثه میکنیم بی فایده ست و سامانه بارش برف و بارون تا همین یه قدمی ما (ترکیه) میاد ولی از اونجا اینورتر نمیاد... همه جای دنیا برف و سرما بیداد میکنه ولی تو ایران هیچ خبری از ریزش و بارش برف نیست که نیست... در کمال ناامیدی زمستون رفت و تموم شد و هیچ برفی از آسمون زمین نیومد... داغش به دلم موند امسال... 

31 سالمه الان و آخر خردادماه 1389، تو این گرما نشستم  تو اداره و دوباره آهنگ مورد علاقه ام را گوش میکنم و دوباره پرت میشم به زمستونای قدیم و خاطرات دوست داشتنیم از برف... درست همینجا و همین لحظه با تمام وجود آرزو میکنم که ای کاش الان زمستون بود و برف میومد و همه گیر می کردیم تو برف و یخبندون! میدونی شاید بدجنسی باشه ولی همیشه وقتی از آسمون اون برفای سنگین و خفن می بارید و دولت دور خودش میچرخید که حالا چی کار کنه با این برف و سرما، من ته دلم قنج می زد از ناتوانی این بشر دوپای پر رو که به وقتی که باید نمی تونه از خودش دفاع کنه و در مقابل این پوشال سبک سفید رنگ، چنان عاجز میشه و خودش را می بازه که برای اینکه بتونه دوباره خودش را پیدا کنه مجبور میشه چند روز همه جا و همه چیز را تعطیل کنه...    

پ.ن. خواهشا حالم را نگیرید و از بچه هایی که تو زمستون سر پناه ندارند و چه می دونم ته کفششون سوراخه و این حرفها صحبت نکنید... اون موضوع بحثش جداست و من الان اصلا تو مود این نیستم که از دید اونا به زمستون نگاه کنم.

نظرات 18 + ارسال نظر
صدف چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 04:04 ب.ظ http://www.istgah.asantabligh.com

سلام خوبی ؟ وبلاگ قشنگی داری !یه سری هم به ما بزن ...هرچی دلت می خواد تو سایت من هست ممنون ازلطفتون راستی یه موقع واسه تبادل لینک اونم با (جایزه ویژه)اگه موافق بودی به این آدرس مراجعه کن گلم http://istgah.asantabligh.com/tabdol1.phpl

مانیا چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 05:02 ب.ظ http://shaghayegh-e-ashesg.blogfa.com

من عاشق زمستون و برف هستم. خیلی وقته برف سنگین ندیدم. الان با خوندن پستت باز دلم هوای زمستون و برف و سرما کرد. چه حس نوستالژیکی.

رها چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 05:33 ب.ظ http://manetanha.persianblog.ir

سلام عزیزم
ممنون که اومدی و نظر دادی من نظراتو خیلی دوست دارم .
برف را خیلی زیبا نوشتی خاطراتم برایم یادآوری شد مخصوصا چاق و لاغر و خوب اومدی . برف خیلی دوست داشتنیه ایشالا که امسال انقدر برف بیاد تا دلت خنک بشه .
لینکت کردم عزیزم .

شاذه چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 06:27 ب.ظ

برف نمیاد. بچه هام دلشون می گیره. دلشون یه برف بازی جانانه می خواد. درکشون نمی کنم. خیلی به خودم فشار میارم تا یادم میاد برف بازی با بچه های همسایه آذر ۶۵ چه لذتی داشت! یادم مونده چون کنار عکسای شادی که اون زمستون گرفتیم نوشته شده آذر ۶۵...

نهال چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 06:28 ب.ظ http://nahal87654.persianblog.ir

منم خیلی وقتها پیش میاد که پرت میشم به روزهای گذشته
عاشق کارتون چاق و لاغر بودم...یکی دو سال پیشم دوباره گذاشتش

آسمون(مشی) پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 09:25 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

به به! چه فلاش بکای زیبایی دوس جون...
من همیشه بیشتر ماه اول و دوم بهار و پاییزو دوس می داشتم..
برفو دوس دارم...اما چون سرماییم ترجیح می دم همیشه ژاییزی و بهاری باشه...

بهداد جمعه 28 خرداد 1389 ساعت 12:27 ب.ظ http://mangozashteman.persianblog.ir

سلام هیچ وقت یادم نمیره اون قدیمها برفبازی یادمه اینقدر برف میامد که با دوستام میرفتیم خانه درست میکردیم خداییش چه برفی میامد
موفق باشید

رها شنبه 29 خرداد 1389 ساعت 02:19 ق.ظ http://manetanha.persianblog.ir

سلام به دوست خوبم . آپم

نازلی شنبه 29 خرداد 1389 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام دوستم
خوبی؟ راستش منم تا قبل از رامان عاشق زمستون و سرما و برف و بارون این چیزا بودم بعد از رامان از هر چی سرما حالم بهم میخورد از بس که این بچه سرما خورد و دمار از روزگارمون در آورد.
ولی اینایی که گفتی خیلی حال میده.
مراقب خودت باش دوستم.

ترانه یکشنبه 30 خرداد 1389 ساعت 08:22 ق.ظ http://zendegihaa.blogspot.com

منم از برف کلی خاطره خوب دارم. آدم برفی ه ای قشنگی که می ساختیمُ درگیر کارم میام پیشت باز.

رها دوشنبه 31 خرداد 1389 ساعت 03:54 ق.ظ http://manetanha.persianblog.ir

سلام خانوم خانوما .
ستاره سهیل شدی جیگر وقتی میام و پیامتو نمی‌بینم دلم می‌گیره .
منتظرتم .

احمدجعفری لمراسکی دوشنبه 31 خرداد 1389 ساعت 08:42 ب.ظ http://www.lemrask.com

سلام وقتتون بخیر یه نگاه به وبلاگ زیباتون انداختم بسیار عالی زیبا وآموزنده می باشد امیدوارم موفق باشید باارسال عکس از طبیعت وسنت های مختلف از شهر وروستا می توانید از جوایز ارزنده سایت بهر ه مند بشید وقت طلاست به سایت ما هم یه نظری بنداز
نظرتون در خصوص تبادل لینک را بفرمائید

رها سه‌شنبه 1 تیر 1389 ساعت 03:16 ق.ظ http://manetanha.persianblog.ir

سلام دوست عزیزم
از اینکه اومدی ممنونم . راستش هردفعه که میای و نظر می‌دی بیشتر و بیشتر حال می‌کنم . قربونت گلم .
آب دستت بزارو بدو بیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

آسمون(مشی) سه‌شنبه 1 تیر 1389 ساعت 09:39 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

دوس جون!من این آهنگه رو خیلی دوس می دارم...اما وقتی گوش می دم خوابم می بره...
با اینسامنیا ی گرک دیوید وارد خلسه می شم...

بلوط چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 10:48 ق.ظ

سلام بهاره جان! خوبی؟
اون شعر پست بالاییت رو با صدای اصفهانی شنیدم. اونم خیلی قشنگه...
آهنگ گل ارکیده رو هم خیلی دوست دارم... چقدر جالبه که آهنگها میتونن انقدر برای آدم خاطره بسازن؟

شرلی پنج‌شنبه 3 تیر 1389 ساعت 01:01 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلاااااام بهاره جون .
خوبی ؟
وای منم از این آهنگ خیلی خوشم میاد
پارسال اینجا یه دونه برفم نیومد! سال قبلشم خیلی کم برف اومد!
الان اینقدر دلم برای برف تنگ شده!

ترانه جمعه 4 تیر 1389 ساعت 09:48 ب.ظ http://zendegihaa.blogspot.com/

من توی تعطیلات فرصت شد آپ نمودم.

خوبی بهاره جون ؟ چه خبرا ؟

بهرام دوشنبه 14 تیر 1389 ساعت 04:52 ب.ظ

دوست عزیز سلام از ستیت شما دیدن کردم خیلی خوب بود و بعضی ها اینطور هستند کاری هم نمیتوان کرد در حالیکه زن مرد باهم برابر هستند ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد