روزهای من
روزهای من

روزهای من

زندگی

 زندگانی سیبی ست 

گاز باید زد با پوست

*صبح به امید آغاز روزی تازه و پر از اتفاقات خوب، از خواب بیدار میشوی، دست و صورتت را می شویی؛ یک لیوان شیرنسکافه خوش عطر درست می کنی؛ تند تند لباسهایت را می پوشی و هرچند دقیقه یک بار به ساعتت نگاه میکنی تا نکند یک وقت دیرت شود... ساعت به هشت که نزدیک می شود، تو خانه را به قصد کار ترک میکنی... 

** امروز برنامه خاصی نداری، تنها باید خانه را مرتب کنی، به اندازه خودت و همسرت ناهار درست کنی، کمی با مادر یا دوستت صحبت کنی؛ اگر دلت خواست کتاب بخوانی و اگر خسته شدی کمی استراحت کنی؛ همین.

***بعد از اینکه فرزندت را به مدرسه رساندی، باید نان بخری، دیشب دخترت بدجور هوس دلمه بادمجان کرده بود، نانوایی که نزدیک بازار میوه است پس چطور است یک سر هم به آنجا بزنی و سبزی خوردن تازه و بادمجان دلمه ای و کمی هم میوه بخری؛ میوه را میخواستی فردا صبح بخری که شبش میهمان داری ولی ایرادی ندارد، اگر از میوه ها خوب مراقبت کنی تا فردا همانطور تازه و با طراوت می مانند.

****کلاس رقص خانم محبی ساعتش تغییر کرده و به جای روزهای دوشنبه ساعت 4 افتاده روزهای شنبه ساعت 10 صبح، ساعت که هنوز 9 نشده، بد نیست یک دوش آب گرم بگیری و تمیز و خوشبو بروی کلاس، آن سولماز لعنتی همیشه تمیز و مرتب و خوشبو می آید کلاس و بعد از آنهمه تمرین، باز هم همانطور خوشبو باقی می ماند و لج ترا در می آورد؛ معلوم نیست چطور این کار را می کند! لعنتی!

*****هفته آینده قرار است برای دخترت خواستگار بیاید و باز کار تو ساخته شده است؛ از صبح چشم که باز میکنی باید همه جا را بسابی و بشوری و تمیز کنی تــــــا آخر شب؛ دختره ی بلا هم نمیکند لااقل یکیشان را قبول کند تا برای هر بار خواستگار آمدن تو اینهمه به زحمت نیفتی آنهم با این درد کشنده ی پا و کمرت؛ آخر اینکه نشد کار هر چند وقت یکدفعه، این شده برنامه تان؛ ای بابا!

*******... 

میدانی وقتی خوب به زندگی خودم و اطرافیانم نگاه میکنم، به خودم میگویم چقدر خوبه که آدما یک برنامه روتین و روزمره دارند در زندگیشان؛ چقدر خوبه که این روزمرگی از یادشان می برد که باید خدا را صدها هزار مرتبه شاکر باشند برای نعماتی که بهشان داده و آنها قدرش را نمی دانند... رفتن سر کار یعنی اینکه تو برنامه ای برای زندگیت داری؛ هدفی داری و نهایتا می توانی خودت گلیم خودت را از آب بیرون بکشی، پس خدا را شکر؛ میدانی خیلی ها آرزو داشتند کاری را داشته باشند؟  

وقتی خانه ات را تمیز می کنی یعنی خدا را شکر که خانه ای هست که تو درش ساکن باشی و با ذوق و شوق انتظار همسرت را بکشی و در محیط گرمش با هم غذا میل کنید؟ میدانی خیلی ها نه خانه دارند، نه کسی که دوستشان بدارد و نه حتی لقمه ای غذا؟ پس خدا را شکر که تو همه اینها را با هم داری.  

وقتی برای عزیزانت خودت را به زحمت می اندازی یعنی خدا را شکر که یکه و تنها نیستی و هستند کسانی که دوستت بدارند و دوستشان بداری؛ خدا را شکر، زلزله بم را که یادت نرفته، خیلی ها یک شبه یکه و تنها ماندند؛ خدا را شکر که تو تنها نیستی. 

خدا را شکر برای تمام داشته و نداشته هایی که لابد آنها را هم خدا صلاح ندانسته که داشته باشی، خدا را شکر. 

نمی دانم چرا یکباره یاد این تیکه از شعر اخوان افتادم که میگه

هی فلانی!  

زندگی شاید همین باشد.

همین دم و لحظه که تو درش زندگی میکنی، که کار میکنی که عشق می ورزی که امید به فردا داری که خودت امید جماعتی هستی که ... واقعا که زندگی همینه و چیزی غیر از این نیست. چرا اکثر اوقات نمی بینیم و نمی فهمیم زندگی را و فکر میکنیم زندگی چیزی باید باشد ماورای تصور انسانی، پر از همه ی خوبی ها و بهترینها و یه عالمه ترینهای دیگر... چرا یادمان میرود که اگر انسان همه ی این ترینها را هم داشته باشد باز هم بنا به طبیعت انسانی، فکر میکند زندگی آنی نیست که او دارد و لابد باید چیزی باشد ورای همه ی اینها و ای کاش زندگی جور دیگری بود... اینجاست که دلم میخواد دوباره این جمله را با خودم تکرار کنم که: 

هی فلانی! 

زندگی شاید همین باشد.

نظرات 8 + ارسال نظر
sepideh شنبه 18 اردیبهشت 1389 ساعت 10:41 ق.ظ http://lahzehayesepid.blogsky.com/


زندگی همه‌ی ما شده همین روزمرگی‌ها ...
همین روزمرگی‌هاست که زندگی رو جذاب کرده ...
صبح تا پا می‌شی صبحانه می‌خوری، هنوز تمام نشده باید به فکر ناهار باشی، ناهار رو که خوردی ظرف‌ها رو بشوری و چایی دم کنی و بعد باید به فکر این باشی که شام چی درست کنی!
همینهاست که زندگی رو جذاب کرده، پس دمش گرم!!
منم عین دختر خانوم نازنازیت موقعی که خواستگار دارم مامانم همش به فکر سابیدن و شست و شوی خونه‌اس و بنده تنها لطفی که می‌کنم اتاقم رو تمیز می‌کنم!!!
به قول مامانم انگار که قراره واسه من خواستگار بیاد!!!
در نهایت باید بگم خدایا شکرت که بهمون سلامتی دادی تا از تمام نعمات لذت ببریم ...
الحمدالله رب العالمین

آسمون(مشی) شنبه 18 اردیبهشت 1389 ساعت 11:52 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

منم همیشه همین فکرو می کنم...
روزمرگی رو دوس دارم...و وقتی بیشتر به چشم می آد که نعمتیه واسه خودش که با یه اتفاق کوچیک و شاید خوب و بد این روزمرگی ممکنه مختل بشه و تو می دوئی تا دوباره روزمرگیتو به دس بیاری...
به نظر من روزمرگی یعنی آرامش خیال... :)))

نازلی شنبه 18 اردیبهشت 1389 ساعت 12:11 ب.ظ

سلام بهاره جونم
خوبی خانم؟ راس میگی به خدا هر وقت از دست رامان خیلی داغونم و نخوابیدم و کلافه ام میکنه همش به خودم یادآوری میکنم که خدارو شکر کن سالمه و صدات در نیاد. بعد کلی حالم خوب میشه . دوستم دلم برات تنگ شده هزارتا .
میبوسمت.

شاذه شنبه 18 اردیبهشت 1389 ساعت 01:28 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

زندگی به همین زیبائیست...

وفا یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 12:23 ق.ظ http://www.va-fa-86.blogfa.com

چه زیبا بود این مطلبت... راستی که گاهی ماه ها می گذره و ما غرقیم توی زندگیمون بدون اینکه یه لحظه سرمون رو بالا کنیم و یا از بالا نگاه کوچیکی به زندگی هامون بندازیم

ترانه یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 01:42 ب.ظ http://zendegihaa.blogspot.com

زندگی زیباست اگه زیبا بهش نگاه کنیم. قدر سلامتی و لحظه به لحظه ش رو بدونیم.

خوبی بهاره جون؟ زندگی چطور میگذره؟
ایشالا همیشه صبح با شادابی بیدار بشی و شادی و سلامتی در زندگیت جاری باشه.

افسانه یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 09:45 ب.ظ http://affa.persianblog.ir

روزمرگی یعنی روز مرگ ی ... یعنی هر روز بمیری و خودت هم بی خبر باشی از مرگ تدریجی ت
با این مفهوم دوست ندارم تکرار و روزمرگی رو
اما این شکلی که تو نوشتی بدجور چسبید :)))
....
سلام بهاره جونم. خوب باشی و شاد و سلامت.

نوستالوژی دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 04:10 ب.ظ http://www.nostalogy.persianblog.ir

همین نوشته ات سرشار از شکر گزاری بود ینی که خدا رو حسابی یادته و نعمتهایی که داده..مرسی که حس خوب شکرگزاری رو در من زنده کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد